وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

آمد اما

ترانه‌ی «آمد اما» که با صدای ماندگار استاد بنان و پیانوی جواد معروفی در برنامه گلهای رنگارنگ شماره ۲۲۴ (اواخر دهه ۴۰) اجرا شد، یکی از عاشقانه‌ترین قطعات موسیقی ماست.
اما پشت سرودن این غزل، روایتی تلخ از زندگی شاعرش، مرحوم ابوالحسن ورزی نهفته است. گفته می‌شود سال‌ها پیش همسرش او را ترک کرده و با هنرمندی دیگر ازدواج کرده بود. این جدایی روح لطیف ورزی را سخت آزرده کرد. بعدها با فشار دوستان، همسر سابقش دوباره به زندگی او برگشت؛ اما دیگر آن عشق و گرما باقی نمانده بود.
ورزی این سرخوردگی و غم بازگشت بی‌ثمر را در قالب غزل جاودانه‌ای بیان کرد؛ جایی که از «سردی نگاه»، «بوسه بی‌گرما» و «حضور دیگری» سخن می‌گوید.
به همین خاطر است که وقتی این شعر را می‌خوانیم، درد پنهان شاعر را حس می‌کنیم؛ دردی که حتی بازگشت، مرهمی بر آن نبود.

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود
چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه سیما نبود
لب همان لب بود، اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی‌پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی، هم‌نشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او، غوغای دل، خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را، ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم، پیدا نبود
بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش ماند
آخِر آن تنها امیدِ جانِ من تنها نبود
جز من و او، دیگری هم بود، اما ای دریغ
آگه از حال دلم ز آن درد جان‌فرسا نبود
ای نداده خوشه‌‌ای ز آن خرمن زیبایی‌ام!
تا نبودی در کنارم، زندگی زیبا نبود

-ابوالحسن ورزی

آقای ربات
سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
20:31
درحال بارگذاری..

رستگاری

اپیزود اول:
به کفش پاشنه دار سپید گارسونش
به عطر قهوه همراه بوی ادکلنش
نگاه کرد به گوشه کنار کافه ی پیر
شیکاگوی دهه ی بیست بود و آل کاپونش
کلافه بود،به فنجان خالی اش زل زد
و بی علاقه چنگال زد به ژامبونش
چهار انبارش توی هارلم لو رفت
در اوکلوهاما توقیف شد دو کامیونش
تپانچه اش را برداشت ،کافه خلوت بود
صدا نبود به جز ناله ی گرامافونش
صدا نبود به جز خواندن زنی در باد
میان لهجه ی دیوانه ی آکاردِئونش
تپانچه را از روی شقیقه اش برداشت...

اپیزود دوم:
کتاب هایش را چید توی کارتنش
نگاه کرد به گوشه کنار پانسیونش
کسل کننده ترین روزِ احتمالی بود:
فرانسه ی دهه ی شصت، بندر تولونش
نگاه کرد در آیینه : صورتش شل بود
درست چون گره بی اصول پاپیونش
شمرد تک تک از دست داده هایش را
نگاه کرد به سرتاسر کلکسیونش
دو مشت قرص به گیلاس بُردو اش حل کرد...
قرار بود بنوشد که بی حواسش کرد
صدای پرضربان تلویزیونش
آپارتمان بود و میزبانی مک لین
کنار حسرت امیدوار جک لمونش
نگاه کرد... .و لیوان قرص را انداخت...

اپیزود سوم:
به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش
به جشن مورچه ها روی نان تافتنش
به دفتر خفه ی بی مجوزش: زل زد
به شعر_ زندگیِ زندگی خراب کُنش_
کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:
شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش ...
هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود...
دوباره سردش شد، فکر خودنویسش بود
نگاه کرد به جیب لباس گرم کنش
نوشت بر همه ی شیشه ها : خداحافظ
و بعد خم شد از نرده های بالکونش
بدون توضیح از چشم آسمان افتاد...

از حامد ابراهیم پور

آقای ربات
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴
0:18
درحال بارگذاری..

واست میمردم...

بی تو هر شب غمتو به خلوت خودم می بردم
خبری از تو نبود و لحظه ها رو می شمردم
وقتی شب سحر میشد به بیقراری
خودمو به دست گریه می سپردم
گله و شکایتی از تو به لب نمی آوردم
تو به یاد من نبودی اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم
من تو رو از تو میخواستم که به عشقت
در دنیا رو به روی خود ببندم
تو منو مثل یه بازیچه میخواستی
که واسه ات گریه کنم واسه ات بخندم
اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم
یه شبی بی تو تو دفترچه قلبم
اونجا که آخر عشق و سر گذشته
زیر اسم خودمون واسه ات نوشتم
راست میگی که اون گذشته ها گذشته
تو منو با دریا دریا اشک چشمام نمی خواستی
آخه تو بیشتر از اون گریه ی من گریه می خواستی
تو منو مثل یه بازیچه میخواستی
اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم
یه شبی بی تو تو دفترچه قلبم
اونجا که آخر عشق و سر گذشته
زیر اسم خودمون واسه ات نوشتم
راست میگی که اون گذشته ها گذشته
تو منو با دریا دریا اشک چشمام نمی خواستی
آخه تو بیشتر از اون گریه ی من گریه می خواستی
تو منو مثل یه بازیچه میخواستی
اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم

- لیلا کسری

آقای ربات
پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴
22:59
درحال بارگذاری..

غریبه

سپرده بود به آوارگی عنانش را
غریبه ای که نمیگفت داستانش را
کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد
وبعد خم شد و پر کرد استکانش را
شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید
و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را
-زیاده می نخوری ! شهر پاسبان دارد
-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !
(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):
غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت
غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت
به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند
که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت
به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند
به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند
غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد
به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند
دوباره دستانش را دراز کرد، نشد
تمامی شب رازونیاز کرد، نشد
دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست
گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!
غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت
میان تقویمش صفحه های شاد نداشت
تمام عمر درین شهر زندگی میکرد
تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...
ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد
پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را
-دوباره پرکن!
(میخانه چی نگاهش کرد)
ندید اما لبخند ناگهانش را
بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت
و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...
صدای راوی در پیچ داستان گم شد
کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را
-دوباره پر کن !
نوشید...تا سحر نوشید
و نیمه کاره رها کرد داستانش را....

- حامد ابراهیم پور

آقای ربات
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴
21:12
درحال بارگذاری..

باد

آن شب صدای گریه و فریاد می آمد
آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد
آن شب صدایی شیشه ها را مضطرب می کرد
باران تندی در امیر آباد می آمد...
باران نه...از چشم زمین انگار سیلی که
با نعش مشتی ماهی آزاد می آمد
باران نه...اشک شادی اردی جهنم بود
وقتی برای زادن خرداد می آمد
دنیا شبیه کوسه ای مشتاق خون ات بود
در آب اگر یک قطره می افتاد، می آمد...
ترسیده بودی،شعر می خواندی...زنی تنها
از فصل های سرد فرخزاد می آمد
جمعه تو را میزد ، صدای جیغ گنجشکی
از حوض بی نقاشی فرهاد می آمد
آن شب اتاقت سرخ شد، آن شب تو را بردند
آن شب تو تنها مانده بودی...

- حامد ابراهیم پور

آقای ربات
پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴
12:58
درحال بارگذاری..

تنهایی من

تنهایی من رنگ غمگين خودش را داشت
يک جور ديگر بود، آيين خودش را داشت

تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود
تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود

بعضی زمانها پا زمين ميکوفت، لج ميکرد
وقت نوشتن دست هايم را فلج ميکرد

بعضی زمان ها دردسر ميشد، زيادی بود
بعضی مواقع يک سکوت غيرعادی بود

در سينه مثل نامه ای تاخورده می خوابيد
تنهايی من با زنانی مُرده می خوابيد!

- حامد ابراهیم پور

آقای ربات
یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
22:15
درحال بارگذاری..

گله ای نیست

از دست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست ، مرا مشغله ای نیست

دیری ست که در خانه خرابان جهانم
برسقف فروریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا خانه تو فاصله ای نیست

بگذشته ام از خویش... ولی از تو گذشتن
مرزی ست که مشکل تر از آن مرحله ای نیست

سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست

من سلسله جنبان سر عاشق خویشم
بر زندگی ام سایه ای از سلسله ای نیست

یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزیزان و مرا قافله ای نیست

بهمن رافعی

آقای ربات
چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴
17:39
درحال بارگذاری..

کار تو نیست...

سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن، کار تو نیست

تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من: کار تو نیست

پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عذر ِ ما را خواستن، کار تو نیست

ناز کم کن، عشوه بس کن، اشتباهی آمدی
دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست

لایق ِ تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تونیست

شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود؟
دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست

لب مطلب: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن» کار تو نیست

آقای ربات
سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴
20:41
درحال بارگذاری..

هزار خاطره‌ی مرده را شمردم و سخت است

هوا بد است... به یک بادبان ببند خودت را
که رودخانه‌ی وحشی به انتظار نشسته
به عشق گوش نده... زخم می‌کند بدنت را
پرنده‌ای‌ست که بر سیمِ خاردار نشسته
به جز سقوط... به جز حسرتِ شکست نخوردن
هنوز خاطره‌ی دیگری به یاد ندارم
به من نشان بده ای مرگ، شکلِ واقعی‌ات را
به این جماعتِ صدچهره اعتماد ندارم!
برای فاصله‌هایی که نیست، شعر بگویم؟
شبیه پنجره‌هایی که نیست، بسته بمانم؟
هزار خاطره قی می‌شوند روی خیابان
نجیب خانه‌ی آتش گرفته‌ای‌ست دهانم!
هزار خاطره‌ی مرده را شمردم و سخت است
دوباره زنده کنم زخم‌های تنم را
درخت باشم و از سایه‌ی بهار بترسم
پرنده باشم و پنهان کنم پرندگی‌ام را...

- حامد ابراهیم‌پور -

آقای ربات
شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:8
درحال بارگذاری..

این قمار عاقبتش جان مرا می‌بازد

روز میلاد من است آمده ام دست کشم

به سرو گوش عرق کرده ی دنیای خودم

قول دادم که در این شعر فقط من باشم

تا خودم با همه خود باشمو تنهای خودم...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
18:37
درحال بارگذاری..

منتظرت بودم :))

شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

آن شب جان فرسا من، بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم، آن شب و فرسودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

بودم همه شب، دیده به ره، تا به سحر گاه
ناگه چو پری، خنده زنان، آمدی از راه
غم ها به سر آمد، زنگ غم دوران، از دل بزدودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

پیش گل ها، شاد و شیدا
می خرامید آن، قامت موزونت
فتنه دوران، دیده تو
از دل و جان، من شده مفتونت

در آن عشق و جنون، مفتون تو بودم
اکنون از دل من، بشنو تو سرودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم

آقای ربات
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴
19:52
درحال بارگذاری..

چه دل‌آزارترین شد!..

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین ؟

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

آنکه می گفت؛ منم بهر تو غمخوارترین !

چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین ...

+ فریدون مشیری

آقای ربات
سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴
0:33
درحال بارگذاری..

مرا ببوس

مرا ببوس مرا ببوس برای اخرین بار
تورا خدانگهدارکه میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سر نوشت
در میان طوفان همپیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها دارم با یارم پیمانها
که بر فروزم اتشها در کوهستانها
اه شبه سیه گذز کند
زتیره راه گذر کند
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
در پیش تو می مانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس برای اخرین بار
تورا خدا نگهدار که میروم بسوی سرنوشت...

آقای ربات
جمعه یکم فروردین ۱۴۰۴
22:19
درحال بارگذاری..

شانه‌ات را دیر آوردی...

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزل‌‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌‌های روشن و شعله‌‌ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

-حامد عسکری

آقای ربات
سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳
12:30
درحال بارگذاری..

زبان نیاز

گشاده مرا زبان نیاز
تو ای همه لطف مرا بنواز
بر آیینه دل نشسته غباری
خوش آنکه چو باران به من تو بباری
قسم به وفایی که من به تو دارم
قسم به صفایی که با همه داری
پناه منی تو پناه من آری
بیا و به خویشم تو وامگذار
راز من بشنو حال من بنگر
که دردی دارم سنگین سنگین سنگین
وا کند این بند چاره تو مگر
فرو مگذارم غمگین غمگین غمگین
راز پنهانی را تو میدانی
که هم پیدا هم نهانی
که در قدم تو سری نشود خاک
دهان که بی افتد از آن نظر پاک
مرا دل خسته ز غیر تو رسته
که بود و نمودم به هست تو بسته
مهل که بماند همیشه شکسته
گشاده ام اکنون لب و دل و دست
اگر تو نبخشی مراد من است

قدمعلی سرامی

آقای ربات
یکشنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳
13:52
درحال بارگذاری..

هر بار یک مصیبت تازه

هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!

اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
13:55
درحال بارگذاری..

به چه می‌اندیشی؟

به چه می اندیشی؟!
به خزانی که گذشت؟
به بهاری که نبود؟
به امیدی که کنون رفته به باد؟
یا به عهدی که دگررفت ز یاد؟
به چه می اندیشی؟!
به دوچشمی که توراهیچ ندید؟
به دودستی که توراهیچ نخواست؟
به رفیقی که غبارغمت ازچهره نرفت؟
یابه قلبی که برایت سخن ازعشق نگفت؟
به چه می اندیشی؟!
به بهاری دیگر به امیدی دیگر یا رفیقی دیگر...

آقای ربات
یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳
13:53
درحال بارگذاری..

گرگ هاری شده ام...

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر

ادامه مطلب ..
آقای ربات
جمعه نوزدهم بهمن ۱۴۰۳
13:53
درحال بارگذاری..

در خیالات خودم

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

شعر از بیتا امیری


آقای ربات
یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳
13:54
درحال بارگذاری..

چه کار کنم؟

بارها شُسته ای...نخواهد رفت
ردّ خون من است روی تن ات
نعش یک ببر منقرض شده ام
وسط بیشه زار پیرهن ات

عشق، دور است...بی سرانجام است
قطره ای آب، قبل از اعدام است
گریه ات دام، خنده ات دام است
منطقی نیست دوست داشتن ات!

خاطرات تو را قطار کنم؟
ناسزا بشنوم، فرار کنم؟
تو بگو عشق من! چه کار کنم
با تو و عاشقان بد دهن ات!

با سرانگشت های خسته ی من
مهربان شو کتاب ممنوعه
سهم چشمان بی قرار من است
سطرهای نخوانده ی بدن ات!

صلح کردیم و زنده دفن شدیم
جنگ پیدایمان نخواهد کرد
گرچه از زیر خاک بیرون است
دست سربازهای بی کفن ات...

| حامد ابراهیم پور |

آقای ربات
پنجشنبه ششم دی ۱۴۰۳
13:56
درحال بارگذاری..

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمد علی بهمنی

آقای ربات
یکشنبه دوم دی ۱۴۰۳
13:57
درحال بارگذاری..

خبر داری؟

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

ادامه مطلب ..
آقای ربات
دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳
13:57
درحال بارگذاری..

تو مثل یک آواز نامفهوم غمگینی

مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و

یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی

همسایه و جشن تولدهای پی در پی

تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!

ادامه مطلب ..
آقای ربات
چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۳
16:23
درحال بارگذاری..

تو را از دست دادم

تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم

گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم

همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!


ادامه مطلب ..
آقای ربات
چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۳
16:22
درحال بارگذاری..

به امید آن روز...

به امید آن روز،
که هیچگاه احساس شکست
ما را از ادامه دادن این زندگی باز نمیدارد
و ترس از نرسیدن
ما را دل سرد و بی حرکت نمی سازد
به امید آن روز
که آنقدر هم دل و هم راز بوده باشیم
تا پشیمان از گفته هایمان
در لاک تنهایی خود فرو نرویم..!
به امید آن روز
که نیمه شب، از چشمان کسی
غم خاطره سرازیر نمیشود
و به راحتی سرها را بر بالشت می گذاریم
به امید آن روز
که یک صبح،آسوده و به دور از هر آشوبی
به بیداری خواهیم گذراند
قبل از آنکه شمع عمرمان به خاموشی برسد

حاتمه ابراهیم زاده

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

دلیل من تویی...

یادت نرود ما به هم احتیاج داریم !

باور کن ..

برای رسیدن و فرار کردن ها

برای ساخته شدن و ثبت کردن ها

ما به هم احتیاج داریم ...

وگرنه من و تو چه کسی را دوست داشته باشیم !؟

یا مثلا با چه کسی حالمان خوب شود ؟!

من به تو فکر میکنم

به تو احتیاج دارم

وگرنه دیگر فکر هم نمیکنم ...

واقعیتش را بخواهی من به دلیل احتیاج دارم ...

دلیل من تویی :)

تو را نمیدانم ...

#به قلم صابر ابر

برای کسی که خیلی حواسش به من است !

ربات. \/\/

آقای ربات
دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۶
16:31
درحال بارگذاری..

آرزوی من

آرزوی من این است

که دو روز طولانی

در کنار تو باشم

فارغ از پشیمانی

آرزوی من این است

یا شوی فراموشم

یا که مثل غم هر شب

گیرمت در آغوشم

آرزوی من این است

که تو مثل یک سایه

سرپناه من باشی

لحظه ی تر گریه

آرزوی من این است ...

آقای ربات
سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶
16:37
درحال بارگذاری..