وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

روزهای صفر و یکی

این روزا تقریبا تمام حاشیه رفتن ها و تمام حواس پرتی ها رو به حدقال رسوندم اما بازم به کارهای روزانه ام نمیرسم. و وسط تمام اینا یه پروژه هم قبول کردم! اصلا چرا؟ برای چی؟ چرا باید یه اضطراب و مشغله فکری دیگه به این روزا اضافه کنم؟ شاید هنوزم دارم از درد به درد فرار میکنم... آرمان گرشاسپی میخونه "برگرد.. به دلتنگی اگر باقی عمرت گذرت چه...؟" انگار هنوز دردهای این روزام به اندازه ای نرسیده که دلتنگی تو رو مماس با فروپاشی روانیم نبینم. انگار دشوار بودن این پروژه اونقدر هم دشوار نیست که اگر بود تو رو به کل فراموش میکردم میگفتم من چرا اینقدر برنامه نویس بدی ام؟ دلیل اصلی حال بد من میدونی چیه؟ اینکه قبلا میگفتم خب درس میخونم. که چی؟ برای این که چی یه جواب قشنگ داشتم. درس میخونم، میخوام کنکور قبول بشم، میخوام برنامه نویس خوبی باشم، میخوام یوتوب معروف بشم، میخوام بهترین معلم برنامه نویسی باشم. که چی؟ که خنده رو روی لب های تو ببینم. اما از وقتی که دیگه نبودن رو شروع کردی، من هم گم شدگی و رها شدگی و پوچ شدگی رو شروع کردم. دیگه برای هیولای "که چی؟" جوابی ندارم. ندارم و اونم نمیره از این اتاق بیرون. همیشه باهامه. انگار نیاز دارم یه هفته هیچ کاری نکنم. به یه مرتب سازی پرونده ها نیاز دارم. یه مرتب سازی. انگار نیاز دارم دوباره برنامه نویسی کنم این روزهای صفر و یکی رو...

آقای ربات
چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:57
درحال بارگذاری..

خودت رو گول نزن من!

خب..صاف واستا. اونوری نه، این سمت. درست رو به روی در حقیقت ها. خب... آماده ای؟ میخوام در رو باز کنم. چشماتو بپا چون ممکنه اذیت بشن. تو خیلی وقته تو تاریکی بودی و برای خودت نورهای قشنگ قشنگ خیال میکردی ولی نور حقیقت ها ممکنه چیزی نباشه که تو میخوای. حقیقت خودخواهه، براش اصلا مهم نیست تو چی میخوای، چی میشی، چی شدی. هیولا کلید میندازه به یه قفل قدیمی و در و باز میکنه. تو رو من خیلی وقته از دست دادم. 22 ماه! پس دیگه از دست دادنِ چیز دیگه‌ای در پیش رو ندارم که ناراحت باشم. دلیلی برای ناراحتی نیست. یا این کنکور لعنتی رو به شکل معجزه آسایی قبول میشم و یه فصل جدیدی از داستان زندگیم قلم میخوره. یا قبول نمیشم و میدونی که بیخیال نمیشم! شروع میکنم به دوباره ساختن، دوباره خوندن، دوباره پول جمع کردن. اونوقت سال بعدی همین روزا یه آدم قوی تر شدم. اینم خوبه! چی از ارتقای خود آدم بهتره خب؟ چیش بده؟ گول نزن خودت رو ! تو اونو از دست دادی. فکر نکن منتظرته. قبول بشی، دانشگاه تهران هم قبول بشی براش مهم نیست. یا گیریم مهم بود! تو با خودت برنمیداری بگی آدمی که فقط توی موفقیت هات باهات باشه ترسناکه یکم؟ چی؟ یکم؟ برو بالاتر. به این فکر کن قراره تا 700 سالگیت کلی هنوز شکست مونده! اونی که توی برنده بودنات فقط باشه، باعث میشه بازنده بودنات دردناک تر بشه. خودت رو گول نزننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن. پاشو این چند روز باقی مونده رو هم برنامه بچین. نه برای اون. 10 تا دلیل بنویس برای قبولی توی کنکورت.... هیولا در رو میبنده و میگه برای امروز کافیه.

آقای ربات
سه شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۴
21:27
درحال بارگذاری..

پروژه ماشین لرنینگ

روز اول: نمیدونم چی تو خودم دیدم که این پروژه رو قبول کردم! یه جوریه. حس میکنم نتونم انجامش بدم. اما خب مجبورم انجامش بدم. بازم میام اینجا آپدیت هامو مینویسم. فعلا برم ببینم چی باید نصب کنم محیط رو آماده کنم.

آقای ربات
دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:21
درحال بارگذاری..

اینترفرون

سلول‌های آلوده به ویروس زمانی که در حالی که ویروس به اندازه زیادی تکثیر کرده و میخواد سلول رو بترکونه و اون رو بکشه، وقتی که سلول دیگه هیچ امیدی به زندگی نداره، دقیقا توی آخرین لحظه های مرگش، یه مولکولی آزاد میکنه به اسم اینترفرون. حس میکنم مثل این میمونه کل تجربیاتش رو ریخته باشه فلش و اون فلش رو پرت میکنه سمت سلول‌های دیگه. توی اینترفرون دستورالعمل‌هایی وجود داره که به بقیه سلول‌ها کمک میکنه که از اون ویروس جون سالم به در ببرن. امروز موقع درس خوندن داشتم به این فکر میکردم که چقدر زیباس! حالا منِ در حال مرگ وقتشه اینترفرونم رو آزاد کنم. که توش گفته باشه دل نبندید. دل نبندید. دل نبندید....

آقای ربات
دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴
19:44
درحال بارگذاری..

یه هیولا در حال خوردن توعه

من همیشه گفتم درد مال کسیه که میخواد تغییر کنه. پس تا وقتی که درد حس میکنم یعنی هنوز زندم چون هنوز میخوام تغییر کنم. اگر از وضعیت فعلیم راضی بودم که دیگه مشکلی نبود! نه تراپی میرفتم، نه به تو فکر میکردم، نه درس میخوندم، نه کار میکردم. اگر همه این کارها رو میکنم پس یعنی شاه سیاه هنوز میتونه با اون یکی دستش که قطع نشده شمشیر بگیره درستش. پس توی فروپاشی های روانی، وقتایی که به اولین روزی که هیولا منو خورد فکر میکنم. بیا به جای "فقط فکر" یه کار . فقط یه کار دیگه هم انجام بدیم. باشه هیولا؟ هیولا میگه یه نوت جدید باز کن بنویس چی حالتو الان بهتر میکنه؟ در طول روز باید چیکارا میکردی که به این حالت نمیرسیدی؟ بنویس! خودتو سانسور نکن. خودتو توجیه نکن. وظایفت رو بنویس. بنویس. بنویس لعنتی. همونجا که شاه سیاه داره به حرفی که گفتم بهش فکر میکنه ("با یکی دستت که قطع نشده میتونی...") یه نوت جدید توی Obsidian باز میکنم و مینویسم. مورد اول، مورد دوم، مورد سوم، مورد چهارم،... دستامو میکشم عقب. بهشون فکر میکنم. بعضیا رو میشه توی نیم ساعت انجام داد، بعضیا رو میشه توی 15 دقیقه انجام داد! و تا آخر شب کلی 15 دقیقه و 30 دقیقه مونده. به هیولا نگاه میکنم. میگه پس منتظر چی هستی؟ قطع کن اون صدای قرائت رو و بشین پای همین کارا. ایناس که حالتو بهتر میکنه. نه سریال دیدن و نه بازی کردن.

آقای ربات
یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:10
درحال بارگذاری..

هنر ظریف بخشیدن

تراپی امشب هم مثل همیشه فوق العاده بود. چیزی رو یاد گرفتم که ارزشش بیشتر از هزاران جلسه تراپیه. یاد گرفتم ببخشم. تا الان نمیدونستم بخشیدن چیه؟ چطوریه؟ من یاد گرفتم و این یاد گرفتن باعث شد و میشه بارهایی که الکی تا اینجا به دوش کشیدم از روی شونه هام کم بشه. باشه... باشه دکتر :) من بابامو میبخشم. من عمه مو میبخشم. من عموهامو میبخشم. من مامانمو میبخشم. من دایی هامو میبخشم. من زن عموم رو میبخشم. من شوهر خاله هامو میبخشم. من تمام فامیلام که از شکست های من خوشحال میشن و از موفقیت هام ناراحت، میبخشم. نا آگاهن. من میرم تراپی و من باید فرق داشته باشم. من باید آدم بزرگتره باشم. من اون همکلاسی هام که اذیتم کردن رو هم میبخشم. من معلم کلاس اولمو میبخشم. من مدیر مدرسه کلاس سومم رو میبخشم. من معلم پرورشی دبیرستانمو میبخشم. من هر کسی که اومدنش فقط به خاطر بهره مند شدن از یه لطف از سمت من بود رو هم میبخشم. من اونایی که فقط ادعای رفاقت داشتن رو میبخشم. من... من حتی تو رو هم میبخشم. اره... من امشب تو رو بخشیدم. تویی که منو حتی بلاک نکردی که توی اون لیست اسممو نبینی. منم عین تو، تو رو میبخشم تا حتی توی کینه هامم دیگه حضور نداشته باشی. یکم عین تو شدن فکر نکنم به جایی بر بخوره. میخواستم امشب نوشتن یه کتاب رو شروع کنم که توش برای تمام بلا هایی که سرم آوردی بگم نمیبخشمت. اما این ایده توی نطفه خفه شد. بخشیدمت. شاه سیاه هی میگه بخشیدن یعنی قبول شکست! بخشیدن یعنی جواب ندادن بدی ها. خفه شو شاه سیاه... من میخوام ببخشم و این کینه ها رو دیگه ادامه ندم چون دیگه نمیخوام برای یه سری آدما هیچگونه وقتی بذارم. این شاید خودش بدترین جواب باشه. چی از این بدتر که تو دیگه اونطوری که قبلا به چشم من میومدی، دیگه نمیای... آخرین تردید رو هم هیولا ایجاد میکنه توم. که میگه اگه اونا آگاه بودن چی؟ آگاه بودن از کاری که میکنن و میدونستن تو رو اذیت میکنه. اونوقت چی؟ نه هیولا. تو هم ساکت باش. من میبخشم چون دیگه دلم نمیخواد مغزم بشه موزه خاطرات سمی.

بخشیدمتون. همه تون رو.

آقای ربات
شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:49
درحال بارگذاری..

14

لطفا از آدما برای وقت کشی استفاده نکنید.

آقای ربات
جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:34
درحال بارگذاری..

پکیج قیمت

روز اول | 25 اردیبهشت
امروز روز شلوغی بود. وقت برای فکر کردن به هیچ چیزی رو نداشتم. اما میون کارها و خستگیا، هیولا اومد گفت هی! آقای ربات! تو این همه برنامه‌نویسی کار کردی، ولی هنوز یه پکیج برای پایتون ننوشتی! گفتم بهش که الان اخه؟! الان باید این ایده رو بهم بدی؟ گفت هی! صرفا فقط گفتم یه جایی یادداشتش کنی! اصلا به من چه! گذاشت رفت و منم فکرم یه گوشه اش درگیر حرفاش شد. یه پروژه جدید تعریف کردم، چک لیست ساختم. و قراره که به زودی اولین پکیج پایتونیم رو بنویسم!

روز دوم | 26 اردیبهشت
خیلی سریع! خیلی یهویی اتفاق افتاد! از این تصمیمات و از این پروژه‌ها خیلی خوشم میاد. میدونی؟ مثل شعرهایی که یهویی میاد و میبینی چقدرم همه چیش خوبه! پروژه قیمت آپلود شد:

https://pypi.org/project/gheymat/


این پست آپدیت خواهد شد.

آقای ربات
پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:34
درحال بارگذاری..

موضوع انشا: دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

کلاس پر سر و صدا بود. پسرک یه دفتر انشا سیاه از توی کیفش درآورد و گذاشت روی نیمکت سبز چوبی کلاس سوم ب. از اون طرف شنید که یکی نوشته میخواد شغل پدرش رو دنبال کنه چون باباش الگو و قهرمانشه. موضوع انشای اون زنگ "دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟" بود. پسرک یه نفس عمیق کشید. هیولا پرسید مطمئنی میخوای اون انشا رو بخونی؟ پسرک به هیولا نگاه کرد انگار هیولا میخواست بهش بگه این کار رو نکن. زیپ کیفش رو باز گذاشت و کیف رو کرد زیر نیمکت. معلم اومد و همه بلند شدن و صلوات فرستادن. معلم نشست و وقتی که نشست کفشای پاره پوره و قهوه‌ای رنگ علی رو که ردیف اول می‌نشست دید. وقتی همه ساکت شده بودن مدیر مدرسه در و باز کرد و اومد داخل. به زور از داخل چار چوب در تونست وارد بشه! مدیر مدرسه یه خانوم معلم غول‌پیکر و ترسناک بود. شاید اون موقع چون پسرک خیلی کوچیک بود مدیر مدرسه رو اونطوری میدید. همه پاکت‌های نیکوکاری جشن عاطفه‌ها رو دادن به مدیر مدرسه. به جز پسرک. مدیرِ مدرسه یه نگاه سرد و بی محبت به پسرک انداخت و شروع کرد غر غر کردن. چرا همیشه دیر میکنی؟ چرا اینقدر بابا مامانت بی مسئولیتن؟ چرا... خانم معلم حرفشو قطع کرد و یه پاکت از کیفش درآورد گفت "خانم مدیر! لطفا آروم باشین. پاکتش رو داده بود من بدم به شما" پسرک نگاهشو از کفش‌های قهوه‌ایش برید و به چشمای قهوه‌ای رنگ خانم معلم دوخت. خانم معلم یه لبخند به پسرک زد. مدیر مدرسه پاکت رو گرفت و حرفاش توی هوا که نصفه مونده بود، پرت شدن به سمت صورتش! مدیر مدرسه که رفت، خانم معلم به پسرک یه چشمک زد! انشاها به نوبت خونده میشد، "در آینده میخوام دکتر بشم"، "در آینده میخوام راننده کامیون بشم!"، "در آینده میخوام کشاورز بشم". نوبت به پسرک که رسید، یکم مکث کرد، خانم معلم گفت انشاتو نوشتی؟ پسرک جواب داد، اجازه خانم؟ بله خانم. دست کرد توی زیپ کیفش که باز گذاشته بود و یه دفتر سبز رنگ رو توی تاریکی کیفش پیدا کرد و رفت پای تخته. هیولا که روی نیمکت نشسته بود، دفتر مشکی رو برداشت و رفت به دیوار تکیه داد، پسرک همونطور که میخوند "در آینده میخواهم گلدان نقاشی کنم بدانم با فروش گلدان‌هایم، هر روز هزاران گل و گیاه زنده می‌مانند..." هیولا هم انشایی که توی دفتر مشکی نوشته شده بود رو میخوند "در آینده میخواهم قاتل سریالی بشوم و سوژه قتل هایم کسانی باشند که آن بچه‌هایی که پدرشان مرده است را اذیت میکنند و به چشم بد نگاه میکنند..." صدای قهقهه هیولا به اندازه خمیدگی لبخند خانم معلمی که به پسرک خیره شده بود، زیاد بود. روی دفتر سبز اسمی نوشته نشده بود. انگار تازه خریده شده بود. اما روی دفتر مشکی نوشته بود " نام: علی...."

آقای ربات
چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:12
درحال بارگذاری..

کاش تو غم بودی

ساعت پنج عصر، اتاق رو به تاریکی، صدای اذان از دور، میز کار بهم ریخته، پنکه‌ای روشن و سرگردان، کامپیوتر پر از کدنویسی و پروژه های باز، نوشیدنی گرم شده، فکر های بنفش، آبی، تیره، تیره، تیره، انتخاب چند پرونده، فشردن دکمه دلیت، پاک کردن سطل زباله، گریه های بند آمده، صدای آدم‌هایی که نیستند، چه بی پایان است غم. کاش تو غم بودی...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴
15:29
درحال بارگذاری..

د مثل دیروز

امروز هم نبودی. مثل دیروز، مثل پریروز، امروز هم ندیدمت. دروغ گفتم! مثل تمام 22 ماهی که بی تو سر شد و من تمام عکساتو جز به جز حفظم! آرامش این روزهامو مدیون تراپی رفتنام که انگار بالاخره داره جواب میده. خیلی عجیبه جای یه سری زخما چسب میزنی و یه جاهایی از زندگیت خوب میشه که فکرشو نمیکردی بهش ربط داشته باشن. کنکور هر روز و هر روز داره نزدیک تر میشه. خیلی نگرانش نیستم چون در طول روز دارم هر کاری از دستم بر میاد رو انجام میدم براش. کارهام دارن پیش میرن. درسته شاید همه چی با سرعت کمی داره پیش میره ولی از نظر من آدم وقتی باید نگران باشه که واقعا همه چی متوقف شده باشه. نگران نیستم. آشفته نیستم. خشمگین نیستم اما تا دلت بخواد دلتنگم. تا دلت بخواد غمگینم. و این از من بی حوصله‌ترین رو میسازه. اینکه اگر یه شب از خواب بیدار بشم و ببینم خونه آتیش گرفته، یکم به رنگ آتیش نگاه میکنم و دوباره پتو رو میکشم سرم و میخوابم. آدم همیشه که نباید واقعنی بمیره. وقتی دیگه ماه‌ها از آخرین باری که لامپ اتاقت روشن باشه گذشته. وقتی موقع رد شدن از خیابون اینطرف و اونطرف رو نگاه نمیکنی. وقتی برای صبح ساعتی کوک نمیکنی یا برات مهم نیست فردا گوشیت چند درصد شارژ داشته باشه... آدم دیگه از همین روزا به بعد مردنش شروع میشه.

آقای ربات
سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:20
درحال بارگذاری..

طوری که من معلم شدم

میخوام خاطره معلم شدنم رو تعریف کنم. من توی دو چیز خیلی بد بودم. یکی توضیح دادن و یاد دادن و یکی فن بیان و تپق نزدن! و یکی دیگه هم کلا خود برنامه‌نویسی! خیلی آنچنان برنامه‌نویس خوبی نبودم. یکم از زمان کرونا گذشته بود که متاسفانه خانواده ما هم کرونا گرفتن و خیلی زود به منم رسید، به مامانم رسید، مامانم برای روماتیسم که داره سیستم ایمنیش ضعیف تره و همین باعث شد مامانم حالش بدتر بشه ولی من خب اولا اجازه نداشتم زمین گیر بشم. دوما مایعات میخوردم خیلی زیاد و خودمو سر پا نگه داشتم. برای درمان مامانم پول لازم داشتم! هر آمپول رمدزیور 1.200 بود! میخواستی بخر نتونستی به هیچکس ربط نداشت! اون روزا فکر میکردم امکان نداره روزای سخت تر از اینو تجربه کنم. اولین شب که مامانم بستری شد توی یه امام زاده بود که تبدیلش کرده بودن به یه سالن پر از تخت برای بیمارای کرونایی. یادمه پرستار گفت تو بیرون باش ما حواسمون هست. رفتم از بیرون ولی کنار پنجره که به تخت مامانم نزدیک بود، چشمام یه لحظه پر گریه شد. قلبم عین زیر پلکام داغ شد، ولی اجازه نداشتم اشکامو به کسی نشون بدم... شبا تو فکر بودم که چطوری پول در بیارم. صبحا از آزمایشگاه به کلینیک، از کلینیک به خونه، از خونه به دکتر، از دکتر به آزمایشگاه و... یه شب اشکام یخ زد! تبدیل شدن به کلی قندیل نوک تیز، شکستم و پرتشون کردم سمت زندگی، درست خوردن وسط قلبش! بلند شدم و واستادم رو به روی ترس هام، ترس از حرف زدن، تپق زدن، یاد نداشتن، شروع کردم توی پیجم تبلیغ کردن که من کلاس پایتون میذارم. 3 تا دانشجو گرفتم همونجا! شبا شروع کردم روی یاد گرفتن های زیاد، تا صبح نخوابیدنا و تمرکز روی اینکه تخصصم رو تکمیل کنم. و با اعتماد به نفس کلاس ها رو شروع کردم برگزار کردن. بازخورد ها مثبت بود! خوشحال شدم! پول اومد دستم و توی زمان کوتاهی دیدم چندین برابر دو سه ماه قبلی که کار کردم پول دارم! داروهای مامانم رو تونستم بگیرم و یادم اون روز که از داروخونه شلوغ و صف خرید دارو با یه مشما پر دارو زدم بیرون چقدر خوشحال بودم! چقدر صدای غار غار کلاغ ها قشنگ به نظر میرسیدن!

تا زمانی که واقعاِ واقعا مجبور نشی، و احساس نیاز رو از ته دلت حس نکنی، موفق شدن فقط میشه یه خیال خوش :) که مثلا هی با خودت بگی حالا باشه این تجهیزات رو بخرم ورزش رو شروع میکنم! حالا باشه فلان کتاب رو بخرم و از مهر سال بعدی دقیق بشینم برای کنکور خوندن! حالا باشه یه لپ تاپ خیلی خوب بگیرم بعدش بشینم پای یادگرفتن برنامه نویسی! تا زمانی که مجبور نشی با همون چیزایی که داری، خیلی سریع به نتیجه برسی، موفق نمیشی... من اونقدر توی تدریس خوب شدم که تا الان 500 تا دانشجوی خارج از کشور رو بهشون برنامه نویسی یاد دادم و مشغول به کار شدن! تا حالا یه نفر بهم هیت نداده که چقدر بد درس دادم! و طوری شده هنوز کلاس رو برگزار نکردم، با یه فراخوان خالی کلی دانشجو میگیرم...

آقای ربات
دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:53
درحال بارگذاری..

حرف‌هایی که آدما رو ساکت میکنه

بعضی حرف‌ها به آدم زده میشه که اگه به دقت بشینی بهشون فکر بکنی میبینی بعد از اونا ساکت شدی. حالا ساکت بودن فقط به این معنی نیست که دیگه حرف نزده باشی! گاهی وقتا انجام ندادن یه کار، تکرار نکردن یه رفتار، اینکه کسی از چشمت برای همیشه بیوفته، اینکه یه سری باورها توی ذهنت عوض بشن. من اسم همه اینا رو میذارم ساکت شدن. انگار یه چیزی مثل ذوق و شوق توی آدم خاموش میشه. مثل اون حرف ها که اون شب بهم زدی و شده بودم مثل شاه سیاه شطرنج گوشه بازی که هر خونه قدم میذاشتم کیش بودم. ماتم کردی. اما تو هیچوقت نفهمیدی من بازیکن رو به روت نبودم. یکی از جدی ترین جنبه های زندگیمو هیچوقت دوست نداشتم به بازی گرفته بشه. اونم چی! به دست تو به بازی گرفته بشه. و در نهایت با آخرین سطح از سرد بودن و عوض شدن ماتم کنی! سوالم اینه. حالا چی؟ شاه سیاهو میزنی از صفحه بیرون میکنی؟ مهره ها رو میچینی دوباره بازی میکنی؟ با من؟ با کی؟ کاشکی یه روز دست از این بازی کردنا برداری. قبل از اینکه به کل ساکت نشدم.

آقای ربات
یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:37
درحال بارگذاری..

هزار خاطره‌ی مرده را شمردم و سخت است

هوا بد است... به یک بادبان ببند خودت را
که رودخانه‌ی وحشی به انتظار نشسته
به عشق گوش نده... زخم می‌کند بدنت را
پرنده‌ای‌ست که بر سیمِ خاردار نشسته
به جز سقوط... به جز حسرتِ شکست نخوردن
هنوز خاطره‌ی دیگری به یاد ندارم
به من نشان بده ای مرگ، شکلِ واقعی‌ات را
به این جماعتِ صدچهره اعتماد ندارم!
برای فاصله‌هایی که نیست، شعر بگویم؟
شبیه پنجره‌هایی که نیست، بسته بمانم؟
هزار خاطره قی می‌شوند روی خیابان
نجیب خانه‌ی آتش گرفته‌ای‌ست دهانم!
هزار خاطره‌ی مرده را شمردم و سخت است
دوباره زنده کنم زخم‌های تنم را
درخت باشم و از سایه‌ی بهار بترسم
پرنده باشم و پنهان کنم پرندگی‌ام را...

- حامد ابراهیم‌پور -

آقای ربات
شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۴
22:8
درحال بارگذاری..

شنبه نباید گریه کنی؛ لطفا شنبه گریه نکن

از صبح... نه نه.. از دیشبه انگار یه بچه کوچولو درون من داره گریه میکنه. یه جا مامانش گم شده، یه جا گرسنشه، یه جا توی جنگ توی یه کمد خرابه قایم شده، یه جا بردنش ازش آدرنالین بکشن، صدای جیغ هاش و صدای گریه هاش حتی یه لحظه هم کم نمیشه بلکه بیشتر هم میشه. انگار امروز تمام طرحواره‌ها توم فعال شده. والد خسته شده. صبح که بیدار شد خودشو کف اتاق پیدا میکنه، روی لپ چپش که روی فرش بوده قرمز شده. گوشه چشماش از گریه سفید شده انگار تنها چیزی که رسوب شده و باقی مونده همین شوری اشک ها بوده. از توی هندزفری صدای عبدالباسط میاد یعنی از دیشب یکسره میخونده؟ بلند میشه میره یه دوش میگیره و میاد میشینه پشت کامپیوترش، سعی میکنه اسکرول نکنه پایین و چت های دیشب رو نخونه. سعی میکنه صدای گریه ها و جیغ ها رو با صدای موزیک قاطی کنه و اینطوری مغزشو گول بزنه. شنبه روز خوبیه. شنبه همیشه روز شروع هاست. شنبه روزیه که وقتی بیدار شدی همه چی تمیز و مرتب باشه نه مثلا الان که اتاق پر زباله اس، دسکتاپ کامپیوتر شلوغه، کلی فایل هست توی گوشی که باید مدیریت بشن. اگه قول بدم به اون بچه که گرسنه اس غذا بدم، مامان اون بچه که گم شده رو پیدا کنم، اون بچه توی بشکه های قاچاق آدم رو نجات بدم، اگه بهت تضمین کنم یه سرباز خوب میره سراغ اون بچه که قایم شده و اونو از بغل مامانش که خیلی وقته مرده برمیداره و بهش میرسه. تو حالت بهتر میشه؟ نه. شاید اون بچه ها خوب بشن ولی تصاویری که توی حافظه مزخرف قویت مونده رو چیکار کنیم؟ هیولا میره دنبال نجات بچه ها، شاه سیاه هی از توی بار نوشیدنی میریزه برای خودش، بانوی قرمز پوش سعی میکنه ماکارونی درست کردن یاد بگیره!

بازم سر کلاس ویولن سرد ترین بودم! خیلی حواسم بود جایی که لازم نیست نخندم و فکر کنم تا حدودی هم توش موفق شدم. تراپی بازم عجیب بود. بازم عیجب خوب بود. این جلسات تنها عمر مفیدیه که توی هفته دارم انگار! انگار میتونم بدون هیچ ترسی بگم گور بابای همه آدمایی که منو داغونم کردن. به هر شکلی به هر شدتی! اما امشب ... امشب نمیدونم چی شد... ناخودآگاه خداحافظی نکردم! فقط گفتم شب بخیر. انگار دلم نمیخواست خداحافظی کنم...

آقای ربات
شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:54
درحال بارگذاری..

بیا بازی کنیم.

هیولا میگه بیا بازی کنیم. می‌پرسم چه بازی؟ میگه بیا بخوابیم فردا هر کی بیشتر مرده بود، برندس. می‌پرسم بیشتر مردن چیه هیولا؟ میگه بیخیال! فکر می‌کنی نمی‌شنوم یه شبا از ته دلت دعا میکنی بمیری و فردا باز زنده ای؟ میگم خب؟ مردن از این بیشتر که حتی یه نفر هم نیست صداتو بشنوهه؟ هیولا لیوانشو سر می‌کشه و میشینه کنارم دور آتیش. میگه اون صبح ها که چشماتو به زور می‌بندی ادای مرده ها رو در میاری رو هم دیدم. خب هر کی بیشتر ادای مرده ها رو در بیاره برندس. جدی نگاش میکنم، می‌خوام بپرم رو کله اش تمام مشت زدنایی که خودش یادم داده رو خودم بهش یاد بدم. جدی جواب میدم ادا؟!! تو فکر می‌کنی دارم ادا در میارم ؟ فکر کردی برام آسونه اون چیزا که شنیدم اون لحظه ها که کشیدم؟ فکر کردی لذت میبرم؟! آره؟؟!! من از تو که ۲۰ ساله کنارمی توقع ندارم منو نشناسی. خسته ام من هیولا... از اینکه پلکامو میذارم رو هم و میترسم توی ثانیه بعدی به روی همین دنیا باز بشه. قرص منو ندیدی؟ هیچی نمیگه فقط میگه از الان میخوای بخوری؟ راهمو از کنار آتیش میکشم و میرم داخل قلعه. و هیولا تازه متوجه عکسی که انداختم توی آتیش میشه...

آقای ربات
جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:10
درحال بارگذاری..

جمعه‌های رها شده

الان که دارم این متن رو مینویسم، بیشتر از هر تایم دیگه‌ای ازت متنفرم... و خب متاسفانه بیشتر از هر تایم دیگه‌ای هم دلم برات تنگ شده. من دلم نمیخواست تو هم یکی از اونا باشی که ازشون متنفرم. توی این لیستی که روز به روز داره بهشون اسم اضافه میشه، من دلم نمیخواست توشون اسم تو رو ببینم. دلم نمیخواست وقتی به تو فکر میکنم کلی صفات بد به خودم نسبت بدم و بگم تو به خاطر این چیزا رفتی. که بعدش هیولا بیاد به تو برچسب‌های مختلف بزنه. من دلم نمیخواد باور کنم این برچسب‌ها برای تو درست باشه. دلم میخواست پولایی که برای تراپی و دارو میدم رو هر ماه برای خوش گذرونی خودمون خرج کنیم. یا حتی پس انداز کنیم برای آینده مون. برای آینده ای که خودت هم میدونستی وجود نداره، میدونستی برای ساختنش باید دو نفر تلاش کنن. این جمعه‌های رها شده. تک تک ساعتاش، ساعت 9 و 27 دقیقه صبح، تا 400 شمردنا و تو رسیدنا... ساعت 12 و 34 دقیقه ظهر، ساعت 17:17، ساعت 20:02، ساعت 20:30 تمام این ساعتا تمام این ثانیه ها بعد از گذشت 22 ماه از دوریت هنوز دوز کشنده بودنشون 1 میلی ثانیه هم کافیه تا منو از پا در بیاره. هیچی عوض نشده. هیچی تغییر نکرده، هیچی فراموش نشده، هیچی عادی نشده. من هنوزم مثل روز اولی که به آسمون نگاه کردم و با خودم فکر میکردم از این به بعد یعنی من و این آسمون تنهاییم؟ دیگه پیام "سلام صبحت بخیر عزیزُم، روز خوبی داشته باشی" قرار نیست تو گوشیم ببینم؟ و ناگهان دیدم مردم... دیدم اصلا صبح های دیگه ای وجود نداره که من نداشتن های بعدیشو تجربه کنم. مثل همون روز اولی که مردم، هر روز میمیرم، هر ثانیه میمیرم، هر لحظه میمیرم. من دلم نمیخواست بمیرم. دلم میخواست زندگی کنم. زندگی کنیم. من بیشتر از اینکه دلم نمیخواست اذیت بشم، دلم نمیخواست اذیت شدن من بشه متن‌های غمگین رو بیوت، دلم نمیخواست سیاه شدن قلب من بشه سیاه شدن عکس های پروفایلت. فکر کنم بدترین کاری که میشه با یه آدم کرد این باشه که بهش صاف و ساده نگی چرا نمیخوای باهاش بمونی. اینطوری اون آدم میمونه و هزار تا نداشته و مغزش هی شروع میکنه به ساختن نداشته های جدیدتر و تا الان که دارم این متن رو مینویسم هیولا 5 هزارتا نداشته همینطوری لیست کرده هر بار شانسی دست میذاره رو یکیشون و یه شکست رو یادم میاره. که من کم بودم، که من این ویژگی رو شاید نداشتم؟ شاید اون یکی؟ شاید هر دو؟ اووو مورد 4563 امی رو... و مهم نیست تراپیست چقدر حرف تو گوشت بخونه و بگه چشماتو ببند و توی لحظه های سیاه زندگی بیاد کنارت اون زخم رو پانسمان کنه و بره. این یه مورد تو خودت باید پانسمان میکردی. که نکردی.

آقای ربات
جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:44
درحال بارگذاری..

فایل در حال استفاده‌اس

توی کامپیوتر تا زمانی که یه فایل در حال استفاده باشه حالا چه مستقیم چه پشت کدهای صفر و یک اگر برنامه‌ای در حال نوشتن یا خوندن اون فایل باشه اون فایل رو نمیشه حذف کرد. کامپیوتر میگه: File in use. داشتم به این فکر میکردم چقدر کامپیوترها از روی رفتار انسان ها نوشته شده (شایدم رفتار انسان ها از روی کامپیوترها نوشته شده) اینکه تو تا وقتی که فکرت درگیر چیزی باشه، نمیتونی فراموشش کنی. شاید به همین خاطره که میگن ببخش و رد شو. کینه به دل نگیر. که سیستم عامل ذهن خودت سبک تر باشه و منابع پردازشی صرف پردازش کردن چیز بهتری بشن. پس دفعه بعدی اگر شنیدی یکی گفت فراموشش کردم ولی نبخشیدمش بدون چرت گفته. چون کدهای "کینه‌ای بودن" اون شخص هنوز داره از اونی که فراموش کرده، استفاده میکنه. شاید برای همینه اونایی که میگذرن و فراموش میکنن نزدیک‌ترن به سنِ توی شناسنامه‌شون و مثل اونی نیستن که 26 سالشه ولی شبیه 260 ساله‌هاس یا رفتارش حتی..!

برای همین اینو اینجا نوشتم تا دفعه بعدی یا اصلا سراغ حذف کردن نرم. یا اگر رفتم قبلش مطمئن بشم تمام برنامه‌هایی که از اون داده دارن استفاده میکنن رو استوپ کنم.

آقای ربات
چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:0
درحال بارگذاری..

این قمار عاقبتش جان مرا می‌بازد

روز میلاد من است آمده ام دست کشم

به سرو گوش عرق کرده ی دنیای خودم

قول دادم که در این شعر فقط من باشم

تا خودم با همه خود باشمو تنهای خودم...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
18:37
درحال بارگذاری..

تراپیست من بهترین تراپیست دنیاس

امشب اینطوری ام: =)
نیش بازمو با هیچ جارو خاک اندازی نمیشه جمع کرد. امشبو خیلی زیاد و عمیق دارم حس میکنم. هیچجوره نمیشه انکارش کرد. یا گفت دروغه یا گفت توهمه. امشب حس میکنم یکی حواسش به اون پسر کوچولو که توی نیمکت سبز رنگ ردیف اولِ کلاسِ اول چمباته زده بود هست. واقعا هست. امشب خنده آدما اذیتم نمیکنه. این فکر که آدمای مختلف الان کجا و با کی دارن و چطوری میخندن اذیتم نمیکنه. صدای بچه کوچولوهایی که مامانشون گم کردن و تا مردن از فرط گریه کردن یک ربع فاصله دارن توی سرم نیست. امشب تنها نیستم. امشب انگار پشتم گرمه و این اولین باره از یه چیز گرم توی یه شب گرم خوشم میاد! امشب برام مهم نیست تو کِی برمیگردی. برام مهم نیست کنکور قبول نشم. امشب برام مهم نیست کی، کِی، کجا، با چه لحنی، چی بهم گفته. امشب شاه سیاه چاییشو با قند خورد و استکان رو گذاشت روی میز چوبی رو به روش. کنار حساب کتاب‌ها. و گفت: تراپیست تو بهترین تراپیست دنیاس.

هیولا هر چی داره سعی میکنه یه حس ترحم بهم القا کنه، انگار نمیتونه. بانوی قرمز پوش لبخند میزنه و من اصلا برام مهم نیست یه زنبور گردنمو نیش زده! نیش من امشب با هیچ نیشی (مخصوصا نیش آدما) بسته نمیشه!

آقای ربات
شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:39
درحال بارگذاری..

چقدر تو میگفتی، ما نمیشنیدیم

امروز صبح که بیدار شدم، قرصای صبحمو با اشتها خوردم. رد اشکای دیشبو پاک کردم و از توی کشو سوم از بالا یه نقاب خنده تمیز برداشتم زدم به صورتم. تختخوابمو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون. صورتمو با آب یخ شستم. مسواک زدم و طبق معمول صبحونه نخوردم. ساعت کاسیو مشکی رو گذاشتم تو جعبه ساعتام و سیتیزن سفیده رو برداشتم. از عطری که به تو دادم، دو تا خریدم امروز یهو یادم اومد، آوردم زدم به پرده اتاقم. یادمه قدیما این کار رو میکردم که همیشه فکر کنم یه نفر که تو این دنیا خیلی دوسش دارم، تو اتاقمه قدم میزنه، میشینه رو صندلی کنارم، دستاشو میذاره زیر چونه اش و منتظر میمونه به چشماش نگاه کنم. احساساتی که شدم یهو میگه پخ... کتاب متیو پری رو که خیلی وقته خریدم و نخوندم رو گرد و خاک روش رو پاک کردم و خواستم بذارم رو میز که بخونمش ولی یهو دیدم رو میز اصلا جا نیست. ظرف غذا، کتاب، جزوه، لپ تاپ، چراغ مطالعه، هدفون و... پس شروع کردم به تمیزکاری. دکور میز رو عوض کردم. میکروفون رو بستم سمت راست، پنکه مو گذاشتم رو میز و... تمام این کارها رو وقتی انجام دادم که ساکتِ ساکت بودم. هم من، هم کامپیوترم. پیام های از دیشب سین زده نشده رو هنوز سین نکرده بودم. عصر که شد آخرین دوز ولبانو با یه لیوان آب دادم بالا. زیر لب گفتم خداحافظ ولگردترین قرص دنیا. چقدر تو گفتی ول کن! هیولا گفت ول نکن. چقدر تو گفتی بیخیالش. شاه سیاه گفت نمیتونی بیخیالش بشی. چقدر تو گفتی و ما نمیشنیدیم. تیر نزدیکه... خودتو جمع و جور کن! بیشتر از اینا باید محکم باشی. این آخرین چیزی بود که گفتی. امروز همه چی عادی جلوه کرد. با این تفاوت که دیشب من کشتمت... ولبان قبل اینکه توی یه لیوان آب غرق بشه، دستشو گذاشت رو شونه ام و آروم فشار داد. و خلاف جهت من حرکت کرد. تا اومدم پشت سرمو نگاه کنم. رفته بود...

خداحافظ... ولگردترین قرص دنیا.

آقای ربات
جمعه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:15
درحال بارگذاری..

پسری که عاشق تهران بود

دقیقا نمیدونم از کِی بود که خودمو گم کردم. دیگه یادم نیومد چی خوشحالم میکنه. چی ناراحتم میکنه؟ دقیقا نمیدونم از کِی بود که حس کردم توی هوا معلق‌ام. شبی بود که رفتی؟ آخرین روز دبیرستان؟ غروب جشن فارغ التحصیلی؟ شبی که بابا نبود؟ شبی که عمه جان نبود؟ از کِی بود که دنیا شروع کرد به آخرش رسیدن؟ من از کِی خودمو یادم رفت؟ اون پسری رو که عاشق تهران بود! اونی که تکلیفش مشخص بود. اونی که شب به شب خودشو با قرص خفه نمیکرد که صبح دوباره با بغض نفس بکشه؟ دقیقا از کِی بود که هیولای لعنتی اومد نشست رو چار چوب در زل زد بهم؟ اون شب که گیتارمو شکستم؟ اون روزی که حساب دیفرانسیل 9 شدم؟ یا عصری که توی مسابقات آزمایشگاهی باخته بودم؟ منِ لعنتی از کِی کل من شد تو، کل تو شد نبودن و کل جهان شد تیره؟ کِی بود که ارزش خودمو آوردم پایین؟ اصلا چرا این کار رو کردم؟ یادم میاد؟ نه... پس چرا دردش باهامه؟ چرا هر شب عین معتادا که دنبال هروئینن، من دنبال دلیلم برای حالِ بدِ تازه؟ کِی بود که خنده آدما شد یکی از دلایل حمله هراس توی من؟ که فکر کنم چقدر توی زندگی عقبم، که فکر کنم چقدر همه کاراشون درست پیش میره و من نه. که فکر کنم جغرافیا چقدر سخت بود من 3 بار تجدید شدم. که فکر کنم .... فردا آخرین دوز ولبان بهم تزریق میشه و از همین الان عوارض نبودنش شروع شده...

آقای ربات
پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
23:24
درحال بارگذاری..

یه باشه بزرگ

دیشب یه باشه بزرگ گفتم به تمام باید های زندگی. قرص خوابمو لقمه کردم خوب جوییدم و دادم پایین. حدس بزن چی شد! بله. سرکار خانم دوباره (دوباره که چه عرض کنم! حسابش از دستم پریده) اومدی به خوابم. نمیذاری آدم دو دقیقه چشماشو ببنده به همه چی و خیلی چیزا رو از ریشه بزنه قطع کنه. پا که شدم از سر مهربونی های تو (حتی اگر خواب باشه) روزم رو خوب گذروندم. پروژه ای که مدت ها نصفه نیمه برنامه نویسی شده بود رو کامل کردم. کلی کار کردم. کلی یهو پول واریز میشد کلی ثبت نامی برای دوره های آموزشیم. و امروز ساعت 15:32 دقیقه بعد از ظهر فهمیدم تو جنگی هستی که دلم میخواد یا ازش بیرون نیام یا بیرون اومدم برنده بیام بیرون.

آقای ربات
پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
0:32
درحال بارگذاری..

که باید یاد بگیری دست بکشی...

پسرک تازه از مدرسه رسیده، زنگ آیفون قدیمی رو فشار میده، قبل از صدای بوق، صدای قررررچ دکمه رو میشنوهه. رمز باز شدن در رو میگه: "منم" و وارد میشه. هوا خیلی عجیب ابری شده. شاید اگه برف بباره فردا تعطیل شه. پسرک لباساشو عوض میکنه، قربون صدقه مرغ عشق هاش میره، ناهار که خورد میشینه پای تلویزیون. میزنه شبکه نمایش. عه... فیلم گذاشته! اسمش جاذبه اس، در مورد فضا. پسرک عاشق فضانوردیه. هیولا میگه اگه یه روزی بتونه دانشمند بشه شاید بتونه توی ناسا کار کنه و بره فضا. دو تا فضانورد توی فضا معلق موندن، خانومه داره تلاش میکنه مرده رو نجات بده. مرده یه نگاه میکنه به خانومه و میگه: بی فایده اس... خانومه انکار میکنه حرفشو و طناب رو ول نمیکنه. اما مرده میگه: باید یاد بگیری که دست بکشی... چاقوش رو در میاره طناب رو میبره و رها میشه توی فضای بی انتها...

پسرک غرق این حرف شده... باید یاد بگیری دست بکشی... باید یاد بگیری.... باشه... قبوله هیولا... "+چی قبوله؟"
که باید یاد بگیرم دست بکشم...

آقای ربات
سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴
21:6
درحال بارگذاری..

پسرت

بعضی وقتا که میرم دکتر یا تراپی، چون دیر میشه مامان فکر می‌کنه رفتم دختر بازی! مامان پسرت طوری بزرگ شد که دخترا رو بازی نده... بعدشم مامان پسرت اگه اونقدر روحیه خوبی داشت که... مامان پسرت دقیقا شد همون چیزی که نباید، چون عاشق کسی شده بود که نباید... این نوشته هم قراره مثل اون نوشته ها شه که سه نقطه هاش بیشتر از حرف های مفیدشه... پام چرک کرده، هی تیر می‌کشه. پاشنه اون یکی پامو میذارم رو زخم و فشار میدم. مدارا کن با من... تو فقط چند روزه اومدی زخم عزیزم. من یه عمره اینجام. دیگه نمی‌دونم چی بنویسم... فقط نوشتن شده آخرین سنگرم هر شب. میرم بخوابم. کاش امشب لااقل تو بیایی تو خوابم...

آقای ربات
دوشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴
0:46
درحال بارگذاری..

منه نفرت انگیز

این روزا خیلی از خودم میترسم. میترسم کاری کنم افسردگیام بیشتر بشه، میترسم حرفی بزنم و نه بشنوم، میترسم کاری بکنم و شکست بخورم، میترسم فلان تصمیم رو بگیرم اشتباه باشه، میترسم رفتاری داشته باشم که حس میکنم طرف مقابلم منو اونطوری ببینه ولی نبینه، میترسم از خودم این روزا چون فهمیدم اصلی ترین دلیل حال بدیا، خودمم. و از این من نمیتونم فرار کنم، هر جا میرم هست، تو دستشویی هست، تو حموم هست، توی سوپر مارکت هست، دست از سرم برنمیداره، دو تا آهنگ میخوام گوش کنم هست. هست و خفه هم نمیشه. حرف میزنه میزنه میزنه سرمو برده. جدیدا حتی برای چیزایی که هیچوقت نداشتمم حالم بد میشه، برای کارهایی که نکردم! برای فرصت هایی که حتی پیش نیومده هم حس بد دارم. انگار اون اتفاق افتاده و شکست خوردم! پس این قرصا چه غلطی میکنن؟ چرا من باید یه شخصیت خیالی بسازم و بعد برای نداشتنش اذیت بکنم خودمو؟ چرا باید بشینم فکر کنم توی یه موقعیتی که گذشته باید یه کاری میکردم و نکردم و برای اون کار نکرده خودمو به دار میکشم هر شب؟ چرا همش حس میکنم یه جایی یه چیزی باید میگفتم و نگفتم و چرا باید برای اون حرفی که نزدم صدای شلاق های هیولا روی تنم رو بشنوم؟ چرا به هر زمانی فکر میکنم به جز حال؟ چرا میشینم برنامه ای میچینم که میدونم بهش نمیرسم، ولی میچینم که بهش نرسم و خودمو تنبیه کنم. که هیولا باز بیاد بگه چقدر بی عرضه‌ای نمیتونی به هیچ کاری برسی! کم دلیل برای افسردگی دارم؟ چرا ساعت بیست و سه و سی و دو دقیقه شب یه پسر کوچولو توی ذهنم تصور کنم یه جایی توی این کره زمین گم شده و دنبال مامانش میگرده. چرا خودمو میذارم جاش؟ چرا اندازه همون خودمو اذیت میکنم، گریه میکنم توی خودم، نگرانم ؟ چرا حس میکنم یکی از آدمایی ام که توی هولوکاست بودن و چرا اون آدم باید توی تصورات من، یه دختر بچه رو دیده باشه اونقدر گریه کرده که همونجا مرده ؟ چی میخوای از من ؟ منِ نفرت انگیز، لطفا اذیتم نکن. من برای بی دفاع مردن، زیادی تنهام.

آقای ربات
شنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۴
20:51
درحال بارگذاری..

حداقل خودت با خودت مهربون باش!

این چند جمله از طرف خودمه به خودم... اگه روز سختی داشتی. اگه فروپاشی های روانی زیادی رو تجربه کردی. اگه روز شانست نبوده. اگه خیلی کار کردی و خسته ای. اگه حس های بد از اطرافیانت گرفتی. اگه درس نخوندی. اشکالی نداره. شده دیگه! از همه طرف داری میخوری! حداقل دیگه خودت برا خودت نزن! حداقل خودت با خودت مهربون باش. تو امروز هم بهترین نسخه از خودت بودی. فردا بهتر میشی! فردا رو بهترش میکنیم. یادت بمونه هر سربازی که به فتح شهر نزدیک شده حداقل یه بار رو تیر خورده. بهترین بازیکن های فوتبال حداقل یه بازی رو خراب کردن! بزرگترین تاجرها هم یه روزایی ضررهای بزرگی کردن و کلاه سرشون رفته! کمال رو برات بد معنی کردن. کمال این نیست که بی نقص باشی. کمال اینه که اون موتور درونت بدون نقص توی هر شرایطی کار کنه. دنبال راه حل باشی. به عقب نگاه نکنی که بعد با کله بری تو دیوار! تو برای خودت زیادی کافی‌ای. شنیدی؟

آقای ربات
جمعه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴
0:5
درحال بارگذاری..

من عصبانی ام

با یه پای زخمی اومدم نشستم اتاقم. حال ندارم بشینم پشت سیستم. لپ تاپ رو روشن کردم و همینطوری دارم ول میچرخم. دارم به این فکر میکنم چقدر تنهام! تنهایی گاهی وقتا به این معنی نیست که کسی کنارت نباشه. تنهایی بعضی وقت ها مثل الانِ من به این معنیه که کسی به فکر تو نباشه. نگام میوفته به انگشت پام که خونی و کبود شده. درد داره؟ آره درد حرفایی که الان شنیدم خیلی بیشتره! اونقد که این به چشم نمیاد. اونقد که افتادم زمین الان حال ندارم پاشم تمیزش کنم یا ببندمش. بذار بیاد. بذار خون بیاد. مشکل از منه... مشکل از منه که بعضی وقتا به خاطر همیناس که تو زندگی میمونم و خودکشی نمیکنم. مشکل از منه که میرم کمکشون کنم توی کارهاشون. مشکل از منه که حواسم به همشون هست وقتی حواس هیچکس به من نیست. خب یه قفس 100 کیلویی بیوفته رو پات معلومه زخمی میشی دیگه! تو برو رضازاده رو هم بیار همین قفس رو بنداز رو پاش. خون میاد. چرا نیاد؟ چرا برمیداری به من میگی پوستت نازکه یا نازک نارنجی ای؟ به چه میخوای برسی؟ چرا طرحواره های کثافتی رو توم بیدار میکنی؟ که یه عمره دارم جون میکنم حرفای گذشته هاتون از یادم بره که برداشتی یه بار گفتی فاتحه مردونگیتو باید بخونن! که چرا؟ که فرشی که شسته بودی رو بلند کردم پهنش کردم بعد موقع پایین رفتن از پله ها کمرمو گرفته بودم. یا اون وقتا که صبحش مدرسه داشتم سر ساعت 9 میخوابیدم. بهم میگفتین پاستوریزه. من به خاطر همین چیزاس که متنفرم گاهی وقتا از شما... از خودمی که اینجا و برای شما گیر کردم. من عصبانی ام ولی خیلی دارم تلاش میکنم زورم فقط به همین دکمه های صفحه کلیدم برسه... دلم گرفته. دلم به چی خوش باشه؟ به شما؟ به اونی که رفته؟ به چی واقعا؟ حالم از همتون بهم میخوره. شما بمونید و مردهای پوست کلفت دور و برتون که جز پوست کلفت و هیکل درشت هیچ چیز دیگه ای برای عرضه ندارن.

آقای ربات
پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴
13:44
درحال بارگذاری..

ستاره‌ها

امشب ستاره‌ها رو بی عینکم هم میشد ببینم! اخه خیلی زیاد و پر نورن. خیلی هوا صافه. وقتی راه میری یه حس خنکی صورتتو نوازش میکنه. این هوا جون میده برای پیاده روی، زیاد و طولانی، بعد که به یه سوپرمارکت شبانه روزی رسیدیم، دو تا بستنی هم بگیریم بخوریم! اگه گم شدیم چی؟ بهتر! تو باشی دیگه برام مهم نیست راه کجاس، آدمای دیگه کجان، زندگی کجاست، خدا کجاست..! چون زندگی همینجاس! خدا همینجاس! توی چشمای تو! راه رو هم ستاره ها بهمون نشون میدن. یا هم میریم هر جا ستاره قطبی میره! یا میریم پیش خوشه پروین. من همین دو تا رو بلدم دیگه! اون دب اکبر و اصغر و بقیه رو نمیتونم پیدا کنم... چشمای من بی عینک همینقد زورشون میرسه! یهو دستتو میندازی دور بند اول 4 انگشت دست چپم و میگی زور ما با هم به کل دنیا میرسه!

آقای ربات
پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴
0:15
درحال بارگذاری..

هیولا عاشق رز آبی بود.

ساعت 36 دقیقه از چهارشنبه 23 آپریل گذشته. خودمو به بی اشتهایی زدم سر شام و حالا دزدکی رفتم نون و ماست آوردم پشت میز کامپیوتر میخورم. فرندز میبینم و تلخ ترین خنده ها رو روی صورتم رسم میکنم. اصلا چه معنی میده این وقت شب توی این شرایط من بشینم به این فکر کنم "چقدر از دست دادن من راحت بوده برات" ؟ چرا باید همش دنبال یه چیزی برای خورد کردن خودم داشته باشم یا پیدا کنم. اگه اینقدر که دنبال صفات بد توی خودمم، دنبال طلا بودم الان میلیاردر بودم. ولی چرا من این قدر برات قابل فراموش شدن بودم؟ هی میگردم هی میگردم ببینم کجا چی کم گذاشتم کاش به یه چیزی میرسیدم لااقل! حداقل سوالی بی جواب نمیموند. اما هر چی دارم میگردم تو "اولویت" بودی. تازه کاش الان بودی میدیدی! دیگه من اون منِ ساده نیستم! طرحدار شدم! از این طرحواره میریم سراغ بعدی، اونجا که شروع میکنم به سرزنش خودم بابت اتفاقات گذشته ای که همش میخوام ربط بدم به رفتن تو و بگم اینا کارمای اون کار ها و اون اتفاق ها بوده! یهو خودمو توی یه خیابون خلوت و تاریک میبینم. دستام یخ زده، کتابهای قلم چی رو زدم زیر بغلم و دارم از سالن مطالعه میرم به سمت خونه. سر راه یه شاخه گل رز رو میندازم توی جوب. نمیوفته زمین، هیولا برش میداره. هیولا عاشق رز آبیه. بهش میگم ولش کن بذار بره. نمیذاره. نفس پر از حرصمو میدم بیرون و از خیابون اصلی میزنم به یه کوچه فرعی، تا خونه سه تا کوچه دیگه مونده. بهش میگم گناهه! یهو برمیگردم پشت سیستم دستام شل شده توی تاریکی دنبال قمقمه آب میگردم گلوم رو هم مثل چشام تر کنم. لای آب یه آرامش پین شده هم میذارم، لقمه میکنم و میدم پایین. شب بخیر هیولا. برای من دیگه مهم نیست کِی منو میکشی...

آقای ربات
چهارشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۴
0:45
درحال بارگذاری..