وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

احساس آبی بودن میکنم!

یه اصطلاحی توی انگلیسی وجود داره به اسم i feel blue، معنی لفظیش میشه من احساس آبی بودن میکنم! ولی خب معنیش اینه که من غمگینم... خیلی غمگینم. به نظرم این بیشتر حس غمگین بودن رو میرسونه تا یکی بخواد بگه i feel sad... و من امروز احساس آبی بودن میکنم! نه برای جوونی که با گرانی، جنگ های داخلی، تورم، تحریم، اپیدمی و جنگ های خارجی به باد رفت. نه برای اینکه چرا اصلا من ایران به دنیا اومدم! نه برای اینکه اصلا من چرا توی این زمان به دنیا اومدم... بیشتر ناراحتم برای اینکه نمیتونم کاری کنم. اینکه حس میکنم مثل یه تماشاگر واستادم ببینم آینده چی میشه یا چی نمیشه منو غمگین میکنه. مثلا جنگ ایران و عراق سریع میرفتی و اعزام میشدی به خط مقدم. الان چی؟ جنگ فقط شده موشکی و اینکه بشینی پشت سیستم و اخبار رو دنبال کنی هم شده غم انگیز ترین و در عین حال زجر آور ترین کار دنیا! دلم میخواد یه کاری کنم. از هکر بودن خیلی سال پیش دست کشیدم و خیلی چیزا یادم رفته. اگر دست نمیکشیدم هم در اون سطحی نبودم که جنگ سایبری راه بندازم! من نهایت میرفتم توی کافی شاپ و با بلوتوث هک میکردم! تو فکرم میاد که پروژه های نصفه نیمه مو تکمیل کنم و توی گیت هاب آپلود کنم ولی حوصله اونو ندارم اصلا نمیتونم تمرکز کنم! یا شاید یه دوره رایگان ضبط کنم بذارم توی سایت؟ اصلا کی میاد ببینه! حتی رایگان! من حوصله ندارم کد بنویسم، چطوری بقیه حوصله میکنن بیان کد زدن رو یاد بگیرن؟ نمیدونم ولی شاید این کار رو بکنم. فارغ از دیدن نتیجه اش... اصلا این همه نتیجه جمع کردیم چی؟ دو لحظه دیگه یه موشک میخوره تمام این نتیجه ها پودر میشه..! خودمونیما زندگی چقدر بی ثبات بوده. و تو توی همین دنیای بی ثبات چقدر ثابت کردن از من خواستی و ته همه ثابت کردنا یه بهانه آوردی و برآیند تمام بهانه هات شد رفتنِ تو. واقعا؟ این بود تمامِ تو؟ توی روزایی که امنیت نیست، ثبات نیست، زندگی نیست، سیب نیست، حوصله نیست، خنده نیست، نور نیست، کاش حداقل تو بودی. کاش حداقل تو، تو بودی...

آقای ربات
دوشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۴
20:59
درحال بارگذاری..

اجتماع خود ها

در روزهایی زندگی میکنیم که هر کسی به فکر خودش است. کشور x برای منافع خودش کشور y را از بعضی چیزها منع میکند. کشور y برای منافع خودش این توافقات را رد میکند. کشور x برای منافع خودش، به شکل مستقیم وارد جنگ نمیشود و کشور z را راهی میکند. کشور z برای منافعی که از سمت کشور x میرسد وارد جنگ میشود. افرادی که بی اجازه نقش خدا را بازی میکنند به این روزها مثل یک فیلم سینمایی اکشن نگاه میکنند. فرماندهانی که از جنگ تغذیه میکنند مخ سربازان را شستشو میدهند و سربازان فکر میکنند برای منافع خودشان که معشوقه‌شان بتواند در وطنش زندگی کند، وارد جنگ میشوند. از سوی دیگر افراد معمولی به خاطر آرام شدن اعصاب خودشان که ناشی از اخبار جنگ است بر سر کودکانشان داد میکشند و برایشان مهم نیست این دادها، در آینده‌ای خیلی نزدیک تبدیل به تروماها عجیب و غریب میشود. آدم ها حتی از جنگ ناراحت نیستند. از مردن خودشان ناراحت نیستند. از این ناراحت و نگران اند که بقیه بمیرند و آنها، تنها زنده بمانند. در این اجتماع خودها، همه به فکر خودشان هستند....

تو هم به فکر خود بودی. نگفتی کیف پسرک پر قرص میشود یا گلویش پر بغض. برایت مهم نبود. این روزها من نیز خیلی چیزها برایم مهم نیست. به فکر خودمم. مهم نیست دوستی چندین ساله ای با کسی دارم، کوچک ترین بی احترامی از سمتش خلاصه میشود به بسته شدن پرونده اش و آپلود مدارکش در گورستان آدم هایی که شناخته ام. اما اما اما... درست است! هیچوقت نشد تو برایم مهم نباشی... هیچوقت نشد و نخواهد شد که پرونده تو را ببندم...

آقای ربات
یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴
15:27
درحال بارگذاری..

امشبِ سیاه

امشب انگار یه دختر کوچولو 4 ساله ام، جلوی یه دوربین، توی یه اتاق خالی و تاریک. پشت دوربین کسایی به تماشای من نشستن. کت شلواری، چاق و بی ریخت. نشستن و با لذت مردن مامان من رو تماشا میکنن. پول دادن تا یه نفر مامانم رو جلوی من بکشه و از گریه های من و تکون دادن جسم بی جون مامانم، لذت میبرن. امشب همینقدر داغونم...

تا جنون من دگر فاصله‌ای نیست... بیا
سایه‌ای مانده، ولی خاطره‌ای نیست... بیا
رفتی و بعد تو در آینه‌ها گم شده‌ام
پشت این چهره دگر منظره‌ای نیست... بیا
هر که غیر از تو رسید، آمد و بی‌هیچ صدا
رفت؛ این کوچه‌نشینی، صله‌ای نیست... بیا
زندگی بعد تو تکرارِ پیِ تکرار است
شورِ تازه، سفر و قافله‌ای نیست... بیا
اینک امشب که به برگشتن تو نومیدم
با خدایم سخن و زمزمه‌ای نیست... بیا...

یه غزل فی البداهه :)))

آقای ربات
پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴
23:49
درحال بارگذاری..

برای بار n اُم خوابتو دیدم...

دیگه به چند شکل متفاوت یه مقدمه برای نوشتن از تو رو شروع کنم؟ تیتر خودش گواه همه چیزه... اما دیشب وقتی بیداریم باخت، تو باز من رو بردی... نشسته بودیم توی مترو، تو میخندیدی، بهم نگاه میکردی، بهت نگاه کردم و گفتم یه فرصت دیگه بهم بده. باشه؟ چشمات گفتن باشه، دستات بغلم کردن، و مخلوطی از بوی موهات و شال کرمی رنگت، عشق شدن رفتن توی ریه هام. پرسیده بودی از خواب ابدی بدتر هست؟ هست عزیزم... همین خواب‌های تو رو داشتن که با نداشتن تو بیدار میشم...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴
21:53
درحال بارگذاری..

تنهایی من

تنهایی من رنگ غمگين خودش را داشت
يک جور ديگر بود، آيين خودش را داشت

تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود
تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود

بعضی زمانها پا زمين ميکوفت، لج ميکرد
وقت نوشتن دست هايم را فلج ميکرد

بعضی زمان ها دردسر ميشد، زيادی بود
بعضی مواقع يک سکوت غيرعادی بود

در سينه مثل نامه ای تاخورده می خوابيد
تنهايی من با زنانی مُرده می خوابيد!

- حامد ابراهیم پور

آقای ربات
یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴
22:15
درحال بارگذاری..

پرونده 2

هیولا دفتر و کیف روی صندلی رو برمیداره میذاره یه گوشه و میشینه روی صندلی میگه "من که گفتم قضیه پرونده‌ها رو به هیچکس نگو" سرمو به معنی "دیگه گفتم دیگه.. چیکار کنم..؟" تکون میدم و همینطوری که به یه نقطه خیره شده میگه "حالا خیلی عصبانی شد؟" بهش میگم "گمونم آره" یکم که هر دو ساکت شدیم میگم "فکر کنم بهتره پاک کنم پرونده شو" هیولا میگه "آره منم فکر میکنم راه درست همینه" چون قانون اینه هر کی از وجود پرونده‌ها با خبر بشه باید پرونده‌اش پاک بشه چون بعد از اون دیگه اطلاعات واقعی نیست. هیولا میگه "شاید این به بعد از من دلِ خوشی نداشته باشه" بدون وقفه بهش میگم "از منم دلِ خوشی نداره، تازه امشب برداشت گفت تو چیکاره‌ی منی؟ ما دوست نیستیم اصلا" راستش هدف پرونده جمع کردنا یکیش اینه که از اینجور رفتارها سورپرایز نشیم پس دلم هُری ریخت ولی خب it's ok. هیولا میگه "اگه میدونستم اینطوری میشه 20 هزار تا نهال کول نمیکردم به خاطرش بیارم هر جا میگه بکارم" بهش یه چیزی رو در گوشی میگم و میگه "یعنی قانون رو زیر پا بذاریم؟" میگم "بهش فکر کن، شاید بشه برای دکتر استثنا قائل شیم" میگه "باشه ولی باید با شاه سیاه هم مشورت کنیم میدونی که اگه بهش نگی بعدا خودش میفهمه و کفری میشه و اونوقت بیا درستش کن" میگم باشه. میگم باشه و میرم تو فکر... تو فکر این سپر سیاهی که برای محافظت ساختم...

آقای ربات
شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۴
23:23
درحال بارگذاری..

محل ما

قدیم بچگیا تو محل ما یه دختری بود خیلی خوشگل بود، چشماش عسلی، مو طلایی، دستاش باریک، خنده‌هاشو که من خیلی یادمه خیلی زیبا بود. من اون موقع خیلی بچه بودم. خیلی مهربون بود هر موقع منو میدید یه چیزی بهم میداد... آبنبات چوبی، آدامسی هر چی! چند وقت بعد ته پاییز یکی از سال هایی که من مشق هامو توی مدرسه مینوشتم تا توی خونه بتونم بازی کنم، خبر اومد که براش خواستگار اومده، خیلی آدم حسابی به نظر نمیرسید. اما از باباش طلب داشت! بهش گفت نه. گفت میخوام درس بخونم دکتر بشم. اما قصه همینجا تموم نشد... یه بار که تو حیاط داشتم با توپ بسکتبال، فوتبال بازی میکردم، لا به لای تق و توق صدای توپ که میخورد به در و دیوار یه صدای جیغ شنیدم. در رو به اندازه یه چشمم باز کردم تا ببینم بیرون چه خبره دیدم اون دختره صورتشو گرفته و انگار لباسش خیسه. سریع همه جمع شدن بردنش بیمارستان و من نفهمیدم چی شد فقط یه شاخه گل دستش بود که بعد از اینکه بردنش اونجا افتاده بود. من رفتم برداشتمش تا وقتی میاد بهش بدم. همون شب تو خونه حرفش بود که چی شده... من خب اونجا خیلی کوچیک بودم! ته سوادم این بود که قطب مثبت و منفی باتری رو تشخیص بدم نه اینکه بدونم اسید باتری چیه! و بپاشی رو صورت یه نفر چی میشه اما همینقدر میفهمیدم که حتما درد داره.. نمیدونستم چرا درد داره... اخه میدونی؟ بعضی درد گرفتنا یه سری بچه درد هم از کنارشون در میارن که لامصب اونام خیلی درد دارن! مثلا درد سوختن کل اجزای صورتت، چشمای عسلیت، لبخند قشنگت، گونه های قرمزت همه اینا یه طرف، درد اینکه بازم صورتم خوب میشه مثل روز اول؟ بازم میتونم درس بخونم دکتر بشم؟ بازم میتونم ببینم؟ بازم میتونم گل ها رو بو کنم؟ اینا هم یه طرف...

اون خواستگاری که "نه" شنیده بودم، روی قشنگ‌ترین لبخند شهر اسید پاشید. حتی با کلی جراحی پلاستیک هم شادابی اون روزا برنگشت و اون دختر دیگه هیچوقت لبخند نزد. فکر میکنی قصه تموم شد؟ نه... بمون هنوز...

یکسال بعد از تلاش های خیلی زیاد برای برگردوندن صورت زیبای اون دختر بهش، کلی جراحی، کلی دارو، نشد و دختر قصه ما افسردگی شدیدی گرفته بود. یه شب توی سالی که کنکور داشت، 30 تا قرص آمی تریپتیلین و پرانول با هم خورد و لااقل درسای کل کنکور رو که نمیشد یه شبه خوند، قرصای افسردگی چند ماهشو با هم یه شبه خورد... روز دفنش همه مات بودن... هیچکس هم کیش نداده بود، دستای باباش وقتی سنگ میذاشتن توی قبر میلرزید. من حس کردم اونجا هر کسی دنبال بهانه بود تا گریه کنه. یکی برای داداشش گریه میکرد که اگه چند شب پول بیمارستان خصوصی داشتن زنده میموند. یکی برای عموش گریه میکرد که تصادف کرده بود و مرده بود. یکی برای زندگی پر از قسط و قرضش گریه میکرد، یه پسر کوچولویی هم بود برای اینکه دیگه کسی نیست بهش لبخند بزنه گریه میکرد و یه گل پژمرده و تقریبا خشکیده دستش بود... اونجا هیچکس حالش خوب نبود، نیازی به مداح و اینا هم نبود همه گریه داشتن. زیاد. بی صدا. تلخ. هیولا پرور...

گل رو وقتی همه داشتن خاک میریختن توی قبر، انداختمش داخل... از اون لحظه به بعد هر جا شنیدم یه دختری مرده، یه دختری رو باباش کشته، یه دختری به خاطر خنده هاش مرده، یه دختری... برای همشون صدای اون دختر یادم میاد و اسیدیته اشکام میرسه به 3.5...

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
21:44
درحال بارگذاری..

شکم

مثل کامپیوتری که ویروسی شده باشه و دست خودش نباشه، تو هی زیاد و زیاد تر میشی تو ذهنم! مثل همین امروز عصر که رفتم دوش بگیرم، توی آینه که خودمو دیدم گفتم عه چه شکمی در آوردما..! دوش حموم هم شکسته بود! با همون حالت نیمه شکسته آب سرد رو باز کردم و نشستم کف حموم. همه چی خوب بود تا اینکه باز شکمم اومد تو چشمم! از فعالیت ورزشی نداشتن، از حوصله فعالیت ورزشی نداشتن! و مهم ترینش از عوارض داروهای افسردگی... یهو ذهنم فلاش بک زد به عقب که تو میگفتی "مرد یه نمه شکم داشته باشه بد نیست!" و بالافاصله صدات که گفتی "بذار بیایی اینجا، اونقدر برات غذاهای خوشمزه بپزم که شکم در بیاری" صدات پیچید به تمام کاشی های آبی سفید حموم خورد و برگشت به سمتم، شقیقه هامو گرفتم و چشمامو بستم. افتاده بودم کف حموم پاهامو بغل کرده بودم توی دلم و آب سرد میخورد به شونه هام و قاطی اشکای آواره روی گونه ام میشد و میریخت زمین...

نشد بشم؛ اون شازده…
اون مرد که یه روز میاد؛ با یه اسبِ قشنگ
می برتت از این شهرِ بد
نشد که ماه بتابه؛ رو ما
بریم بیرون؛ از زیرِ این سایه ها
نشد بره از رو سرمون؛ این ابرِ سیاه

نمیدونم در ادامه چی بنویسم... شاید بهشت شروین رو پلی میکنم با صدای بلند و چشمامو میبندم میذارم رو میز...

آقای ربات
چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴
22:4
درحال بارگذاری..

550

بخش بزرگی از چیزایی که سرم اومده، انتخاب من نبوده. میپرسی چرا؟ پسری که روز تولدش پدرشو از دست میده، از همون لحظه به بعد استرس اینو میگیره که آینده چطور میشه؟ هیچکس توی خونه و خانواده بهش توجه نمیکنه، اولین بار که شروع میکنه به دوست داشتن کسی، و اون شخص بهش محبت و توجه نشون میده، تمام باورهاشو مینویسه به پای اون عشق و یه جورایی اون شخص میشه خداش. و وقتی اون شخص به هر دلیلی میره، اون پسرک دیگه خدا نداره. کسی هم خدا نداشته باشه، گم میشه. به هر چیزی رو میاره، گریه، قرص، خیال، خواب، تراپی. تو به من بگو آدم میتونه دو تا خدا داشته باشه؟ خیلی مسخرس یکی تا دیروز یه خدای دیگه رو میپرستیده، امروز به یه خدای جدید رو بیاره! خیلی مسخرس. خیلی مسخرس. خیلی مسخرس. پس چی میشه؟ ترجیح میده گمشده باقی بمونه. یک هفته 10 هزار و 80 دقیقه اس. قرص میخوره، با گریه کار میکنه و خیال و خواب رفیق های همیشگیش ان تا که 550 هزار تومان بده تا 45 دقیقه از اون 10 هزار و 80 دقیقه، یه نفر بهش توجه کنه، راهنماییش کنه، دوسش داشته باشه و...

برای همین اگر روزی دختر دار شدم، اونقدر خونه رو براش امن میکنم، تا موقع برگشت به خونه اینور اونور خیابون رو قشنگ نگاه کنه. اونقدر رفیقش میشم و بهش توجه میکنم تا دیگه محتاج هیچ توجه دیگه ای نباشه. اونقدر هستم براش تا اگر روزی کسی از زندگیش رفت، گم نشه. قرص نخوره. آخه میدونی؟ قرص چیز خوبی نیست... همین که اولین قرص رو بخوری، یه هیولا میاد میشینه روی میز کارت و میگه خب... برنامه امروزت چیه؟ و از اون روز به بعد اگر یه دوز فراموش کنی، جیغ میکشه، بی قرار میشه، هیولا صبور نیست...

آقای ربات
یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴
21:2
درحال بارگذاری..

یه تیم 4 نفره قوی

وارد که شدیم هیولا پرید رو یکی از صندلیا و گفت "اووو پسر چقدر صندلیاش راحته" روی یکی از صندلیا نشست، پاهاشم انداخت رو صندلی دیگه! شاه سیاه سرشو به نشونه تاسف تکون داد و روی یه صندلی دیگه (دور از هیولا) نشست. بانوی قرمز پوش دستشو گذاشت رو شونه علی و آروم فشار داد، علی بالا رو نگاه کرد و لبخند زد، و رفت یه ردیف پایین تر از شاه سیاه نشست. بانوی قرمز پوش هم در حالی که دستشو روی صندلیای سبز (و به قول هیولا خیلی نرم!) میکشید، اومد و کنار علی نشست. دفترچه سوالات رو که به علی دادن، شاه سیاه گفت "زیستشو بده من" هیولا گفت "ویروس بدین من" بانوی قرمز پوش گفت "خیلی خب بیوشیمی هم مال من" در یه لحظه دفترچه پاره پوره شد و به قسمت‌های مساوی و نامساوی تقسیم شد! همه مشغول شدن! و همه چی داشت خوب پیش میرفت تا هیولا احساس تشنگی کرد و آبمیوه علی رو برداشت بخوره! به تهش که رسیده بود خرت و خرت صدا در آوردن با نی شروع شد! شاه سیاه کفری شد و برگشت یه چیزی به هیولا بگه که دید هیولا وارونه روی صندلی نشسته و پاهاش رو به هواس! ولی چون دید کلی ویروس جواب داده چیزی نگفت! سوالای زیست رو داد گفت "ایمنی رو بده ببینم تو اونا چیه."علی که داشت باکتری جواب میداد سوالای انگل رو داد به بانوی قرمز پوش و ایمنی رو داد به شاه سیاه. هیولا که ویروس رو جواب داده بود همینطوری داشت راه میرفت و به قول خودش باید جریان خون به تمام سلول هاش میرسید تا بتونه تمرکز کنه! از کنار سوالای قارچ رد شد و یه تست از قارچ هم زد! نوبت به سوالای زبان که رسید از 40 تا سوال زبان به هر نفر 10 تا تست رسید! هیولا که طبق معمول از یه جا آویزون شد و وارونه تست ها رو جواب داد، شاه سیاه دکمه های پیراهن سفیدش رو باز کرده بود و مداد لای گوشش بود! بانوی قرمز پوش سرش روی تست های خودش بود که علی گفت "بچه ها وقت رفتنه :) بریم!" همه جمع کردن خودشونو، هیولا پاکت آبمیوه که خورده بود و برداشت و رفت سمت سطل زباله، شاه سیاه و بانوی قرمز پوش هم داشتن از در خارج میشدن که مراقب به علی گفت "سوالات رو هم بده" چهارتایی شون در حالی که یه تیکه از دفترچه دستشون بود! هیولا شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت "اینجاس که باید تمرکز کنی هیولای احمق!" و فرار کرد به سمت بیرون!!! اما توی کسری از ثانیه با یه چسب نواری اومد داخل! دفترچه رو چسب کاری کردن و تحویل مراقب دادن. شاه سیاه توی راهرو زد به پشت هیولا و گفت "آفرین! نجاتمون دادیا" هیولا گفت "ههه آره! اما باید بگم که اینو رفتم از دانشکده داروسازی برداشتم و یکم زیادی دوره و منم خسته‌ام نمیتونم دوباره بدوام" شاه سیاه گفت "چرا نمیذاری دو دقیقه ازت تعریف کنم خب؟" 4 تایی‌شون با یه چسب به دست راه دانشکده داروسازی رو در پیش گرفتن تا چسب رو پس بدن! بانوی قرمز پوش گفت "دیدی گفتم تنها نیستی؟" این تیم 4 نفره زورشون به هر کاری میرسه. هررررر کاری... تکرار میکنم! هر کاری...!

آقای ربات
جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴
17:54
درحال بارگذاری..

گور بابای تمام کنکورهای دنیا

فردا راس ساعت ۹ وقتی که قاری قرآن خوند، دفترچه ها توزیع میشه. ۱۶۰ تا سوال، ۲ ساعت زمان. من برای قبول شدن فقط کافیه ۳۵ تا سوال رو درست جواب بدم. به نظر ساده اس، اما پشت این ۳۵ سوال تو نمیدونی چقدر بغض چقدر زخم چقدر تلخی چقدر خشم خوابیده. تو نمیدونی این آدمی که فردا سر تست ۲۶ ام بین ۴ تا گزینه مردده، بین هزاران هیولا سرگردان، ۲۶ ساله که مردد مونده. فردا سه باره قراره اتفاقی رو تجربه کنم که از اولش فقط برای تو بود. اما آنقدر تنهام فردا که انگار خودمم حتی نبردم سر جلسه..! به قول دوستم، هر چه پیش آید، خوش آید. یا قبول میشم و یه ماجراجویی بزرگ جلو راهم دارم. یا نمیشم و دوباره با شدت بیشتری خودمو می‌سازم و پیشرفت میدم برای کنکور بعدی :))) ولی اینجا می‌نویسم تا همیشه یادم بمونه تا بعداً برای دخترم تعریف کنم که چرا نباید زندگیشو پای یه نفر قمار کنه.

من با احتساب فردا، ۶ بار کنکور دادم. ۳ بار سراسری، ۳ بار ارشد. دلم میخواد الان پاشم برم تو اتوبان با سرعت برونم، شیشه رو بدم پایین و داد بزنم: " گور بابای تمام کنکورهای دنیا"

آقای ربات
پنجشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۴
23:59
درحال بارگذاری..

مامور مخفی

بین 6 تا 12 سال که بودم خیلی دوست داشتم مامور مخفی باشم! از اونا که تو فیلم‌ها هست یه نفره کل یه ارتش رو حریفن! هک بلدن، کلی سلاح دارن، ورزشکارن. اتفاقا با تنها همبازی اون زمانا یعنی دخترخاله‌ام مامور مخفی بودن رو بازی میکردیم. بازی اینطوری بود که از صبح تا ظهر باید جوری حرکت میکردیم که کسی ما رو نمیدید. این شاید برای دخترخاله ام بازی بود. اما برای من نه. چون من دوست داشتم هر کاری بکنم تا دیده بشم. چون صبح تا شب تو سری میخوردم که فلان بچه رو ببین اونطوری. از اون یاد بگیر. از فلانی یاد بگیر. مثل اون باش. مثل این باش. بی عرضه. کم رو. پاستوریزه. و چیزهای دیگه که حتی قابل نوشتن نیست! منم یادمه عین چی تلاش میکردم تا حتی شده یک لحظه به منم یکی بگه آفرین! توی سن کم ربات ساختم! با هیچی... 12 سال پشت سر هم شاگرد اول شدم. مسابقات مختلف اول شدم. شدم دانش آموز منتخب استان. برنامه نویس شدم، یکی از بهترین معلم های برنامه نویسی شدم. هکر شدم. یوتوبر شدم. معروف شدم. کیک بوکس کار کردم. اما اون خلا توی بچگیام انگار هیچوقت پر نشد. هیچوقت هیچکس نبود بگه آفرین! من بهت افتخار میکنم! وقتی به مامانم میگفتم این کار رو کردم این جایزه رو گرفتم میگفت عه؟ خب اوکی. من تمام تلاشم رو کردم تا توی تمام حوزه هایی که بچگیام بهم گفتن بی عرضه، بدرخشم. اما انگار به چشم هیچکس نیومد. یه جورایی اون پسر بچه کوچولویی که مامور مخفی شده بود و توی کمد قایم شده بود، تا همیشه توی همون کمد قایم شد و هیچکس هم متوجه نبودنش نشد. مگه توی سختیا..! خیلی به نظرم زشته تنها جایی که "جان" ته اسمت میاد وقتی باشه که به کارشون میایی. اینا رو اینجا نوشتم تا بدونید اگر اون جنگل سیاه و اون خانواده‌ خیالی که برای خودم ساختم رو به شماها ترجیح دادم. برای چی بوده...

آقای ربات
چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴
23:27
درحال بارگذاری..

گله ای نیست

از دست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست ، مرا مشغله ای نیست

دیری ست که در خانه خرابان جهانم
برسقف فروریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا خانه تو فاصله ای نیست

بگذشته ام از خویش... ولی از تو گذشتن
مرزی ست که مشکل تر از آن مرحله ای نیست

سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست

من سلسله جنبان سر عاشق خویشم
بر زندگی ام سایه ای از سلسله ای نیست

یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزیزان و مرا قافله ای نیست

بهمن رافعی

آقای ربات
چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴
17:39
درحال بارگذاری..

دستفروش

سازم به طرز عجیبی ترکید! و هر کار میکردم درست نمیشد. مجبور شدم ببرمش یکی از استادایی که هم ویولن کار میکنه هم تعمیر میکنه نگاهش کنه. آدم خوبیه! هیچی پول نگرفت! با اینکه میتونست هر رقمی میخواد بگه و منم موظف بودم که پرداخت کنم! اون آدمایی که واقعا به جمله "همه چی پول نیست" میرسن، به نظرم خیلی آدمای سطح بالایی ان. وقتی از اونجا زدم بیرون، تنها بند کیس ویولنم رو انداختم رو دوشم و هندزفری سفیدم رو زدم تو گوشام. یه باد عجیبی داشت میوزید و خوشحالم میکرد! من عاشق بادم. مخصوصا از اون باد های صدا دار. دیدی؟ شبیه زوزه گرگ. غریب، آروم، ترسناک... از میون مردم رد میشدم. چند وقتیه خیلی دلم نمیخواد بیام خونه! دلم میخواد لای مردم بچرخم، صداشون رو بشنوم. آدما رو نگاه کنم. نمیدونم 30 ثانیه صبر چیه که آدما نمیتونن پشت چراغ قرمز واستن تا سبز بشه بعد حرکت کنن! من که تکیه داده بودم به تیر چراغ برق، وقتی سبز شد، خودمو جمع کردم و از خیابون رد شدم. از دور دیدمت... یهویی گفتم؟ باید خیلی بیشتر از اینا فضا سازی میکردم یهو یواش یواش تو رو وارد قصه میکردم؟ خب مگه تو یهویی خبر میکنی که میای جلو چشمم؟ دیدمت.. چیکار کنم؟ برگردم؟! تند تر حرکت کنم؟! مغزم اجازه پردازش نمیداد. خودت بودی؟ لباسش مثل تو، ظریفی دستاش، فرفریاش، یه دستفروش کنار خیابون داشت پاپیون هاشو با سلیقه میچید. سرشو بالا نیاورد. بالا نیاوردی شاید! خودت بودی؟ راستشو بگو. چرا باید وسط شهر به این سیاهی یکی اینقدر تو باشه؟ توهم زدم؟ خواب بودم؟ نمیشد یه لحظه سرتو بالا بیاری که ببینم خودت نبودی؟ هزار تا سوال هزار تا ایده هزارتا سناریو اومد جلو چشمم و مغزم نمیدونست کدومو پردازش کنه. هی برمیگشتم عقب رو نگاه میکردم. خودت بودی؟ دخترک پاپیون فروش! چقدر دلم میخواست یکی باور کنه این توهم نبود! من واقعا دیدمت...

آقای ربات
سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴
23:20
درحال بارگذاری..

کار تو نیست...

سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن، کار تو نیست

تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من: کار تو نیست

پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عذر ِ ما را خواستن، کار تو نیست

ناز کم کن، عشوه بس کن، اشتباهی آمدی
دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست

لایق ِ تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تونیست

شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود؟
دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست

لب مطلب: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن» کار تو نیست

آقای ربات
سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴
20:41
درحال بارگذاری..

آداجیو سیاه زندگی

یکی از اجراهای هیلاری هان رو گذاشتم پلی میشه. هدفون توی سرمه. پشت به پنجره اتاقم و هوای نیمه ابری. با هر آرشه‌ای که هیلاری میکشه انگار یه تیغ روی قلب من کشیده میشه و اشک ازش میاد بیرون و از چشمام میزنه بیرون. خوبه که خونه کسی نیست... دفترم رو باز میکنم مسیرهای پیش رو احتمالی رو بنویسم. خیلی بده که ته هیچکدومشون حالم خوب نیست! حتی کنکور قبول شم یا نشم. یا تو برگردی یا نگردی. آداجیو به یه فرم موسیقی با ریتم آروم ولی سنگین گفته میشه. همین چیزی که هیلاری داره مینوازه. حس میکنم زندگیم روی همین نت ها نوشته شده. سیاه، تاریک، سنگین، آروم، ترسناک، انگار هر لحظه قراره سیم های ویولنم زیر این ریتم سنگین پاره بشه. خرک از جاش در بیاد و هیچوقت هیچکسی نتونه جاش بندازه. روح ویولن رو ... انگار فکرم داره میره به یه سمت تاریک. اونجا که هیولا زیر لب به شاه سیاه میگه "یعنی یه چند درصد حتی کم هم شانس این نیست علی دوباره بخنده؟" کاش این نت ها، این صداها، منو به جای بهتری ببرن. به جایی که بابت تصمیمات احتمالی الانم، شرمنده نشم. کاش این آداجیو سیاه زندگی به من فرصت بده... چقدر حس میکنم با بغل کردن حالم خوب میشه اما نه بغل کردن زانوی غم!

"تو که نباشی، گور بابای تمام کنکورهای دنیا، گور بابای تمام موفقیت های احتمالی"
انگار یه چیزی میخواستم بگم که توی هیچ جمله ای از این نوشته نشد بگم... حس الانم قابل توصیف نیست...

آقای ربات
دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
17:2
درحال بارگذاری..

نامه‌ای به عمه‌جان

سلام عمه جان. اینکه فکر کنم بعد از رفتنت، دوباره برگشتی به همین دنیا و اینجایی، آرومم میکنه. پس امیدوارم الان هر جا هستی حالت خوب باشه. از صبح روزی که رفتی. روزی که گفتن صبحش پا شدی نماز خوندی، قرآن خوندی، بعدش رفتی :) تنهایی منم شروع شد. آدمای زیادی اومدن و رفتن از اون شب اما تنهایی من اومد، برای همیشه موند، هیچوقت نرفت. دنبال روح تو میگشتم توی هر کور سوی محبتی. اما تنها‌تر شدم. اما به جاش فهمیدم محبت های بعد از تو تله اس. اما فهمیدم آدما میتونن انتخاب کنن چیزی که میگن نباشن و 99.8 درصد مواقع اینو انتخاب میکنن. اما فهمیدم و یاد گرفتم به آدما بی اعتماد باشم و ازشون بترسم. اونجایی که نشستم به این فکر کردم چقدر تو رفتی من تنها شدم، همونجا بود که فهمیدم تنهایی چیه و چی میکنه با آدم.

وقتی یه چیزی رو نداری، میتونی بودنش رو حس کنی. جمله عجیبیه اما بهش فکر کنی میبینی حقیقته. منم از وقتی نبودنت بهم تحمیل شد، بعدش فهمیدم وقتی یکی میگه فلانی پشتمه، پشتم بهش گرمه و اینجور صحبتا، یعنی چی. وقتی رفتم مدرسه و تونستم بنویسم "بهترین رفیق" اونجا فهمیدم بهترین رفیقم تو بودی. بعد تو خیلیا فقط نقش بازی کردن. نمیدونم چرا..! بیکار بودن یا چی؟ کاش حداقل بعد هر رفتنا تو بودی مینشستیم دوتایی چیپس میخوردیم و به فیلم بازی کردن آدما میخندیدیم. راهت دوره وگرنه باور کن زود به زود میومدم پیشت، سنگ سفید مرواریدی روی خونه ابدیت رو میشستم. توی خلوتی که بود یا نبود برام مهم نیست! مینشستم پای غیبت با تو. یادته میگفتی چقدر من حرف میزدم؟ بعد نبودنت انقد ساکت شدم... خوردم حرفامو. بعد تو دیگه کسی نتونست منو درک کنه. کسی نتونست خونه امنم باشه که دسته گل آب دادنامو تعریف کنم براش. بعد تو بود فهمیدم فرنی خوردن بغل تو توی اون زمستون سردِ کثافت، اینکه منو برده بودی یه جای دور که صدای گریه و دعواها رو نشنوم، و حتی سرما خوردگی بعدش، بهترین روزای عمرم بودن! فرنیِ اون موقع بهترین غذای عمرم بود و بغل تو امن ترین نقطه دنیا بود. حتی موقع آمپول زدنا که دستمو گرفته بودی، من کامل‌ترین من بود. دیر فهمیدم. عمه جان تو منو 5 سال داشتی، من تا چشم باز کردم و دیدم عمه کیه، عمه کجاس... عمه کجاس...؟

کاش بودی! میدونی؟ قول میدم حتی زیاد حرف نزنم سرتو نخورم! من ساز میزنم تو آواز بخون. شروع کنیم؟ خنک آن دم که نشینیم، در ایوان من و تو، به دو نقش و به دو صورت به یکی جان، من و تو، من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق ، خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو.....

آقای ربات
یکشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۴
10:11
درحال بارگذاری..

بغل کردن

خانوم دکتر چراغ رو خاموش کرد، یه نور زرد فقط باقی موند توی تاریکی. و گفت از این نور خوشت میاد نه؟ اونجا خیلی شبیه اتاق شاه سیاهه... از فرش و میز و پنجره ها گرفته تا قفسه کتاب، تا نور زردی که وسط تاریکیا میتابه روی صورت خانم دکتر. اگه بتونم جایی که قراره بمیرم رو انتخاب کنم، همونجاس! گفتم آره آرامش بخشه. هیولا گوشه اتاق ایستاده بود و آدامس میجویید، بانوی قرمز پوش داشت سعی میکرد بفهمه چه چیزایی در مورد من توی پرونده ام نوشته شده. خانم دکتر ما رو برده بود به یک روز قبل از اینکه هیولا منو بخوره. داشت گریه ام میگرفت که شاه سیاه گفت گریه نمیکنیا. این تنها چیزی بود که شاه سیاه توی 7 ساعت گذشته گفته بود. پس حتما چیز مهمی بوده. مثل 113 امین بار آخری که سعی کردم گریه مو بند بیارم، چشمامو محکم به هم فشار دادم و اشکایی که پشت پلکام جمع شده بود رو هل دادم داخل و بازم ریختم تو خودم. دست چپم کرخت شده بود نمیدونم از چی بود. یکم دیگه میگذشت فکر کنم حسش نمیکردم. امشب اگه خانوم دکتر از من امتحان نقاشی میگرفت و میگفت بغل کردن رو نقاشی کن. من صفر میشدم...

آقای ربات
شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
22:36
درحال بارگذاری..