وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

مجبور شدم.

من اولین دوچرخه‌مو حدودا 17-18 سالگیم داشتم! با کلی بدبختی و کار کردن هم خریدم! وقتی خریدمش اصلا بلد نبودم برونمش! برام سخت بود که رکاب کامل بزنم! نیم رکاب میزدم و بعد با اون یکی پام برمیگردوندمش و دوباره نیم رکاب و... یه روز یادمه با همون وضع دوچرخه روندن پسرخاله‌مو هم سوار زین کردمش که بریم دوچرخه سواری! پسرخاله‌ام از من 10 سالی کوچیکتره برای همین میتونستم دوچرخه رو کنترل کنم و برونم! اما نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته...

خیابونا رو یکی پس از دیگری طی کردیم! رسیدیم به ته شهر، یه مدرسه بود که متروکه بود و برای همین توش پر از سگ ولگرد بود، وقتی میگم پر یعنی مثلا 20-30 تا سگ! من که نمیدونستم اون روز درِ اون مدرسه بازه! از رو به روی مدرسه که رد شدیم، همه سگ‌ها شروع کردن به دوییدن دنبال ما...! ما یعنی دوچرخه قرمز رنگِ من، پسرخاله 7-8 ساله‌ام روی زین و منی که هنوز بلد نبودم درست برونم! چقدر ترسیده بودیم! آخه یه دونه، دو تا اشکال نداره ولی نزدیک 30 تا سگ وحشی پشتِ سر ما بودن! اصلا به عقب نگاه نمیکردم چون میدونستم تعادل ندارم میخورم زمین! نیم رکاب نیم رکاب میزدم و فرار میکردیم! من از یه لحظه‌ای که دیدم یه سگ سفید به ما نزدیک شده، مجبور شدم، مجبور شدم تمام رکاب بزنم و اون لحظه بود که یاد گرفتم چطوری رکاب رو کامل بزنم! اونجایی که مجبور شدم. وقتی دیدم عه تونستم تمام رکاب بزنم! دوباره تکرارش کردم، دوباره شد! و این سرعتمو زیاد کرد و از سگ‌ها دور شدیم... این خاطره از دوچرخه یاد گرفتن همیشه توی ذهنم بود...

امروز یاد اون روز افتادم و با روزهای الان مقایسه کردم. من بیخیالِ تو نشدم... مجبور شدم زندگی رو ادامه بدم... مجبورم. اگه واستم، پشت سرم 30-40 تا هیولای گرسنه منتظرن تا منو بخورن. من مجبورم فعلا همینطوری ادامه بدم... فعلا...

آقای ربات
شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴
1:4
درحال بارگذاری..

هودی سفیده

امشب هیچکس خونه نبود جز من و چند تا هیولا. مامانم رفته پیش آبجیم چون تنهاس شوهرش برای کار رفته شهر دیگه... منم رفتم یکم اتاق رو مرتب کنم که خوردم به یه سری خاطرات! چشمم خورد به هودی سفیده‌ای که توی کیفم پشت میز قایمش کردم... اینو نگفتم بهت. وقتی که رفتی یه لکه افتاد روی هودی سفیدی که ست خریده بودی یکی برا تو یکی برا من. هر کار کردم لکه‌اش نرفت.. نرفت که نرفت... کاش تو لکه هودی سفیده بودی! هیچوقت نمیرفتی! اعتماد کردم به یکی از این سایت‌های بیتوتیه و تبیان و اینا توشون گفته بود که اگر پودر بچه رو با مایع سفید کننده قاطی کنی بزنی بهش، لکه میره... رفتم پودر بچه گرفتم آوردم با سفیدکننده قاطی کردم و زدم به لکه. یه لکه زرد رنگ وسط هودی سفید. گذاشتمش توی آفتاب! نگو اون سفید کننده اینو نازکش کرده. آبجیم دیده بود برداشته بود بشوره که تمیز بشه و بوی سفید کننده بره که پاره شده بود... موقعی که اینو بهم گفت، گفتش بندازمش دور؟ گفتم نه نه... بده خودم اوکیه. دستت درد نکنه! شبش کلی گریه کردم توی تاریکی! موقعی که اینو خریده بودی پوشیده بودی و ازش عکس گرفته بودی! خیلی اون عکسو اون شب نگاه کردم. نگاه کردم و هی میگفتم کاش بودی. کاش بودی این هودی لکه دار نمیشد، کاش بودی لکه شو پاک میکردیم. من چه میدونم آخه سفید کننده رو چقدر باید رو لباس نگه داشت که ضعیفش نکنه... امشب دوباره دیدمش و تمام خاطرات از جلو چشمام یهو رد شد. آخ که کاش بودی ...

آقای ربات
چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴
0:35
درحال بارگذاری..

10 تا تست

یکی از شبایی که غرق استرس کنکور ارشد بودم، بیشتر نگرانیم به خاطر این بود که نکنه تو رو از دست بدم. تو هم هی دلداریم میدادی و میگفتی که کنکور چیزی نیست که زورش به ما برسه و ما رو از هم جدا کنه. اما من بازم پا شدم و چراغ مطالعه رو روشن کردم و ده تا تست دیگه هم زدم. یادمه اون شب چی گفتی. گفتی یادم میمونه که این ساعت از شب، توی اوج خستگیت بازم پاشدی ده تا تست زدی که منو به تو نزدیکتر کنه... گفتی یادت میمونه... هنوزم یادت هست یعنی؟ یعنی پیش اومده تو هم عین من یه شبایی مثل امشب دلت از دلتنگی بخواد بترکه؟ من که دلم به ترکیدن دل تو رضا نیست عزیزُم... ولی کاشکی بودی الان...

آقای ربات
سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴
1:9
درحال بارگذاری..

تفریح

میخوام یه خاطره در این مورد که چرا من تفریح دوست ندارم تعریف کنم! من سه تا دایی دارم، که کوچیکترینش همیشه دلش میخواست که بهم خوش بگذره. یکم مهربون‌تر بود! یا به اصطلاح خودم یکم زنده تر بود! حالا چرا از بود استفاده میکنم؟ هنوزم هستن، ولی اون صفات رو خبر ندارم دیگه... بگذریم... یه روز که من 10-11 سالم بود، موتور شوهرخاله‌مو برداشته بود اومده بود دنبالم بریم دور دور! منو سوار کرد هنوز نمیدونستم قراره کجا بریم همینطوری میگشتیم فقط... بعدش داییم گفت بریم آبشار! مسیر آبشار یه راه باریک و پر از پیچ و خم بود اما رفتیم... آبشار رو دیدیم، عکس گرفتیم، اون زمان که مثل الان نبود گوشیا دوربین سلفی داشته باشه! گوشی رو پشت به خودمون میگرفتیم و دکمه عکس گرفتن رو شانسی میزدیم! توی ده تاش حداقل دو تاش توی کادر بودیم و میشد عکس سلفی! پولم نداشتم چیزی بخریم! فکر کنم یه بستنی خوردیم... توی راه برگشت توی اون جاده باریک و پر پیچ و خم که سر پایینی هم بود و خطرناکتر شده بود، موتور بنزینش تموم شد! اوخ اوخ... توی اون بیابون جایی هم نبود بنزین بخریم! پیاده شدیم و موتور رو همینطوری خالی میروندیم میاوردیم پایین. وسطاش که شیب بیشتر شد سوار شدیم و سرررر خوردیم پایین! کلی خندیدیم! وقتی رسیدیم پایین تازه آنتن به گوشی داییم برگشت و دیدیم اوه هزار تا زنگ خورده! رفتیم بنزین زدیم و رفتیم خونه مامانم از یه ور منو دعوا میکرد، دایی وسطیم از یه ور، مامان بزرگم از یه ور! "تو خجالت نمیکشی میری تفریح؟!"، "تو اینقدر بیخیالی به زندگی فکر نمیکنی رفتی تفریح؟"، "تو بدون مامانت رفتی تفریح؟! نچ نچ"، "موتور شوهر خاله‌ات اگه طوری میشد شد چی؟!"، "نمیگی اگه تصادف میکردین هیچکس نمیفهمید؟!"، "خجالت بکش تو بزرگ شدی باید به فکر زندگی باشی!!!!" و هیچکدومش شوخی نبود، همشون با داد و اخم و خشم بود. ناهار که کوفتمون شد. البته دایی کوچیکم هی چشمک میزد از دور بهم! و به حرف بقیه بی تفاوت بود. اما من عصرش با دایی وسطیم که ظهر دعوام میکرد مجبورکی رفتم سر کار. کار برق کاری. انگار برنامه داشت که عقده‌های باقی‌مونده شو سر کار بهم خالی کنه. کلی اخم و عصبانی بود. بهم گفت که خاک و گچ درست کنم که کلید و پریزها رو بچسبونیم به دیوار. خودش روی بشکه واستاده بود و از اون بالا هی با تیکه میگفت "ها چیه؟! میتونی بری خوش بگذرونی ولی نمیتونی یه خاک گچ رو درست کنی؟!"، "بدو بدو که عجله‌ دارم..."، "تا شب باید 300 بار دیگه هم خاک و گچ درست کنی!"، "هوووی غذا نخوردی مگه که اینطوری چنگ میزنی به گچ‌ها؟" وقتی خواستم یکم آب بخورم نذاشت! گفت اول باید خاک و گچ رو درست کنی. ولی من خیلی تشنه‌ام بود. وقتی خاک و گچ رو ساختم، یه مشت بهش دادم، همونطوری روی بشکه واستاده بود دستای کوچیکمو به بهانه گرفتن خاک و گچ یه چنگ هم زد. همینطوری آروم آروم هم میگفت "میری خوش گذرونی ها؟! یه کاری کنم آدم بشی دیگه نری دنبال این کارا" نشسته بودم پایین بشکه و کنار استانبولی خاک و گچ و دیگه داشت گریه‌ام در میومد. ولی زشت بود! جلو اون همه بنا و کارگر که داشتن نگام میکردن و شاید تو دلشون فکر میکردن چقدر داییم با من بداخلاقه! چیکار کنم؟ گریه کنم یا نکنم؟ تو همین فکر بودم که باقی مونده خاک و گچی که به داییم داده بودم رو مشت کرد کوبید تو استانبولی، از توی استانبولی اندازه یه مشت خاک و گچ پرید بیرون و پاشیده شد رو صورتم و اندازه یه بند انگشت کامل رفت توی چشم راستم. گفتم آخ... هیشکی نشنید. همه‌اش رفت تو چشمم... میسوخت، انگار برج ایفل رفته بود توی چشمم! دقیقا همونقدر حس میکردم یه چیز بزرگی رفته توی چشمم. میمالیدم بدتر درد میکرد، داییم که دید به خاطر پرت کردن خاک و گچ هایی که توی دستش خشک شده بود به استانبولی، این اتفاق افتاده، سریع اومد پایین و گفت اخ اخ... تقصیر من بود! میدونی باید چیکار کنی که خوب بشی؟ مثل این آدمای بی چاره که به آغوش دشمن‌شون هم نه نمیگن، منتظر کمکش بودم. گفت باید سرتو بگیری بالا، چشماتو باز کنی و زبونت رو در بیاری بگی "من یه الاغم که دیگه نمیرم خوش گذرونی" دقت کن که زبونت رو باید در بیاری! اگر این کار رو به دقت انجام بدی اون خاک و گچ ها از چشمت در میان! اونجا دیگه گریه میکردم... کسی نمیفهمید که از اینکه تو چشمم چیزی رفته‌اس یا چیز دیگه... اصلا کسی براش مهم هم نبود. فقط یادمه دقیق که موقعی که بنا میخواست سیمان درست کنه پریدم و از شیلنگ آبی که دستش بود کلی آب خوردم چون خیلی تشنه‌ام بود... وقتی رفتم خونه، یه راست رفتم حموم و اونجا کلی گریه کردم! چشمم هنوز درد میکرد، آب یخ گرفتم روش و هر چی چشممو میمالیدم میدیدم خاک و گچ میاد بیرون. اونجا نمیدونستم افسردگی و تروما و این چیزا یعنی چی! فقط خوشحال بودم که آخیش چشمم خوب شد! خبر نداشتم 17-16 سال بعدش وقتی تراپیستم میگه برو تفریح! میگه شکلک در بیار! زبونتو در بیار، قراره حسابی فروپاشیده بشم. قراره حسابی آوار بشم. هیچکس خبر نداشت... شرط میبندم حتی خدا هم نمیدونست.

آقای ربات
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴
22:8
درحال بارگذاری..

لپ‌تاپ

زمان دانشجوییم یه لپ‌تاپی داشتم که خیلی دوستش داشتم! چون جزو اولین چیزایی بود که با پول خودم خریده بودم. از یه دکتر داروساز هم خریدمش! یادمه اون زمان خریدم 500 تومن! ولی انقدر ازش خوب نگهداری کردم و باهاش خوب کار کردم که تا آخرای سالهای دانشجوییم رو جواب داد! کلی باهاش ارائه دادم، برنامه‌نویسی کردم، بیوانفورماتیک کار کردم، طراحی دارو کار کردم و... یه دوستی داشتم که میومد با ماشینش دنبال من و میرفتیم دانشگاه. این حس که همیشه انگار یه چیزی بهش بدهکارم، به خاطر همین کارش شکل میگرفت و برای همین توی کارهای آزمایشگاه و گزارشکارها و... کمکش میکردم. یه بار که برای ارائه نیاز به لپ‌تاپ داشت، لپ‌تاپم رو دادم که بره ارائه بده. فکر کنم ارائه‌اش طول کشید و استاد گفته بود که یه سری جاهاشو عوض کنه و... که لپ‌تاپ رو برد خونه تا بتونه روی ارائه‌اش کار کنه. شد یک هفته، شد دو هفته، شد یک ماه و... میگفتم حالا اوکی بهش فشار نیارم شاید لازم داره. اما دانشگاه تموم شد! و پس نداد لپ‌تاپمو. یه بار گفتم که لازمش دارم میشه بیاریش اگر کاری نداری؟ نیاورد، یه بار گفتم میشه هاردشو بیاری؟ اطلاعاتشو لازم دارم. نیاورد. یه بار گفتم رمشو نیاز دارم میشه بیاری مابقیش مال خودت اصلا! نیاورد :) منم تصمیم گرفتم از یه جا به بعد دیگه جوابشو ندم. سال قبل رفتم یه لپ‌تاپ جدید خریدم و سعی کردم که همه چیو فراموش کنم. پس ندادن اون لپ‌تاپ رو هم بزنم به حساب تمام روزایی که اومد دنبالم! الان از اون رفاقت یه دایرکت سین نشده مونده! و اون شخصی که هنوز طلبکاره که من چرا باهاش قهر کردم؟! یا من فقط برای دانشگاه رفتن نیاز داشتم بهش! من از اون قضیه سریع اومدم بیرون و سعی کردم مسیر دیگه‌ای رو پیش برم و اگر گیر گرفتن اون لپ‌تاپ میموندم شاید مثل الان نبود که با لپ‌تاپ جدیدم پول چند تا لپ‌تاپ مثل اون رو درآوردم!

توی زندگی هر کسی از این آدم‌های سمی پیدا میشه. یکی پرروعه، یکی بیشعوره، یکی منفعت طلبه، یکی هم همه‌اش هست. خواستم بگم که هر چی زودتر از این آدما دورتر بشین، زندگی‌تون رو به بهبودی خواهد رفت.

آقای ربات
یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴
22:46
درحال بارگذاری..

قایم باشک.

سر و صدای بچه‌های توی کوچه حواسم رو پرت میکنه. چشمامو میبندم و پلکامو کش میارم. دستامو از روی صفحه کلید برمیدارم و مشت میکنم و باز میکنم. خسته شدم... اما سعی میکنم دوباره تمرکز کنم و برگردم سر کارم. سر و صدای بچه‌های تو کوچه خیلی بلنده! دارن قایم باشک بازی میکنن و میخندن! میخوام تمرکز کنم و برگردم سر کارم ولی یهو یه خاطره هجوم میاره به مغزم. وقتی که پنج سالم بود...

ساعت 10 و نیم یه صبح تابستونیه. توی خونه مامان بزرگ با بقیه بچه‌ها داریم قایم باشک بازی میکنیم. اولش منو بازی نمیدادن. چون ماماناشون گفته بودن که با من بازی نکنن. چون من بابای خوبی ندارم. اما به خاطر دختر‌خاله‌ام که منو خیلی دوست داشت منو بازی دادن. دخترخاله‌ام اون زمان خیلی هوامو داشت. بگذریم... من توی قایم باشک خیلی حرفه‌ای‌ام. همیشه خوب قایم میشم. آروم و بی صدا راه میرم. همه میگن بزرگ بشی ژیمناستیک کار میشی! چون به هر حالتی تا میشم و همه جا، جا میشم! همچنین خوب میتونم آدمایی که قایم شدن رو پیدا کنم. پس اولین نوبت که من باید چشم میذاشتم، سریع یکی رو پیدا کردم. بعدش همه یه جا جمع شدن و با هم پچ پچ میکردن. دختر‌خاله‌ام توی اون جمع نبود. اما فکر کنم فهمیدم چه خبره. اونی که پیدا کرده بودمش رفت چشم گذاشت و همه قایم شدیم. من رفتم بهترین جا قایم شدم! لای تشک‌ و پتو‌های مامان بزرگ! کسی نمیتونست فکرشم بکنه که من تونسته باشم برم اون بالا! با خودم میگفتم وقتی پیدام کنن یه سریا تعجب میکنن و یه سریا تشویقم میکنن که چطوری تونستم بیام این بالا! اما این داخل گرمه! تابستون هم که خودش گرمه! دارم عرق میکنم! فکر کنم 10 دقیقه شده یا شایدم 10 سال، کسی پیدا نکرده. اصلا سر و صداشون نمیاد. یواشکی چشممو از لای پتو‌ها میدوزم به بیرون که ببینم چه خبره! هیچکس رو نمیبینم. میام بیرون و توی خونه هیچکس نیست، توی حیاط هم همینطور. میرم توی خیابون و میبینم که همه نشستن توی یه سایه زیر درخت‌ها و دارن بستنی میخورن! نقشه‌شون جواب داده! از دور منو میبینن و میخندن بهم. انگار میخواستن منو جا بذارن و خودشون برن بستنی بخورن. من همیشه بیشتر از سنم میدونم. میدونم ماماناشون بهشون گفته با من بازی نکنن چون من بچه‌یِ یه معتادم. لبخند میزنم بهشون و یکم با بغض منم میخندم! از دور نگاهشون میکنم. سرم رو برمیگردونم سمت خونه که برم داخل، دخترخاله‌ام رو میبینم که دو تا بستنی دستشه. یکی رو میده بهم یکی دیگه رو خودش باز میکنه و میگه بریم تو بخوریم اینجا آفتابه! اون تابستون گذشت و آخر اون خاطره باعث نشد حسم به پدرم عوض بشه. پاییز اون سال، روز تولد پنج سالگیم توی دلم آرزویی کردم که برای روز تولد شیش سالگیم برآورده شد. وقتی که مامانم از خواب بیدار شد، من بیدار شدم، آبجیم بیدار شد ولی پدرم نه :)))))

آقای ربات
چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴
20:0
درحال بارگذاری..

یه دیوار صورتی توی قلعه

دکتر گفت "شاید اگه ارتباط با یه آدم جدید رو امتحان کنی نظرت عوض بشه و بتونی فراموشش کنی" تکیه دادم به پشتی مبل زرد رنگی که روش نشسته بودم. سرم سنگینی میکرد و اگه دکتر جلوم ننشسته بود احتمالا برای چند ثانیه‌ای هم که شده چشمامو میدوختم به سقف و چند ثانیه ای هم که شده از بند این همه سوال و جواب و نصیحت رها میشدم. گفتم "آبان همون سالی که رفت؛ توی دانشکده همکلاسی‌هام از وجودش خبر داشتن و حالا نبودنش رو هم فهمیده بودن. به هر شکلی میخواستن من سرحال بشم. همون پسری شم که توی کل آزمایشگاه‌ها کار میکرد. فعال بود. به بهانه نهارهای چند نفره و دور دور های زورکی با کسی آشنام کردن که کاملا متضاد من بود! بمب انرژی! اوایل فقط در حد سلام و علیک، بعدش اومد ارائه‌هاشو با من برداشت، چت کردنا شروع شد و کم کم داشتم میشناختمش. توی داروخونه کار میکرد. شبا موقع برگشتن به خونه زنگ میزد و آهنگ ماشین بلند میکرد، آهنگای سمی دهه 50-60-70 و شاد. مجبورم میکرد گوش بدم و مجبورم میکرد بخندم! اگه یه موقع در طول روز فکر میکرد من ناراحتم، هندزفری میذاشت توی گوشش و جوری که کسی توی کار نفهمه بهم زنگ میزد و 3-4 ساعت میدیدی حس میکنیم کنار همیم اون کار میکنه منم کار میکنم و گاهی حرف میزنیم با هم! میگفت چی شده؟ میگفتم خوبم! میگفت نگفتم خوب نیستی! بگو چی شده مامان جان! شروع کردیم با هم انگلیسی حرف زدن! هنوز یه بخش بزرگی از چت هامون انگلیسی تایپ شده! به شکل کاملا چرت و پرت مثلا hello how was your emrozet (خخخ) اونم داشت تلاش میکرد منو بشناسه! یه روز گفت رنگ مورد علاقه‌ات چیه؟ گفتم سیاه! گفت زهر مار..! به جز سیاه! آدرس وبسایت کاریمو دادم گفتم این. یه رنگ سبز نزدیک به یشمی. برام توی دانشکده تولد گرفت و یه ژاکت همون رنگی خریده بود! میگفت هزار تا پاساژ رو گشتم اینو پیدا کردم! چه رنگ کمیابی رو دوس داری! گفت برگرد، برگشتم و ژاکت رو با عرض شونه‌ام اندازه گرفت گفت خب خدا رو شکر اندازته! و اتیکت قیمتشو کند تا نفهمم چنده! و داد بهم. توی گوشی من یه سری بازی های شاد و رنگی رنگی نصب کرده بود با گوشی من بازی میکرد! یه بار از دستشویی اومد و گوشیمو برداشت! به شوخی گفتم با دستای جیشیت گوشیمو برداشتی؟! جیغ جیغ کرد که نخیییر دستامو شسته بودم جیشی نبود! اون جیغ جیغ کردناش خیلی باحال بود! هنوز تو سرمن. مثل اون تیکه‌ها که از آهنگای قدیمی توی مکالمات استفاده میکرد. منِ اون زمان،که پر از آسیب و دلشکستگی بود، خب یه منبع شادی و انرژی میبینم تمایل پیدا میکنم به حرکت سمتش! یکی از شبایی که تازه میومدم اینجا برای روان درمانی، داروهامو رفتم از داروخونه‌ای که توش کار میکنه گرفتم. سر راه براش گل خریدم! من برای هیچکسی تا حالا گل نخریدم! ژاکتی که خریده بود برام رو هم پوشیده بودم! رفتم اونجا و گل رو دادم و کلی خوشحال شد! چشماش برق میزد! و بقیه دخترایی که اونجا کار میکردن خیلی نگاهمون میکردن! نسخه‌مو گرفت و رفت با چند تا قرص برگشت. هر کاری کردم پول نگرفت... آخرین ارائه‌ای که توی دانشکده داشتم، ارائه کتاب ژن خود خواه برای درس تکامل، دستاشو گذاشته بود زیر چونه‌اش و با دقت بهم گوش میکرد و نگاه میکرد! هر از گاهی هم چشم غره میومد که به بقیه دخترا نگاه نکن! و بعدش یه لبخند ریز میزد! یه شب بهم پیام داد و یه اطلاع رسانی برای طبیعت گردی برام فرستاد! گفت نظرت چیه؟ میایی بریم؟ من تا حالا طبیعت گردی نرفتم! من اونجا حالم بد بود گفتم نه خیلی حوصله ندارم! گفت باشه این دفعه من تنهایی میرم دفعه بعدی مجبوری با من بیای! گفتم باشه. چند روز بعدش دیدم صبحِ زود داره زنگ میزنه! گوشی رو برداشتم و طبق معمول با انرژی روی هزار گفت سلااااااااااااااااااااام و ... رفته بود طبیعت گردی! میگفت هنوز خوابی؟؟ پاشوو پاشوو میدونی من چند تا تپه رو بالا پایین کردم! دفعه بعدی باید بیایی! خیلی کیف میده!"

اینجا که رسیدم دکتر گفت "خب؟ بعدش چی شد؟" به بهونه جا به جا کردن عینکم نمِ جمع شده ته چشمامو فشار دادم بره تو. و گفتم "هیچی! بعد از چند روزی که سرد شدن هاش شروع شد، نه جواب تلفن میداد، نه پیام، نه توی دانشگاه دیگه سمت من میومد، یه بار که هزار بار زنگ زدم بهش برداشت و گفتم چیزی شده اینطوری میکنی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت نه! از آزمایشگاه اومدم بیرون و توی راه پله ها نشستم و گفتم پس دلیل این رفتارت چیه؟ گفت کدوم رفتار؟! گفتم کدوم رفتار؟ اینکه اینقدر سرد شدی! گفت من حق ندارم زندگیمو خودم انتخاب کنم؟ یخ زدم! توی غروب زمستونی بهمن ماه، عملا یخ زدم و گفتم چرا داری... و گوشیو قطع کردم. دیگه باهام ارتباطی نگرفت. تا که یه کارت هدیه خریدم و با نقاشی که ازش موقع خواب بود توی دانشکده کشیده بودم، برای تولدش دادم به دوستش که بده بهش. اون شب پیام داد و تشکر کرد که خیلی خجالتم دادی و..." دکتر گفت "همین؟" گفتم همین...

اون دوستی داشت به جاهای قشنگی میرفت! از حال و هوای افسردگی در اومده بودم. داشتم کم کم یه آدم جدید رو باور میکردم. نقشه‌های قشنگی تو سرم داشت شکل میگرفت. اما وقتی اونطوری شد نه تنها اون حس‌های مثبت و خوب برام دردناک شدن، بلکه حالم از خودم بهم خورد که ادعای عاشقی میکردم و تصمیم گرفتم یه آدم دیگه رو بشناسم! حالم از همه آدما بهم خورد که چقدر غیر قابل اعتمادن. از همه ترسیدم. از اون روز به بعد رفتم توی پیله خودم. اون زمانی که بود وقتی ماجرای قلعه و جنگل تاریک توی ذهنمو بهش گفتم میگفت یه روز یه سطل رنگ صورتی برمیدارم میام اون قلعه رو صورتی رنگش میکنم! حالا از اون همه ادعا یه دیوار رنگی فقط هست! پشتِ قلعه‌اس... نگه داشتمش تا یادم نره چقدر آدما عوض میشن! بی دلیل! و من چقدر بی ارزشم که حتی نمیان دلیلش رو بهم بگن!

دکتر یکم برگه‌های مربوط به پروندمو جا به جا کرد و وقتی نگاهشو از چشمام دزدید و به برگه‌ها دوخت، گفت چقدر آدم سمی دور و برت هست! به جای تو اونا باید بیان دکتر نه تو...!

آقای ربات
دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴
11:27
درحال بارگذاری..

زمزمه لب های لرزان

اولین باری که رفتم تراپی رو خیلی خوب یادمه... 1 مرداد ماه همون سالی که رفتی، صبح سه شنبه ساعت 10، یهو خودمو دیدم که کوله مو بغل کردم و نشستم روی مبل های سفید و سبز مطب تراپی، دور تا دورم گلدون چیده شده بود، رنگ بندی دیوارا هم مثل رنگ مبل ها سفید و سبز بود، خیره شده بودم به درهای رو به روم که کدوم یکی یعنی دکترِ تراپیست من میشه؟ دستام عین بستنی که دست یکی از بچه هایی که اونجا نشسته بودن یخ زده بود، فکر کنم بچه طلاق بود با مامانش یا چی.. نمیدونم... حواسم به سوالایی بود که گهگاهی منشی ازم میپرسید و توی پرونده ام مینوشت... تا که اسممو صدا زد و گفت بفرمایید اون اتاق و با اشاره دستش یه در سفید خوش رنگ با طرح های زیبا رو بهم نشون داد. در زدم و دستگیره رو فشار دادم، دستام از دستگیره استیل در اتاق تراپیستمم سرد تر بود! اونجا میخواستم در رو باز نکنم و فرار کنم بیرون! نمیدونستم اصلا چرا اینجام؟ چی باید بگم؟ از کجا شروع کنم؟ نکنه منو معرفی کنه به تیمارستان؟ نه نه نباید که همین اول بگم منی که اومدم داخل یه شاه سیاه و یه هیولا و یه بانوی قرمز پوش هم پشت سرم اومدن تو که..! عه هیس! نباید اینجا با شما صحبت کنم! دیر شده بود! در اونقدری باز شده بود که چهره تراپیستم رو دیدم... اولین تراپیست! لبخند زد و گفت بیا داخل! که یهو خودمو داخل اتاق دیدم! یه دیوار کاملا یه کتابخونه قهوه ای رنگ بود با پر از کتاب های ادبیات و روانشناسی، دو تا مبل چرمی سبز رنگ راحتی با یه میز خیلی کوچیک جلوی یه میز خیلی بزرگ بود که تقریبا عرض اتاق رو گرفته بود و پشتش یه خانوم دکتر که شبیه معلم های کلاس اول و دوم بود نشسته بود! اولین تراپیستم یه مانتو و مقنعه مشکی رنگ داشت، یه صورت خیلی شاداب، سلام کردم، گفتم خسته نباشید و نشستم روی یکی از اون مبل های چرمی، صدای غرچ و غرچ شلوارم روی مبل لای صدای هیولا گم شد که میگفت نگران نباشیا.. یه چیزی میشه بالاخره... طبق قولی که به خودم داده بودم بهش جواب ندادم که دکتر نگه با کی داری حرف میزنی!

حالا ساعت 10 و 23 دقیقه شده بود، رو به روی دکتر نشسته بودم، گفت خب... شروع کن... نمیدونستم از کجا شروع کنم، واقعا نمیدونستم.. پس رفتم به بهار 97..! اون روزی که اومدی... اونجا که داشتم اینو تعریف میکردم بهار 97 میشد 6 سالِ گذشته... لبام میلرزید، دلم میخواست محکم گازشون بگیرم و بگم لعنتیا! چتونه؟ صدام میلرزید، بغض خفه ام کرده بود، ترکیب این سه تا شده بود اشک توی چشمای اولین تراپیستم! اشکای منم وقتی شروع شد که اولین قطره اشک دکترم افتاد روی میزش! دیدمش...

هیچوقت اون اولین روز که رفتم تراپی رو نمیتونم فراموش کنم. من هنوزم با اینکه 2 سال از اون روز میگذره لرزش لبامو حس میکنم، بغض اون روزم زانو های امروزم رو سست میکنه، از خودم متنفر میشم از تو بیشتر..! اصلا گیریم تو بیای... من چطوری واقعا ببخشمت ها؟...

آقای ربات
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴
23:38
درحال بارگذاری..

محل ما

قدیم بچگیا تو محل ما یه دختری بود خیلی خوشگل بود، چشماش عسلی، مو طلایی، دستاش باریک، خنده‌هاشو که من خیلی یادمه خیلی زیبا بود. من اون موقع خیلی بچه بودم. خیلی مهربون بود هر موقع منو میدید یه چیزی بهم میداد... آبنبات چوبی، آدامسی هر چی! چند وقت بعد ته پاییز یکی از سال هایی که من مشق هامو توی مدرسه مینوشتم تا توی خونه بتونم بازی کنم، خبر اومد که براش خواستگار اومده، خیلی آدم حسابی به نظر نمیرسید. اما از باباش طلب داشت! بهش گفت نه. گفت میخوام درس بخونم دکتر بشم. اما قصه همینجا تموم نشد... یه بار که تو حیاط داشتم با توپ بسکتبال، فوتبال بازی میکردم، لا به لای تق و توق صدای توپ که میخورد به در و دیوار یه صدای جیغ شنیدم. در رو به اندازه یه چشمم باز کردم تا ببینم بیرون چه خبره دیدم اون دختره صورتشو گرفته و انگار لباسش خیسه. سریع همه جمع شدن بردنش بیمارستان و من نفهمیدم چی شد فقط یه شاخه گل دستش بود که بعد از اینکه بردنش اونجا افتاده بود. من رفتم برداشتمش تا وقتی میاد بهش بدم. همون شب تو خونه حرفش بود که چی شده... من خب اونجا خیلی کوچیک بودم! ته سوادم این بود که قطب مثبت و منفی باتری رو تشخیص بدم نه اینکه بدونم اسید باتری چیه! و بپاشی رو صورت یه نفر چی میشه اما همینقدر میفهمیدم که حتما درد داره.. نمیدونستم چرا درد داره... اخه میدونی؟ بعضی درد گرفتنا یه سری بچه درد هم از کنارشون در میارن که لامصب اونام خیلی درد دارن! مثلا درد سوختن کل اجزای صورتت، چشمای عسلیت، لبخند قشنگت، گونه های قرمزت همه اینا یه طرف، درد اینکه بازم صورتم خوب میشه مثل روز اول؟ بازم میتونم درس بخونم دکتر بشم؟ بازم میتونم ببینم؟ بازم میتونم گل ها رو بو کنم؟ اینا هم یه طرف...

اون خواستگاری که "نه" شنیده بودم، روی قشنگ‌ترین لبخند شهر اسید پاشید. حتی با کلی جراحی پلاستیک هم شادابی اون روزا برنگشت و اون دختر دیگه هیچوقت لبخند نزد. فکر میکنی قصه تموم شد؟ نه... بمون هنوز...

یکسال بعد از تلاش های خیلی زیاد برای برگردوندن صورت زیبای اون دختر بهش، کلی جراحی، کلی دارو، نشد و دختر قصه ما افسردگی شدیدی گرفته بود. یه شب توی سالی که کنکور داشت، 30 تا قرص آمی تریپتیلین و پرانول با هم خورد و لااقل درسای کل کنکور رو که نمیشد یه شبه خوند، قرصای افسردگی چند ماهشو با هم یه شبه خورد... روز دفنش همه مات بودن... هیچکس هم کیش نداده بود، دستای باباش وقتی سنگ میذاشتن توی قبر میلرزید. من حس کردم اونجا هر کسی دنبال بهانه بود تا گریه کنه. یکی برای داداشش گریه میکرد که اگه چند شب پول بیمارستان خصوصی داشتن زنده میموند. یکی برای عموش گریه میکرد که تصادف کرده بود و مرده بود. یکی برای زندگی پر از قسط و قرضش گریه میکرد، یه پسر کوچولویی هم بود برای اینکه دیگه کسی نیست بهش لبخند بزنه گریه میکرد و یه گل پژمرده و تقریبا خشکیده دستش بود... اونجا هیچکس حالش خوب نبود، نیازی به مداح و اینا هم نبود همه گریه داشتن. زیاد. بی صدا. تلخ. هیولا پرور...

گل رو وقتی همه داشتن خاک میریختن توی قبر، انداختمش داخل... از اون لحظه به بعد هر جا شنیدم یه دختری مرده، یه دختری رو باباش کشته، یه دختری به خاطر خنده هاش مرده، یه دختری... برای همشون صدای اون دختر یادم میاد و اسیدیته اشکام میرسه به 3.5...

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
21:44
درحال بارگذاری..

مامور مخفی

بین 6 تا 12 سال که بودم خیلی دوست داشتم مامور مخفی باشم! از اونا که تو فیلم‌ها هست یه نفره کل یه ارتش رو حریفن! هک بلدن، کلی سلاح دارن، ورزشکارن. اتفاقا با تنها همبازی اون زمانا یعنی دخترخاله‌ام مامور مخفی بودن رو بازی میکردیم. بازی اینطوری بود که از صبح تا ظهر باید جوری حرکت میکردیم که کسی ما رو نمیدید. این شاید برای دخترخاله ام بازی بود. اما برای من نه. چون من دوست داشتم هر کاری بکنم تا دیده بشم. چون صبح تا شب تو سری میخوردم که فلان بچه رو ببین اونطوری. از اون یاد بگیر. از فلانی یاد بگیر. مثل اون باش. مثل این باش. بی عرضه. کم رو. پاستوریزه. و چیزهای دیگه که حتی قابل نوشتن نیست! منم یادمه عین چی تلاش میکردم تا حتی شده یک لحظه به منم یکی بگه آفرین! توی سن کم ربات ساختم! با هیچی... 12 سال پشت سر هم شاگرد اول شدم. مسابقات مختلف اول شدم. شدم دانش آموز منتخب استان. برنامه نویس شدم، یکی از بهترین معلم های برنامه نویسی شدم. هکر شدم. یوتوبر شدم. معروف شدم. کیک بوکس کار کردم. اما اون خلا توی بچگیام انگار هیچوقت پر نشد. هیچوقت هیچکس نبود بگه آفرین! من بهت افتخار میکنم! وقتی به مامانم میگفتم این کار رو کردم این جایزه رو گرفتم میگفت عه؟ خب اوکی. من تمام تلاشم رو کردم تا توی تمام حوزه هایی که بچگیام بهم گفتن بی عرضه، بدرخشم. اما انگار به چشم هیچکس نیومد. یه جورایی اون پسر بچه کوچولویی که مامور مخفی شده بود و توی کمد قایم شده بود، تا همیشه توی همون کمد قایم شد و هیچکس هم متوجه نبودنش نشد. مگه توی سختیا..! خیلی به نظرم زشته تنها جایی که "جان" ته اسمت میاد وقتی باشه که به کارشون میایی. اینا رو اینجا نوشتم تا بدونید اگر اون جنگل سیاه و اون خانواده‌ خیالی که برای خودم ساختم رو به شماها ترجیح دادم. برای چی بوده...

آقای ربات
چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴
23:27
درحال بارگذاری..

نامه‌ای به عمه‌جان

سلام عمه جان. اینکه فکر کنم بعد از رفتنت، دوباره برگشتی به همین دنیا و اینجایی، آرومم میکنه. پس امیدوارم الان هر جا هستی حالت خوب باشه. از صبح روزی که رفتی. روزی که گفتن صبحش پا شدی نماز خوندی، قرآن خوندی، بعدش رفتی :) تنهایی منم شروع شد. آدمای زیادی اومدن و رفتن از اون شب اما تنهایی من اومد، برای همیشه موند، هیچوقت نرفت. دنبال روح تو میگشتم توی هر کور سوی محبتی. اما تنها‌تر شدم. اما به جاش فهمیدم محبت های بعد از تو تله اس. اما فهمیدم آدما میتونن انتخاب کنن چیزی که میگن نباشن و 99.8 درصد مواقع اینو انتخاب میکنن. اما فهمیدم و یاد گرفتم به آدما بی اعتماد باشم و ازشون بترسم. اونجایی که نشستم به این فکر کردم چقدر تو رفتی من تنها شدم، همونجا بود که فهمیدم تنهایی چیه و چی میکنه با آدم.

وقتی یه چیزی رو نداری، میتونی بودنش رو حس کنی. جمله عجیبیه اما بهش فکر کنی میبینی حقیقته. منم از وقتی نبودنت بهم تحمیل شد، بعدش فهمیدم وقتی یکی میگه فلانی پشتمه، پشتم بهش گرمه و اینجور صحبتا، یعنی چی. وقتی رفتم مدرسه و تونستم بنویسم "بهترین رفیق" اونجا فهمیدم بهترین رفیقم تو بودی. بعد تو خیلیا فقط نقش بازی کردن. نمیدونم چرا..! بیکار بودن یا چی؟ کاش حداقل بعد هر رفتنا تو بودی مینشستیم دوتایی چیپس میخوردیم و به فیلم بازی کردن آدما میخندیدیم. راهت دوره وگرنه باور کن زود به زود میومدم پیشت، سنگ سفید مرواریدی روی خونه ابدیت رو میشستم. توی خلوتی که بود یا نبود برام مهم نیست! مینشستم پای غیبت با تو. یادته میگفتی چقدر من حرف میزدم؟ بعد نبودنت انقد ساکت شدم... خوردم حرفامو. بعد تو دیگه کسی نتونست منو درک کنه. کسی نتونست خونه امنم باشه که دسته گل آب دادنامو تعریف کنم براش. بعد تو بود فهمیدم فرنی خوردن بغل تو توی اون زمستون سردِ کثافت، اینکه منو برده بودی یه جای دور که صدای گریه و دعواها رو نشنوم، و حتی سرما خوردگی بعدش، بهترین روزای عمرم بودن! فرنیِ اون موقع بهترین غذای عمرم بود و بغل تو امن ترین نقطه دنیا بود. حتی موقع آمپول زدنا که دستمو گرفته بودی، من کامل‌ترین من بود. دیر فهمیدم. عمه جان تو منو 5 سال داشتی، من تا چشم باز کردم و دیدم عمه کیه، عمه کجاس... عمه کجاس...؟

کاش بودی! میدونی؟ قول میدم حتی زیاد حرف نزنم سرتو نخورم! من ساز میزنم تو آواز بخون. شروع کنیم؟ خنک آن دم که نشینیم، در ایوان من و تو، به دو نقش و به دو صورت به یکی جان، من و تو، من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق ، خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو.....

آقای ربات
یکشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۴
10:11
درحال بارگذاری..

موضوع انشا: دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

کلاس پر سر و صدا بود. پسرک یه دفتر انشا سیاه از توی کیفش درآورد و گذاشت روی نیمکت سبز چوبی کلاس سوم ب. از اون طرف شنید که یکی نوشته میخواد شغل پدرش رو دنبال کنه چون باباش الگو و قهرمانشه. موضوع انشای اون زنگ "دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟" بود. پسرک یه نفس عمیق کشید. هیولا پرسید مطمئنی میخوای اون انشا رو بخونی؟ پسرک به هیولا نگاه کرد انگار هیولا میخواست بهش بگه این کار رو نکن. زیپ کیفش رو باز گذاشت و کیف رو کرد زیر نیمکت. معلم اومد و همه بلند شدن و صلوات فرستادن. معلم نشست و وقتی که نشست کفشای پاره پوره و قهوه‌ای رنگ علی رو که ردیف اول می‌نشست دید. وقتی همه ساکت شده بودن مدیر مدرسه در و باز کرد و اومد داخل. به زور از داخل چار چوب در تونست وارد بشه! مدیر مدرسه یه خانوم معلم غول‌پیکر و ترسناک بود. شاید اون موقع چون پسرک خیلی کوچیک بود مدیر مدرسه رو اونطوری میدید. همه پاکت‌های نیکوکاری جشن عاطفه‌ها رو دادن به مدیر مدرسه. به جز پسرک. مدیرِ مدرسه یه نگاه سرد و بی محبت به پسرک انداخت و شروع کرد غر غر کردن. چرا همیشه دیر میکنی؟ چرا اینقدر بابا مامانت بی مسئولیتن؟ چرا... خانم معلم حرفشو قطع کرد و یه پاکت از کیفش درآورد گفت "خانم مدیر! لطفا آروم باشین. پاکتش رو داده بود من بدم به شما" پسرک نگاهشو از کفش‌های قهوه‌ایش برید و به چشمای قهوه‌ای رنگ خانم معلم دوخت. خانم معلم یه لبخند به پسرک زد. مدیر مدرسه پاکت رو گرفت و حرفاش توی هوا که نصفه مونده بود، پرت شدن به سمت صورتش! مدیر مدرسه که رفت، خانم معلم به پسرک یه چشمک زد! انشاها به نوبت خونده میشد، "در آینده میخوام دکتر بشم"، "در آینده میخوام راننده کامیون بشم!"، "در آینده میخوام کشاورز بشم". نوبت به پسرک که رسید، یکم مکث کرد، خانم معلم گفت انشاتو نوشتی؟ پسرک جواب داد، اجازه خانم؟ بله خانم. دست کرد توی زیپ کیفش که باز گذاشته بود و یه دفتر سبز رنگ رو توی تاریکی کیفش پیدا کرد و رفت پای تخته. هیولا که روی نیمکت نشسته بود، دفتر مشکی رو برداشت و رفت به دیوار تکیه داد، پسرک همونطور که میخوند "در آینده میخواهم گلدان نقاشی کنم بدانم با فروش گلدان‌هایم، هر روز هزاران گل و گیاه زنده می‌مانند..." هیولا هم انشایی که توی دفتر مشکی نوشته شده بود رو میخوند "در آینده میخواهم قاتل سریالی بشوم و سوژه قتل هایم کسانی باشند که آن بچه‌هایی که پدرشان مرده است را اذیت میکنند و به چشم بد نگاه میکنند..." صدای قهقهه هیولا به اندازه خمیدگی لبخند خانم معلمی که به پسرک خیره شده بود، زیاد بود. روی دفتر سبز اسمی نوشته نشده بود. انگار تازه خریده شده بود. اما روی دفتر مشکی نوشته بود " نام: علی...."

آقای ربات
چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:12
درحال بارگذاری..

طوری که من معلم شدم

میخوام خاطره معلم شدنم رو تعریف کنم. من توی دو چیز خیلی بد بودم. یکی توضیح دادن و یاد دادن و یکی فن بیان و تپق نزدن! و یکی دیگه هم کلا خود برنامه‌نویسی! خیلی آنچنان برنامه‌نویس خوبی نبودم. یکم از زمان کرونا گذشته بود که متاسفانه خانواده ما هم کرونا گرفتن و خیلی زود به منم رسید، به مامانم رسید، مامانم برای روماتیسم که داره سیستم ایمنیش ضعیف تره و همین باعث شد مامانم حالش بدتر بشه ولی من خب اولا اجازه نداشتم زمین گیر بشم. دوما مایعات میخوردم خیلی زیاد و خودمو سر پا نگه داشتم. برای درمان مامانم پول لازم داشتم! هر آمپول رمدزیور 1.200 بود! میخواستی بخر نتونستی به هیچکس ربط نداشت! اون روزا فکر میکردم امکان نداره روزای سخت تر از اینو تجربه کنم. اولین شب که مامانم بستری شد توی یه امام زاده بود که تبدیلش کرده بودن به یه سالن پر از تخت برای بیمارای کرونایی. یادمه پرستار گفت تو بیرون باش ما حواسمون هست. رفتم از بیرون ولی کنار پنجره که به تخت مامانم نزدیک بود، چشمام یه لحظه پر گریه شد. قلبم عین زیر پلکام داغ شد، ولی اجازه نداشتم اشکامو به کسی نشون بدم... شبا تو فکر بودم که چطوری پول در بیارم. صبحا از آزمایشگاه به کلینیک، از کلینیک به خونه، از خونه به دکتر، از دکتر به آزمایشگاه و... یه شب اشکام یخ زد! تبدیل شدن به کلی قندیل نوک تیز، شکستم و پرتشون کردم سمت زندگی، درست خوردن وسط قلبش! بلند شدم و واستادم رو به روی ترس هام، ترس از حرف زدن، تپق زدن، یاد نداشتن، شروع کردم توی پیجم تبلیغ کردن که من کلاس پایتون میذارم. 3 تا دانشجو گرفتم همونجا! شبا شروع کردم روی یاد گرفتن های زیاد، تا صبح نخوابیدنا و تمرکز روی اینکه تخصصم رو تکمیل کنم. و با اعتماد به نفس کلاس ها رو شروع کردم برگزار کردن. بازخورد ها مثبت بود! خوشحال شدم! پول اومد دستم و توی زمان کوتاهی دیدم چندین برابر دو سه ماه قبلی که کار کردم پول دارم! داروهای مامانم رو تونستم بگیرم و یادم اون روز که از داروخونه شلوغ و صف خرید دارو با یه مشما پر دارو زدم بیرون چقدر خوشحال بودم! چقدر صدای غار غار کلاغ ها قشنگ به نظر میرسیدن!

تا زمانی که واقعاِ واقعا مجبور نشی، و احساس نیاز رو از ته دلت حس نکنی، موفق شدن فقط میشه یه خیال خوش :) که مثلا هی با خودت بگی حالا باشه این تجهیزات رو بخرم ورزش رو شروع میکنم! حالا باشه فلان کتاب رو بخرم و از مهر سال بعدی دقیق بشینم برای کنکور خوندن! حالا باشه یه لپ تاپ خیلی خوب بگیرم بعدش بشینم پای یادگرفتن برنامه نویسی! تا زمانی که مجبور نشی با همون چیزایی که داری، خیلی سریع به نتیجه برسی، موفق نمیشی... من اونقدر توی تدریس خوب شدم که تا الان 500 تا دانشجوی خارج از کشور رو بهشون برنامه نویسی یاد دادم و مشغول به کار شدن! تا حالا یه نفر بهم هیت نداده که چقدر بد درس دادم! و طوری شده هنوز کلاس رو برگزار نکردم، با یه فراخوان خالی کلی دانشجو میگیرم...

آقای ربات
دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:53
درحال بارگذاری..

که باید یاد بگیری دست بکشی...

پسرک تازه از مدرسه رسیده، زنگ آیفون قدیمی رو فشار میده، قبل از صدای بوق، صدای قررررچ دکمه رو میشنوهه. رمز باز شدن در رو میگه: "منم" و وارد میشه. هوا خیلی عجیب ابری شده. شاید اگه برف بباره فردا تعطیل شه. پسرک لباساشو عوض میکنه، قربون صدقه مرغ عشق هاش میره، ناهار که خورد میشینه پای تلویزیون. میزنه شبکه نمایش. عه... فیلم گذاشته! اسمش جاذبه اس، در مورد فضا. پسرک عاشق فضانوردیه. هیولا میگه اگه یه روزی بتونه دانشمند بشه شاید بتونه توی ناسا کار کنه و بره فضا. دو تا فضانورد توی فضا معلق موندن، خانومه داره تلاش میکنه مرده رو نجات بده. مرده یه نگاه میکنه به خانومه و میگه: بی فایده اس... خانومه انکار میکنه حرفشو و طناب رو ول نمیکنه. اما مرده میگه: باید یاد بگیری که دست بکشی... چاقوش رو در میاره طناب رو میبره و رها میشه توی فضای بی انتها...

پسرک غرق این حرف شده... باید یاد بگیری دست بکشی... باید یاد بگیری.... باشه... قبوله هیولا... "+چی قبوله؟"
که باید یاد بگیرم دست بکشم...

آقای ربات
سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:6
درحال بارگذاری..

به چشم اومدن یک بار اتفاق میوفته

میخوام یه خاطره‌ای تعریف کنم. امشب خیلی اتفاقی و یهویی یادش افتادم. زمانی که همه دوستام کنکور سراسری شرکت کردن و قبول شدن دانشگاه، منم قبول شده بودم، از خیلیا هم رتبه‌ام بهتر بود، ولی میخواستم بمونم پشت کنکور و تغییر رشته بدم. اونجا اکثر دوستام بهم پز میدادن! خودشون رو میگرفتن! تو قیافه بودن و... من از لحاظ ارتباطی با آدما اون روزا خیلی ضعیف بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم، تنها بودم و کوچیکترین پیشنهادی منو به اون سمت میکشوند. یه بار داییم گفت فلان کارخونه کارگر استخدام میکنه، میتونی بری اونجا کنارش درستم بخونی. من میخواستم برم! گفتم که.. خیلی میترسیدم از اینکه هیچکاری نکنم! پشتیبان قلم چی که اون سال داشتم طی یک سری اتفاقات دیگه حرف نمیزدیم با هم، اما خیلی اتفاقی نمیدونم خودمو وسط حیاط دبیرستان یه روز جمعه دیدم که بعد آزمون دارم بهش میگم میخوام چیکار کنم امسال. حرفی که بهم زد، تا همیشه نحو زندگی کردن منو عوض کرد. گفت اگر تو بری توی اون شغل کارگری، از اون روز به بعد همه تو رو به عنوان یه کارگر میبینن. به چشم همه یه کارگری، حتی اگر بگی دارم میخونم پزشکی بیارم. مراقب باش به حرف کیا گوش میکنی چون خیلیا پیشنهاد هایی میدن که به نظر صلاح تو رو میخوان ولی از این میترسن که تو کار دیگه ای بکنی و موفق تر از اونا بشی. پس تو رو هدایت میکنن به سمتی که میدونن از اونا بالاتر نمیری. اون زمان به اندازه الانم نسبت به آدما بد بین نبودم ولی حرفشو قبول کردم و خیلی خوشحالم که قبول کردم. از اون روز به بعد کارهایی که در شان من نیست انجام ندادم. کارت دعوتی که اسمم رو اشتباه نوشته بود نرفتم، توی آزمایشگاه با آدمای خفنی که دنبال این بودن تو فقط براشون کارهای بیهوده انجام بدی، نگشتم. به جاش رفتم توی جمع آدمایی که درسته خفن نبودن ولی یاد میگرفتن و یاد میدادن. توی جمع همیشه دقت میکردم و بیشتر وقت ها ساکت بودم، مگر اینکه حرفی که میزنم تاثیر و اهمیت بالایی داشته باشه. با هر کسی نمیگشتم. چون به چشم اومدن یک بار اتفاق میوفته. و تو برای این یک بار به چشم اومدن باید بارها حواست به خودت باشه، برای خودت ارزش قائل بشی و خودتو دوست داشته باشی و حواستو جمع کنی که کجایی، که چیکار میکنی، که چی میخوری، که چی میپوشی، که چه دوست‌هایی داری که حتی چه دشمنایی داری!

آقای ربات
جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴
20:5
درحال بارگذاری..

بی شریک

موقع کنکور سراسری، نذر کرده بودم اگر که قبول بشم. اگر داروسازی که آرزوم بود رو قبول بشم. سه ماه تابستون نصف هر چی کار میکنم رو بدم برای کودکای سرطانی... درآمدم اون موقع خیلی زیاد نبود ولی دعایی که کرده بودم دل بزرگی نیاز داشت! دور و برم کسی رو ندیده بودم اینطوری باشه و من از این چیزی که توی وجودم بود، خوشم میومد. خب... قبول نشدم که هیچ، یه سری اتفاقای دیگه هم افتاد که واقعا از اینکه کسی صدامو شنیده باشه نا امید شدم. منکر چیزی نبودم ولی از اون روزا به بعد فهمیدم تنهام. خیلی تنها. تنها کسایی که منو دوس داشتن، یا میتونستن پشتوانه من باشن، مرده بودن. تنها کسی که فکر میکردم صدامو میشنوهه، یا نشنیده بود، یا شنیده بود و کاری نکرده بود. از اون روز که رتبه مو دیدم تا الان، دیگه برای هیچ چیزی دعا نکردم جز یه چیز. اینکه تو برگردی... من هنوزم امید دارم یکی صدامو میشنوهه... یکی که زورش به تلخی تو برسه. ولی خیالی نیست! اگه نرسید خودم میرسم... تو صبر کن. من میرسم...

حالام امروز مهلت ویرایش ثبت نام کنکور ارشد بود، وارد سایت شدم و تیک گزینه سهمیه ای که داشتم رو برداشتم. نه واسه اینکه شعار بدم میخوام برابری باشه! میخوام جوانمردانه رقابت کنم! نخیر! فقط برای اینکه اگر قبول شدم همیشه یادم بمونه این پیروزی فقط سهم خودمه. هیچکسی توش شریک نبوده. تا الان هر چیزی که خودم بهشون رسیدم، خودم براشون جون کندم، بابت تمام چیزایی که دارم، فقط خوشحالیم از اینه که فقط و فقط و فقط خودم بودم که به این چیزا رسیدم. این بی شریکی، طعمی داره که می ارزه به هر چی کمک و دعا و ترحم!

آقای ربات
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴
23:37
درحال بارگذاری..

مفهوم زنده بودن

دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیب‌های خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومه‌اس! بعد فرار کرد رفت! انگار اونم تنهایی عصرها میرفت سالن والیبال، بازی میکرد! اینو بعدنا فهمیدم. وقتی که گفت بیا با هم بازی کنیم! توپی که من داشتم توپ فوتبال نبود! توپ والیبالم نبود! توپ بسکتبال بود! سنگین و زبر و خشن! چه میدونستم والیبال چیه! گفتم اوکی بیا بازی. شبش یادمه دستام از درد داشتن داد میزدن! ولی من... من یه حس عجیبی داشتم...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳
16:37
درحال بارگذاری..

رولت روسی

بچگیام یه هفت تیر اسباب بازی داشتم. سیاه، دسته اش طلایی، لوله اش بلند، خیلی قشنگ بود! کل بچه های محله بهش چشم داشتن! اون زمان نه اینترنتی چیزی داشتم برای باخبر شدن از دنیا نه هم سواد درست حسابی برای خوندن. ولی یه بازی ساخته بودم! از این ترقه تفنگی ها میخریدم. 6 تا از خونه هاشو خالی میکردم و یکی میموند. ترقه رو میذاشتم توی تفنگ و خشاب رو میچرخوندم. حالا نوبتی میذاشتیم رو سرمون و شلیک میکردیم. من، علیرضا، موسی الرضا، ابوالفضل. ترقه رو سر هر کی میترکید باید ده تا کارت یا ده تا تیله به هر نفر میداد! بعدنا فهمیدم این بازی قبلا اختراع شده بوده! و به شکل واقعی هم اجرا میشده! با تفنگ واقعی. بهش میگن "رولت روسی" وقتی رفتم بیشتر در موردش خوندم دیدم بازیکنای این بازی (البته واقعیش) بیشتر اختلالات ضد اجتماعی و بی عاطفگی دارند. نمیدونستیم که! بچه بودیم. بازی میکردیم و میخندیدیم. هر کی کارت و تیله بیشتری داشت یه گنگستر حساب میشد! کلی ثروت داشت! و من راستشو بخوای ثروت زیادی داشتم! چون سر اجرای این بازی چون با تفنگ من بود از هر کدوم 5 تا کارت یا تیله به عنوان ورودی میگرفتم. تازه ترقه تفنگی ها رو هم باید اونا میخریدن. امروز یاد اون روزا افتادم. روزایی که تفنگای الکی با خنده های واقعی قاطی میشدن. برعکس الان! تفنگای واقعی با خنده های الکی هر روز هر ساعت رو سرمونه. تفنگ رفتن تو، تفنگ کنکور، تفنگ کار، تفنگ مالی و... هر لحظه هم ممکنه وقتی ماشه کشیده شد، صدای خنده جمع قطع بشه و...

آقای ربات
شنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۳
16:40
درحال بارگذاری..

برنامه‌نویس بی لپ‌تاپ

زمانی که شروع کردم به خوندن کنکور، اتفاقاتی توی کشور افتاد، که به دنبالش اینترنت قطع میشد، جو فضای مجازی عوض شده بود، تا یه تبلیغ برنامه‌نویسی میکردی از صد جا بلاک میشدی کلی فحش میخوردی! و یه جورایی اصلا نمیشد کار کرد. درآمد من تقریبا صفر شد. خب چیکار میکردم؟ کتاب‌های کنکور گرون بود، پول مشاور از کجا بیاد؟ اصلا اونا رو ولش، خرج خونه از کجا درمیومد که ذهن آروم بشه و بشینه سر درس خوندن؟ غر نمیزنم ولی سخت بود دیگه... من بهت نگفتم ولی یه جا برای خریدن دو تا کتاب، لپ تاپمو فروختم! من! یه پسر عاشق کامپیوتر! یه برنامه‌نویس! فروختم لپ تاپمو کتاب‌ها رو خریدم میخوندم که به تو برسم. من بهت نگفتم... شاید همین اشتباه بود. نگفتم نگفتم الان بگم میشه منت رو سر فرفریت گذاشتن! حالا اینا رو ولش کن، امشب دکتر میگفت هنوز قبول نکردی که رفته؟ دکتر تو هم نمیدونی، نمیدونی من مواقعی که شب از دانشگاه میرفت خونه توی کوچه های تاریک، تماس رو بیشتر کش میدادم که خیالم راحت شه به سلامت رد شده از اون کوچه‌ها..! تو نمیدونی، اون نمیدونه، و هیچکدومتون نمیدونید حس ول شدگی وسط یه راهی که با صد خیال و آرزو و رویا تا نصفه ها یا شایدم بیشتر رفته بودیش یعنی چی. آره... آره برا تو که آسونه. امشب گفتم ترانکوپین چه تلخه! گفت اره؟ نمیدونستم! فقط مینویسی دیگه... بنویس دکتر. دو سه تا دیگه هم قرص اضافه کن بره.

آقای ربات
شنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۳
16:41
درحال بارگذاری..

اون انتخاب نکرده بود لگد بخوره!

از اونجا که خاطره‌هام اینجا خواننده داره انگار! بذار یه خاطره از بچگیام تعریف کنم. بچه که بودم مثلا 4-5 ساله که بودم، مامانم میرفت از باغ مامان بزرگش آلو جمع میکرد، تبدیل به آلو خشک میکرد و میفروخت و پولش نصف نصف بود! اما راه باغ تا خونه خیلی دور بود خب، تازه راه هم نبود، همش باید از کوه و کمرها عبور میکردی! نزدیکی اون باغ مامان بزرگِ مامانم یه دوستی داشت که خب اجازه داده بود اونجا آلوها رو ببریم و ... اونجا از اون خونه‌ها بود که توش چند تا خونه‌اس و همه با هم زندگی میکنن. یه در قهوه‌ای قدیمی چوبی، وارد که میشدی یه جای تاریک...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
پنجشنبه نهم اسفند ۱۴۰۳
16:41
درحال بارگذاری..

تو هیچوقت نفهمیدی

اولای آذر ماه سال قبل، به بهترین دوستت پیام دادم، گفتم میشه 5 ام یا 6 ام آذر بیاد پیش تو؟ که تنها نباشی؟ بهش پول دادم که برات کیک شکلاتی توت فرنگی هم بخره. همون که دوس داشتی... چون نمیخواستم توی سالگرد داداشت، خیلی ناراحت باشی، خیلی تنها باشی. گفت خب من به چه بهانه‌ای برم پیشش؟ سریع تقویم نگاه کردم گفتم اون روز بزرگداشت سعدی شیرازیه! برو بگو اومدم این روز رو باهات جشن بگیرم....

اینو تو نفهمیدی... هیچوقت نفهمیدی... نفهمیدی حتی وقتی با بی معرفتی تمام رفته بودی، من هنوز به هر طوری شده میخواستم غم تو دلت کمتر باشه. تو هیچوقت نفهمیدی من چقدر دوسِت داشتم! حیف واقعا..! اون همه کارایی که من کردم، اون همه چشمایی که تو بستی! اون اولای آشنایی یادمه گفته بودی "خوش‌به‌حال‌کسی‌که‌با‌تو‌باشه!" حیف که نفهمیدی همیشه من با تو بودم. حتی وقتایی که نبودی و نیستی.

حالا با هر قرصی که میخورم، یکی از این خاطره‌ها رو بالا میارم. بیشتر از خودم بدم میاد! میدونم میدونم دکتر! این یه خطای شناختیه مغزه! بله میدونم کامل درساتو حفظم. ولی میدونی چرا من از خودم خیلی بدم میاد؟ فکر کن توی یه کوچه شلوغ همه واستادن و تو داری در میزنی صدا میزنی بیا در رو باز کن لطفا، و باز نشه این در..! شب نشه این صبح! همه نگات کنن! نه بتونی بری داخل نه بتونی برگردی! ولش کن دارم چت و پرت میگم. فراموشش کن.

آقای ربات
دوشنبه ششم اسفند ۱۴۰۳
16:42
درحال بارگذاری..

شوالیه تبرزین خورده

از بچگیام هر چقدر تعریف کنم، این وبلاگ بیشتر تبدیل به دارک وب میشه! امروز یاد این افتادم که چقدر بچگیام، اذیت میشدم تا بقیه بخندن! مثلا یادمه یه بار تو مهمونی بهم گفتن واستا تا پسرخاله ات (که بچه بود) روت پنجول بکشه! که چی؟ که همه بخندن و قربون صدقه اون برن! نمیدونستن؟ نفهمیدن همون شب اعتماد به نفس من مرد؟ خب چرا؟ مامانم که اونجا بود! حالا بابام به جهنم. چرا جلوی این کارو نگرفت؟ یا مثلا اون روزی که نشسته بودم منچ بازی میکردم، توی خونه مادربزرگ، همون پسرخاله ام یهو از پشت اومد با یه تبر زد به پشتم. از یه بچه کلاس اولی چقدر انتظار محکم بودن داری؟ شوالیه هم تو بچگیاش بی دفاع بوده بعدا سپر پوشیده. پشتم یه زخم بزرگ درست شد، به اون هیچی نگفتن، من موندم و درد اون شب، من موندم و حس گند تنهایی، من موندم و اینکه چرا هیچکی از من دفاع نکرد؟ من موندم کلی سوال بی جواب دیگه. البته اره... دخترخاله ام شب پیشم موند ببینه حالم خوبه... تنها کسی که تو بچگیام داشتم و حواسش بهم بود..! آره قوی بودن خیلی خوبه، ولی قوی بودن برای من انتخابی نبود! زورکی بود. وقتی پشتمو خالی دیدم، وقتی دیدم پلی که تا وسطش اومدم ریخته و فقط میتونم جلو برم، وقتی قوی بودنو برای غذا دادن به حس انتقامم انتخاب کردم. زورکی بود. من زورکی آدم بدی شدم، زورکی آدم کینه‌ای شدم، چون ندیدم، محبت ندیدم، برای همینم سر مهربونی‌های تو این شوالیه گاردشو آورد پایین، خب ندیده بودم! انتظار نداشتم تو به اون کوچولویی، یه خنجر کوچولو هم داشته باشی که ترسی از استفاده کردنش نداشته باشی! متنفرم از این متن هایی که مینویسم. من متنفرم از این متن هایی که مینویسم، از این حس های گ*****ـه نصفه شب ها.

آقای ربات
یکشنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳
16:43
درحال بارگذاری..

از درد به درد فرار میکردم

کلاس اول-دوم اینا که بودم از طرف بهزیستی بهم نامه دادن که ببرم دندون پزشکی و دندونامو تقریبا مجانی درست کنه. من از دندون هم شانس نیاورده بودم! خیلی خراب داشتم. اون دندون پزشکه خیلی از اون نامه انگار خوشش نیومد! قبول کرد ولی خب با کلی بد اخلاقی! هیچوقت یادم نمیره اولین بار که اون چیز دریل مانند کوچیک (نمیدونم اسمش چیه) رو گذاشت رو دندونم، من فقط یه "آخ" کوچولو گفتم. چون تا حالا چنین چیزی ندیده بوده! فکر میکردم الان میخوره به زبونم، زبونمو میچرخونه، لوزه هام از دهنم در میاد، یکی میخوره به شیشه یکی...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
16:43
درحال بارگذاری..