وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

40 روز مانده تا کنکور ارشد

این آخرین حرکت منه. مثل آخرین پرونده یه کاراگاه، آخرین بار یه راننده تریلی، آخرین پرواز یه خلبان، مثل آخرین امتحانِ آخرین مقطع تحصیلی. من یه چک لیست 40 روزه داره. 40 تا جنگ. جنگ با فکرای تو، جنگ با کمبود زمان، جنگ با ناامیدی، جنگ با فکرهای بیخود، جنگ با سخت بودن درس ها و جنگ با خیلی خیلی‌های دیگه. نمیگم قراره همه این 40 تا جنگ رو پیروز بشم. اما لااقل میخوام توی تمام این 40 تا جنگ حضور داشته باشم. و امروز اولین جنگ بود. نصف چیزایی که توی چک لیست نوشتم رو خوندم. برای شروع خیلی هم بد نیست!

آقای ربات
یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴
23:20
درحال بارگذاری..

دروغ رو گفتم

گفتم بهش... به دکترم گفتم تو مردی! گفتم سراغتو از دوستت گرفتم و عکس از مراسم... فرستاده برام. خدایا چقدر دروغ گفتن سخته! نمیدونی به کجا نگاه کنی! خصوصا پیش این دکترم، که انقد دوست داشتنیه آدم نمیتونه هیچی نگه، نمیتونه دروغ بگه. همیشه پشت در مطب میگم میرم داخل و سرد میشینم منتظر میمونم داروهامو بنویسه و پاشم بیام و هیچی بهش نمیگم و هیچی باهاش در میون نمیذارم. تا میرسم داخل وا میرم! حالا وقتی داروهامو نوشت، بهم گفت دروغی که گفتی رو خودت هم باور کن! شاید جواب داد! ای لعنتی! از کجا فهمید؟ شت.. من دروغگوی خوبی نبودم و نیستم، که اگر بودم تو نمیتونستی بهم اینقدر آسیب بزنی.

آقای ربات
یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴
0:14
درحال بارگذاری..

41 روز مانده تا کنکور ارشد

یه چک لیست ساختم از تمام چیزهایی که باید بخونم. قراره هر روزی که شروع میکنم، تصور کنم شبش کنکور دارم! فقط کافیه روزم رو درست بگذرونم... دیگه تنها کاریه که از دستم بر میاد :) چیکار کنم....

آقای ربات
شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴
14:47
درحال بارگذاری..

یه دروغ بزرگ

نمیدونم میتونم این کار رو انجام بدم؟ میتونم این دروغ رو بگم؟ میخوام یه بار برای همیشه به دکترم و تراپیستم، بگم شنیدم تو تصادف کردی، توی مسافرت نوروزی و تو و یه بچه کوچیک دیگه مردین. چیه؟ اونطوری نگام نکن. اولین دروغ رو تو گفتی. یادته؟ گفتی با تمام وجودت دوسم داری! آدم همیشه اولین دروغ رو خودش میگه، و اونقدر برای اون دروغ، دروغ های دیگه میگه که کلا میشه یه آدم دیگه و دیگه مشخص نیست آخرین دروغ رو کی میگه! باید اگر این کار رو انجام دادم، فکر همه جا رو بکنم. میخوام دیگه در مورد تو با کسی در میون نذارم.

آقای ربات
جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴
19:54
درحال بارگذاری..

42 روز مانده تا کنکور ارشد

به خودت بیا، به خودت بیا، به خودت بیا، به خودت بیا، اینو با تکرار ضرب سیلی هایی که میزنم به گونه ام توی سکوت ذهنم داد میزنم. انگار توی یه دالان سیاه واستادم و داد میزنم، داد میزنم و از اینکه کسی صدامو بشنوهه میترسم! اینکه دور و برم یک وجود زنده دیگه رو حس کنم. مسئله سادس، مدادم کو؟ 42 روز مونده. میتونم انجامش بدم؟ آره فقط باید نتیجه اش مهم نباشه. یعنی مهمه ها، ولی مهم اینه که تو به خودت اینو ثابت کنی که تحت کنترل دستای نامرئی هیچ موجود دیگه ای نیستی. اینکه هیولا خودتی، شاه سیاه خودتی، اینکه 42 روز کنترل دست تو باشه. انجام ندمش چی میشه؟ اونجا قطعا و صد در صد میبازی. دوباره تکرار سالهایی که داره به افسردگی رد میشه. روزی 5 تا قرص خوردن و هیچکدوم اثر نکردن. جر و بحث کردن با تراپیست ها، توی خیابون راه رفتن و از خنده آدما حرص گرفتنا، همه تکرار میشه ولو بیشتر ولو شدیدتر. مسئله خیلی سادس. اگه انجام ندی 100 درصد باختی. انجام بدی میشه 50 درصد. واقعی و از ته دلی انجام بدی 70 درصد برنده ای 30 درصد شاید بازنده. اینو که مینویسم انگار اون موجود زنده از پشت هلم میده، میوفتم زمین، پاشو گذاشته رو گردنم. این فشار و انقباض عضله هامو از دست بدم قطعا خفه شدم. اما دست و پنجه میزنم، یه جایی یه چیزی باید باشه دستم برسه، هلش بدم، یه چیزی بزنم تو سرش، یه کاری باید انجام بدم. به خودت بیا، به خودت بیا، به خودت بیا، خیلی زودتر به خودت بیا. تا این تخیلات واقعی نشدن به خودت بیا.

آقای ربات
جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴
0:44
درحال بارگذاری..

من بچه یک معتادم.

ببخشید بابا اگر بیشتر از این چیزی برام میذاشتی، تعریف بهتری از تو و خودم داشتم. اما وقتی توی نبودت هر کی هر جوری دلش خواست با ما رفتار کرد، همیشه انگار پایین تر بودیم، همیشه فرق گذاشته شد بین من و خواهرم با بقیه فامیل، مامانم حتی.. من چیزی بیشتر از این ندارم. چیکار کنم... اینم یه جور افتخار برای خودمه که نه تو نه هفت جد پشتت هیچ کاری برای من نکردین و این من، تماما made in me هستش. تو اگر میخواستی ازت به نیکی یاد بشه، من به جهنم، پشت آبجیم رو خالی نمیکردی. من نهایت کاری که بتونم بکنم چیه؟ زندگی خودمو اداره کنم، مامان و خواهرم جایی کاری داشتن انجام بدم، کمکشون کنم به هر شکلی. اما خلا های تو رو نمیتونم پر کنم. حرف زیاد دارم بزنم. اما دیگه نمیزنم، دیگه بی فایده اس، دیگه قبول کردم نبودنت قراره مثل بودن یه ترکش توی مغز یه جانباز، همیشه حس بشه و اذیت کنی گاهی وقتا. حتی دیگه اگر یه روزی بود و این داستانا واقعی بود و جهنمی وجود داشت، دیگه دلم نمیخواد اونجا بیام ازت بپرسم که چرا؟ چون جواب تو دیگه به درد من نمیخوره. حتی دیگه آرزوم این نیست که یه روزی صدا ترکیدن استخون هاتو توی آتیش جهنم بشنوم! نه که خواسته ام نباشه ها، اما ترجیح میدم جای آرزوهامو برای چیزهای بهتری رزرو کنم. بابا کسی که تمام حس و زندگی و عمرمو به پاش ریختم، بلاکم نمیکنه! میدونی چرا؟ نه به خاطر اینکه فکر کنیم هنوز حسی داره بهم. اون حتی نمیخواد من توی لیست بلاکی باشم که شاید سالی یه بار بره اونجا و ببینه منو. بابا...

منم تو رو همینطور...

آقای ربات
سه شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۴
21:34
درحال بارگذاری..

انگیزه قتل

اگه حق داشتم یه لیست درست کنم از کارهایی که دوست دارم توی دنیای بعدی داشته باشم. دو تا گزینه مینوشتم فقط. یکی بستنی فروش. یکی قاتل سریالی. در مورد بستنی فروش بعدا صحبت میکنیم. اما بیا الان در مورد قتل‌هایی که برنامه دارم انجام بدم صحبت کنیم. من کلا از قاتل‌های سریالی خوشم میاد. به نظرم یه آدم خیلی باید باهوش باشه تا بتونه این همه چیز رو هماهنگ کنه و هندل کنه و این روند ادامه دار باشه! حالا کاری به درست یا غلط بودنش ندارم. اما توی لیست من، کسایی قرار میگیرن که بلاتکلیفن، و وارد رابطه ای میشن که حالا ببینن چی میشه. با اینکه از طرف مقابل شناخت هم داشتن. و از همه مهم تر اینکه خودش پیشنهاد رابطه رو داده. به کی؟ به کسی که میدونسته خیلی دوستش داره ولی همش طرف رو توی آب نمک میذاشته و بهانه داشته. به نظرم چنین آدمهای بلاتکلیفی که بلا رو تکلیف میکنن برای شب به شب یه آدم بی گناه، حق زندگی کردن ندارند. البته من کی باشم این رو تعیین کنم؟ اما توی دنیای خودم، نبودن این آدمها زندگی رو قشنگ تر میکنه. سورژه من میشه این آدمها. برنامه های زیادی هم دارم برای شکنجه های قبل از مرگ. و باور کن هیچکس اندازه من از شکنجه دادن این آدما کیف نمیکنه! قول میدم کارمو خوب انجام بدم! مثلا اکثر این آدمها کمال گران. دنبال پولدار تر، خوشگلتر، خوشتیپ تر و... هستن. سعی میکنم یه باند بزرگ از این آدم ها جمع کنم. پولدارترین ها، و خودم میشم یکی از اونا، میرم توی نقشی که اونا میخوان. طوری رفتار میکنم انگار کنترل همه چی دست اوناس، بهشون احساس امنیت میدم، عمیقا عاشقشون میکنم و بی دلیل ولشون میکنم و کاری میکنم اون آدم های پولدار به شکل های اتفاقی با این فرد تماس بگیرن و ردش کنن. ردش کنن. ردش کنن. اونقدر ردش کنن تا حساس خفت بکنه. اما خب! اونقدرام بی رحم نیستم. که بی دلیل ولشون کنم. دقیقا وقتی که میوفته یاد من، که چرا رفتم؟ برمیگردم، جلب کردن اعتماد این آدم توی این مرحله خیلی سخت نیست! مثلا یهو به خودش بیاد ببینه بسته شده به یه صندلی و به هر یکی از سر انگشت هاش یه آمپول وصله، از 10 نوع سم آماده تزریق و وقتی داره گریه میکنه و جیغ میکشه از سوزش آمپول ها داخل سر انگشت هاش، 10 جمله میگم و هر بار یه سم تزریق میشه. از اونی شروع میکنم که دیرتر اثر میکنه...

1. «این اولین درده. اسمش “بی‌تفاوتی خودته”. همون چیزی که من هر شب حس می‌کردم.»

(سم آرام و سوزناک، اثرش از نوک انگشت شروع میشه و تا استخوان نفوذ می‌کنه.)

2. «این یکی از طرف تمام شب‌هایی که تو ذهنم هزار بار باهات حرف زدم، ولی تو حتی یک بار نپرسیدی: "خوبی؟" اصلا برات مهم نبود»

(سمی که توی عصب‌ها می‌دوه و باعث لرزش مداوم میشه.)

3. «این سم اسمش "مقایسه‌ست". همونی که باعث شد احساس کنم هیچ‌وقت کافی نیستم.»

(اثر فوری: توهم صداهای قضاوت‌کننده.)

4. «یادت میاد گفتی "من هیچ‌وقت ناراحتت نمی‌کنم"؟ اینم تاوان اون دروغه.»

(سمی که مثل آتش از درون انگشت شروع به سوختن می‌کنه.)

5. «اینو برای اون روزی می‌زنم که منو رها کردی، ولی بلاکمم نکردی که ببینم عکساتو هر شب با لبخندهایی که داشتی. نه بودی، نه رفتی.»

(سم سرد و فلج‌کننده، مثل یخ زدن تدریجی مغز.)

6. «هر بار که با کس دیگه‌ای می‌خندیدی، من هزار تکه می‌شدم. حالا نوبت تکه‌تکه شدن توئه.»

(سمی که ضربان قلب رو نامنظم می‌کنه.)

7. «تو همیشه دنبال "بهتر" بودی. حالا ببین "بدترین" باهات چیکار می‌کنه.»

(سم روان‌گردان، باعث میشه خاطرات بد مدام پخش بشن توی ذهنش.)

8. «این برای اون موقعیه که با "هیچی" عوضم کردی و رفتی دنبال چیزایی که بوی آدمیت نمی‌داد.»

(سمی که باعث سوزش عمیق در مفاصل میشه، انگار وزن تصمیماتش داره لهش می‌کنه.)

9. «این یکی برای خودم نیست. برای تمام کساییه که مثل من، به امثال تو اعتماد کردن و له شدن.»

(سم همدردی، درد دیگران رو هم بهش منتقل می‌کنه.)

10. (به آرومی خم می‌شی، نگاهش می‌کنی... و میگی:)
«و آخرین تزریق... از طرف اون “منِ قبلی” که هنوز هم دوستت داشت.
این سمه نمی‌کشه... ولی تا ابد باعث میشه زنده بمونی، با باری که خودت ساختی.»

(سمی که باعث میشه ازین به بعد، بدون مرگ، با کابوس‌های خودش زندگی کنه.)

فکر کردی میکشم؟ نه... مرگ جسمی خیلی آسونه. من قاتل روح این آدما میشم... برای وقتی که یه آدم رو باورش میکنی، و میذاره میره کسی که خودش اومده بوده و خودش بوده که رابطه رو با اصرار شروع میکنه و کاری میکنه بهش باور داشته باشی و یهو نظرش عوض میشه میره و کاری میکنه کلی جلسه تراپی بری، قرص بخوری، از قرص خوردن خودت حالت بهم بخوره و بیاد بگه من مسئول قرص خوردن های تو نیستم. فکررر میکنم که این نقطه ای باشه که اسشمو بذارم "حالا مساوی شدیم"

آقای ربات
دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴
21:27
درحال بارگذاری..

46 روز تا کنکور ارشد

ترکیبی از اضطراب، استرس، ترس، نگرانی، دلشوره، بی حوصلگی، بی انگیزگی، ناامیدی، توی رگ به رگ من جریان داره. هیچ قرصی اثربخش نیست، هیچ انگیزه ای اونقدر محرک نیست که منو بلد کنه بذاره جلوی کتاب ها که بخونم. که تموم بشه این کنکور لعنتی و نتیجه دار تموم بشه. نمیتونم تصور کنم که یه سال دیگه از عمرم رو پای این آزمون مزخرف بذارم. نمیتونم تصور کنم حتی اگر بمونم بازم پشت کنکور، باز با این نقطه برسم چی میشه... اونجا باید چیکار کنم؟ اونقدر کار دارم و اونقدر همه چی شلوغ شده که نمیتونم به چیزی برسم، نمیدونم من نمیتونم و نمیشه یا وقت هدر میدم. هیولا میزنه رو شونه ام میگه میگذره. میگم چی میگذره هیولا؟ میگذره آره ولی میشه یه فروپاشی روانی دیگه. میشه یه شکست دیگه و میره توی پرونده ام. میشم مثل شاه سیاه شکست خورده. میرم یه جای دور از دسترس همه و یه قلعه سیاه میسازم و دیوارهاشو بلند میسازم که هیچ آدمی نتونه از روش بپره. همین؟ به همین میگی گذشتن؟ این که با مردن یکیه... ولش کن... باز دارم غر میزنم..

آقای ربات
دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴
16:20
درحال بارگذاری..

12

به تراپیستم گفتم وسواس تقارن دارم
دوتا کارتخوان گذاشت جلوم گفت از هرکدوم پونصد و پنجاه بکش

:)
اونی که باید، میفهمه که این جوک نبود...

آقای ربات
دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴
0:4
درحال بارگذاری..

سم زدایی

به نقطه‌‌ای رسیدم که هر اتفاقی دور و برم بیوفته اشکالی ندارد. it's ok و ادامه میدم. شاید فکر کنی دارم یه متن انگیزشی رو باز میکنم اما... اما اشتباه نکن. توی نقطه‌ای که رسیدم سنم گذشته از اینکه تلاش کنم ارتباط ها رو نگه دارم یا ارتباط جدیدی شروع کنم، آرامش خودم خیلی برام جدیدا مهم شده. و تا اونجایی که به آرامشم مربوطه اینه که من کسی رو نرونده باشم از خودم اما اوکیه دیگه نوتیف پیام نبینم! کلی بازی هست، کلی سریال، کلی پول برای خریدن تخمه و نوشیدنی و چند لحظه ای برای لذت بردن از تنهایی! همین الان که دارم مینویسم، نشستم توی یه اسنپ به سمت یه مسیر طولانی، هندزفری پر از گرهمو زدم به گوشام، بارون چهار طرف شیشه‌های ماشین رو خیس کرده و هر از گاهی جلوترمون یه رعد و برق بنفش خوش رنگ میزنه. چقدر کیف میده! خلاصه داشتم میگفتم... یه ضرب المثل هست که خیلی دوست دارم میگه عطاشو به لقاش بخشیدم! خیلی برای وضعیت فعلیم میزونه. به هر چی نگاه میکنم و منفیه، پاکش میکنم. به ظاهر دوست‌های پر مدعی یا نیستن یا نیستشون کردم. کامنت های منفی توی پیج کاریم تمام بلاک. یکی از همین روزا اون علی غر غرو رو هم بلاک میکنم. با شاه سیاه، هیولا، بانوی قرمز پوش، آبی، رها، پیرمرد و پیر زن، زندگی میکنیم. توی قلعه تا ابد سیاه. هیچ اشکالی نداره اگه اتفاق بدی افتاده و هیچکس نیست. خودم هستم. خانواده خیالیم هستن و این برای همیشه کافیه. اسم این مرحله رو میذارم سم زدایی، میرم بالا و همینو توی تیتر مینویسم، رعد و برق میخوره به زمین و تمام برق های جاده قطع میشه. درست وقتی فکر میکردم از این خوشگلتر نمیشه....!

آقای ربات
شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴
19:4
درحال بارگذاری..

11

ناتینگ کَن خوشال می

آقای ربات
شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴
0:25
درحال بارگذاری..

به چشم اومدن یک بار اتفاق میوفته

میخوام یه خاطره‌ای تعریف کنم. امشب خیلی اتفاقی و یهویی یادش افتادم. زمانی که همه دوستام کنکور سراسری شرکت کردن و قبول شدن دانشگاه، منم قبول شده بودم، از خیلیا هم رتبه‌ام بهتر بود، ولی میخواستم بمونم پشت کنکور و تغییر رشته بدم. اونجا اکثر دوستام بهم پز میدادن! خودشون رو میگرفتن! تو قیافه بودن و... من از لحاظ ارتباطی با آدما اون روزا خیلی ضعیف بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم، تنها بودم و کوچیکترین پیشنهادی منو به اون سمت میکشوند. یه بار داییم گفت فلان کارخونه کارگر استخدام میکنه، میتونی بری اونجا کنارش درستم بخونی. من میخواستم برم! گفتم که.. خیلی میترسیدم از اینکه هیچکاری نکنم! پشتیبان قلم چی که اون سال داشتم طی یک سری اتفاقات دیگه حرف نمیزدیم با هم، اما خیلی اتفاقی نمیدونم خودمو وسط حیاط دبیرستان یه روز جمعه دیدم که بعد آزمون دارم بهش میگم میخوام چیکار کنم امسال. حرفی که بهم زد، تا همیشه نحو زندگی کردن منو عوض کرد. گفت اگر تو بری توی اون شغل کارگری، از اون روز به بعد همه تو رو به عنوان یه کارگر میبینن. به چشم همه یه کارگری، حتی اگر بگی دارم میخونم پزشکی بیارم. مراقب باش به حرف کیا گوش میکنی چون خیلیا پیشنهاد هایی میدن که به نظر صلاح تو رو میخوان ولی از این میترسن که تو کار دیگه ای بکنی و موفق تر از اونا بشی. پس تو رو هدایت میکنن به سمتی که میدونن از اونا بالاتر نمیری. اون زمان به اندازه الانم نسبت به آدما بد بین نبودم ولی حرفشو قبول کردم و خیلی خوشحالم که قبول کردم. از اون روز به بعد کارهایی که در شان من نیست انجام ندادم. کارت دعوتی که اسمم رو اشتباه نوشته بود نرفتم، توی آزمایشگاه با آدمای خفنی که دنبال این بودن تو فقط براشون کارهای بیهوده انجام بدی، نگشتم. به جاش رفتم توی جمع آدمایی که درسته خفن نبودن ولی یاد میگرفتن و یاد میدادن. توی جمع همیشه دقت میکردم و بیشتر وقت ها ساکت بودم، مگر اینکه حرفی که میزنم تاثیر و اهمیت بالایی داشته باشه. با هر کسی نمیگشتم. چون به چشم اومدن یک بار اتفاق میوفته. و تو برای این یک بار به چشم اومدن باید بارها حواست به خودت باشه، برای خودت ارزش قائل بشی و خودتو دوست داشته باشی و حواستو جمع کنی که کجایی، که چیکار میکنی، که چی میخوری، که چی میپوشی، که چه دوست‌هایی داری که حتی چه دشمنایی داری!

آقای ربات
جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴
20:5
درحال بارگذاری..

آرزوی بزرگِ کوچیک

فکر نمیکردم یه روزی یه لحظه ای برسه که تو زندگیم فقط 5 دقیقه خواب راحت بدون فکر و خیال، بخوام. تو چشمامو میبندم تو میای، هیولا میاد، سگ سیاه افسردگی میاد، روح سفید آرزوها میاد، تا چشما رو باز میکنم برنامه کنکور رو میبینم، رو گوشیم شمارش معکوس روزهای مونده تا کنکور رو میبینم، کارهای عقب مونده رو میبینم. فقط چند لحظه دلم میخواد همه چی فریز شه تا ببینم باید چیکار کنم! این هفته تراپی نمیرم. هنوز به سوالی که دکتر پرسیده نتونستم جواب بدم. تمرین موسیقی هم نرسیدم، درس هم نرسیدم! پس من این هفته چیکار میکردم! به چی رسیدم؟! حالم خوب نیست. خوب نیست و گوشیم از دور هی داره آلارم میده که وقت خوردن آرامش پین شده اس... فقط خواستم بگم تو با همه‌ی تلخ بودنت، الان اگر وسط این همه تلخی بودی، همه چی شیرین میشد! نمیدونم چرا...

آقای ربات
جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴
0:18
درحال بارگذاری..

49 روز مانده به کنکور ارشد

خسته شدم از اینکه هر وقت برنامه ریختم، دو روز نشد که هیولای آشفتگی و هیولای گمراهی توی اتاقم خونه کردن. اتاقم به طرز عجیبی شکل مغزم شده، روی لپ تاپ چند تا کتاب و روشون دفترچه برنامه ریزیم، روی میز یه نوشیدنی سردی که گرم شده، یه بسته چیپس نصفه، یه روبیک حل نشده. روی اون یکی میز کتاب باکتری روی کتاب ویروس و روی اونا کالیمبا خوش رنگم. روی کیس کامپیوتر کتاب زبان و دفترچه تراپی، چراغ های مودم هی سبز میشن، هی قرمز میشن، هی آبی میشن مشخص نیست وضعیتشون چطوریه. کوله پشتیم روی صندلی، زیپ دوم از جلو نصفه بازه و قرصایی که توشن خود نمایی میکنن. یه عود نصفه سوخته روی کتابخونه قهوه‌ای تیره ام هست، سه پایه دوربینم کنار کتابخونه، خیلی وقته ازش استفاده نکردم، حوصله ندارم ویدیو یوتوب بگیرم. ساعت مشکی کاسیوم واستاده، بقیه ساعت ها توی جعبه ساعت ها توی خونه پایینی از سمت چپ کتابخونه‌اس. شارژ چراغ مطالعه ام تموم شده، سطل زباله پر از کاغذ های برنامه ریزیه. اونطرف ویولنم داره انتظار میکشه برم تمرین کنم، دو روز دیگه باز کلاس دارم و هیچی تمرین نکردم. و... مغز منم همینقدر بهم ریخته‌اس. تازه هنوز نصف جزئیات رو نگفتم! باید پاشم خودمو جمع و جور کنم، باید پاشم و برنامه مو به شکل کتبی بنویسم بزنم بالای در اتاق کنار اون برگه که نوشته شده 250... 250 ساعت همش فاصله اس با هدفم؟ تازه 10-12 ساعتشم خوندم... میدونم باید پاشم ولی نمیدونم چطوری. ولی خب فقط اینو میدونم که هر چی زودتر باید پاشم و زیپ کوله‌پشتی مو ببندم که چشم کسی به داروها نیوفته...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۴
14:28
درحال بارگذاری..

10

قولي لي!
أيّ عالَماً حصلتِ عليه؟
بيديكِ الّتي تخلَّت عنّي؟!!

به من بگو؛
کجای جهان را گرفتی؟
با دستهایی که،
مرا رَها کردی!

آقای ربات
چهارشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۴
12:21
درحال بارگذاری..

9

گریه کن
اگه گریه نکنی
اگه به موقع گریه نکنی
اگه به اندازه کافی گریه نکنی
غمش تا همیشه تو دلت میمونه....

آقای ربات
چهارشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۴
10:18
درحال بارگذاری..

51 روز مانده به کنکور ارشد

من از خیلی وقته دارم برای کنکور میخونم. کنکور ارشد وزارت بهداشت. ولی خب فکر میکنم اگر در طول روز به این فکر کنم که شب باید در مورد روزم و چیزایی که خوندم بنویسم، بیشتر درس بخونم و کمتر وقت هدر بدم. پس از همین امشب مینویسیم! امروز یه آزمون ویروس زدم! 2 درصد! خخ میدونم خیلی کمه. مخصوصا برای درصد ویروس که باید به 70 برسونمش. امروز تخمین رتبه که میزدم اگر اونطوری که میخوام بشه که خیلی هم بهش میتونم نزدیک بشم توی این مدت، من تهران قبول میشم. توی رشته ویروس شناسی پزشکی! الانم باید برم آزمون باکتری بزنم، ولی خب دیگه این برای فردا حساب میشه چون ساعت از 00:00 گذشته!

آقای ربات
چهارشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۴
0:27
درحال بارگذاری..

بی شریک

موقع کنکور سراسری، نذر کرده بودم اگر که قبول بشم. اگر داروسازی که آرزوم بود رو قبول بشم. سه ماه تابستون نصف هر چی کار میکنم رو بدم برای کودکای سرطانی... درآمدم اون موقع خیلی زیاد نبود ولی دعایی که کرده بودم دل بزرگی نیاز داشت! دور و برم کسی رو ندیده بودم اینطوری باشه و من از این چیزی که توی وجودم بود، خوشم میومد. خب... قبول نشدم که هیچ، یه سری اتفاقای دیگه هم افتاد که واقعا از اینکه کسی صدامو شنیده باشه نا امید شدم. منکر چیزی نبودم ولی از اون روزا به بعد فهمیدم تنهام. خیلی تنها. تنها کسایی که منو دوس داشتن، یا میتونستن پشتوانه من باشن، مرده بودن. تنها کسی که فکر میکردم صدامو میشنوهه، یا نشنیده بود، یا شنیده بود و کاری نکرده بود. از اون روز که رتبه مو دیدم تا الان، دیگه برای هیچ چیزی دعا نکردم جز یه چیز. اینکه تو برگردی... من هنوزم امید دارم یکی صدامو میشنوهه... یکی که زورش به تلخی تو برسه. ولی خیالی نیست! اگه نرسید خودم میرسم... تو صبر کن. من میرسم...

حالام امروز مهلت ویرایش ثبت نام کنکور ارشد بود، وارد سایت شدم و تیک گزینه سهمیه ای که داشتم رو برداشتم. نه واسه اینکه شعار بدم میخوام برابری باشه! میخوام جوانمردانه رقابت کنم! نخیر! فقط برای اینکه اگر قبول شدم همیشه یادم بمونه این پیروزی فقط سهم خودمه. هیچکسی توش شریک نبوده. تا الان هر چیزی که خودم بهشون رسیدم، خودم براشون جون کندم، بابت تمام چیزایی که دارم، فقط خوشحالیم از اینه که فقط و فقط و فقط خودم بودم که به این چیزا رسیدم. این بی شریکی، طعمی داره که می ارزه به هر چی کمک و دعا و ترحم!

آقای ربات
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴
23:37
درحال بارگذاری..

منتظرت بودم :))

شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

آن شب جان فرسا من، بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم، آن شب و فرسودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

بودم همه شب، دیده به ره، تا به سحر گاه
ناگه چو پری، خنده زنان، آمدی از راه
غم ها به سر آمد، زنگ غم دوران، از دل بزدودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

پیش گل ها، شاد و شیدا
می خرامید آن، قامت موزونت
فتنه دوران، دیده تو
از دل و جان، من شده مفتونت

در آن عشق و جنون، مفتون تو بودم
اکنون از دل من، بشنو تو سرودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

آقای ربات
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴
19:52
درحال بارگذاری..

8

از آخرین باری که یکی رو رفیق خودم دونستم خیلی ساله میگذره.

آقای ربات
یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴
23:50
درحال بارگذاری..

تراپی مجانی #6 - جریمه

از اونجایی که بخش زیادی از روزهام رو صرف کارهای بیهوده میکنم. یه روز گفتم بذار اینو چک کنم ببینم چقدر از روزامو هدر میدم. هر موقع داشتم کاری نمیکردم! یا فیلم میدیدم، یا بازی میکردم! ساعت هاشو حساب کردم... یه روز 6 ساعت، یه روز 7 ساعت، یه روز 5 ساعت و... به این فکر کردم اگر این ساعت ها رو صرف کنکور ارشد کنم یا مثلا یه چیزی یاد بگیرم چقدر بهتر میشه! پس یه قرار گذاشتم. هر روز هر چقدر صرف بیکاری شده رو ضربدر 10 میکنم و همونقدر جریمه پرداخت میکنم. به کجا؟ به اون کارتم که نه رمزش رو میدونم نه اینترنت بانک داره! هم پولمو از دست میدم! هم پس انداز میکنم! هم باعث شد که رفتارم کنترل شده تر باشه و هر روز سعی کنم کمتر روزامو هدر بدم. میدونم خیلیامون با این احوالات داریم دست و پنجه نرم میکنیم. برای همین گفتم اینجا بنویسم. اگر کسی خواست از این ترفند من در آوردی! استفاده کنه.

آقای ربات
یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴
22:13
درحال بارگذاری..

دروغ، بازی، بهانه

دکتر... آخر جلسه امشب ازم پرسیدی میخوای با بقیه زندگیت چیکار کنی؟ میخوای بلند شی و درستشون کنی ؟ یا هنوز میخوای بگی چرا به من دروغ گفته شد، چرا بازی داده شده، چرا برام بهانه آوردن؟ گفتی فکراتو بکن و اگر میخواستی زندگیتو درست کنی... من دیگه بقیه شو گوش نکردم که گفتی جلسه بعدی رو بیا، من فقط شنیدم که گفتی تا خودت نخوای نمیشه، پس دیگه نیا اینجا. دکتر من هفته بعدی بیام به تو دروغ بگم که شوق و دلیل و هدف زندگیمو پیدا کردم؟ یا به خودم دروغ بگم که حالم خوبه که هر چی امشب گفته شد حقیقت نداره. سوالم ولی این بود، چرا دکتر؟ چرا خواستی امشب منو ناراحت کنی؟ تو امشب طرف اون بودی انگار! آدما میان و میرن، حق انتخاب دارن! گور بابای آدما مگه دل من اسباب بازی بوده که یکی بیاد بازی کنه هر وقت دلشو زد بندازه دور؟ دکتر مثال هایی که زدی خیلی مثال های چرتی بود. نمیدونم! عوض شده بودی دکتر..! چرا؟

آقای ربات
شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۴
23:31
درحال بارگذاری..

مرغِ نقره‌ای

امروز یکی از مرغ‌های خیلی شادم، داشت خیلی شادمانه حموم خاک میکرد توی باغچه، خوشحال بود و میخوند! یکی از معدود مرغ‌هایی که خوندنش اندازه خوندن قناری خوشگل بود! امروز روز تخم کردنش هم بود. رفته بود یه جایی که تخم کنه. هوا گرم شده بود و نتونسته بوده بیاد بیرون. گرما زده شدید شده بود. وقتی فهمیدم که بیهوش شده بود. خنکش کردم، آب قند دادم بهش، راه تنفسش رو باز کردم، بردمش یه جای خنک، گذاشتم استراحت کنه. هر کاری تونستم کردم حتی وقتی بقیه خیلی الکی و انگار هیچی نشده گفتن "میمیره" بلند گفتم "خفه شین"

چند دقیقه پیش که رفتم چکش کنم، مرده بود. بدنش سرد بود.

احتمالا امروز و امروزهای زیادی رو از هوای گرم متنفر باشم...

آقای ربات
شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۴
14:48
درحال بارگذاری..

فردا که بیدار شدی

فردا که بیدار شدی، احتمالا از من خبری نیست. شاید زود خبردار شوی، شاید یک هفته بعد وقتی که کار داشتی خبردار شوی. اما مطمئن باش فردا که بیدار شدی از من خبری نیست. از این من. این خنده ها، این دوست داشتن ها، این صداهای بلند سکوتِ دردناکی که شب ها هیچکس از آن با خبر نبود! میخواهم بروم، به جایی که هیچکس نیست. هیچ صدایی به جز صدای باد و باران نیست. شاید ویولنم را هم با خود ببرم. فردا که بیدار شدی، تمام شده. محبت‌هایی که آدم‌ها به اشتباه خواندنش. حرف‌هایی که هیچکس نفهمید. نوشته‌هایی که هیچکس نخواند. سایه بلندی از روی شهر برداشته میشود. دوباره بهار باز میگردد و هیچکس صدای رعد و برق‌های زمستان را به خاطر نخواهد آورد. فردا که بیدار شدی من شاید لای شکوفه‌های درخت آلو باشم. شاید خاک نم خورده از باران دیشب باشم. شاید فردا که بیدار شدی مرا میان صدای آب جاری ببینی، بخوانی... فردا که بیدار شدی، اولین بار که آسمان را دیدی، آسمان‌های بقیه‌ روزها را نیز بی من خواهی دید. میبینی؟ هیچ فرقی ندارد. هنوز همان آبی. شرط میبندم که شب، باز ستاره قطبی به تو چشمک خواهد زد، ماه همان ماه خواهد بود و ابرهای پشت و روی ماه نیز همان ابرها هستند. فقط دیگر پشت دیوارهای آجری، هیولاها کمین نکرده‌اند. جعبه شطرنج مهره‌ها را کنار هم جمع کرده، داخل کشو سوم، از بالا. فردا که بیدار شدی دوش بگیر، صبحانه بخور، لباس‌هایت را بپوش، عطر بزن، و در مسیر کارت، اولین کودکی که دیدی را لبخند بزن. شاید آن کودک من بودم. شاید دوباره متولد شدم، دوباره دیدمت. شاید همه چیز مزه اولین را بدهد اما مطمئنم من، تو را یادم می‌ماند. پس... فردا که بیدار شدی اگر پنجشنبه 29 ام بود، یا 20 مهر بود! یا 6 آذر، یا 19 خرداد، احساس تنهایی نکن. به بغض اجازه نده زیر چشمان تو را داغ و قرمز کند. اما اگر نشد یادت باشد زمانی که همه خواب بودند، من اشک‌های تو را بوسیدم. فردا که بیدار شدی جای من را کنارت در اتوبوس، در رستوران، در کافه باکارا، در ون تجریش به درکه، خالی کن. چون فردا که بیدار بشوی، آخرین اولین روزیست که من، دیگر من نیستم.

آقای ربات
جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴
17:2
درحال بارگذاری..

7

در آن لحظه، رفتارها ثابت کرده بودند که حرف‌ها اهمیتی ندارند...

آقای ربات
جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴
10:0
درحال بارگذاری..

6

روزی هزار بار باید تکرار کنم:
من وظیفه ندارم آدمای بیشعور رو ادب کنم؛ تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تا جایی میتونم ازشون دور بمونم.

آقای ربات
پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴
20:17
درحال بارگذاری..

5

وقتی جامعه بیمار است، اجتماعی بودن لزومی ندارد.

آقای ربات
پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴
10:24
درحال بارگذاری..

تراپی مجانی #5 - سطح دسترسی

ما آدما خودمون برای بقیه تعیین میکنیم که چطوری با ما رفتار کنن. اینو میتونی خودتم امتحان کنی. با یه نفر سرسنگین باش، خیلی طولانی و پر حاشیه حرف نزن، سنگین برخورد کن. ببین چطوری میترسه از آدم باشخیصتی که میبینه. برعکس شوخی های بی مزه رو هر جا دلت خواست هر طور دلت خواست بکن! زیاد بخور، برای هر چیزی نظر بده! ببین چطوری بی ارزش میشی! تو توی هر دو شرایط یه نفری، طرف مقابلتم همونه. چی تغییر کرد؟ رفتارت.

شاید برای سال جدید بهتر باشه به آدمای کمی اجازه شوخی کردن باهات رو بدی!

تو دنیای کامپیوتر، هر کاربری یه سطح دسترسی داره. بعضیا فقط می‌تونن ببینن، بعضیا می‌تونن تغییر بدن، و یه عده هم دسترسی ادمین دارن و اختیار همه‌چی دست‌شونه. حالا اگه به کسی که نباید، دسترسی بدی، ممکنه بیاد و همه‌چی رو خراب کنه. فایلایی که نباید حذف بشن رو پاک کنه، تنظیماتو به هم بریزه، یا حتی یه ویروس بذاره که کل سیستم از کار بیفته. زندگی ما هم یه جورایی مثل یه سیستم عامل بزرگه. ما آدما هم کاربراشیم، و هر کسی که واردش می‌شه، یه سطح دسترسی داره. اما مشکل اینجاست که بعضی وقتا به هر کسی اجازه می‌دیم هرجوری که خواست باهامون رفتار کنه، بدون اینکه حد و مرزی براش مشخص کنیم. یکی بدون اجازه میاد تو دل و ذهنمون می‌چرخه، یکی تنظیمات اعتمادمونو بهم می‌ریزه، یکی زخم می‌زنه و بعدش انگار نه انگار... و ما می‌مونیم با یه سیستم کرش‌کرده که هیچ کاری ازش برنمیاد.

نباید دسترسی ادمین رو به هرکسی بدیم.
بعضیا فقط باید دسترسی مشاهده داشته باشن، از دور ببینن و رد شن.
بعضیا در حد اینکه بتونن یه پیام بذارن و برن.
فقط آدمای خاص و اونایی که ارزششو دارن باید بتونن توی زندگی ما تغییری ایجاد کنن.

اگه تا حالا اجازه دادی کسی بیاد و فایلاتو پاک کنه، اعتماد‌به‌نفستو از بین ببره، یا امنیت روانیتو بهم بریزه، دیگه وقتشه که دسترسی‌ها رو مدیریت کنی.
تو صاحب این سیستمی.
هیچ‌کس نباید بدون اجازه‌ی تو چیزی رو تغییر بده.

آقای ربات
چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۴
23:20
درحال بارگذاری..

4

دروغ سیزده فقط دوسِت دارم‌هات :)

آقای ربات
چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۴
18:23
درحال بارگذاری..

سیزده

رو به آسمون و روی یه زیر انداز حصیری و در حالی که از چهار طرفم صدای خنده و رقص میاد، خوابیدم و نگاهم به دور ترین نقطه آسمونه. دارم به ضرر مالی که به خاطر تو خوردم فکر میکنم. حرص میخورم، عصبانی ام و در واقع نمی‌دونم یقه کی رو بگیرم! به هیچ جا دستم نمی‌رسه جز خودم. خودم و حماقت های خودم. و دارم قانع میکنم خودمو شاید باید این تجربه ها باشه تا آدم بزرگ شه. سر و صدای دورم، عصبیم می‌کنه. صدای آهنگ رو تا آخر بلند کردم و هندزفری گذاشتم توی گوشم و دارم به این فکر میکنم ۱۰ دقیقه دیگه پاشم درس بخونم یا برم خودمو از یه دره پرت کنم پایین؟

آقای ربات
چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۴
10:35
درحال بارگذاری..