دکتر گفت "شاید اگه ارتباط با یه آدم جدید رو امتحان کنی نظرت عوض بشه و بتونی فراموشش کنی" تکیه دادم به پشتی مبل زرد رنگی که روش نشسته بودم. سرم سنگینی میکرد و اگه دکتر جلوم ننشسته بود احتمالا برای چند ثانیهای هم که شده چشمامو میدوختم به سقف و چند ثانیه ای هم که شده از بند این همه سوال و جواب و نصیحت رها میشدم. گفتم "آبان همون سالی که رفت؛ توی دانشکده همکلاسیهام از وجودش خبر داشتن و حالا نبودنش رو هم فهمیده بودن. به هر شکلی میخواستن من سرحال بشم. همون پسری شم که توی کل آزمایشگاهها کار میکرد. فعال بود. به بهانه نهارهای چند نفره و دور دور های زورکی با کسی آشنام کردن که کاملا متضاد من بود! بمب انرژی! اوایل فقط در حد سلام و علیک، بعدش اومد ارائههاشو با من برداشت، چت کردنا شروع شد و کم کم داشتم میشناختمش. توی داروخونه کار میکرد. شبا موقع برگشتن به خونه زنگ میزد و آهنگ ماشین بلند میکرد، آهنگای سمی دهه 50-60-70 و شاد. مجبورم میکرد گوش بدم و مجبورم میکرد بخندم! اگه یه موقع در طول روز فکر میکرد من ناراحتم، هندزفری میذاشت توی گوشش و جوری که کسی توی کار نفهمه بهم زنگ میزد و 3-4 ساعت میدیدی حس میکنیم کنار همیم اون کار میکنه منم کار میکنم و گاهی حرف میزنیم با هم! میگفت چی شده؟ میگفتم خوبم! میگفت نگفتم خوب نیستی! بگو چی شده مامان جان! شروع کردیم با هم انگلیسی حرف زدن! هنوز یه بخش بزرگی از چت هامون انگلیسی تایپ شده! به شکل کاملا چرت و پرت مثلا hello how was your emrozet (خخخ) اونم داشت تلاش میکرد منو بشناسه! یه روز گفت رنگ مورد علاقهات چیه؟ گفتم سیاه! گفت زهر مار..! به جز سیاه! آدرس وبسایت کاریمو دادم گفتم این. یه رنگ سبز نزدیک به یشمی. برام توی دانشکده تولد گرفت و یه ژاکت همون رنگی خریده بود! میگفت هزار تا پاساژ رو گشتم اینو پیدا کردم! چه رنگ کمیابی رو دوس داری! گفت برگرد، برگشتم و ژاکت رو با عرض شونهام اندازه گرفت گفت خب خدا رو شکر اندازته! و اتیکت قیمتشو کند تا نفهمم چنده! و داد بهم. توی گوشی من یه سری بازی های شاد و رنگی رنگی نصب کرده بود با گوشی من بازی میکرد! یه بار از دستشویی اومد و گوشیمو برداشت! به شوخی گفتم با دستای جیشیت گوشیمو برداشتی؟! جیغ جیغ کرد که نخیییر دستامو شسته بودم جیشی نبود! اون جیغ جیغ کردناش خیلی باحال بود! هنوز تو سرمن. مثل اون تیکهها که از آهنگای قدیمی توی مکالمات استفاده میکرد. منِ اون زمان،که پر از آسیب و دلشکستگی بود، خب یه منبع شادی و انرژی میبینم تمایل پیدا میکنم به حرکت سمتش! یکی از شبایی که تازه میومدم اینجا برای روان درمانی، داروهامو رفتم از داروخونهای که توش کار میکنه گرفتم. سر راه براش گل خریدم! من برای هیچکسی تا حالا گل نخریدم! ژاکتی که خریده بود برام رو هم پوشیده بودم! رفتم اونجا و گل رو دادم و کلی خوشحال شد! چشماش برق میزد! و بقیه دخترایی که اونجا کار میکردن خیلی نگاهمون میکردن! نسخهمو گرفت و رفت با چند تا قرص برگشت. هر کاری کردم پول نگرفت... آخرین ارائهای که توی دانشکده داشتم، ارائه کتاب ژن خود خواه برای درس تکامل، دستاشو گذاشته بود زیر چونهاش و با دقت بهم گوش میکرد و نگاه میکرد! هر از گاهی هم چشم غره میومد که به بقیه دخترا نگاه نکن! و بعدش یه لبخند ریز میزد! یه شب بهم پیام داد و یه اطلاع رسانی برای طبیعت گردی برام فرستاد! گفت نظرت چیه؟ میایی بریم؟ من تا حالا طبیعت گردی نرفتم! من اونجا حالم بد بود گفتم نه خیلی حوصله ندارم! گفت باشه این دفعه من تنهایی میرم دفعه بعدی مجبوری با من بیای! گفتم باشه. چند روز بعدش دیدم صبحِ زود داره زنگ میزنه! گوشی رو برداشتم و طبق معمول با انرژی روی هزار گفت سلااااااااااااااااااااام و ... رفته بود طبیعت گردی! میگفت هنوز خوابی؟؟ پاشوو پاشوو میدونی من چند تا تپه رو بالا پایین کردم! دفعه بعدی باید بیایی! خیلی کیف میده!"
اینجا که رسیدم دکتر گفت "خب؟ بعدش چی شد؟" به بهونه جا به جا کردن عینکم نمِ جمع شده ته چشمامو فشار دادم بره تو. و گفتم "هیچی! بعد از چند روزی که سرد شدن هاش شروع شد، نه جواب تلفن میداد، نه پیام، نه توی دانشگاه دیگه سمت من میومد، یه بار که هزار بار زنگ زدم بهش برداشت و گفتم چیزی شده اینطوری میکنی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت نه! از آزمایشگاه اومدم بیرون و توی راه پله ها نشستم و گفتم پس دلیل این رفتارت چیه؟ گفت کدوم رفتار؟! گفتم کدوم رفتار؟ اینکه اینقدر سرد شدی! گفت من حق ندارم زندگیمو خودم انتخاب کنم؟ یخ زدم! توی غروب زمستونی بهمن ماه، عملا یخ زدم و گفتم چرا داری... و گوشیو قطع کردم. دیگه باهام ارتباطی نگرفت. تا که یه کارت هدیه خریدم و با نقاشی که ازش موقع خواب بود توی دانشکده کشیده بودم، برای تولدش دادم به دوستش که بده بهش. اون شب پیام داد و تشکر کرد که خیلی خجالتم دادی و..." دکتر گفت "همین؟" گفتم همین...
اون دوستی داشت به جاهای قشنگی میرفت! از حال و هوای افسردگی در اومده بودم. داشتم کم کم یه آدم جدید رو باور میکردم. نقشههای قشنگی تو سرم داشت شکل میگرفت. اما وقتی اونطوری شد نه تنها اون حسهای مثبت و خوب برام دردناک شدن، بلکه حالم از خودم بهم خورد که ادعای عاشقی میکردم و تصمیم گرفتم یه آدم دیگه رو بشناسم! حالم از همه آدما بهم خورد که چقدر غیر قابل اعتمادن. از همه ترسیدم. از اون روز به بعد رفتم توی پیله خودم. اون زمانی که بود وقتی ماجرای قلعه و جنگل تاریک توی ذهنمو بهش گفتم میگفت یه روز یه سطل رنگ صورتی برمیدارم میام اون قلعه رو صورتی رنگش میکنم! حالا از اون همه ادعا یه دیوار رنگی فقط هست! پشتِ قلعهاس... نگه داشتمش تا یادم نره چقدر آدما عوض میشن! بی دلیل! و من چقدر بی ارزشم که حتی نمیان دلیلش رو بهم بگن!
دکتر یکم برگههای مربوط به پروندمو جا به جا کرد و وقتی نگاهشو از چشمام دزدید و به برگهها دوخت، گفت چقدر آدم سمی دور و برت هست! به جای تو اونا باید بیان دکتر نه تو...!