میخوام خاطره معلم شدنم رو تعریف کنم. من توی دو چیز خیلی بد بودم. یکی توضیح دادن و یاد دادن و یکی فن بیان و تپق نزدن! و یکی دیگه هم کلا خود برنامهنویسی! خیلی آنچنان برنامهنویس خوبی نبودم. یکم از زمان کرونا گذشته بود که متاسفانه خانواده ما هم کرونا گرفتن و خیلی زود به منم رسید، به مامانم رسید، مامانم برای روماتیسم که داره سیستم ایمنیش ضعیف تره و همین باعث شد مامانم حالش بدتر بشه ولی من خب اولا اجازه نداشتم زمین گیر بشم. دوما مایعات میخوردم خیلی زیاد و خودمو سر پا نگه داشتم. برای درمان مامانم پول لازم داشتم! هر آمپول رمدزیور 1.200 بود! میخواستی بخر نتونستی به هیچکس ربط نداشت! اون روزا فکر میکردم امکان نداره روزای سخت تر از اینو تجربه کنم. اولین شب که مامانم بستری شد توی یه امام زاده بود که تبدیلش کرده بودن به یه سالن پر از تخت برای بیمارای کرونایی. یادمه پرستار گفت تو بیرون باش ما حواسمون هست. رفتم از بیرون ولی کنار پنجره که به تخت مامانم نزدیک بود، چشمام یه لحظه پر گریه شد. قلبم عین زیر پلکام داغ شد، ولی اجازه نداشتم اشکامو به کسی نشون بدم... شبا تو فکر بودم که چطوری پول در بیارم. صبحا از آزمایشگاه به کلینیک، از کلینیک به خونه، از خونه به دکتر، از دکتر به آزمایشگاه و... یه شب اشکام یخ زد! تبدیل شدن به کلی قندیل نوک تیز، شکستم و پرتشون کردم سمت زندگی، درست خوردن وسط قلبش! بلند شدم و واستادم رو به روی ترس هام، ترس از حرف زدن، تپق زدن، یاد نداشتن، شروع کردم توی پیجم تبلیغ کردن که من کلاس پایتون میذارم. 3 تا دانشجو گرفتم همونجا! شبا شروع کردم روی یاد گرفتن های زیاد، تا صبح نخوابیدنا و تمرکز روی اینکه تخصصم رو تکمیل کنم. و با اعتماد به نفس کلاس ها رو شروع کردم برگزار کردن. بازخورد ها مثبت بود! خوشحال شدم! پول اومد دستم و توی زمان کوتاهی دیدم چندین برابر دو سه ماه قبلی که کار کردم پول دارم! داروهای مامانم رو تونستم بگیرم و یادم اون روز که از داروخونه شلوغ و صف خرید دارو با یه مشما پر دارو زدم بیرون چقدر خوشحال بودم! چقدر صدای غار غار کلاغ ها قشنگ به نظر میرسیدن!
تا زمانی که واقعاِ واقعا مجبور نشی، و احساس نیاز رو از ته دلت حس نکنی، موفق شدن فقط میشه یه خیال خوش :) که مثلا هی با خودت بگی حالا باشه این تجهیزات رو بخرم ورزش رو شروع میکنم! حالا باشه فلان کتاب رو بخرم و از مهر سال بعدی دقیق بشینم برای کنکور خوندن! حالا باشه یه لپ تاپ خیلی خوب بگیرم بعدش بشینم پای یادگرفتن برنامه نویسی! تا زمانی که مجبور نشی با همون چیزایی که داری، خیلی سریع به نتیجه برسی، موفق نمیشی... من اونقدر توی تدریس خوب شدم که تا الان 500 تا دانشجوی خارج از کشور رو بهشون برنامه نویسی یاد دادم و مشغول به کار شدن! تا حالا یه نفر بهم هیت نداده که چقدر بد درس دادم! و طوری شده هنوز کلاس رو برگزار نکردم، با یه فراخوان خالی کلی دانشجو میگیرم...