خبر داری؟
تو که تنها امید انقلابی های تاریخی
تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!
تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند
ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی
بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟
روزمرگیها، تجربیات و غیرههای یک ربات قدیمی!
تو که تنها امید انقلابی های تاریخی
تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!
تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند
ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی
بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟
مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و
یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی
همسایه و جشن تولدهای پی در پی
تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!
تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم
گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد
سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم
همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!
زنگ زدم به تراپیست جدیده، نوبت گرفتم. مرده شور پولو ببره، این پولا جا اینکه صرف خوشحالی من و تو بشه، ببین خرج چیا میشه! مرده شور تو رو ببرن اصلا با اون پیام های دیشبت. که نشد.. واقعا نشد جلوی خودمو بگیرم و بهت پیام ندم و ممنونم از این جواب هات... برو بابا مرده شور عشقو ببره... میدونم وقتی برم اولین سوالی که میپرسه اینه "آخرین باری که احساس شادی میکردی کِی بود؟" ای مرده شور این سوالا رو ببره، اون طرحواره درمانی کوفتی، اون تست تله های زندگی، من اصلا یادم نمیاد آخرین باری که ناراحت نبودم کیِ بوده که بخواد یادم بیاد آخرین بار که شاد بودم کِی بوده. من هیچوقت نمیبخشمت... میدونستی؟ بله بله من گوشم پره از حرفای "رها کن"، "گذر کن و رد شو" برو بابا مرده شور این حرفا رو ببره، تو توی ذهن من همیشه یه نابخشوده میمونی. یه کسی که اطلاع کامل داشت از میزان آوار شدنم، شدت آوار شدنم، و انجامش داد. اینا هیچ! بعدشم اظهار پشیمونی نکرد. همیشه حس میکردم یه قدرت برتری حواسش به من هست. ولی تا الان که دارم مرور میکنم، مرده شور اون قدرت برترو ببره.
نشستم و دارم فکر میکنم. به زندگی که دارم لحظه لحظه گند میزنم توش. به حال بدی که نه خوب میشه، نه تکراری میشه. هر دفعه که فروپاشی روانی تجربه میکنم. هر دفعه که میای جلو چشمم. انگار مثل شب اوله. همون شب که لگد زدم به گیتارم و شکست. که کل بدنم سست شده بود. یخ شده بود. افتادم زمین و داشتم فکر میکردم چی شد؟ از اون موقع به بعد هنوز دارم فکر میکنم و به هیچ جوابی نرسیدم. بهتره بگم به هیچ جواب قانع کننده ای نرسیدم. تو چرا رفتی؟ چرا اومدی که بری؟
غمگینم...مثل بیدار شدن از خواب ساعت ۱۷:۳۲ توی ۱۴ بهمن. مثل کتری آب جوش روی بخاری که برای خودش داره سوت میزنه. مثل حیاط خالی دبیرستان. مثل شطرنج یه نفره. مثل با کلید در رو باز کردن. مثل خرچ و خرچ صدا دادن برگا. مثل رفتن برق. مثل اینکه نشه گریه کرد. مثل رفتن تو. مثل چشمات. مثل پلی لیست آخرین تو. مثل اینکه دیگه پول داشتن آدمو به ذوق نیازه. مثل خریدن چیزایی که آرزوم بود بدون حس خوشحالی و شوق. مثل حس خلا کوفتی. مثل نبودن بابا. مثل مردن عمه. مثل مردن عمو. مثل مردن بابا بزرگ. مثل لرزش دستام. مثل سردی پاهام. مثل یک روز سه تا قرص. مثل افتادن از چشم تو. مثل.... مثل چی غمگینم...
یه وقتایی وامیستم به خودم نگاه میکنم. میگم دارم چیکار میکنم؟ دارم به کجا میرم؟ راستشو بخوای خیلی اون تایم ها حجم زیادی از استرس رو تجربه میکنم که دارن به سمتم میان. اونجا در مورد خودم واقعیت هایی رو میبینم که هیچوقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا من فقط و فقط برای اینکه تنها نباشم، اینکه هفته ای یک بار به یکی حرفامو بگم میرم تراپی. نمیرم که خوب شم... از ترس تنهاییه. از خیلی چیزای دیگه میترسم. از آدما بیشتر از همه. البته نه! آدما بیشتر حوصله سر بر و تکراری ان تا ترسناک. ترسناک میدونی چیه؟ اون هیولای درونمه که وسط تمام دلتنگی ها، وسط تمام لحظه هایی که بیشتر از تمام مواقع به بودن و موندن و برگشتنت نیاز دارم، میاد و میگه داری چیکار میکنی؟ به چی تلاش میکنی؟ مسخره نیست این اصرار کردن؟ اینکه داری اصرار میکنی یکی دوسِت داشته باشه؟ بعد میدونی چیه؟ تمام لحظاتی که میگفتی دوسم داری یادم میاد، تمام مواقعی که دستمو محکم گرفته بودی. اونجایی که پریدی بغلم. تمام مواقعی که آینده رو تصور میکردی باهام و نقشه میچیدیم. این تناقض اونقدر رو تمام سلول های مغز من راه میره راه میره راه میره که هیولاهای دیگه رو هم بیدار میکنه. مثلا اون هیولا که میگه اگر بابام زنده بود من شرایط بهتری داشتم! مثلا اون هیولا که میگه اگه عمه ام زنده بود یکی بود که بهش حرفامو بزنم و تنها نباشم. مثلا اون هیولا که هر وقت خنده هم سن و سالام رو توی خیابون میبینم حسودی میکنم. بعد تو واقعا از منی که میون این همه هیولا گم میشه انتظار خوب شدن داری؟