وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

روز 29 و 30

چند روزی که گذشت ازت عصبانی و دلخور و ناراحت بودم! یه چیزی هم شبیه نفرت قاطی همینا بود...

اما الان نه... یعنی دیگه میخوام سعی کنم اون کارایی که باعث میشه این حس ها درونم به وجود بیاد رو انجام ندم. یه سری فکرا هنوزم عصبانیم میکنن، بهمم میریزن و کاش سر این فکرا من به یه اطمینان نسبی میرسیدم.. ولی خب چه میشه کرد...

میخوام تمرکز کنم بیشتر روی زندگی خودم. اینکه خودمو رشد بدم. آدم بهتری باشم، نه برای تو... برای خودم... چرا که من غیر تو، دلایل دیگه ای هم برای رشد دارم. از همین امشب و بعد از همین پست میرم و تکالیف تراپیستم گفته رو انجام میدم... روزای خوبی میرسن. خیلی زود. روزای خوبی، با تو.

آقای ربات
یکشنبه سی ام مهر ۱۴۰۲
15:19
درحال بارگذاری..

روز 27 و 28

دیشب یادم نرفته بود که وبلاگ بنویسم! خودم نخواستم... یعنی اصلا حوصله هیچی نداشتم. خوابیدم. خواب تو رو دیدم... بهم بگو چند بار دیگه خوابت رو ببینم برمیگردی؟ بعد اصلا تو چرا توی خواب هات عوض نشدی؟ چرا اونجا همیشه خوش اخلاقی؟ چی میشه من توی یکی از همین خواب ها بمونم و دیگه بیدار نشم؟ صبحش خودمو باز جمع و جور کردم و شروع کردم...

از فردا دوباره درس میخونم، دوباره با قدرت کار میکنم، ادامه میدم... اما

اما اگه سنگ شدم چی؟ اگه تو منو یادت رفت چی؟ اگه قشنگ ترین حس دنیامون خراب شد چی؟ من دارم میجنگم براش اما تو چی؟

زیر همین فکر و خیالا له شدم و الان توی مرحله ای هستم که همه چی و همه کس از همین جنازه له شده، توقع و انتظار دارن...

کاش بودی.

یا

کاش از اول نبودی.

آقای ربات
شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲
15:19
درحال بارگذاری..

روز 26

اگه یه روزی رفتم جنگ، برات نامه مینویسم و برای تمام لحظاتی که برای من ساختی، ازت تشکر میکنم.

برای اینکه هیجانی ترین روزها رو برام رقم زدی. برای اینکه یه مدتی (حتی محدود) منو طوری دوست داشتی که تو این دنیا خیلی کمیابه و همینطور برای اینکه بودی تا بی نهایت بی نهایت دوسِت داشته باشم... برای اینکه تو باعث شدی من خودمو هر روز یه پله ببرم بالا تر. برای اینکه کاری کردی من پا روی ترس هام بذارم. برای اینکه بهم بال دادی تا پرواز کنم. ازت تشکر میکنم بابت اینکه همیشه حواست بود، همیشه به موقع بودی...

اره... اگر رفتم جنگ...

جنگ البته چیز خوبی نیست... اما اگر مجبور شدی باید بری تا خاتمه اش بدی.

آقای ربات
چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۲
15:19
درحال بارگذاری..

روز 23،24،25

اتفاقی یاد یه چیزی افتادم! یکی از دوستای قدیمیم یه بار یه استوری گذاشته بود و گفته بود که ریپلای کن تا حسم در موردت رو بهت بگم. و در مورد گفته بود "جنگجوی واقعی!" و من این روزا جز جنگیدن کار دیگه ای بلد نیستم...کار دیگه ای انجام نمیدم... تراپیستم میگه بعضی وقتا جنگیدن یعنی توی تله زندگی افتادی و این بده اما من 26 ساله دارم میجنگم...

این چند روزه دلم تنگ شد برات، دلت تنگ شد برام و دلم گرمه بهت...نمیدونم چرا ولی من هنوز دلم گرمه بهت...

انقدر روزای بد داشتم که این روزا، روزای خوب محسوب میشه برام.

آقای ربات
چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۲
11:11
درحال بارگذاری..

روز 22

روز 22 رو با قدرت شروع کردم. با حس اینکه من امسال باید به هر چیزی که میخوام برسم. این اون ذهنیت پرتوقعی که تراپیستم میگه نیست. چون قرار نیست من یک ساله به همه چی برسم! خیلی چیزا رو از خیلی وقت پیش کاشتم و الان وقت برداشته... فقط میدونی... کاش تو هم یکم باورم داشتی و بودی :)

ای بابا :) نزول انگیزه و حس مثبت توی نوشته رو حس کردین؟!

امروز توی اسنپ یه سرهنگ بازنشسته ای بود، که رفتیم اول پسرش رو برد یه جا... یکم حسودیم شد به اینکه من این حس حمایت کننده رو هیچوقت حس نکردم و نمیکنم متاسفانه! ولش..

آقای ربات
یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲
15:20
درحال بارگذاری..

روز 21

از فردا مشاورم بهم برنامه داده و طبق اون میرم جلو... از فردا قراره من هر روز یه قدم به تو خیلی خیلی نزدیک تر بشم... حالا ببین...

اما الان

عصبانی و دلتنگ و ناراحت و غمگینم.

آقای ربات
جمعه بیست و یکم مهر ۱۴۰۲
15:21
درحال بارگذاری..

روز 19 و 20 + چالش چشم هایم

این دو روز خیلی بد گذشت. به شدت دلتنگت بودم و این دلتنگی تیز شد زد خیلی چیزا رو برید! کشیده شد رو قلبم. کشیده شد رو مغزم... امروز جلسه تراپی داشتم.. دیگه کم کم با تراپیستم راحت شدم! براش در مورد اون قلعه سیاه گفتم! چقدر امروز باهاش در مورد تو حرف زدیم. میدونی اخه امروز... امروز 20 امه... سال قبل این موقع خیلی چیزا فرق میکرد...

از تراپی برگشتم، بهم زنگ زدی... یادم رفته بود چقدر صدات درمانه................... دلم بیشتر از اون حدی که فکرشو میکنی تنگ شده برات. کاش بودی... کاش بیای حداقل این چند ماه من بتونم با تمرکز کار کنم و تلاش کنم تا بتونم باقی عمرم با تو باشم. اینطوری تنهایی و با فکر و خیال های بی رحم تو خیلی سخت میگذره...

وبلاگ گلی یاس یه چالش دعوتم کرده که توش گفته اگر یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی دیگه بیناییت رو از دست دادی، دلت برای چی تنگ میشه... من غیرِ تو چیز دیگه ای به ذهنم نرسید! اینطوری نیست که مثلا اول به تو فکر کنم بعد به چیز دیگه ای! تو اولین و آخرین فکرِ توی سرِ منی... دلم میگیره که دیگه نتونم یه روزی ببینمت. الان اگر زنده ام اگر دارم کار میکنم تلاش میکنم اگر روزامو با امید میگذرونم به خاطر اینه که امید دارم یه روزی دوباره تو رو از نزدیک ببینمت.. تو که نمیدونی من چقدر عکساتو نگاه کردم! نمیدونی که خبر دارم چند تا مژه داری! از این گوشه لبت تا اون گوشه چند سانته! تو که نمیدونی من خط های روی لباتو شمردم! نمیدونی من چقدر غرق شدم در تو...! یه جا نوشته بود هر پلکی که تو این دنیا میزنی یه عکس گرفته میشه که اون دنیا ببینی! فارغ از اینکه این حرف راسته یا نه، اما اگر راست باشه من اون دنیا از تو هیچ عکسی ندارم چون موقع دیدن پلک نزدم تا بیشتر ببینمت. پس با من از دنیای بدون دیدنِ تو حرف نزن.. من چشم هایم رو برای بوسیدن چشم هایت "فعلا" نیاز دارم...

آقای ربات
پنجشنبه بیستم مهر ۱۴۰۲
15:28
درحال بارگذاری..

روز 18

امروز داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار باشه هر روز دلم برات تنگ باشه و این دلتنگی اجازه نده به کارهام برسم، هیچوقت نمیتونم بهت برسم! هیچوقت نمیتونم پیشرفتی توی کارم داشته باشم... و بیشتر که فکر کردم دیدم من علاوه بر اینکه باید برای رسیدن به تو تلاش کنم، باید حواسم به خیلی چیزای دیگه باشه.. این دلتنگی رو که نمیشه کاریش کرد... همیشه هست چون همیشه تو قلبمی! ولی حداقل باید یه کاری کنم نذارم این دلتنگی حالمو بد کنه... محکم باید باشم.. مگه نه؟

فعلا همین..ولی...کاش بودی!

آقای ربات
چهارشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۲
15:29
درحال بارگذاری..

روز 17

این روزا خیلی ناعادلانه اس! میدونی چرا؟ چون حالم به هر نحوی که بد میشه، من دلم برای تو تنگ میشه! با خودم میگم آره! اگر اینجا بود الان حالم به هر نحوی بد نمیشد! یا اگر هم میشد میگفتم تو هستی! دلم قرصه...

امروز حالم از گذشته ام بد شد... میدونی یه وقتایی خودمو میذارم جای آدمای رنج دیده و دقیقا همون رنج رو متحمل میشم! یکی نیست بگه رنج های خودت بس نیست؟! جای بقیه هم توی لحظات بد زندگی میکنی؟ ....

چند شب پیش قرص خوردم... با خودم میگفتم فقط همین... فقط یه قرص میخورم اما... به خودم اومدم و دیدم غرق شدم توی دنیای مولکول های شیمیایی...

ولش!

فردا همه چیو دوباره درست میکنم.

آقای ربات
سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲
15:29
درحال بارگذاری..

روز 16

همین که چشمامو میبندم، تو کوچه پس کوچه های بارسلونا، موقع غروب خورشید، دست توی دست هم داریم قدم میزنیم و لبخندِ لامصب از رو صورتمون پاک نمیشه. همین که چشمامو باز میکنم خودمو وسط یه سیاهی غلیظ پیدا میکنم... موزیک داره میخونه: "آهای ای گل شب بود، آهای گل هیاهو، آهای طعنه زده چشمای تو به چشمای آهو..." (آره، تا اونجایی برو که اسمتو میشنوی!)

میدونی، دارم تلاش میکنم که هیچ چیزی از الان رو نپذیرم. میدونی چرا؟ چون اگر بپذیرم، اگر قبول کنم، خب دیگه چه نیازیه به تو...

- wish you were here -

آقای ربات
یکشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۲
15:29
درحال بارگذاری..

روز 15

لباسی که با هم ست خریده بودیم، یه لکه رنگ داشت که مایع سفید کننده ریختم روش پاک بشه، وقتی پاک شد، خیلی گذشته بود ازش. آبجیم گفت باید بشوری که مایع سفید کننده توش نمونه اسیدیه. برداشت بشوره و چون خیلی ازش گذشته بود لباسه پاره شد... من که نمیدونستم نباید زیاد نذارم توی سفید کننده... کسی هم نبود بهم بگه... منتظرم لباسه خشک بشه و تا کنم بذارم کنار بقیه چیزایی که ازت دارم... دلم گرفت یکم...

خب اگر تو بودی، قطعا اینطوری نمیشد...

دلم برات تنگ شد بعد از کلاس بهت پیام دادم... بازم تهش قشنگ شد... بهم یه حرفی زدی... امیدوارم کرد...

نمیدونم حالم بده یا خوب، نمیدونم هیچی... فقط میدونم امشب میخوام قرص بخورم... از همونا که نمیذاشتی بخورم :)

آقای ربات
شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۲
15:30
درحال بارگذاری..

روز 14

دو هفته گذشت! یکم دارم از درس دور میشم، این هفته جبرانش میکنم... قول میدم... راستی! الان فهمیدم دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه. حتی پول و درآمد! نمیدونم چرا اینطوری ام! شاید فکر کنی دیوونم اما دلم میخواد یه جاییم درد کنه! حداقل بدونم درد اونه که نمیذاره کار کنم! نمیذاره درس بخونم! میدونی این دردی که دردش فیزیکی نیست خیلی بد دردیه...! میدونی که چی میگم...

آقای ربات
جمعه چهاردهم مهر ۱۴۰۲
15:32
درحال بارگذاری..

روز 13

تا تو باشی، همه چی هست... انقدر روی این سیاره غبار نشسته که شاید حرفای منو باور نکنی چون هیچوقتِ هیچوقت از دلم خبردار نمیشی که چقدر توش عزیزی! چقدر فقط تویی! من امروز رو با لبخند گذروندم چون با چند کلمه حرف زدن با تو شروع شد...

البته به نظرم نباید وجود یه آدم برات مهم و سرنوشت ساز باشه! این خیلی خوبه ها... اما این قدرتی که بهش میده تا اگر نباشه تو نباشی، یا اگر خبردار بشه چقدر بهش وابسته ای، خب... تجربه ثابت کرده که از این احساسات سواستفاده میشه... بیا تو اینطوری نباش (لااقل تو ذهن من که اینطوری نیستی.)

همین... امروز با لبخند سر شد...

آقای ربات
پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۲
15:33
درحال بارگذاری..

روز 10،11،12

سه روزه که ننوشتم! سه روزه که البته دارم یکم بهتر کار میکنم... تا امروز... که دلم خیلی یهویی برات تنگ شد. اما دیگه طاقت نیاوردم و بهت زنگ زدم و چقدر خوب با هم حرف زدیم... من حواسم به تک تک کلماتی که استفاده میکردی بود! چی بگم.. شاید تو هم پشیمونی.. شاید حس میکنم اگر یه بار دیگه بگم برگرد و به هر دومون یه فرصت بده، برگردی! ولی میدونی... من از جوابی که میدی میترسم! پس اگر میخوای برگردی شاید بهتره خودت بیای... همونطور که خودت رفتی... یه هفته دیگه تقریبا میشه 20 مهر و ... نمیدونم... نمیدونم قراره چی بشه...

اما به آینده امیدوارم...یعنی اگر این روزا از من امیدواری رو بگیری دیگه چیزی باقی نمیمونه! همه چی رو دارم با امید میبرم جلو...

آقای ربات
پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۲
14:33
درحال بارگذاری..

روز 9

امروز اولین روز دانشگاه بود، از ترم آخرِ آخر... تو مسیر و توی کلاس کلی زبان خوندم... بعدش اومدم و روی اینستاگرامم کار کردم، بعدش کلی دلم برات تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد... میترسم آخر وسط یکی از همین دلتنگی های شدید یهویی بمیرم!

راستی من همش فکر میکنم این موقعا که یهویی و بی دلیل، دلم برات تنگ میشه، یعنی تو هم داری به من فکر میکنی...از این هم خوشحالم هم...

نمیدونم برای چندمین باره میگم ولی، کاش بودی. این روزا روزای خوبی نیست. اما دارم ادامه میدم... به امید روزای خوب (بهتر نه!)

الانم دارم میرم ویدیو یوتوب بگیرم... اها یه سوالی یادم رفت ازت بپرسم... "کاری هست که من انجام بدم و یاد تو نیوفتم؟" خیلی سخته!

آقای ربات
یکشنبه نهم مهر ۱۴۰۲
15:33
درحال بارگذاری..

روز 8

امروز بهترم...دیشب خیلی حالم بد بود...امروز با تموم بدیا، بهترم... درس خوندم، کار کردم.. کلی برای آینده مون رویا پردازی کردم. من نمیذارم اینا رو از دست بدم. نمیذارم...میفهمی؟ نمیذارم... پس برای همین هر بار بخورم زمین، هی پامیشم... فقط میخام ته این راه، تو باشی............

آقای ربات
شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲
15:34
درحال بارگذاری..

روز 7

امروز از اون روزای بد و سخت بود... از اون روزا که دلم خیلی و زود به زود برات تنگ میشد... حالم بده... کاش بودی... بودی خیلی چیزا آسون میشد... واقعا چرا نیستی؟ ... یه صدای آزار دهنده ای مدام اینو تو سرم تکرار میکنه: "توی ناراحتی هم انجامش بده، وقتی خسته ای هم انجامش بده.. وقتی..." دِ لامصب دو دقیقه واستا ببینم من دارم چیکار میکنم...

بعد یادم افتاد که امروز جمعه بوده... اه.. لعنت بهش... عصبانی ام ازت.. میدونی؟ تو میدونستی ممکنه اینطوری بشه و بازم اومدی منو رسوندی به این حال... کاش تا دیر نشده درست شه...

...

آقای ربات
جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲
15:35
درحال بارگذاری..

روز 6

دارم یه خورده از برنامه فاصله میگیرم..باید درستش کنم..باید درستش کنم... فردا درستش میکنم... فردا برمیگردم به برنامه...

امروز کلی ایده به سرم زد که همشون میتونن به جاهای خوبی برسن! وقتی رسیدم همینجا مکتوب میکنم... امروز از دستت عصبانی بودم... ناراحت بودم... نمیدونم... کاش بودی خلاصه :))

امروز داشتم سریال میدیدم، یه جا گفت: "اگه ازم میخوای که تسلیم بشم، پس ازم میخوای کسی بشم که نیستم!" و دیدم چقدر منه :) اگه تو هم ازم میخوای تسلیم بشم، متاسفم... من دست نمیکشم تا به دست بیارم... حالا میبینی... بلند میشم... امسال همه چی نتیجه میده... حالا میبینی.

آقای ربات
پنجشنبه ششم مهر ۱۴۰۲
15:36
درحال بارگذاری..

روز 5

امروز رفتم مشاوره، حرفای خیلی خوبی زد. به زندگی حس خوبی پیدا کردم... کلا مشاوره رفتن رو دوس دارم، حتی وقتی تراپی تموم بشه هم میخوام بهش بگم اگر بشه بازم هر ماه حداقل یه بار برم پیشش... به نظرم همه آدما نیاز دارن یکی اونا رو بشنوهه... (حتی فیک!)

بعدش رفتم بانک و موبایل بانک اون یکی کارتمو فعال کردم! بعدش رفتم نخ بخیه های دندونم که جراحی کرده بودم رو درآورد دکتر.. خلاصه تا ظهر درگیر این کارا بودم... ظهر رسیدم یکم استراحت کردم و بعدش خبردار شدم که بابای مغازه دار سر کوچه مون فوت شده...

----------------------------------

صاحب مغازه سر کوچه مون یه پیرمرد حدود 60-70 ساله بود، عصرا انقدر تنها بود تو مغازه که حوصله اش سر میرفت و هر کسی رو که میرفت پیشش نگه میداشت و حرف میزد، منم همینطور! اون روزا شاید خیلی به حرفاش گوش نمیکردم! یعنی همش منتظر بودم که یه جایی استوپ بشه و من بیام خونه و برم پشت سیستم...

امروز مُرد... مرد خوبی بود! دلم براش تنگ میشه! الان با خودم میگم کاش بود و میموندم بیشتر حرفاشو گوش میکردم! تا که به این فکر باشم کِی میتونم بیام اتاقم!

امیدوارم در آرامش باشی | GHM 🖤

----------------------------------

هوم... و یه ویدیو یوتوب ضبط کردم... امروز اولین رقم درآمدی توی یوتوبم نمایش داده شد! میخوام اونقدری بشه که یه تضمینی برای آینده باشه...

نتونستم درس بخونم به خاطر حس و حالم ولی خب اشکال نداره... این بهترین نسخه از من توی چنین روزی بود... فردا بهتر میشم...

آقای ربات
چهارشنبه پنجم مهر ۱۴۰۲
15:36
درحال بارگذاری..

روز 4

امروز دیر بیدار شدم! شبا دیر میخوابم... باید اینو درستش کنم... باید یادم بمونه که درستش کنم... باید فردا خواب نمونم! چون باید برم پیش تراپیستم... امیدوارم که خواب نمونم! تکالیفمم انجام ندادم امیدوارم که بد نشه! اما قول میدم به اینم رسیدگی کنم...

امروز توی صف نونوایی یهو دیدم ساعت شده 17:17، معنیشو که نگاه کردم نوشته بود:

"لحظه تولد دوباره شما..! شما در حال تبدیل شدن به قدرتمندترین نسخه خودتون هستین!"

نمیدونم به این چیزا اعتقاد داری یا نه، ولی خب برای من تو این روزا خیلی درسته :)))

کامل نیستم، اما هر روز دارم بهتر میشم... برای خودم، برای تو، برای مایی که وجودیتش رو ازش گرفتی ولی دارم دوباره میسازمش...

آقای ربات
سه شنبه چهارم مهر ۱۴۰۲
15:37
درحال بارگذاری..

روز 2 و 3

دیشب انقدر خسته بودم که یادم رفته بود گزارش روز دوم رو بنویسم برای همین الان دارم روز دوم و سوم رو با هم مینویسم.

دیروز:

از روتین تکراری که صبح پاشم و سریال ببینم تا ظهر خارج شدم و برای روزم برنامه ریزی کردم و تونستم درس بخونم! روز 1 رو هم جبران کردم (از لحاظ درس خوندن) و یکمم از کارایی که تراپیستم گفته بود رو انجام دادم و حس خوبی داشتم. شبش از خستگی تا افتادم روی بالشت، خوابم برد و خوابشو دیدم... در واقع خواب عروسیمون رو دیدم :))))

و امروز:

با حس خوبِ خوابی که دیده بودم بیدار شدم و روزمو شروع کردم، یوتوبم به درآمدزایی رسید و این پروسه تا ظهر طول کشید که کاراشو انجام دادم. بعدش ذوقشو داشتم که بهش پیام بدم. وقتی تایید شد همه چی، اولین نفر به میم گفتم و اونم خوشحال شد... کاش میشد خوابمم براش تعریف میکردم! اما خب...

خلاصه که راه افتادم... تا ببینیم به کجا میرسیم :)

آقای ربات
سه شنبه چهارم مهر ۱۴۰۲
13:38
درحال بارگذاری..

روز 1

ساعت 11 و نیم از روز اولی هستش که این مسیر رو شروع کردم. کتاب تست باکتری رو میخواستم صبح بخونم باز کردم و دیدم اشتباه چاپی شده و ده صفحه اولش رو از یه کتاب دیگه زدن! تا زنگ زدم به انتشارات و اونا 10 صفحه اول رو برام فرستادن ظهر شد. یه خورده هم درگیر کارای درآمدزایی یوتوبم بودم.

اشکالی نداره. فردا تست زدن رو شروع میکنم. اون فصلی که قرار بود امروز بخونم رو زیاد خوندم. فردا بیشتر به برنامه ام میرسم. فردا بهتر از امروزم هستم...

امروز بهم پیام داد..از حالم پرسید...به نظرت غرور چیز خوبیه؟ من میگم نه... من میگم این فاصله ای که ایجاد شده اگر غروری وجود نداشت الان تموم شده بود. نمیدونم... بگذریم...

همین که ازت خبر دار باشم... بدونم هستی... خیلی خوبه... اگر اتفاقِ خوبِ دیگه ای هم بیوفته که چه بهتر...

از روز 1 خیلی راضی نیستم ولی حالم خوبه پس... اره :) فردا بهتر میشم.

آقای ربات
شنبه یکم مهر ۱۴۰۲
15:40
درحال بارگذاری..