کاش بدانی
کاش بدانی در این ثانیهها، برای لحظهای بودنِ تو، حاضرم چه چیزهایی را از دست بدهم. پرانتز باز، این فقط یک جمله ادبی و خشک و خالی نبود، پرانتز بسته...
روزمرگیها، تجربیات و غیرههای یک ربات قدیمی!
کاش بدانی در این ثانیهها، برای لحظهای بودنِ تو، حاضرم چه چیزهایی را از دست بدهم. پرانتز باز، این فقط یک جمله ادبی و خشک و خالی نبود، پرانتز بسته...
امروز صبح که بیدار شدم گریه کردم! موقع شستن صورتم و مسواک زدن گریه میکردم. توی تاکسی گریه کردم. سر ناهار گریه کردم. موقع نواختن ویولن توی کلاس گریه کردم. وقتِ برنامهنویسی گریه کردم. پیادهروی میکردم، بارون میومد و منم گریه میکردم. دیدی؟ من همونطور که تونستم حالِ خوب رو خیالبافی کنم، امروز حالِ بد رو هم خیالبافی کردم.
هیولا: اگه میخوای کسی رو بکشی، از امیدهاش شروع کن.
من: میدونستی مرگم با اسمش هموزنه؟!
هیولا: مکث
من: هیولا جهنم چقدر گرمه؟
هیولا: به اندازهای گرم هست که تمام خوب بودنای الکیتو بسوزونه.
من: مکث
هیولا: چته امروز؟ چرا زیر چشمات پف کرده؟!
من: امروز هر چقدر که گریه کردم، بازم هیچ بذرِ فراموشی سبز نشد...
هیولا: مکث
من: مکث
از آخرین باری که عضوی از یک پروژه بزرگ بودم، جزئی از یک نقشه واضح بودم، عضو مهمی از یک اکیپ دوستی بودم، متعلق و متعهد به یه مکان بودم، مسئول پیش بردن یک برنامه بودم، سالهاست که میگذره و من سالهاست احساس خوشحالی نمیکنم.
لحظهای که منفعتی برایشان نداشته باشی چنان تو را از یاد میبرند که انگار هرگز نبودهای..!
تبعید از قلعه؛ حرکت برای اهداف؛ کتابی مرموز در کوله پشتی؛ ترس از آغاز؛ قبول شکست؟؛ دردناکتر از هزار شکست!؛ هشدار؛ هیولای جدید؟؛ دروغگویی بهتر؟
در وصف 30 تیر هزار و یک خاطره میتونم تعریف کنم. اما اونقد حالم بده اصلا حال نوشتن ندارم. فقط اومدم بنویسم که:
" اونی که میگفت بیا هر اتفاقی هم که افتاد 30 تیر رو یادمون نره " الان دو ساله همه چیو یادش رفته...
به تراپیستم گفتم وسواس تقارن دارم
دوتا کارتخوان گذاشت جلوم گفت از هرکدوم پونصد و پنجاه بکش
:)
اونی که باید، میفهمه که این جوک نبود...
قولي لي!
أيّ عالَماً حصلتِ عليه؟
بيديكِ الّتي تخلَّت عنّي؟!!
به من بگو؛
کجای جهان را گرفتی؟
با دستهایی که،
مرا رَها کردی!
گریه کن
اگه گریه نکنی
اگه به موقع گریه نکنی
اگه به اندازه کافی گریه نکنی
غمش تا همیشه تو دلت میمونه....
روزی هزار بار باید تکرار کنم:
من وظیفه ندارم آدمای بیشعور رو ادب کنم؛ تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تا جایی میتونم ازشون دور بمونم.
نشسته بود و از حرفهای پشت سرم میگفت و من..
من داشتم تخمه میخوردم و به این فکر میکردم این تخمهها چقدر خوشمزس!
مثل حسی که بچه بودم مهمونا میرفتن، مثل حس اسباب کشی به خونه جدید و خداحافظی از همسایه ها، مثل حس آخرین روز مدرسه، مثل حس آخرین زنگ پیش دانشگاهی، مثل حس آخرین روز دانشگاه، مثل حس برگشتن از سفر، مثل حس آخرین جلسه کلاس آنلاینم! دقیقا همون کودک بچگیام توم زنده اس و بهت زده داره به رفتنا و تموم شدنا نگاه میکنه. حس خوبی نیست..