بعد از اینکه از روی دردهای خودم بلند شدم و به طرز عجیبی بیماری که گرفته بودم (اینجا بخونید اگر نخوندید) فروکش کرد و تموم شد! عصر آماده شدم یه سر برم بیرون و پولهایی که توی حسابهای مختلف بودن رو یکی کنم و به حسابها رسیدگی کنم. توی مسیر از پارکی رد شدم که یه زمانی میرفتم اونجا که با تو راحت حرف بزنم! از کنار نیمکتهای زنگ زده رد شدم و نگاهم افتاد به درختای خشکیده که به استقبال پاییز رفته بودن. نمیدونم گفتم یا نه... من شعر مینویسم.... شعرهایی که بر وزن رپ هستن! و میخونمشون! برای خودم البته (و چند نفر انگشت شمار!) اونا خیلی میگن منتشرشون کنم ولی خب من فکر نمیکنم به درد همه بخوره! خلاصه یه چیزی اومد تو ذهنم... یه صدایی که گفت "آخرین درخت باغ خشکید" بعد در ادامه اش یه بیت دیگه اومد "آویخته شد از دار خورشید" و چقدر به نظرم قشنگ اومد! یاد اون جمله افتادم که میگفت "آخرین پروانهات هم مرد در قلبم، تو آزادی..." این دو تا بیت رو با صدای قدم زدن پاهام ریتمیک درآوردم و سعی کردم حفظ کنم! رسیدم خونه سریع نوشتمش تا یادم نره! و توی 20 دقیقه بعدی یه شعر بزرگ داشتم:
" امروز،
آخرین درخت باغ خشکید
آویخته شد از دار خورشید
پیرمرد میزد باز مشتی
به خاکِ خشکِ باغ را کشتی
زمزمه میکرد اون سِحر سیاهو
هیولا میزد تلخه پیانو
ماه پشت خورشید سرد کرد
داغی جهنمای خیالو
بانو بانو تلخی بیار و
اون قانون قانون لقه زیاد و
بارون بارون قطره بیار
تابوت تابوت رنگِ سیاه
بود کابوسای شاه سیاه
قایم میکرد اون نم چشماشو
پشت پوک به پوکِ سیگار
پاییز اومد و پروانه رفت
از قلب سیاهِ شخصِ بیمار
پرونده باز و خط خط زیاد
از آخرین کشتی سورِ فرار
میشینه امضای کودکیِ
پسرک پای برگای قرار
میکشه جیغ میکشه جیغ
اون رها کرد دیر
میکشه جیغ
اون بهارِ پیر
میکشه جیغ
پیرزنِ گیر
میکنه جادو، میکشه جیغ
میکنه جادو، سر میده قهقهه
هیولا شام میبینه میگه به به
سیاهی سر میرسه میگه مه رفت
نخوری خون از فرداعه پس رفت
همیشه بود این اول حسرت
که شکست مرد نمیکنه، میکنه
مرد رو عوض... "
و خوندمش! بارها خوندمش! خیلی به نظرم زیبا و سورئال و دارکه! و اولین شعری که تمام شخصیتهایی که خودم خالقشون بودم توش هستن! حالا ترکیب این شعر که اندکی بار خداحافظی داشت! و اون مریضی که سریع اومد و سریع فروکش کرد با هم جمع شده بودن. تا اینکه خانم دکتر (تراپیستم) پیام داد حالمو بپرسه که گفتم یهویی خوب شدم و... گفتن این تحول سایکوسوماتیک هستش!
"برای بعضیها، بعد از سالها افسردگی، ورود به دنیای بدون افسردگی خودش اضطرابآوره. این اضطراب ممکنه بهصورت فیزیکی بروز پیدا کنه. چون بدن عادت داشته به حالت سرکوب، حالا در مواجهه با احساسات جدید، واکنشهای سایکوسوماتیک نشون میده."
و برام جالب بود! خانوم دکتر خیلی چیزا بلده! اگه جراح بود میتونستی با خیال راحت بری زیر تیغش! در این حد میشه به دانشش اعتماد داشت! بعضی وقتا هیولا میاد میگه "خانوم دکترت خیلی زرنگه، نکنه یه وقت اون چیزا که توی ذهنت هست رو هم میدونه؟"...