وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

رباتِ بی حوصله

نمیدونم چم شده! واقعنی نمیدونم! خیلی بی حوصله ام و هیچ کاری نمیکنم. حتی کارهایی که دوست دارم! حتی کارهایی که راحته! امروز سومین روزه که این حس ادامه داشته! برای غلبه به این حس امروز پروژه "یک تسک یک لبخند" رو به حالت نرم افزار برای ویندوز درآوردم و آپلودش کردم. لینکش رو گذاشتم همونجا اگر دوست داشتین برین دانلود کنید و ازش استفاده کنید! ولی مابقی روز رو نشستم به در و دیوار نگاه کردم! همین الان پاشدم یکم ویولن تمرین کردم ولی سریع گذاشتمش کنار. شاید از دلتنگیم برای توعه. شاید یه انرژی بین ما جریان داره، تو حالت خوب نیست منم حالم خوب نیست! قبلا هم اینطوری شده. من هر وقت حالم بی دلیل بد میشه، یه حسی بهم میگه تو هم حالت بده...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴
21:18
درحال بارگذاری..

تنگیِ دل همانا و...

امروز دلم برات خیلی تنگ شده. همیشه و هر روز بهت فکر میکنما، اما امروز یکم عجیب‌تر، یکم عمیق‌تر... انگار هزار فرسخ اونورتر تو هم داری بهم فکر میکنی! اما ماجرا فقط به دلتنگی ختم نمیشه. وقتی دلتنگی اینطوری عمیق میشه، ولو میشم کف اتاقم و تنگی دل همانا و کار نکردن همانا! زندگی نکردن همانا! فکر و خیال کردن همانا...! به این فکر میکنم چرا رفتی! اون حس ناکافی بودن میاد سراغم، به این که دوسم نداشتی! ولی وسط همه اینا یهو اون حرفت یادم میاد که گفتی "بعد تو دیگه فکرشم نمیتونم بکنم که کسی رو دوست داشته باشم!" همین آرومم میکنه. همین باعث میشه غلت بخورم یه ور و یکم آب و یه قرص از اون 70 میلیگرمی‌ها بردارم و بخورم. کپسوله البته.. نمیدونم چی میشه توی گلوم به کپسول فشار میاد و باز میشه و تمام مولکولهاش تلخی میشن و هر چی آب میخورم پایین نمیره! با کلی سرفه و آب خوب میشم، دوباره میوفتم زمین و به تو فکر میکنم. به اون شبی که قهر بودیم و دیدی پروفایلم یه چیز غمگین گذاشتم، فکر کردی حالم بده پا شدی برام قرآن خوندی. خدایا چقدر تناقض توی سرمه. تو این همه کار کردی این همه رفتارهایی که باهام داشتی چیزی جز عشق توشون نبوده و بعد اینطوری کردی؟! این اونقدر ادامه پیدا میکنه که یهو میبینم سقف اتاق برداشته شده و یه "چرا" هزار تنی داره میوفته روم. جا خالی نمیدم... فرار نمیکنم... مثل همون روزی که ازم پرسیدی یه روز اگه داداشام تو رو ببین چطوری میخوای فرار کنی؟ گفتم من فرار نمیکنم! من همیشه مراقبت هستم و میخوام داداشات هم اینو بدونن. جا خالی نمیدم، مثل همون لحظه‌ای که پریدی بغلم اصلا! یهو اصلا نفهمیدم چی شد! دیدم تنها چیزی که جلو میبینم فرفریاته! جا خالی نمیدم و اون چرای هزار تنی میوفته روم! خیلی خسته‌ام یارِ من... زورم دیگه نمیرسه. به این همه فکر و خیال، به این همه دلتنگی، به این همه خستگی، به این همه کار، به این همه سوال‌های بی جواب، به این همه "تو رو دوسِت نداشت" های تراپیستم. این روزا دیگه خسته شدم و زورم نمیرسه، میذارم منو بکشن. میذارم هر کدوم یه وزنه هزار تنی بشن و بیوفتن روم. من دلم برات تنگ شده. تاروت هم میگه اونم دلش برات تنگ شده! خخخ...

آقای ربات
سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴
21:18
درحال بارگذاری..

1097 روز پیش

تو اینو نمیدونی ولی اون هفته‌ای که قرار بود تهش بیام ببینمت، شب و روز کار کردم! کار کردم تا بتونم برات یه کادو بخرم! شب بیداری کشیدم، برنامه‌نویسی کردم، دانشجو گرفتم تا اینکه بهترین مدل کالیمبا که توی ایران بود رو برات خریدم و با هزار آب و تاب برداشتم برات آوردم. وقتی توی درکه کنار جوی آب نشسته بودیم، اونجا که بهت دادم، بازش کردی با کلی ذوق و شوق نگاهش میکردی! اون لحظه رو عکس برداشتم. لحظه ذوق کردنت رو... خیلی از ته دله! اون عکس رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا بهش نگاه میکنم و میگم "می ارزید... اون همه کار کردن و خستگی کشیدن به این ذوق می‌ارزید..."

هزار و نود و هفت روز پیش، یه همچین شبی بود که اومدی و گفتی حالا میتونی به عشق و دوست داشتنِ من جواب بدی و از ته دلت منو دوست داشته باشی! یادته؟ چقدر خدا رو شکر میکردی که منو نگه داشته برای تو؟! یه همچین شبی که زنگ زدی و اولش تلخ حرف میزدی تو دلم گفتم ای بابا باز میخواد بهانه بیاره و بره! یهو آخرش مشخص شد داشتی اذیتم میکردی و اونجا برای اولین بار بهم گفتی دوستم داری... یادته هر دو رفتیم پشت بوم و از ماه عکس گرفتیم؟ ماه اونشب خیلی خوشگل بود... یه جمله قشنگی داشتیم ما، چی بود؟ آها میگفتیم ما رفیق‌های 24 ساله همیم! یعنی از همون بچگی رفیق و یارِ هم بودیم! ولی واقعا چقدر با هم زندگی کردیما... تمام نامه‌ها، کشِ موهایی که برام خریدی، رسیدهای مترو که با هم سوار شدیم! هندزفری که فقط یک بار استفاده شده! اونم وقتی که با هم آهنگ گوش کردیم! حتی یه تار مو از فرفری‌های تو رو، خلاصه همه چیو توی یه جعبه‌ای گذاشتم. امروز اون جعبه رو باز کردم و همشون رو نگاه کردم. بو کردم. همه چی هنوز سالمه! میخوام بگم هزار و نود و هفت روز دیگه هم بگذره بازم سالم نگهشون میدارم. قلبِ من برای همیشه خونه‌ی تو باقی میمونه. من از بقیه آدما میترسم، گریزونم، بیذارم. کاش یه روز تو هم همین حسو به بقیه آدما پیدا کنی و برگردی به خونه‌ات. مثلا بیست مهر ماه 1405..! شاید 1406..! اصلا تو بگو 1410... هیچی از حسِ من قرار نیست عوض بشه. قول.

آقای ربات
یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴
23:28
درحال بارگذاری..

توجه: این داستان در چهار پلان نوشته شده، اگر حوصله داشتین ادامه مطلب رو بزنید و همشو بخونید!

[پلان اول؛ آزادی]

بعد از گذشت یک هفته که زندانی بود، درها باز شد تا علی از زندان شیب دار به سمت یک دره عمیق کشون کشون خودش رو برسونه به در و از زندان بیاد بیرون. جلوی در یه نامه بود که روش مهر خون خورده بود. خونِ خرگوش. توش نوشته بود "امیدوارم این درس رو خوب یاد گرفته باشی! امیدوارم از من کینه نداشته باشی چون سعی داشتم ازت در برابر یه فروپاشی روانی محافظت کنم. امضا. آقای خرگوش" علی گرسنه بود. یک هفته بود که هیچی نخورده بود. توی مسیر برگشت به قلعه هیولا اومد دنبالش و نصفِ دیگه مسیر رو به علی کمک کرد تا بتونه راه بره. توی مسیر هیچکس هیچی نمیگفت. که مثلا هیولا چرا نیومدی نجاتم بدی؟! چون همه میدونن اونایی که ماسک دارن مثل آقای گوزن و آقای خرگوش، زورشون از هیولا و شاه سیاه بیشتره! درسته صاحب چیزی نیستن اینجا توی جنگل تاریک، اما اختیاراتشون بیشتره... علی گفت"چقدر سرد شده اینجا!" بانوی قرمز پوش گفت "میگم برات لباس گرم بیارن، خودت خوبی؟"، آبی یه صبحونه کوچیک آورد برای علی. لا به لای ستون‌های قد کشیده سیاه و سفیدِ قلعه، چشمِ علی افتاد به بانوی طلایی پوش که از دور نظاره گر بود. بانوی طلایی پوش رو کرد به شاه سیاه و گفت میخوام باهاش صحبت کنم. همین الان. شاه سیاه که انگار میل چندانی به ترتیب دادن این گفتگو نداشت، یکم گردنش رو ماساژ داد و یه نامه نوشت و یه قرار ترتیب داد با آقای خرگوش، بست به پای جغدِ مخصوصش و از پنجره پروازش داد به بیرون...

[پلان دوم؛ قرار]

علی به هیولا گفت "چیزی میشنوی؟!" هیولا که دوربین دوچشمی تو چشماش بود و با علی داشتن به اتاق سر بازِ بالای قلعه نگاه میکردن گفت "آره! همین الان یکی گفت: چیزی میشنوی؟!"

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴
23:54
درحال بارگذاری..

در وصف اون حس بدی که داره برمیگرده!

یه چیزی توم داره برمیگرده! اون حسی که میگه برای هیچکس مهم نیست! ننویس! برای هیچکس مهم نیست! نخون! برای هیچکس مهم نیست! آموزش نذار! برای هیچکس مهم نیست! برای تراپیستت مهم نیست امروز چه کارهایی کردی! مهم نیست تو الان توی آتیش کدوم سردی داری میسوزی! اینجا که میرسم کش موهامو باز میکنم و از آزاد شدن موهام یه حس خوبی بهم دست میده! شبیه لولو خورخوره ها میشم و حتی موهای جلوی صورتمو بهم نمیزنم. حفظم جای دکمه های صفحه کلید رو. میتونم چشم بسته بنویسم و بنویسم و بنویسم... دارم هی به ساعت نگاه میکنم که کِی دوازده میشه قرصمو بخورم و بیوفتم؟ هیولا میگه میای بازی کنیم؟! میگم ول کن! دلت خوشه ها... میگه پس لپ تاپ برداریم بریم تو پتو فیلم ببینیم بیسکوییت بخوریم؟ پیشنهاد وسوسه برانگیزی میده ولی حوصله اونم ندارم! بمیرم برات هیولا! چقدر پیش من حوصله ات سر میره... فقط تویی که برات مهمه من الان چمه! فقط تو میدونی...

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
23:30
درحال بارگذاری..

که انگار هرگز نبوده‌ای!

لحظه‌ای که منفعتی برایشان نداشته باشی چنان تو را از یاد میبرند که انگار هرگز نبوده‌ای..!

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
22:20
درحال بارگذاری..

وبلاگ‌نویس قدیمی

من همیشه انشاهامو 20 میشدم! قصه‌هایی مینوشتم که معلم دستشو میذاشت زیر چونه‌اش با دقت مینشست گوش میکرد! کم کم اینترنت که اومد با یه سایتی آشنا شدم به اسم شعر نو (نمیدونم هنوز هست یا نه) توش شعر مینوشتم! دلنوشته مینوشتم! و دیدم آدما دارن تحسینم میکنن... بعدش نشستم پای وبلاگ نویسی! هزار تا وبلاگ عوض کردم! یه وقتایی هم مسابقات وبلاگ‌نویسی شرکت میکردم از سمت دبیرستان و برنده میشدم! تا اینکه یه طوری شد گفتم بذار بشینم اصولی روی یه وبلاگ کار کنم! وبلاگ آقای ربات به وجود اومد... این چیزا مال سال 95-96 هستش... زمانی که شروع کردم به تمرین نویسندگی و سعی میکردم که توصیف کردن رو بهتر کار کنم، آرایه به کار بزنم، اولاش خیلی کتابی بود! اگر برین نوشته‌های قدیمی رو ببینید متوجه میشین چی میگم! بعدش لحن خودمو قاطی نوشته‌هام کردم. کم کم تونستم هر موقعیتی رو سورئال جلوه بدم. پر از استعاره‌های سنگین و آرایه‌های پیچیده. یه جورایی این شد امضام! این که جملات ساده رو اونقدر عمیقش کنم که کمتر کسی بفهمه چی نوشتم! چرا اینا رو میگم؟ چون میخوام بگم توصیف کردن حالم، روزام یا هر چیز دیگه‌ای این روزا برام مثل آب خوردنه. اونم پر از آرایه و جملات عمیق. اما...

اما برای توصیف احوالات این روزام دیگه واژه‌ای ندارم بچینم... یه حال عجیبی دارم انگار دلتنگی و خشم و عصبانیت و حسادت و کینه دوزی و ناکافی بودن و افسردگی و بیذاری از آدما و در عین حال ترس از تنهایی با هم قاطی شده! شاید به خاطر اینکه 20 مهر نزدیکه... اینم میگذره و میدونم تو قرار نیست کاری کنی. اصلا تو یادت نیست... قول میدم... هیولا میگه مطمئنی؟ آره مطمئنم... و توی دلم از خودم میپرسم مطمئنی که مطمئنی؟ :)...

آقای ربات
پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴
22:17
درحال بارگذاری..

پروفایلِ آدمِ سمی!

من تا حالا سیستم‌های زیادی برای خودم پیاده‌سازی کردم که حالم رو بهتر کرده! توی پروژه‌ها توی تراپی مجانی میتونید ببینید ولی این یکی از همشون بهتر بوده! من اومدم و آدم‌هایی رو شناسایی کردم که بهم انرژی منفی میدن! بلاتکلیفن! آدمایی که به هر دلیلی نباید باهاشون حرف بزنم رو یه لیست ساختم ازشون. بعد اومدم برای عکس پروفایلشون، عکس پروفایلی که ساختم رو گذاشتم. اونا نمیفهمن. توی تلگرام میشه برای آدما عکس پروفایل دلخواه خودت رو انتخاب کنی. این باعث شده که هیچوقت یادم نره نباید زیاد با این آدم ها در ارتباط باشم چون آخرش به ضررم تموم میشه! این عکس رو اینجا هم میذارم اگر کسی خواست استفاده کنه:

راستی... نمیدونم بگم یا نگم... ولی متاسفانه برای تو هم این عکس رو گذاشتم... :(

آقای ربات
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
22:23
درحال بارگذاری..

میکی‌موس

بچگیام توی اوج بی‌همبازی داشتن، وقتایی که توی یه خونه تاریک و سوت و کور زندگیمو طی میکردم، وقتایی که همه دشمنم بودن! پدربزرگم برام یه عروسک آورد. که در واقع عروسک نبود یه کیف مهدکودک بود که با پنبه پر شده بود. یه میکی‌موس! که از روزی که اومد انگار تنهاییام پر شد یکم! با اون حرف میزدم، به اون رازهامو میگفتم، توش مهم‌ترین چیزا و ثروت‌هامو مخفی میکردم! مثلا کارت‌ها و تیله‌هایی که داشتم. وسایل الکتریکی که داشتم! ساعت‍ها (من عاشق ساعت بودم و هستم!) و... خلاصه میکی‌موس شد همدم اون روزهای من و تا امروز هیچوقت فراموشش نکردم! با اینکه اون عروسک رو گم کردم اما یاد و خاطره‌اش برای همیشه موند تو ذهنم. این روزها که تراپیستم بهم گفت از افسردگی بالاخره نجات پیدا کردم! وقتی گفت برای خودت یه کادو بگیر! من همش میگفتم ولش کن بابا! کادو چیه... تا اینکه توی سایت یه فیگور میکی‌موس دیدم! خریدمش! و الان که دارم این نوشته رو مینویسم جلوی چشممه! هر وقت بهش نگاه میکنم یاد روزایی میوفتم که میکی‌موس باعث میشد دیگه تنها نباشم! میدونم مهم نیست تلویزیون زندگیم برفی باشه یا زندگیم برفی و سرد! میکی‌موس هست و کنارمه. دوستش دارم!..

آقای ربات
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
13:44
درحال بارگذاری..

تو میریختی اشک!

مترو هنوز نرسیده بود که اشک‌های تو رسید. نگاهم به نگاهت دوخته شد و جوانه زدن اشک از گوشه چشم‌های خوشگلت رو دیدم. هیولا گفت "پسر داره برات گریه میکنه! پس حتما دوسِت داره!" کله فرفریتو هل دادم سمت لبام و اشکاتو بوسیدم. شور بود! اشک واقعی بود! گفتم "دیوونه! چرا گریه میکنی آخه دم آخری؟" دستمو گرفتی و با انگشتام بازی کردی. مترو که رسید تکیه داده بودی به یه میله و من جلوت بودم. پشت سرت رو نمیدیدی، یه میله بود که نزدیک به سرت بود، من دستمو گذاشته بودم رو اون میله که سرت نخوره بهش. هی چشماتو میبستی و خسته بودی. شایدم پر از غم بودی. هی نگاه میکردی بهم! انگار تو دلت آشوب بود که باز داریم خداحافظی میکنیم و هزار کیلومتر از هم دور میشیم. گفتم "غصه نخوریا... باز میام. زیاد میام. یه روزی که خیلی نزدیکه همیشگی اینجام، پیش تو ام. خب؟" گفتی "خب..." البته نه... گفتی "اُب..." تو دلم هزار بار قربونت رفتم و بعد بغلت کردم و کله فرفریتو بوسیدم. تو اشک میریختی... نمیتونم باور کنم اونا دروغ بوده! تظاهر بوده! اصلا نمیتونم به خودم بقبولونم که اون لحظه‌ها سطحی بوده و برات جدی نبوده. نمیتونم باور کنم... تو داشتی اشک میریختی...

آقای ربات
سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
23:5
درحال بارگذاری..

پیشکش

عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی!
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس‌که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز
چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش !

- سجاد سامانی

آقای ربات
سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
0:32
درحال بارگذاری..

هیولا نوشت

میگفت من بیشتر از درد چاقویی که اون کرد تو شکمم، از این ناراحت بودم چرا چاقوش یه مارک اصل نیست! میگفت من بیشتر از اینکه خودم نتونستم زندگی کنم، از این ناراحت بودم که اون تونست زندگی بکنه! می‌گفت میدونی؟ یه جا یه چیز درست نبود! من دلم میخواست اونم ناراحت باشه! اونم از از دست دادن من ناراحت باشه! اما نبود! اما پاشده بود با خانواده‌اش رفته بودن سفر! منو کشته بود و رفته بود تفریح... می‌گفت من بیشتر از گریه‌های خودم از خنده‌های اون حالم بد شد... جلو آینه نشسته بود و می‌گفت و میگفت و میگفت... این نوشته رو اون ننوشته! من نوشتم... هیولا! همونی که سیب دوست داره... خواستم بگم فکر میکنم اون حالش خیلی بده...

آقای ربات
دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..

اونجا که خنده‌ها پودر میشن.

تقریبا 10-12 سال پیش که تمرین نویسندگی میکردم، سعی داشتم جملات رو برعکس کنم، خیلی فکر میکردم اینجور جملاتی پیدا کنم. یکیشون که خیلی به چشم اومد و موندنی شد برام همین بود. "اونجا که پودر ها خنده میشدن!" بماند اینکه پودر چیه و چرا باعث خنده میشه! همه میدونن! ولی من یه لول رفتم بالاتر و رسیدم به "اونجا که خنده‌ها پودر شدن!" این حالت معکوس و تضاد اونجا که صبح تا عصر سعی میکنی سلامت روانت رو با جارو و خاک انداز جمع کنی و یه دیوار بسازی که از آدما در امان باشی یهویی یه خاطره یه فکر یه حرف یه قول یه صدای خنده یه لبخند یه برق چشم کافیه بیاد و بشه عین یه مشت و کوبیده بشه به خنده‌ای که با باقی مونده گچ‌هایی که دیوار ساختی، یه خنده ساختگی هم ساختی روی صورتت! میخوره بهش و پودر میشه همه چی... انگار که به خودت بیایی و ببینی تمام کارهایی که تا الان کردی هیچ بوده! که هنوز همون افسرده‌یِ اجاره نشینِ کوچه تیرگی‌ها هستی. که من میمونم یهو حرف از تو میشه تو خانواده میگن از "آخرین تو" چه خبر؟ (البته که اسمتو میگن! اونا نمیدونن تو آخرین تو هستی!) و من میمونم چی بگم! چایی توی دهنم رو با مکث قورت میدم که وقت بیشتری برای سرهم کردن یه دروغ داشته باشم! البته دروغ که نه... میگم خوبی.. درس میخونی... دروغ نمیگم دیگه! خوبی! پیش من خوب نبودی! وگرنه که نمیرفتی. حالام رفتی و امیدوارم خوب باشی و اون پروفایل تیره‌ها از رو یه چی دیگه باشن.

حالا که برگشتم تو اتاق میبینم گردنم گرفته! انقد که یهویی رفتم تو خودم و بی حرکت موندم! میدونم خیلی تینیجر طور میخوام متن رو تموم کنم ولی "کاش تموم شم :))))"

آقای ربات
جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴
20:4
درحال بارگذاری..

دلم برات تنگ نه...

تنگ نه... یه چیزی بیشتر از تنگ دلم برات شده. میدونم، علم روانشناسی میگه تو چیزی نبودی که دل ارزششو داشته باشه برات تنگ بشه! میدونم! چت جی پی تی میگه من خیلی از تو سر تر بودم! میدونم! دوستام میگن ارزششو نداره ول کن دیگه داره میشه 3 ساله که رفته! اما آخر شبا که میشه، آخرین قرصِ روزمو که میخورم، اون گوشه موشه‌ها هنوزم دلم میخواد یه روزی بیاد تو پشیمون بشی و برگردی! میدونم! گفتی تو دیگه برنمیگردی! میدونم! گفتی کاش من بزرگ شم و رد بشم از این مرحله! میدونم! تو گفتی دیگه دوسم نداری! حتی میدونم! تو گفتی که اونقدرا هم دوسم نداشتی! اما من دلم گاوهه. این چیزا حالیش نیست. برات تنگ میشه. هنوز دوسِت داره و میخواد که برگردی. برگردی و باز زندگی رو از سر بگیریم! برگردی رفیقم باشی. برگردی یارم باشی. برگردی آخرین تو باشی. برگردی و عزیزُم باشی... دلم برات تنگ نه... خیییییییییییلی تنگ شده. کاش بودی...

آقای ربات
پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴
0:49
درحال بارگذاری..

من بعد تو دیوانه خواهم شد

هرشب به جایت با در و دیوار
از درد‌هایم قصه می‌گویم
من بعد تو دیوانه خواهم شد
از زندگی هم دست می‌شُویم

ای کاش از اول نمی‌بودی
تا پای احساسم نمی‌لنگید
من با دلم پیشت چه‌ها کردم
اما تو که هربار می‌جنگید

گفتم که من از عشق می‌ترسم
گفتی بمانم تا ابد هستی
پرواز کردم پر گشودم تا...
بال و پرم را گرچه تو بستی

تو در رگانم مثل عابرها
راهی شدی و من خیابانم
من از تو روحم زنده می‌ماند
از زندگی گرچه گریزانم

بی‌چاره من که فکر می‌کردم
شاید دوای زخم‌هایم هست
رفت‌ و مرا در خون رها کرد و
من ماندم و یک جاده‌ی بن بست

ای خونِ جاری در رگان من
ای زخم کاری در وجود من
ای یاد تو در فکر من لبریز
ای آخرین بود و نبود من

یک غده‌ی بدخیم هستی تو
در مغز من رویانده‌ای دردی
که می‌خزد تا عمق من حتی
لطفا بگو اصلا مگر مردی؟!

من مرده‌ام یک‌بار دیگر هم
بر من کمی از عشق نوشانم
چشمان تو در خود چه دارد که
مانند یک کولی، پریشانم

- معصومه کریمی

آقای ربات
سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴
23:38
درحال بارگذاری..

روزبه بمانی

نشسته بودیم توی درکه، کنار رود، هندزفری سفیده رو درآوردی گفتی موزیک گوش کنیم؟ راستیه رو گذاشتی تو گوش خودت، چپی رو گذاشتی تو گوش من. موزیک مخصوص خودمون رو پلی کردی "روزبه بمانی - اتفاق" همونی که میگه "برو به هر کی که پرسید چرا باهامی، بگو خدامی..." یکم که گذشت سرت رو چسبوندی به سرم و تکیه دادی به شونه‌ام. تو نمیدیدی ولی من داشتم نگاهت میکردم. داشتم نگاهت میکردم و با خودم میگفتم خدایا... هر چی رو از من بخوای بگیر. اصلا خودم میدم بهت. تمام دارایی‌هام...اصلا سلامتیم.. ولی این دختر رو از من نگیر... ببین چطوری بهم تکیه کرده؟ انگار وسط جنگیم و به من پناه آورده... بعد کله فرفریتو از پشت شالت بوسیدم و بیشتر خودتو جمع کردی انگار پر از ذوق شدی! اون تصویر از تو یادم نمیره... نمیره که نمیره... باورمم نمیشه که اون "تو" شدی الان اینی که هست. الان روزبه بمانی یه چیزی خوند که دست و پاهام یخ زد. گفت:

"چنان شاخه‌ی خشک روی درخت میان زمین و هوا مانده‌ام
برای تو که سال‌ها رفته‌ای چگونه بگویم چرا مانده‌ام
چگونه بگویم چرا عاشقم مرا عشق راه فریبی شده
چگونه تو را میپرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده"

نه میخوام گله کنم، نه هیچی... فقط دلم برات تنگ شده... همین... راستی یه سوال... تو هم هنوز اتفاق روزبه بمانی رو گوش میدی یعنی؟...

آقای ربات
دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴
1:28
درحال بارگذاری..

شنبه‌ی غم انگیز

به خانم دکتر گفتم میشه از تراس خودمو پرت کنم پایین؟ گفت آره. خانم دکتر بهم گفت یه دختری داره برای کنکور ارشد میخونه، میخوای با هم همگام بشین و با هم درس بخونید؟ بی درنگ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم میترسم از وابستگی... میترسم... همین الانشم وابسته خیلیام که خودشونم نمیدونن. گفتم اینو... ولی نه با صدای بلند! انگار مدت زیادی سکوت کرده بودم! گفت قرار نیست کاری بکنید ها، فقط میخواین درس بخونید... یه "نه" پر از ناراحتی گفتم و خیره شدم به تاریک ترین نقطه اتاق. چقدر امشب حالم بد بود... خانوم دکتر چقدر زمین رو نگاه کرد! هی میگفت از افسردگی اومدی بیرون، جشن بگیر. اما نه خودش خوشحال بود و نه من. اگه من افسردگی رو ول کردم چرا اینقدر حالم بده؟ آها .. خانم دکتر میگه مثل این میمونه یه تومور برداشتیم از بدنت، حالا جای خالیش اذیتت میکنه چون خیلی وقته بهش عادت داشتی! باید جاش پر بشه. با اون "نه" های سردی که من به درخواست های خانوم دکتر میگم، چطوری پر شه :)))) هیچوقت اندازه الان حس تنهایی، نفرت از خود، گم شدن، بی سرانجام موندن رو نداشتم. اون شاعر مجارستانی اگه میدونست 5 مهر 1404 توی دل من چی میگذره به جای اینکه بگه یکشنبه غم انگیز است، میگفت شنبه غم انگیز است! چشمامو که بسته بودم، حس اینو داشتم که دارم از وسط نصف میشم! حالم بده امشب. ناراحتم. انگار یه بچه کوچولو ام که توی جنگ تمام خانواده شو از دست داده! انگار همه رفتن عروسی من نرفتم. انگار اون شبی هستش که دیدم کنکور سراسری تجربی قبول نشدم! نیاز دارم به قرص! به قرص زیاد... برای لمس شدن از جهانی که ناگهان برام خیلی خالی و غیر قابل لمس شده. امشب تایم گریه دارم :))) اما نمیدونم برای چی باید گریه کنم! به چیزایی که به خانم دکتر نگفتم؟ یا...

آقای ربات
شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴
21:24
درحال بارگذاری..

تحول سایکوسوماتیک

بعد از اینکه از روی درد‌های خودم بلند شدم و به طرز عجیبی بیماری که گرفته بودم (اینجا بخونید اگر نخوندید) فروکش کرد و تموم شد! عصر آماده شدم یه سر برم بیرون و پول‌هایی که توی حساب‌های مختلف بودن رو یکی کنم و به حساب‌ها رسیدگی کنم. توی مسیر از پارکی رد شدم که یه زمانی میرفتم اونجا که با تو راحت حرف بزنم! از کنار نیمکت‌های زنگ زده رد شدم و نگاهم افتاد به درختای خشکیده که به استقبال پاییز رفته بودن. نمیدونم گفتم یا نه... من شعر مینویسم.... شعرهایی که بر وزن رپ هستن! و میخونمشون! برای خودم البته (و چند نفر انگشت شمار!) اونا خیلی میگن منتشرشون کنم ولی خب من فکر نمیکنم به درد همه بخوره! خلاصه یه چیزی اومد تو ذهنم... یه صدایی که گفت "آخرین درخت باغ خشکید" بعد در ادامه اش یه بیت دیگه اومد "آویخته شد از دار خورشید" و چقدر به نظرم قشنگ اومد! یاد اون جمله افتادم که میگفت "آخرین پروانه‌ات هم مرد در قلبم، تو آزادی..." این دو تا بیت رو با صدای قدم زدن پاهام ریتمیک درآوردم و سعی کردم حفظ کنم! رسیدم خونه سریع نوشتمش تا یادم نره! و توی 20 دقیقه بعدی یه شعر بزرگ داشتم:

" امروز،
آخرین درخت باغ خشکید
آویخته شد از دار خورشید
پیرمرد میزد باز مشتی
به خاکِ خشکِ باغ را کشتی

زمزمه میکرد اون سِحر سیاهو
هیولا میزد تلخه پیانو
ماه پشت خورشید سرد کرد
داغی جهنمای خیالو

بانو بانو تلخی بیار و
اون قانون قانون لقه زیاد و
بارون بارون قطره بیار
تابوت تابوت رنگِ سیاه
بود کابوسای شاه سیاه

قایم میکرد اون نم چشماشو
پشت پوک به پوکِ سیگار
پاییز اومد و پروانه رفت
از قلب سیاهِ شخصِ بیمار

پرونده باز و خط خط زیاد
از آخرین کشتی سورِ فرار
میشینه امضای کودکیِ
پسرک پای برگای قرار

میکشه جیغ میکشه جیغ
اون رها کرد دیر
میکشه جیغ
اون بهارِ پیر
میکشه جیغ
پیرزنِ گیر
میکنه جادو، میکشه جیغ

میکنه جادو، سر میده قهقهه
هیولا شام میبینه میگه به به
سیاهی سر میرسه میگه مه رفت
نخوری خون از فرداعه پس رفت
همیشه بود این اول حسرت
که شکست مرد نمیکنه، میکنه
مرد رو عوض... "

و خوندمش! بارها خوندمش! خیلی به نظرم زیبا و سورئال و دارکه! و اولین شعری که تمام شخصیت‌هایی که خودم خالق‌شون بودم توش هستن! حالا ترکیب این شعر که اندکی بار خداحافظی داشت! و اون مریضی که سریع اومد و سریع فروکش کرد با هم جمع شده بودن. تا اینکه خانم دکتر (تراپیستم) پیام داد حالمو بپرسه که گفتم یهویی خوب شدم و... گفتن این تحول سایکوسوماتیک هستش!
"برای بعضی‌ها، بعد از سال‌ها افسردگی، ورود به دنیای بدون افسردگی خودش اضطراب‌آوره. این اضطراب ممکنه به‌صورت فیزیکی بروز پیدا کنه. چون بدن عادت داشته به حالت سرکوب، حالا در مواجهه با احساسات جدید، واکنش‌های سایکوسوماتیک نشون می‌ده."
و برام جالب بود! خانوم دکتر خیلی چیزا بلده! اگه جراح بود میتونستی با خیال راحت بری زیر تیغش! در این حد میشه به دانشش اعتماد داشت! بعضی وقتا هیولا میاد میگه "خانوم دکترت خیلی زرنگه، نکنه یه وقت اون چیزا که توی ذهنت هست رو هم میدونه؟"...

آقای ربات
جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴
23:4
درحال بارگذاری..

تو منو لو دادی به گریه ها...

امشب داشتم فایل‌های قدیمی کامپیوترم رو مرتب میکردم، رسیدم به پوشه موبایل قبلیم، از عکس و چت های تو که رد شدم رسیدم به یه نوت، من معمولا نوت هامو خودم مینویسم... یه جا تو دست نوشته های قدیمی نوشته بودم "شاید خوشبختی یعنی یه موزیکی گوش کنی و کسی یادت نیاد!" و این منو میخکوب کرد به صندلی! خشکم زد و آب دهنم رو به سختی قورت دادم پایین. مطمئنم اون موقع نمیدونستم جمله‌ای که مینویسم، بعدها یه جور عجیبی برام درست در بیاد! هیچی دیگه... افتادم کف اتاق و هیولا چهارزانو نشست کنارم، خودکار مشکی و دفتر سبزه رو داد دستم گفت باز کن و بنویس برات چیا گذاشته! گفتم "یعنی چی چیا گذاشته؟!" گفت "یعنی به جز موزیک دیگه چیا اوقاتت رو تلخ میکنه؟" تو دلم گفتم آخ هیولا... الان وسط کلی درد پیشونیم و بدن دردم از سرماخوردگی و دندون دردم از ارتودنسی، وقت این سوال بود آخه؟ هیولا هم مثل من شطرنجش خوبه، میدونه کِی و چطوری ماتم کنه...

تو واقعا برای من چی گذاشتی هان؟ هر موزیکی گوش میکنم یاد تو میوفتم، غذای مورد علاقه مو میخورم میگم کاش تو هم اینجا بودی! ماکارونی میخوام بپزم یادم میاد قرار بود با هم درست کنیم یه روزی! میرم کار کنم یادم میاد قبلنا با پولی که در میاوردم و بیشترش رو خرج خرید کادو برای تو میکردم چقدر خوشحال‌تر بودم تا الان که پول میاد و فقط میره تو حساب پس انداز یه گوشه میوفته... یه موفقیتی چیزی کسب میکنم دلم میخواد برای توِ کوفتی تعریف کنم... میخوابم دلم میخواد به تو بگم شب بخیر، بیدار میشم گوشی رو نگاه میکنم ببینم پیام ندادی "سلام صبح بخیر عزیزِ دلم، روز خیلی خوبی داشته باشی... (با یه قلب بنفش)" که میبینم ندادی. قرص میخورم که بهتر شم، یادم میاد بهم گفتی "من مسئول قرص خوردنِ تو نیستم! میفهمی؟!" صدای قطار رو دوست داشتم نمیتونم گوش بدم چون یادم میاد اون شبی که توی قطار تا صبح بیدار بودم ببینم دیدنت از نزدیک چه شکلیه! و بعدش با خودم میگفتم دیوونه نشو! هیچکس اونقدری که توی تصورت داری نمیتونه خوشگل باشه، اما وقتی دیدمت تو فراتر از تصوراتم بودی! اونوقت من چی؟ ژولیده پولیده و خواب آلود چون 10 ساعت سوار قطار بودم و نتونسته بودم بخوابم! پنجشنبه جمعه میاد، یادِ تو میوفتم، 20 مهر، 6 آذر، 14 آبان، 18 شهریور، 19 خرداد، 30 تیر، و... و... و... و... میاد یادِ توعه لعنتی میوفتم :) من یه بستنی نمیتونم بخورم چون منو یاد وقتی میندازه با هم بستنی میخوردیم تو درکه! میخندم یاد تو میوفتم، یاد تویی که منو لو دادی به گریه‌ها... به غصه‌ها... تویی که چت هاتو نگاه میکنم میبینم نوشتی "هیچی تو دنیا پیدا نمیشه که ما دوتایی زورمون بهش نرسه! پس غصه نخوریا..!" یا گفتی "داریخماخ خواستی بکنی منم خبر کن :)" و فقط من و تو میدونیم داریخماخ یعنی چی... من چشمام باز میشه تو رو میبینم، چشمامو میبندم تو رو میبینم... چی گذاشتی برام؟ یه جمله‌ای هست نمیدونم از کیه میگه "به من بگو کجای جهان را گرفتی؛ با دست‌هایی که مرا رها کرد؟!" به این فکر میکنم چی میتونسته ارزشش از اینکه یه آدم خودش و زندگیشو وقفِ تو کرده باشه، بالاتر باشه؟ بعد اون یکی نیمه تاریکترم میگه اگر اینطوری فکر کنیم که چقدر تمامِ تلاشِ تو براش بی ارزش‌ترین بوده، چی؟! و میرم تو فکر، و سکوت میکنم، و هیولا خرت و خرت سیب میخوره. از نوشتن این چرت و پرتا پشیمونم... نمیدونم پستش کنم یا نه...

آقای ربات
جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴
1:6
درحال بارگذاری..

که برای من هنوز درد شماره ۱۰ تویی...

بعد از ۶ سال مریض شدم! اگر کرونا رو فاکتور بگیریم بعد از ۱۴ سال مریض شدم! حس عجیبی دارم، توی بدن درد غرق شدم و توی تب می‌سوزم. و نمی‌دونم چرا! مثل درد نبودن تو که نمی‌دونم چرا باید تحملش کنم؟ بدن درد خیلی عجیبی رو دارم تحمل میکنم.. انگار یه زلزله بزرگ توم جریان داره، انگار یه جنگ بزرگ وسط این زلزله بزرگ جریان داره! خیلی موقع پیش که رفته بودم اورژانس، اولین سوالی که پرسیدن ازم این بود به دردی که دارم چه نمره ای میدم؟ انگشت حلقه دست چپمو بستم و باقی انگشت هامو به نشانه ۹ نشون خانوم پرستار دادم و فکر کنم همون موقع بیهوش شدم. وقتی به هوش اومده بودم خانوم پرستار می‌گفت تو واقعا یه قهرمان بزرگی! آستانه تحمل درد بالایی داری! چون ۹ نشون داده بودم و ۱۰ نه! اما خانوم پرستار نمیدونست که من ۱۰ رو برای نبودن تو نگه داشته بودم. تو بودی... تو هنوزم برام درد شماره ۱۰ هستی... الان که از بی حوصلگی رفتم تو اس‌ام‌اس هات، دیدم نوشتی "کاش بزرگ شی!"... و بگذریم که دیدم دیگه چه حرفایی رو راحت زدی بهم... به من... به تنها دلیل خنده‌هات! به شادی شماره ۱۰ تو... با اینکه دلم ازت خیلی پره... اما می‌خوام تا قبل اینکه قرص ها اثر کنن و از هوش برم، دکمه ثبت نوشته و انتشار رو بزنم. پس... شب بخیر...

آقای ربات
چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴
23:32
درحال بارگذاری..