وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

تاریک

دستی به مهره شاه سیاه شطرنج میکشم

چشمانم را میبندم و قامتش را با بند بند انگشتانم حس میکنم

تمام من مثل همین مهره تاریک شده

یک وجدان داشتم که آن هم تاریک تاریک شد

خالص و یک رنگ

با خودم زمزمه میکنم : من شاه شطرنجم

چشمانم را باز میکنم

ساعت هشت شب شده .. همه اتاق ها چراغشان روشن .. هال و پذیرایی روشن و روشن

و فقط اتاق من تاریک تاریک است ...

قلعه فعلی این شاه شده همین اتاق تاریک

تابستان است ولی من عجیب سردم شده

سرد .. تا مغز استخوان هایم یخ زده

دوباره چشمانم را میبندم

پدر جلو می آید .. شاه بزرگی که رفت ...

تو کی میخوای قواعد بازی رو یاد بگیری بچه ؟

تکرار میکنم من شاه شطرنجم

من قهرمان شطرنجم

و ناگهان ناپدید میشود و من در انبوهی از حرف های نگفته دفن میشوم

او نیست

هیچگاه نخواست باشد

و نتوانست باشد

و نبود

من حضور یک شاه بزرگ را حس نکردم ولی یک شاه بزرگ شدم

کسی که قواعد بازی را خوب بلد شده

و حال

به وزیر ها و رخ های ارتش سفید اجازه قضاوت نمیدهم

به فیل هایش اجازه مزه پرانی نمیدهم

به اسب هایش اجازه هیچ حرکتی نمیدهم

ممکن است در یک بازی من هیچ حرکتی نکنم

مثل همین حالا

که ساکت شده ام

چون پیری به من گفت

هر چه ساکت تر باشی ، چیز های بیشتری میشنوی

ساکت شده ام تا چیز های بیشتری بشنوم

منت ها را بشنوم

نقطه ضعف ها را بشنوم

گاهی وقت ها ساکت که میشوم

وزیرم شک میکند نکند افسرده شدم

اما خوب میداند کمین میکنم

تا تویی که هزاران بار از من شکست خورده ایی را

دوباره به خاک و خون بکشم

من تنهایم

من ساکتم

من تاریکم

چشمانم را باز میکنم ... اه .. چرا فضای این اتاق بهتر نمیشود ؟

چرا پر از انگیزه نمیشود ؟

من شاهم .. پس چرا با اینکه باخت را قبول نکرده ام ، حرکتی نمیکنم ؟

لعنت به این بازی که هیچ مهره ایی برایم نگذاشته

فکر میکنم .. شب ها را در خواب و بیداری فکر میکنم

به حرکت بعدی

از اینکه نتوانم نقشه هایتان را بخوانم حالم بد میشود

در این میان

در این بدبختی ها

سر و کله زدن با یک سری پیاده سفید بدبخت

و کل کل کردن با آنها هم نعمتی شده

کسانی که خودشان می آیند

حرکت میکنند

و میمیرند و خیلی کم تبدیل به وزیر میشوند

دستانم را نگاه میکنم

سرد و پر از عرق سرد

پاهایم لمس شده درست مثل قلبم

درست مثل قلبم که تمام احساسم را در آن کشتم و چال کردم ..

می ایستم

مهره شاه سیاه را برمیدارم

رو به روی چشمانم میگیرم

در دلم زمزمه میکنم

من بازنده این بازی و بازی های آینده نیستم

اقای ربات - شاه سیاه.

آقای ربات
شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶
23:30
درحال بارگذاری..

بعد از تو

بعد از تو

بعد از رفتنت

خواب از چشمان من رفت

بعد از تو من

دیگر نمیخوابیدم ...

شب بود ، تاریک بود ، ترسناک بود .

اما من همان روز را ادامه میدادم

میدانی

بعد از رفتنت انگار هنوز یک روز است که گذشته

چون من هنوز بعد از رفتنت نتوانستم بخوابم

بعد از تو من مرگ را آرزو کردم

که بتوانم حداقل ساعتی را آسوده بخوابم

انگار تو که رفتی

خواب و آرامش را هم بردی ...

بی وفا چه طلبی داشتی که مرا اینگونه کردی ؟؟؟

آقای ربات - بعد از تو

آقای ربات
جمعه سی ام تیر ۱۳۹۶
23:31
درحال بارگذاری..

یه دوست

+فلانی(اسمش رو نمیگم)

-جان

+تا کی دوستم میمونی؟

-دوستی که زمان نداره .. انتها نداره ...

+پس مطمئن بشم یه روز بی دلیل بلاک نمیشم ؟ و میتونم روت حساب کنم ؟

-آره چرا که نه ... چرا باید بلاکت کنم ... دوستت دارم..

+باشه :)

- :)

یک ماه بعدش بلاک بودم ..

بی دلیل . یهویی .

و بعد با اکانت دیگه رفتم سراغش

و زد زیر همه چیز

واسه همینه که دوست ندارم انسان باشم

واسه همینه که از خوب بودن

از قول دادن

از راست گفتن

از آدم بودن و مثل آدم ها حرف زدن

خوشم نمیاد

عقم میگیره

من

همین ربات ساده بودن رو ترجیح میدم به انسان بودن.

آقای ربات - یاد خاطره قدیمی .

آقای ربات
جمعه سی ام تیر ۱۳۹۶
23:30
درحال بارگذاری..

تمام شد.

خب تمام شد ...

نمیدونم چرا امروز یاد اولین روزی افتادم که مدرسه رفتم

یه مداد سیاه . یه مداد گلی . یه جعبه مداد رنگی 12 رنگ و یه کیف و یه دفتر ..

امروزم آخرین روز مدرسه بود

با یه هدفون و یه گوشی رفتم ...

راستشو بخوای دلم گرفت .. کاش دوباره این دوازده سال تکرار میشد

همون روزای بدش رو هم میخوام دوباره تکرار کنم .. همون روزای پر از استرس رو

...

اینا رو میگم یه ذره اشک از گوشه چشم چپم میریزه

اره خب من دلم گرفته .. تو این دوازده سال خیلی کارا کردم

ولی اونی که میخواستم نشد

و اگه دوازده سال دیگه هم وقت صرف کنم اونی که میخوام نمیشه

دلم گرفت از فاصله اون چیزی که میخواستم باشم و اونی که هستم

تو رو نمیدونم ولی من الان نباید اینطوری بودم

این دوازده سال .. هشت سال اولش پر بود از انگیزه و شور و شوق و هیجان

یه علی بود و یه کتابخونه که همه کتاباشو خونده بود

یه علی بود .. یه شاگرد اول .. یه سوپر درسخون

چهار سال بعدیش انگار همه چی چپه شد

دیگه کتابخونه خیلی کم رفتم

کم کم از نظر ها پنهان و فراموش شدم

اونایی که منو دوست داشتن همراه من افسرده شدن و یواشکی برام اشک ریختن

اونایی که برام معمولی بودن فقط ناراحت شدن

اونایی که دلیل رشد من بود (همون دشمنا ... ) شاد شدن و راه پیشرفت براشون باز شد

من که از اونا انتظار ندارم .. بذار پیشرفت کنن و منم پز بدم...

ولی من به این دوازده سال از 10 .. 6.5 میدم ...

شیش نمره اش به خاطر هوای بارانی و من و من و من

نیم نمره اش هم به خاطر روزای خوب تحصیلی . به خاطر نمره های خوبش

ناراحتم که چرا بهتر از این زندگی نکردم .. اونطوری که خودم میخواستم

و خوشحالم چون با این سن کمم چیزایی رو تجربه کردم که خیلیا تو 50-40 سالگی تجربه میکننش...

پ.ن : کارنامه رو گذاشتم همه ببینن .. حتی خودم . حتی خودش . حتی اونایی که میگن اگه درسی رو نیوفتاده بودی چرا کارنامه نهایی رو پاره کردی ...

آقای ربات - آخرین کارنامه..

آقای ربات
پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۶
23:48
درحال بارگذاری..

بنویسم

میخوام بنویسم

میخوام از تموم جمله هایی که میاد تو ذهنم استفاده کنم

و یه خط خطی شبانه دیگه بنویسم

تا یه روزنوشت دیگه بنویسم

اما

به خودشون میگیرن ... یه چند نفری !

داستان زندگی من رو نمیدونن

فکر میکنن زندگی شده همین چارتا مجازی ..

ربات.

آقای ربات
پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

تنها یادگاری

عکساشو حذف کردم

از چت هایی که باهاش حرف زده بودم عکس گرفته بودم اونا رو هم حذف کردم

صداشو حذف کردم

ولی من هنوز از شکلک لبخند برعکس استفاده میکنم

راستی چطوری یادش و خاطره اش رو از ذهنم پاک کنم ؟

چطوری اون تصویری که ازش تو یادم حک شده رو پاک کنم ؟

فقط اینو میدونم

اون روزا رفته و دیگه برنمیگرده

و من از چشماش افتادم و ارتفاع خیلی زیاد بوده و شکستم

بگذریم

خیلی چیزا عوض شده .. دارم سعی میکنم دیگه ازش ننویسم

ولی امروز چشمم خورد به آخرین و تنها یادگاری که ازش تو کامپیوترم مونده

عکاسی از آیه های قرآنی ...

گذاشتمش توی پروفایلم .. به یاد همون روزی که برام فرستاد و گذاشتمش توی پروفایلم

هنوز شک دارم اون آدم بوده

چون من آدم های زیادی رو چه صمیمی و چه رسمی تونستم پاک کنم ...

پی نوشت : به زودی به همه این بی سر و سامانی های وبلاگ ، سر و سامان خواهم داد !

آقای ربات - تنهای یادگاری

آقای ربات
دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶
23:36
درحال بارگذاری..

شاه سیاه شطرنج

من شاهم

همیشه هم شاهانه زندگی کردم

و خواهم کرد

در این میان به پیاده هایی که می آیند و میروند دل .. نه دل نمیبندم

من شاهم

شاه سیاه شطرنج

من اصالتم را همیشه حفظ خواهم کرد

حتی وقتی که بازنده من باشم

پدر من . پدربزرگ من . پدر پدربزرگ من هم شاه بودند

شاه در زندگی خودشان

بیخود نیست لقب خانواده ما پادشاه است

حال من آخرین نسل همان پادشاه هایم

من شاهم . شاه سیاه شطرنج

الان باید کمی مضطرب باشم ؟ نه نیستم ..

کمی دلزده باشم ؟ نه نیستم

من خوبم . من آرامم

فقط به اندازه شاه سیاه شطرنج آخر بازی تنها شده ام

باید ببازم ؟ باید از صحنه بیرون بروم ؟

نه .. هرگز .. بازنده این بازی من نیستم

اگر نمیدانی بدان دخترک

همین چند روز پیش سپردمت کل زندگی تو را هک کنند

خودم که آنقدر سرم شلوغ است که تو را در میان انبوهی از پروژه و پوشه گم کرده ام

اما وقتی خبر گریه کردنت را شنیدم منصرف شدم

اگر نمیدانی بدان پسر جان

ممکن است تو یک پیاده سفید باشی

ممکن است تو بازی را شروع کنی

ممکن است به آخرین خانه برسی و وزیر شوی

اما در نهایت میبازی

چون من شاه سیاه شطرنجم

همانقدر تنها . همانقدر سیاه . همانقدر بی رحم

آقای ربات
دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶
23:35
درحال بارگذاری..

میبیند خدا

من کارم .. یعنی کاری که این روزها ازش درآمد دارم تبلیغاته

تو خرید کتاب های کنکور تجربی مشکل مالی داشتم و هیچ جوری رفع نمیشد

غرورم هم اجازه نمیداد که از خانواده کمک بخوام پس به هیچکس چیزی نگفتم

صدای اذان من رو از این فکر ها بیرون آورد

نگاه به ساعت کردم .. باید یه کار فوری انجام میدادم

این دفعه فرق کردم و رفتم اول نمازم رو خوندم

و آخر نماز دعا کردم جوری بشه که طوری نشه دستم بره تو جیب بقیه

یک ساعت بعد یه مشتری اومد و ازم تبلیغات گرفت

اسمش توی پروفایل بود

"میبیند خدا "

خوشحالم که خدا باهام آشتی کرده

خوشحالم که خدا از رگ گردن هم بهم نزدیک تره

خوشحالم که تونستم بدون هیچ منت کشی کتاب ها رو بخرم

و خوشحالم که خدا رو توی باور هام دارم .. پس من از همه پولدار ترم :)

پی نوشت : ماجرا واقعی .. (همین دیشب! )

آقای ربات - میبیند خدا

آقای ربات
یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۶
23:37
درحال بارگذاری..

ملکه ریاضی ایران

یادمه 16 سالم بود

اولین بار تو رو توی یه مجله دیدم

همه اش رو خوندم

شاید بگن جو گیر شد

ولی من از اون روز به بعد مثل نابغه ها رفتار کردم

مثل خودت

رفتم از این مکعب روبیک ها خریدم

یاد گرفتم که کاملش کنم

تمام مسائل هندسه ام رو دیگه خودم حل میکردم

عاشق ریاضی شدم

من تو رو الگوی خودم قرار دادم

حس میکردم یه روز میتونم بیام و از نزدیک ببنیمت

تو دانشگاه استنفورد

یادش بخیر .. روزگاری داشتیم..

وقتی درس میخوندم چشمامو میبستم و حس میکردم تو استاد منی

من به خاطر تو اینقدر به ریاضی علاقه مند شدم

ملکه ریاضی جهان و ایران

و حالا امروز خبر دردناک مرگت رو شنیدم ......

هنوز موندم .. شاید دروغه .. شاید شایعه اس .. ولی نه .. تایید شده خبر ...

لعنت به این سرطان کوفتی ..

حالا من یه مسئولیت بزرگتری دارم

میخوام داروساز شم و ریشه سرطان رو بکنم .. میخوام داروی درمان سرطان .. هر نوعی رو بسازم

دیگه نمیخوام الگوهای زندگیم مثل تو برن

و حالا من تو رو توی خیالی میبینم که نیست

یک چراغ در تاریکی

که حالا تاریک شد

روحت شاد.

آقای ربات
شنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۶
23:38
درحال بارگذاری..

اولین پست بعد از یک سالگی !

تو فکرم بود امروز هم خاص تر باشه

ولی با یه نصیحت تمومش میکنم

سعی کنید تو فضای مجازی وقتی چیزی رو ول میکنید

کلا حذفش کنید

حالا چه میخواد یه دوستی باشه

یا یه وبلاگ باشه

یا یه چت روم باشه

حذف کنید و رد بشید

من وقتی به وبلاگ هایی نگاه میکنم که یکی دو سال پیش آپدیت شدن

و کلی توش مطالب قشنگی دارن

گریه ام میگیره .. یه جور حس غریبی پیدا میکنم

نکنید این کار :/

به امید روزی که هر چیزی تو اینترنت میبینیم آپدیت شده و به روز باشه .

آقای ربات
شنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۶
23:38
درحال بارگذاری..

برای تو ، برای امشب ( تولد وبلاگ )

به یاد تو امشب وبلاگم یک ساله میشود

کاش بودی تا برای دلتنگی هایم روزهای کمتری صرف میشد

کاش بودی تا با خط خطی های شبانه

کسی را نمیگریاندم

کاش یک سال نمیشد و برمیگشتی

تا برای من

برای دست هایم

برای اشک هایم

برای شب های سخت بی تو

برای تنهایی هایم

کاش بودی تا خدا کاری میکرد

کاش بودی تا این صفحه وبلاگ

فشار سخت واژه ها را کمتر تحمل میکرد

امشب را کمی خاص تر میخواهم

از خودم چیزی ننوشتم .. فقط قالب کپی کردم

از شاملو از فروغ از گروس از ...

میدانم از اینها هر کسی در این دنیا نیست ، امشب در گور خواهد لرزید !

و هر کسی هم که هست از صدای گوش خراش ناقوس نوشته هایم حالت تهوع خواهد گرفت

امشب را کمی خاص تر میخواهم

خاص .. مثل همان شبی که خاص رفتی

خاص و بی دلیل

بدون یک خداحافظی

امشب را کمی خاص تر میخواهم

با یک نوع سردرد خفیف در شقیقه هایم

نمیخواهم از یادم برود

تو را . بهترین روزهای زندگی ام را . شب ها و گریه های یک مرد را

امشب را کمی خاص تر میخواهم

درست مثل خودت

درست مثل روز تولد آقای ربات

درست مثل پایان تمام زندگی من

و تولد یک وبلاگ و یک شخصیت جدید

آقای ربات
جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۶
23:40
درحال بارگذاری..

میخواهم بنویسم

این روز ها دوباره سر و کله یک دوست خیلی قدیمی پیدا شده

میخواهم بنویسم دلم برایت تنگ شده

میخواهم بنویسم میشود کمی دوباره برگردی ؟

میخواهم چیزی شبیه به ترانه برایش بنویسم

یا خم ابروانش را نقاشی کنم

میخواهم برایش یک روز کامل حرف بزنم و از اتفاقاتی که افتاده حرف بزنم

میخواهم برایش از آینده ایی بنویسم که شبیه هم شده ایم

اما

از او خیلی میترسم

خیلی قلبش نازک شده

میترسم

باز بگذارد و برود

من به اندازه تمام خواستن هایم از او میترسم

و

اصلا این روزها به خودم قول داده ام از کسی یا چیزی ننویسم

که به شخص خاصی مربوط باشد

من چرا مینویسم ؟

نمیدانم

اقای ربات - ...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶
23:40
درحال بارگذاری..

حس و حال تازه

اگر دقت کنی
فکر کنم یک هفته ایی میشود از تو نمینویسم
آری از تو
از همان یار قدیمی
از همانی که برای انجام هر کارش از من اجازه میگرفت
این روزها
از تو نوشتن
یک حس و حال تازه میخواهد
یک جور شوق به درخت های انگور تازه
یک جور نسیم خنک کننده روی گونه هایم
یک جور لبخند برعکس
این روزها
بهانه از تو فرار کردنم شده درس .. شده مشغول بودن به کار های ساده
اما فراموشت نکردم
این روزها کوتاه مینویسم
نه مینویسم بخوانند
نه مینویسم لذت ببرند
فقط مینویسم
که بفهمند زنده ام
این روزها
برای من
منی که مرده ام
خیلی سخت
و دلشکننده میگذرد .. :)

آقای ربات
چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

شرح حال روزهای آقای برنامه نویس

حس میکنم دوباره کد های قدیمی ام را پیدا کرده ام

با ریکاوری

و دوباره ربات خوب قدیم ها شده ام

حس میکنم منطق من از احساسم بیشتر شده

و این روزها بیشتر برنامه نویسی میکنم

هر چیزی میسازم

بازی - ماشین حساب - دفترچه تلفن .. هر چیزی ...

گاهی اوقات هم ویروس !

خلاصه که به این روزها خیلی علاقه مند شده ام

این روزهایم جذاب هستند

دیگر تنهایی را حس نمیکنم

تنها نیستم چون تابع ها با من هستند

ماژول ها

سمی کولن ها

اسکریپت ها همه با من هستند

خانواده من هستند

و من مینویسم تا گردش خونم بالا برود

این روزها به آینده امید زیادی دارم ...

روزها عوض خواهند شد

آقای ربات - برنامه نویسی از چهار صبح تا الان .

آقای ربات
سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۶
23:41
درحال بارگذاری..

یک روز خوب میاد

یک روز از خواب بیدار میشوم

وقتی از خواب بیدار شوم

هیچ دردی حس نخواهم کرد

گویا همه چیز تمام شده باشد

و من از همه طوفان ها و جنگ های زندگی ام جان سالم به در برده باشم

یک روز از خواب بیدارم خواهم شد

و برای تمام هدف هایم تمام زورم را خواهم زد

یک روز تغییر خواهم کرد

و دیگر برای روزهایی که گذشت گریه نخواهم کرد

تلاش خواهم کرد تا روز هایی هم که دارم بی خود نگذرد

میروم رو به روی آینه

اسلحه را برمیدارم و یک گلوله شلیک میکنم به خود قدیمی ام

و از آن روز ، از آن ساعت ، از آن ثانیه به بعد

یک ربات دیگر میشوم

یک روز از خواب بیدار خواهم شد و بی درنگ موهایم را از ته میزنم

ریش میگذارم

و عینک خواهم زد .. از آن هایی که من را به بچه درس خوان ها شبیه میکند !

یک روز از خواب بیدار خواهم شد و به همه خواب ها و کابوس ها پایان خواهم داد

یک روز بدون خوردن صبحانه میزنم بیرون و کل شهر را میدوم

میخواهم همه بفهمند من پیروز میدان شده ام

میخواهم همه بفهمند من تنها بازمانده از آن روزهای بد ام

میخواهم در این شهر جشن به پا کنم

سیل اشک به پا کنم

یک روز به همه چیز پایان خواهم داد

نه به کسی دل میبندم

نه به چیزی وابسته میشوم

نه خودم را محدود به چند رویا و دعا و دعا میکنم

یک روز همه چیز خوب خواهد بود ... به شکلی خاص

چقدر آن روز زیبا خواهد بود

و چقدر زیباتر است وقتی بفهمم

آن روز همین امروز است :)

آقای ربات - آپدیت در حال انجام شدن :) ---- 67%

آقای ربات
دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۶
23:42
درحال بارگذاری..

خوشبخت نبودن من

قبول نیست .. برای خوشبخت نبودن من

حتی سرنوشت هم پارتی بازی کرد

برای جدا کردن تو از من

هر کاری که میتوانست انجام داد

قبول نیست .. تقدیر جرزنی کرد

قواعد بازی را خوب بلد بودم

اما زندگی تقلب کرد

و حال

تو بچه ایی را در آغوشت میگیری

که اسمش علی است

و فقط خودم و خودت میدانیم

خوشبخت نبودن من

و نرسیدن من به تو

زیاد هم بد نبوده ...

تو حال یک زندگی عادی داری...

یک همسر عادی

ولی یک پسر داری که برای من و تو عادی نیست

که هم نام من است

و این تمام یادگاری از بهترین دوران من و توست

تمام یادگاری از خوشبخت نبودن من

تمام یادگاری از پارتی بازی سرنوشت

آقای ربات - خوشبخت نبودن من

آقای ربات
یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۶
23:43
درحال بارگذاری..

حالِ بَدِ مَن

من آنقدر بد شدم

و آنقدر شکستم

که حال

با یک چیز کوچک ریزه ریزه میشوم

میمیرم

من آنقدر ضعیف شدم

آنقدر در روزای خوب با تو تجزیه شدم

که دیگر اصلا انگار نیستم

من آنقدر غرق شدم

آنقدر افسرده شده ام

که دیگر کنترل گریه ام دست خودم نیست

کافیست دو دقیقه من را تنها بگذاری

کافیست ...

اصلا چرا تنها بگذاری .. وقتی در جمعی نشسته ام و به بهانه دستشویی بلند میشوم و میروم

و پانزده دقیقه بعد می آیم با چشم های قرمز

خودت حدس بزن هیچ حساسیت فصلی 15 دقیقه ایی این شکلی نمیکند ..

من آنقدر بد شم

و آنقدر از خدا دور شدم

که حس میکنم نیستم

حس میکنم واقعا واقعا واقعا بدترین پسر دنیا شده ام

حتی اگر امیدی باشد که برگردم اعتماد به نفس من صفر صفر است

حتی زیر صفر

من را میبینی ؟ من مرده ام

من را از چیزی نترسان

من هیچ زندگی برای زندگی کردنش ندارم

من هیچ آینده ایی ندارم

من تباه شدم

سال ها پیش به خاطر یک لبخند برعکس

من برباد رفتم

سال ها پیش ... به خاطر یک اشتباه کوچک

حالا نه میخواهم نصیحتم کنی

نه میخواهم امید بدهی به من

نه میخواهم بگویی قوی باش

حرف هایم هیچ مخاطب خاصی ندارد

تو فکر کن جلوی یک آینه نشسته ام و با خودم بحث میکنم

با منی که نیست

با منی که مرده

آقای ربات - یادگاری از بدترین حالت های روزهایم :(

آقای ربات
یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۶
23:42
درحال بارگذاری..

مثلا باید

خیلی چیز ها الان سر جایش نیست

مثلا در این لحظه

باید هوا ابری بود

باد شدید بود

عصر که میشد برق ها میرفت

خیلی چیز ها سرجایش نیست

مثلا باید تنهای تنها بودم .. نه در میان انبوهی از مهمان ها

مثلا باید اینقدر از دلم نمیگرفت

دلی که دیگر نمانده

اما بعضی وقت ها همان جایش میگیرد ..

مثلا باید ...

آقای ربات
یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۶
23:42
درحال بارگذاری..

کنکور هم با تو بودم ..

من درسم را خوب خوانده بودم!!!

آماده برای کنکوری موفق!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت!

از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...

که ای کاش این کار را نمیکردم!

سوال اول آرایه ادبی بود

شعری از هوشنگ ابتهاج....

"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری...."

و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!

راستش من

سر جلسه کنکور

تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!

دیدم که اینگونه پریشان شدم!

همه سرگرم تست زدن

و پسرکی سرگردان در خیابان ....!

نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!

هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....

با یک شعر نیم خطی

گذشته را گره بزند به آینده!

فدای سرت ....

دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!

#علی_سلطانی

من هم درسم را خوب خوانده بودم اما دنبال یک کنکور موفق نبودم

ولی همه چیز خوب پیش میرفت

سرحال بودم و آماده جواب دادن به سوالات

من هم از روی برنامه قبلی با ادبیات شروع کردم آن هم تست های قرابت معنایی

که ای کاش این کار را نمیکردم!

شاعرش را نمیدانستم کیست .. حتی من معنی شعر را هم نمیدانستم

ولی آن برداشتی که من از شعر کردم

کار من را در جلسه کنکور تمام کرد

"چه عقده ها که ز خاطر گشوده غنچه گل --- بهار بین که گره را گره گشا کرده است"

من قرابت را نمیدانستم

من فقط به کلمه بهار خیره شده بودم

و میدیدم همه تست میزنند و از این شعر رد میشوند

ولی من گیر کرده بودم

میدیدم پسری در کوچه پس کوچه های شهر ، زیر باران قدم میزند و گریه اش را کسی نمیبیند

میدیدم عاشقی شده بود که عشقی نداشت

میدیدم شب ها چقدر جای خالی حس میکرد

و میدیدم چقدر عقده هایش را با مشت روی دیوار های اتاقش خالی میکرد

نمیدانم شاعر را نبخشم یا آن مشاوری را که گفت ترتیب دفترچه را بهم نزن و از ادبیات شروع کن و از نقطه قوتت "قرابت معنایی"

خب .. هیچکدام فکر اینجا را نکرده بودیم .. حتی طراح سوال هم نمیدانست در من بهاری هست که نیست ..

هیچکس فکرش را هم نمیکرد کسی بتواند با یک شعر نیم خطی و با یک کلمه گذشته را به آینده گره بزند

اصلا میدانی .. فدای سرت ..

دانشگاه آزاد هم زیاد بد نیست :)

#آقای_ربات

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶
23:43
درحال بارگذاری..

آقای ربات باید امروز خوب باشه !

از خواب بیدار شدم

ساعت رو نگاه کردم .. سه و نیم صبح ... چرا زودتر صبح نمیشه .. لعنتی

پتو کشیدم سرم دوباره به خواب رفتم

بیدار که شدم ساعت شیش بود

لحظه ایی واستادم تا سیستم عامل مغزم به کار افتاد و روشن شد

خوابم میومد

خسته بودم

بدن درد داشتم

ولی امروز باید حال آقای ربات خوب باشه

بلند شدم

تو همین مدت لغات ادبیات و زبان تو سرم مرور شد

رفتم صورتم رو آب زدم و اومدم و دو تا تست لگاریتم تو ذهنم حل کردم

مچ دست راستم رو یکمی ورزش دادم تا برای تست های میدان مغناطیسی فیزیک آماده باشه

رقمی واسم نمونده

ولی نه .. امروز باید حال آقای ربات خوب باشه

راه افتادم و رفتم

امروز جایی میرفتم که تا حالا نرفته بودم و ندیده بودمش

چشم که باز کردم

رو صندلی کنکور نشسته بودم تو دانشگاه آزاد طبقه دوم توی سالن ...

تمرکز کن .. آقای ربات امروز باید حالش خوب باشه

یادم اومد وقتی میومدم بالا دو تا بطری آب گرفتم

یه نگاهی پایین به جای پام انداختم .. یکی خالی شده بود ..

به خودت مسلط باش

امروز باید حال آقای ربات خوب باشه

هر برنامه ایی که داشته باشی

هر تصمیمی که داشته باشی

امروز باید حال آقای ربات خوب باشه تا تمام زورش رو بزنه

خب ..

تموم شد ...

آقای ربات زورش رو زد دیگه ...

اندازه ایی که خونده بود ..

پی نوشت : امروز حال آقای ربات خوب بود ولی من نه ..

آقای ربات .

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶
23:43
درحال بارگذاری..

حس آخرین

این روزها ، این ثانیه ها

به طور عجیبی برایم معنی آخرین را دارند

نمیدانم ..

شاید آخرین در را باز کردن

شاید آخرین کامپیوتر را روشن کردن

شاید آخرین کدنویسی کردن

شاید آخرین ایمیل زدن

شاید ...

شاید آخرین آواز خواندن زیر دوش حمام

این روزها بی نهایت بیشتر از روزهای قبل آماده مرگ شده ام

آماده رفتن

حتی هر نفسی که میکشم

منتظر نفس بعدی نیستم

تا شاید آخرین نفس کشیدن باشد ..

شاید ...

آقای ربات - حس آخرین ..

آقای ربات
چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶
23:45
درحال بارگذاری..

قهر شیرین

باهام قهر کرده بود

میدونستم 13ام باباش یه دورهمی تدارک دیده توی یکی از رستوران های گرون قیمت شهر

میخواستم هر طور شده یک بار دیگه ببینمش

هر طور شده

یکی از گارسون های رستوران دوستم بود .. بهش رشوه دادم و من به جاش رفتم واستادم

وقتی اومدن رفتم کنار میزشون

منو دید کپ کرد

سفارششون رو گرفتم

اون پیتزا میخواست

زیر پیتزا روی کارتنش نوشتم

منو ببخش .. آشتی کن و بخند :)

سفارش ها رو که بردم براشون

پیتزا رو گذاشتم جلوش و رفتم از عقب تماشاش

هر تیکه ایی که برمیداشت یه کلمه میخوند و بهم یه نگاه میکرد و یه لبخند میزد

حالا که بهش فکر میکنم دل من همونجا تموم شد ..

با اون لبخند های دلبرانه

آشتی کرد باهام .. لبخند زد و رفت

و دیگه ندیدمش تا بعد ها فهمیدم فردا روزش میرفتن مسافرت که تصادف کردن و همه خانواده شون و خودش .........................

واسه همینه به 13 ام میگم نحس ...

آقای ربات . حالت تلخ :(

آقای ربات
یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۶
23:45
درحال بارگذاری..

ساعت به حوالی تو کوک شده

اینجا ایران

هوا آفتابی

من منتظر

منتظر باز شدن چشمانت

منتظر زنگ زدن ساعتی که به حوالی تو کوک شده

و بیخیال مثل همیشه ..

آدامس در دهان و سوت زنان کنار قبرت پرسه میزنم ...

بلند شو صبح شده ...

آقای ربات - بیخیال

آقای ربات
یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۶
11:52
درحال بارگذاری..

آنلاین که میشوی

آنلاین که میشوی

همین یک اتفاق کوچک خیلی چیز ها را تکان میدهد

آنلاین که میشوی

انگشتانم تب میکنند

نمیتوانند تایپ کنند

آنلاین که میشوی کامپیوترم دائم هنگ میکند

انگار آنلاین که میشوی

تمام من آفلاین میشود ...

آقای ربات - آفلاین

آقای ربات
چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶
23:45
درحال بارگذاری..

همیشگی

"مبادا از ترس تنهایی به آغوش کسانی پناه ببری که تنها ترت کنند... "

این را گفت و رفت

لعنتی چقدر زیاد میدانست ... چقدر از آینده خبر داشت ...

لعنت به من که به تو پناه بردم و تنها تر شدم

لعنت به من که تو در من همیشگی شدی

لعنت به امروز که تنهایی و سکوت خانه تو را بیشتر یاد من می اندازد

و در این سکوت غرق میشوم و باز با صدای ماشین یا موتوری حواسم از تو پرت میشود

چه حس و حال بدی :(

امضا . آقای ربات

آقای ربات
شنبه سوم تیر ۱۳۹۶
23:46
درحال بارگذاری..

سهم من از زندگی

در زندگی من خیلی ها حضور داشتند

خیلی ها را دوست داشتم

خیلی ها مرا دوست داشتند

اما من

من تنها یک بار عاشق شدم

فقط یک بار

عشقی که هفته ها طول کشید

17 سالم بود

حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم

پدرش یک بار مرا کتک زد

دید باز هم کم نمی آورم به من وعده پول داد

پولدار بودند ..

اما من به خاطر پول عاشقش نبودم

من صبح ها به بهانه روزنامه روز در خانه شان روزنامه میبردم

و عصر ها هم تنها .. در خیابان ها مشغول نواختن سازدهنی کنار ماشین ها بودم

که شاید صدای ناکوک سازم دل کسی را بگیرد و به من مزد بدهد ...

این کار برایم لذت بخش ترین کار بود .. یادم می آید اولین روزی که او را دیدم

وسط یک ترافیک بود .. صندلی جلو نشسته بود

نزدیک شدم همانطور که آهنگ الهه ناز را مینواختم

صندلی عقب یک کاور گیتار دیدم .. پرسیدم گیتار میزنی ؟

پدرش داد زد برو اینجا وانستا .. دختره بهم لبخند زد و چه شانسی داشتم .. راه برایشان باز شد و رفتند

خیلی امیدوار بودم دوباره ببینمش .. روزها گذشت .. هفته ها گذشت .. من داشتم از دیدن دوباره اش ناامید میشدم

یه روز که میخواستم تاکسی بگیرم برم خونه یه ماشین جلوی من ترمز زد

همون ماشین

همون دختره

اما با یه پسر دیگه .. از سن کوچیکش مطمئن بودم باباش نیست

شیشه رو داد پایین گفت سوار شو و یک چشمک زد ... آخ لعنتی .. الان هم که به اون چشمک فکر میکنم دلم میریزه ..

سوار شدم و سلام کردم .. سارا گفت سپهر ایشون یکی از نوازنده های معروف آکادمی هستن

چشمام از حدقه زد بیرون !

رو به منم کرد گفتش سپهر هم برادرم .. گفتم خوشبختم از آشناییتون و دست دادیم ..

تو راه دختره که فهمیدم اسمش ساراس از کیفش یه کتاب در آورد و داد بهم گفت اینم کتاب امانتیت ...

داشتم فیلمی بازی میکردم که دیالوگ هاشو نمیدونستم ... ! کتابو گرفتم گفتم مرسی ...

خونه ما پایین مایین ها بود .. نزدیک خونه که شدیم ازشون تشکر کردم و پیاده شدم

وقتی پیاده شدم فهمیدم چه عطر خوبی زده بود ! ...

هوا ابری بود .. سریع هم بارون گرفت

یه کتاب دستم بود و یه سازدهنی کهنه .. کردم زیر پیرهنم و سریع رفتم خونه

خونه کسی نبود ... صدای آهنگو بلند کردم و از شادی داشتم میترکیدم ..

چقدر برام شمعدونی های زیر بارون دیدنی بود ..

پر از گرما و تب دارم

که هم رنگ غروبم من

تو اینجایی کنار من

پر از احساس خوبم من ...

مازیار فلاحی واسم سنگ تموم گذاشته بود ... چقدر به حال الانم میخورد این آهنگ ...

کتابو نگاه کردم یه رمان بود .. به اسم یاسمن

خوشبختانه سواد خوندن داشتم که بخونم ! بازش کردم

تو اولین صفحه گوشه سمت چپ نوشته بود "آره گیتار میزنم :) و یه شماره زیرش ... 09... "

داشتم پس میوفتادم .. کسی نبود به دادم برسه ! انگار قلبمم مثل قطره های بارون داشت میریخت ...

باورم نمیشد .. رفتم صورتم رو شستم تا ببینم خوابم یا نه ..

خواب نبودم ... اتفاقا خیلی هم بیدار بودم .. و چقدر سریع این رابطه شکل گرفت

اگه بخوام همشون رو تعریف کنم .. همه اون قدم زدن های توی پارک و همه اون صحبت ها رو .. شب میشه !

سارا خیلی عجیب بود .. یه دختر دیوونه احساساتی ! (میدونید چی میگم ؟ ) راه که میرفتیم هر وقت عصبانی میشد

یا دلخور میشد چند قدم جلو تر از من راه میرفت .. و وقتی خوب میشد برمیگشت کنارم ...

دوستش داشتم .. خیلی دوستش داشتم و هیچوقت نمیخواستم ناراحتش کنم

اما اون بعضی وقتا به خاطر کتک هایی که از باباش خوردم .. به خاطر کبودی زیر چشمم گریه میکرد .. .

یادمه یه بار وسط همون گریه ها تو یه نیمکت نشسته بودیم که بغلم کرد !

اونجا بود که دقت کردم سارا همیشه لاک سفید میزنه ... چقدر به دستاش میومد ...

پارک خالی بود .. خالی خالی ... بازم هوا ابری بود .. من نفهمیدم اون چند قطره ایی که روی شونه ام موند

گریه هاش بود یا بارون .. ولی اون روزای خوب خیلی زود تموم شد ... خیلی زود ...

یه روز توی همون راه رفتن های همیشگیمون مشخص بود میخواد یه چیزی بگه

بغض داشت :( میدونم اولین بارش نبود بغض میکرد ولی باور کنید این دفعه خیلی فرق داشت ...

بهم گفت براش خواستگار اومده و اون رد کرده ولی باباش موافقه .. اینو که گفت این دفعه تمام تنم لرزید و یهویی همه هوا برام سرد شد

سارا جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن .. مثل همیشه .. اما من این دیگه طاقت این فاصله رو نداشتم

چهار قدم فاصله بینمون بود .. شکستم و رفتم جلو ولی داد زد برو گمشو .. و دوید و رفت ...

و دنیا برام شد یه جای تاریک .. نمیدونم شایدم چشمام سیاهی میرفت ..

روزای قبل شده با پای پیاده تا دم خونشون قدم میزدیم ، این دفعه دیگه نذاشت حتی برسونمش ...

همش به خودم میگفتم عصبانیه .. بهش حق میدم .. اما بعد همه این حرفا میزدم زیر گریه

چند بار رفتم در خونشون .. داداشش میومد بیرون .. خیلی باهام خوب بود .. میگفت فعلا برو .. برو تا بابام نفهمیده ..

هیچکس منو نمیفهمید ... دیگه هیچ وقت اهنگ شاد نمیزدم با سازدهنی .. میخواستم اشک کل آدمایی که تو ترافیک میموندن رو در بیارم

تا یه روزی اومد ..

اون نیومد هاا ... روز تولدش اومد ...

میدونستم روز تولدشه اما جرات نمیکردم حتی بهش پیام بدم ..

رفتم همون خیابونی که دیدمش .. شروع کردم به زدن اهنگ غوغای ستارگان ... میزدم و نمیدونستم اشکم داره میاد یا بارونه ...

خدایا پاییز اون سال چقدر بارون داشت ...

چشمام از اشک پر شده بود و تار میدیدم .. میرفتم که یه ماشین دیدم جلوم .. سپهر بود .. گفت سوار شو

سوار شدم و راه افتاد .. گفتم کجا میری ؟ گفتش بی معرفت تو باید تولد سارا رو یادت بره ؟!

یادم بود .. مگه میشه یادم بره آخه ... بهش گفتم ..

حالا کجا میری ؟؟ گفتش تو یه رستوران تولد گرفتیم داریم میریم اونجا .. سارا تو رو آرزو کرد :)

وای نه .. من حتی کادو هم ندارم .. کجا بیام خب ؟

کادو نمیخواد تو خودت یه پا کادویی واسش ! اینو گفت و خندید

گفتم اون ازم متنفره گفتش برم گم شم ..

دیگه چیزی نگفت تا رفتیم اونجا .. سپهر دستم و گرفت و گفت : خوشحالش کن :)

یه لبخند خیلی ناجور زدم بهش و پیاده شدیم .. باز این قلب لعنتی داشت از جاش در میومد ...

این دفعه پاهام بی حس شده بودن و اصلا نای راه رفتن نداشتن ...

رفتم داخل .. سپهر در گوشم گفت بدو برو دستشو بگیر و کنارشم بشین ! بهش گفتم سپهر ؟! بابا من خجالتی ام ...

هل داد منو و دوستاش منو تا دیدن جیغ و هورا ... و نفهمید و نفهمیدم چی شد .. نزدیکش شدم و دستشو گرفتم و این دفعه من بودم که

بغلش کردم ...........

میدونم من و اون اندازه همین سه نقطه ها سکوت کردیم ولی رستوران ترکید از صدای سوت و جیغ ...

نشستم کنارش .. اما اون دوباره پرید تو بغلم و ... به هیچی فکر نمیکردم

نه به باباش .. نه به خواستگاری که براش اومده

به هیچی ..

فقط میدونستم چقدر دوستش دارم ............. میدونستم لاک سفید خیلی به دستاش میاد :)

دیگه بعد از اون شب تولد که بهم لبخند زد ندیدمش ..

دو سه روز بعد برام یه جعبه اومد.. توش یه نامه بود .. از سارا بود .. گفته بود من رفتم آمریکا مراقب خودت باش

چقدر کوتاه نوشته بود ... اما من به اندازه طولانی ترین نامه خوندمش ..

ته جعبه هم یه سازدهنی طلایی برق میزد ..

وقتی تو نیستی اخه من برای کی بزنم ؟ من جلوی ماشین کی لج کنم و واستم ؟ من از بابای کی کتک بخورم ؟

تو پارک ها وقتی قدم میزدم همش حس میکردم چهار قدم جلوتر از من داره راه میره .. و من ...

چقدر زیاد تنها شده بودم :(

همه سهم من از زندگی ... همین بود ..

پی نوشت : ماجرا خیالی بود جدی نگیرید !

امضا . آقای ربات :)

آقای ربات
پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۶
23:47
درحال بارگذاری..