وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

اجرا وسط جنگل

صحبتامون که تموم شد، گفت ببینم دیگه این هفته چیکار میکنی :) حالا پاشو برام ساز بزن! تعجب کردم از حرفش! گفتم اینجا؟ واقعا؟ گفت اوهوم! کیف ویولنم رو گذاشتم روی فرش دایره‌ای قرمز وسط اتاق، بازش کردم، ساز و آرشه رو برداشتم. بهش گفتم تا حالا من برای کسی نزدم! منتظر بود... بلند شدم و اون قطعه‌ای که خودم ساختم رو خواستم بزنم. اسمش "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" هستش. حالا یه روزی وقت شد برات میزنم اینجا میذارم. یه نفس عمیق دادم توی ریه‌هام، سرد بود، خنک بود، با ضربان قلبم که خیلی ساله دیگه صداشو نمیشنوم، دادمش بیرون. استرس داشتم؟ نه! ولی باید میداشتم... چشمامو بستم، دستمو گذاشتم روی چوب آبنوس مشکی یکدست ویولن. انگار پا گذاشتم توی یه جنگل سیاه. با هر نت، با هر سیم، انگار یه درخت، یه شاخه، یه تهدید رو رد میکردم، صدای جیغ ویولن تبدیل شده بود به گریه. "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" شاید غمگین‌ترین قطعه‌ای هستش که من ساختم. وقتی که تموم شد، اون علی توی جنگل تاریک رها شد تنها! و دکتر داشت دست میزد و میگفت خیلی عالی بود! ببخشید من تعریفا رو از روی ترحم میبینم و حس بدی بهم دست میده. گفت بلدی پدرخوانده رو بزنی؟ چه جالب :) به همون تمرین رسیده بودیم! اونو پس بهتر زدم چون بیشتر آماده بودم. دکتر پسرش هم همون کلاس ویولن میاد ولی انگار خیلی تمرین نمیکنه! چون زیادی از نوازندگی من ذوق کرد! من تا حالا برای کسی نزده بودم. دروغ نبود! ویولن رو تا حالا برای کسی زنده اجرا نکردم... حالا اگه دفعه بعدی بازم گفت بزن، آماده‌تر خواهم بود. این چی بود اخه من زدم :))))

آقای ربات
سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳
22:16
درحال بارگذاری..

علی طبیعت‌گردی دوست نداره!

روز اولی که رفتم پیش این تراپیست جدیده، یه برگه داد گفت چیزایی که دوست داری رو لیست کن! منه گاو هم نوشتم طبیعت گردی. حالا خانم پیله کرده پاشو برو طبیعت گردی! نوشته بودم تنیس! نوشته بودم کافه گردی! بابا من نمیتونم... نه وقتشو دارم، نه حالشو، نه روحیه شو، ولم کن! کاش نمینوشتم! مینوشتم خوابیدن! مینوشتم گریه کردن! یا باید الکی یه خاطره از طبیعت گردی که این هفته رفتم براش تعریف کنم جلسه بعدی. یا بگم طبیعت گردی دوست نداشتم اشتباه کردم! با اینکه دوست دارم! امروز از چیزایی براش صحبت کردم که گفتنش برام راحت نبود! خیلی پیله کرد که بگم! هی گفتم نمیگم. هی دنبال دروغ بودم یه چیز دیگه تعریف کنم براش! دیدم هیچی بداهه نمیتونم بسازم که بعدش نگه همین؟! اینو نمیخواستی بگی؟! اره دیگه ... همونی که بدترین بود رو گفتم! راستش بلند بلند گفتن اون ماجرا برام چیز بدی بود! حالمو بدتر کرد. تراپیسته خیلی خوبه. خیلی حال خوب کنه. من حال بدی دارم. الان اینجا بود میگفت لیبل نزن به خودت! ای بابا، باشه. تراپی رفتنم بدبختیه‌ها، دائم باید حواست به همه چی باشه. هر چی هم منفی فکر کردی، کش رو بکشی محکم بزنی به مچت!

آقای ربات
یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳
22:17
درحال بارگذاری..

میگه فکر دیر شدن رو از کله‌ات بنداز بیرون!

همش میگه بهم. همش میگه هیچوقت دیر نمیشه! منو ببین توی 36 سالگیم روانشناسی رو شروع کردم! یه بچه داشتم، افسردگی بعد زایمان داشتم و الان توی 42 سالگیم دکترای روانشناسی دارم و هیچکس از همکلاسیام که از من کوچیکتر بودن هم به این نقطه هنوز نرسیدن! پس نگو دیر میشه. باشه... نمیگم. منم بالاخره یه روزی اون لپ‌تاپ گیمینگ ایسوس TUF A15 رو میخرم! حالا مهم نیست اون روز حال بازی کردن داشته باشم یا نه. یه روزی بالاخره اون دوچرخه‌ای که دوست دارم رو میخرم، اوکی مهم نیست اگر دیگه نمیشد باهاش برم طبیعت. اون لاماری مشکیه که هر جا میبینم دلم غش میره رو بالاخره یه روز میخرم، مهم نیست کسی یا جایی رو نداشته باشم که سوارش کنم و بریم اونجا! بالاخره یه روزی دکترا بیوتک داروییم رو میگیرم میکوبم تو صورتم تو آینه میگم اینم از این! بالاخره داروساز شدی! مهم نیست که تو نباشی که بهم افتخار کنی! بالاخره یه روز میام سر کوچه‌تون، با مدرک دکترا با لاماری مشکی، که اتفاق روزبه بمانی رو پلی کردم توش، مهم نیست ببینم اسپند دود میکنن عروسیه.....! اره دکتر! هیچوقت دیر نمیشه. هیچوقت. حالا نذار دیگه برات بگم که مامانمو بالاخره یه روز میبرم مکه! میبرم جنگلای گیلان رو ببینه، میبرم دریا سوار قایق میشیم. یه ویلا توی کلاردشت میگیرم یه روزی! مهم نیست اون روز دیگه بهانه‌ای برای سفر کردن نداشته باشم، یا مهمونایی که اونجا جمع شیم بگیم بخندیم. هیچوقت دیر نمیشه دکتر. تو راست میگی. یاد اون روزایی افتادم که بچه بودم، پولامو جمع کردم برای خودم کاپشن بخرم، وقتی خریدم، برفا آب شده بودن، هوا گرم شده بود :)

آقای ربات
یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳
22:16
درحال بارگذاری..

باکتریمی

توی عالم میکروب‌شناسی به زمانی که باکتری‌های زنده وارد جریان خون میشن، میگن باکتریمی. اگر این باکتری‌ها بتونن بازم زندگی کنن و سیستم ایمنی و درمان خارجی نتونه اونا رو حذف کنه، میشه سپتیسمی. زمانی که باکتریهای زنده توی خون تکثیر شدن و سم تولید کردن. این حالت باعث افت شدید فشار خون، التهاب شدید، تب بالا و آسیب به اندام‌های مختلف میشه. و خب در نهایت مرگ!

خب بذار حالا از این حالت بسیار وحشتناک توی دنیای میکروب‌شناسی، یه چیز قشنگ‌تر بسازم! دور از جون اگر تو رو بذارم جای باکتری، من الان توی مرحله باکتریمی‌ام! اگر اسم خودتو بذارم به جای باکتری، میشه اون اسمی که همیشه دوس داشتی وقتی من صدات میکردم! یا بهتر بگیم "تنها" من به اون اسم صدات میکردم. ادامه بدم اینو؟ بریم به حالت سپتیسمی؟

تراپیستم هفته قبل گفته بود 10 تا اتفاق خوب و مثبتی که این هفته برام میوفته و روی زندگیم تاثیر مثبت میذاره رو یادداشت کنم! هیچی ننوشتم! یه دونه هست که اونم خب مشخص نیست بشه یا نشه پس اونم نمینویسم. قشنگی این روزا اونقده که اون سپتیسمی و اتفاقی که بعدش میوفته، میتونه به عنوان یه اتفاق مثبت تلقی بشه!

درون من، الان یه پیرمرد معتاده اطراف تهران، که یه ذره غذا پیدا کرده خورده سرشو گذاشته یه گوشه لای آهن قراضه ها و خوابیده و داره به بچه اش فکر میکنه که کجاس و در موردش چی فکر میکنه! یه پسر کوچولوعه که توی شلوغی های بانک، مامانشو گم کرده! یه سربازه که دم مرز داره نگهبانی میده و به این فکر میکنه الان عشقش چیکار میکنه؟ نگنه جایگزین شده با یه پسر مرفه بی دردی که همه چی رو حاضر و آماده داره؟ یه آرایشگره که خوابیده و به سقف خیره شده و داره حساب میکنه چند تا قسط داره ته این ماه. درون من یه زندانیه که امشب بهش گفتن میتونی هر چی دوست داری برای شامت سفارش بدی! میبینی؟ درون من اتفاقای مثبت چندانی وجود نداره. نگرد دکتر نگرد... من دلم تنگه... عین اون دختر کوچولویی که پشت ویترین یه عروسک دیده مامانش قول داده هفته بعد اونو بخره. حالا دخترک توی اتاقش همش داره میگه نکنه فردا اونو یکی دیگه بیاد بخره... نکنه....؟

آقای ربات
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
22:17
درحال بارگذاری..

هر بار یک مصیبت تازه

هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!

اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
13:55
درحال بارگذاری..

از درد به درد فرار میکردم

کلاس اول-دوم اینا که بودم از طرف بهزیستی بهم نامه دادن که ببرم دندون پزشکی و دندونامو تقریبا مجانی درست کنه. من از دندون هم شانس نیاورده بودم! خیلی خراب داشتم. اون دندون پزشکه خیلی از اون نامه انگار خوشش نیومد! قبول کرد ولی خب با کلی بد اخلاقی! هیچوقت یادم نمیره اولین بار که اون چیز دریل مانند کوچیک (نمیدونم اسمش چیه) رو گذاشت رو دندونم، من فقط یه "آخ" کوچولو گفتم. چون تا حالا چنین چیزی ندیده بوده! فکر میکردم الان میخوره به زبونم، زبونمو میچرخونه، لوزه هام از دهنم در میاد، یکی میخوره به شیشه یکی...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
16:43
درحال بارگذاری..

پرونده

یکی از عاداتی که از بچگی دارم جمع کردن اطلاعاته، ساختن پرونده از آدما. یه دفتر داشتم جلدش صورتی بود پاره پوره، این مال خیلی بچگیاس! جایی که من بلد نبودم ساعت بخونم! به جاش عقربه هاشو نقاشی میکردم توی یه گوشه و گوشه دیگه بابامو میکشیدم که داره داد میزنه، داره دعوا میکنه. اینطوری بعدش ساعت های شکل هم رو میشمردم ببینم چه ساعت هایی بیشتر داد میزنه. من از بچگی پرونده جمع میکردم، داده جمع میکردم تا تحلیل کنم تا به نتیجه برسم. چون مطمئن بودم این الگوها بازم تکرار میشن، پس نتیجه هایی که میگیرم احتمالا درست باشه. اگر درست نیست پس داده ها کافی نیست. این روند ادامه داشت تا الان. من هنوزم پرونده درست میکنم. برای هر آدمی که میشناسم، یه فایل اکسل دارم. یه تب در مورد مشخصات تشخیصی مثل اسم و فامیل و اسم بستگان و... یه تب در مورد اعداد مهم مثل سن، تاریخ تولد، تاریخ آشنایی، تاریخ های مهم، یه تب در مورد علایق که چی دوست داره، چی دوست نداره و.. یه تب در مورد اینکه رفتارهاش چیان، چه اتفاقاتی برام تعریف کرده براش افتاده، یه تب به اسم تاریک! اونجا در مورد نقطه ضعف های طرف مینویسم، از چه چیزایی بدش میاد، چه چیزایی اذیتش میکنن. و آخرین تب، سوالاتی که ازش پرسیدم و چی جوابمو داده.

خیلی آدمای کمی از این خبر دارن! یکیش تراپیستم! فکر میکردم با این کار مخالف باشه! ولی گفت خیلی خوبه که دنبال دلیل و مدرکی! من راستش هیچ قصدی از این پرونده نوشتنا برای آدما ندارم. فقط عاشق تحلیل کردنم. ولی یه جاهایی یه نتایجی به دست میاد که میشه "الگو" که میبینم توی آدمای زیادی هی تکرار میشه. خب تصمیم میگیرم بشناسمش، دردش رو بچشم، و خودمو مجبور کنم دیگه اون رفتار و اون الگو رو دیدم سورپرایز نشم! مثلا رفتارهایی که یهویی عوض میشن! توجه کردنایی که یهویی به بی توجهی تبدیل میشه، رفتن های بی دلیل، دیگه این چیزا رو میبینم، تا حد امکان سعی میکنم از اون جو دور بمونم که ترکش هاش به من نخوره. من خوشحالم از اینکه عاشق تحلیل کردن داده هام! چون باعث میشه از خودِ رباتگونه ام، در برابر آدمایی که ترسناک تر از خدان، محافظت کنم.

آقای ربات
چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳
22:18
درحال بارگذاری..

مثبت باش پسر!

تراپیستم این هفته بهم تمرین داده! که مثبت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و اونقدر فکر کنم و توجه کنم که 10 تا اتفاق مثبتی که برام تو این هفته میوفته و تو کیفیت زندگیم تاثیر داره رو بنویسم! و تا الان فقط یکی اتفاق افتاده! شاید اینو بهش بگم باور نکنه! ولی واقعا مثبت فکر کردن سخته! همش میگی خب به چی فکر کنم که مثبت باشه؟ بدیه ذهن افسرده اینه که تو همش سعی میکنی از دل چیزای مثبت هم یه پوینت منفی در بیاری و توصیفش کنی و اونقد بزرگش کنی که دیگه اون اتفاق مثبته به چشم نیاد! این یکی از خطاهای شناختی مغز هستش که جلسه قبل بهم درس داد. نمیدونم خنده داره یا چی ولی هر خطای جدیدی که درس میده میبینم عههه من از خیلی وقته این خطا رو دارم! اما تراپیستم میگه تو حداقل اونقدر قوی هستی که دنبال خوب شدنتی!

آقای ربات
سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳
22:25
درحال بارگذاری..

درماننشدنی

برمیگردم به اتاق تاریکم، چراغ چشمک زن کابل LAN مودم تنها چیزیه که روشنه، باید لپ تاپ رو روشن کنم دوره ضبط کنم، فردا جلسه دارم باید گزارش آماده کنم، آخ! باز گرفت! قلبم روزایی که خیلی بهت فکر میکنم یا شایدم فکرت منو، خیلی درد میگیره. تیر میکشه. انگار تو قرار نیست درمان بشی. وسط هر کد، وسط هر نت، لای هر کتاب، پشت هر انگیزه، کنار هر موفقیت، توی خواب خوش، توی خواب بد! هستی... بیخود نبود همو صدا میکردیم رفیقای 26 ساله! از بچگی انگار یه انرژی به ما وصل بود!

تاروت گرفتم صبح! باز گفت میای! بخدا الکی نمیگم، من این فال رو برای خیلیا گرفتم، خیلیا رو زده تو ذوقشون، خیلی چیزا رو درست پیشبینی کرده. و من 20-30 بار تاروت گرفتم و هر بار گفته میای. گفته باید شرایط درست بشه! که یعنی من بتونم این بغض رو قورت بدم و دستمو فشار بدم روی دکمه پاور لپ تاپ، که پول جمع کنم، که کنکور قبول شم، که نذارم دیر بشه، که جلوی گریه هامو بگیرم، تراپیستم گفته این هفته همش مثبت فکر کن. یه روز زنگ میزنی ازم حال میپرسی، من با کلی ادا میگم خوبم! کاری داشتی زنگ زدی؟! بعدش دیگه با تو... میدونم چقدر بلدی منو. یه روز پامیشم میرم کنکور میدم و از قبل میدونم همه رو درست زدم! نتایج میاد و میبینم آره واقعا همه رو درست زدم! ویروس پزشکی قبول میشم، پامیشم میام... یه روزی پا میشم و میبینم همه اینا شده! بدون اینکه از خواب پاشم.

کار من جنگیدنه. از صفر سالگی. حالا عادتمه با این وضعیت ها سر و کله زدن. اما به دوری تو عادت ندارم. عادت نمیکنم. این روزا داره سخت میگذره. بد میگذره. میدونم اگر به همین شکل بگذره، تمام مثبتایی که بالا گفتم، میشه منفی. چطوری با این همه چالش دست و پنجه بزنم ته شب هم ببینم تو نیستی؟ اینا رو به مناسبت غر زدن نمینویسم. مینویسم تا یه روزی بهت نشون بدم توی چه روزایی تو رو "درمان نشده" نگه داشتم تا برگردی!

آقای ربات
سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳
22:18
درحال بارگذاری..

هوش اقتصادی چیز خوبی نیست!

همیشه بهم میگفتن تو اگر توی برنامه نویسی به جایی نرسیدی حتما برو توی دانشگاه اقتصاد بخون! حالا مثل همیشه به حرف هیشکی گوش نکردم رفتم میکروبشناسی خوندم! ولی خب اینو میگفتن چون میگفتن هوش اقتصادی خوبی دارم! این موند روم... چه درست چه غلط. و امروز صبح یه بازی کوچولو با پایتون نوشتم، یه بازی ریاضی. اتفاقات بعدش بد بود! یه فکر میگفت اینو اسکریپت پولی کن بذار تو سایت! یکی میگفت اینو یه دوره کن بذار تو یوتوب! یکی میگفت نه یوتوب لایک نمیکنن مینی دوره اش کن توی سایت بذار! یکی میگفت نه بابا امشب ریلزش کن بذار اینستا فالوور بگیر. و مجبور بودم به همشون هیشششش کنم! تا ساکت شن و از پشت سیستم پاشم و برم بیوفتم رو رختخواب و گریه کنم!

آقای ربات
دوشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۳
0:20
درحال بارگذاری..

به چه می‌اندیشی؟

به چه می اندیشی؟!
به خزانی که گذشت؟
به بهاری که نبود؟
به امیدی که کنون رفته به باد؟
یا به عهدی که دگررفت ز یاد؟
به چه می اندیشی؟!
به دوچشمی که توراهیچ ندید؟
به دودستی که توراهیچ نخواست؟
به رفیقی که غبارغمت ازچهره نرفت؟
یابه قلبی که برایت سخن ازعشق نگفت؟
به چه می اندیشی؟!
به بهاری دیگر به امیدی دیگر یا رفیقی دیگر...

آقای ربات
یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳
13:53
درحال بارگذاری..

شمشیر

کلاس ویولن امشب چون خیلی تمرین نداشتم یه جوری بود، باید تمرینم رو زیادتر کنم اینطوری نمیشه. چون وقتی یه مدتی خیلی خوب باشی، انتظارا ازت بالا میره... وقتی استادم و باباش و من توی اموزشگاه قرار گرفتیم. یه حس عجیبی داشتم! نمینویسم در موردش. تراپی خوب بود، ولی میدونی؟ انگار یکی زنگ زده باشه به این دکتره، بگه این پسره خیلی از خودش ایراد میگیره میگه خوشتیپ نیستم و اینا، تو بهش برعکس اینا رو بگو! هی از خوش پوشی من تعریف میکنه، میگه یکی از پسرای خوشتیپ شهری! این تعریف کردنه مثلا یه بار دوبارش اوکیه ولی دیگه زیادی داره تاکید میکنه! از اینش بدم میاد. کلی خطای رفتاری بهم درس داد، کلی هم تمرین داد. انگار به پسر کوچولو درونم یه شمشیر دادن، گفتن جلو تمام سیاهیا واستا! بعدش به خاطر کارهایی که این هفته انجام داده بودم گفت یه هدیه حتما برای خودت امشب بگیر! من نمیدونستم چی حالمو خوب میکنه! نمیدونستم چی میخوام! واقعا نمیدونستم..

آقای ربات
شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳
0:20
درحال بارگذاری..

گرگ هاری شده ام...

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر

ادامه مطلب ..
آقای ربات
جمعه نوزدهم بهمن ۱۴۰۳
13:53
درحال بارگذاری..

حالم خوب نیست و نپرس چرا..!

تمام افکاری که این ماه بهم سر زد، تمام اونایی که راجبشون نوشتم و ننوشتم امروز هجوم آوردن به من. ولی دارم "غر نزدن" رو تمرین میکنم. پس حالم خوب نیست و نپرس چرا! نه من حوصله حرف زدن دارم، هم نمیخوام غر بزنم، هم برای تو مهم نیست، هم برای هیشکی مهم نیست. حالم خوب نیست و نپرس چرا و برو و تنهام بذار. میخوام همینطوری که دراز کشیدم زل بزنم به سقف اتاقم به کنده کاری رو گچ ها که قرینه نیست. به لامپی که چند سالی میشه روشن نشده و من همیشه تو تاریکی نشستم. حالم خوب نیست و نپرس چرا میخوام افلاین شم، برم تو خواب، اونجا بیشتر دوسم دارن، آدما اونجا بیشتر دوسم دارن، انگار اونجا بهتر برنامه نویسی شده. حالم خوب نیست و نپرس چرا... برای خوب شدن دیگه زیادی دیر شده.

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۳
0:22
درحال بارگذاری..

آخرین آغوش باقی‌مانده

یه جا خیلی قدیما نوشته بود "تنهایی یعنی آخرین آغوش باقی مونده برات، آغوش دشمنت باشه" و دشمنی که میشناسی شاید بهتر از دشمنی باشه که نمیشناسی. شاید بهتر باشه دشمنایی که میشناسم رو از خودم دور نکنم. پس میخوام آروم تر باشم. نرم تو فاز من تنهایی حالم خوبه خوبه! همش به خودم میگم بذار باشن! چیکارشون داری؟ خب به جهنم که رفیق جون جونیات خیلی وقته بهت پیام ندادن! ولش کن. تو هم خودت رو مشغول کن به کاری. بیکاریااا... راستش این روزا هر چیزی به من میشه گفت، ولی بیکار نه! نشون به اون نشون که دیشب وسط کار تو نیمه های شب، روی صندلی و میز خوابم برده. خسته ام... اندازه دو نفر زندگی کردن سخته، اندازه چهار نفر حواست به همه چی بودن سخته، اندازه یه نفر این همه فکر و خیال تحمل کردن سخته! پدر جان دقیقا به خاطر همین لحظه هاس که ازت متنفرم و آرزو میکنم اگر روزی جهنمی وجود داشت، صدای ترکیدن استخون‌هاتو بشنوم و لذت ببرم...

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۳
0:21
درحال بارگذاری..

اون؟ اونو یه هیولا خورد!

من اوقات بیکاریم، شعر مینویسم. توی سبک رپ. یکی از این شعرا توش یه چیزی اینطوری داره:
"نفهمیدی نفرتم بهت چقدر غذا خورد / یه هیولا پسر کوچولوتو روز عزات خورد"
اون هیولایی که منو روز خاکسپاری بابام خورد، خیلی وقتا بازم سر زد منو خورد. کم کم تیکه تیکه هام کم میشدن. یه بار چند سال بعد فوت بابام اومد خورد. اونجایی که بچه بودم هیچی نمیدونستم. یه بار موقعی که سوم دبیرستان بودم بیدار شدم صدای اذان میومد و رفتم کامپیوتر رو روشن کردم. یه بار وقتی پیش دانشگاهی بودم و اون اتفاق افتاد. فکر میکنی اینا اتفاقات بدیه؟ نه اصلا! هر بار هیولا یه تیکه منو خورد، اونا رو میبرد یه دنیای دیگه تا ازشون محافظت کنه. روز عزا، چشمامو خورد و برد تا اون صحنه‌ها رو نبینم، موقع صدای اذان مغزمو خورد تا اون لحظات یادم نمونه، تابستون 97 دستمو خورد تا اون گوشی رو برندارم! پیش دانشگاهی روحمو خورد تا ازش سو استفاده نکنن... این آخرا هم قلبمو خورد. تا دیگه هیشکی رو نتونم راه بدم توش. هیولا همیشه مراقبم بود. حالا یه منِ سالم کم کم داره توی یه دنیای دیگه شکل میگیره، دنیایی که هر وقت آماده شدم میتونم برم اونجا و با سلامت کامل زندگی کنم. شاید اونجا من و هیولا توی مهمونی شام توی قلعه سیاه، کنار همدیگه نشسته بودیم. بانوی قرمز پوش داشت به من لبخند میزد و شاه سیاه خوراک گوزن رو اول به من تعارف کرد!

آقای ربات
چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳
0:22
درحال بارگذاری..

حس تعلق خاطر

حس تعلق خاطر خیلی خوبه. حس اینکه به یه جایی متعلقی، یه جایی که اونجا تو رو میخوان. حس تعلق خاطر خیلی خوبه حس اینکه یه چیزی هست بهش پایبند باشی، چه میدونم! یه برنامه کلاسی! یه روتین! یه امتحان با یه تاریخ مشخص. حس تعلق خاطر خیلی خوبه حس داشتن یه خانواده و شمرده شدن عضوی از اون خانواده. حس تعلق خاطر خیلی خوبه! حس تکیه دادن به یه دیوار، چه اسمش یه دیوار باشه چه یه تنه درخت یا شایدم اسم یه شخص! حس تعلق خاطر خیلی خوبه، حس میکنی کارا درست جلو میره، حس میکنی به یه جایی وصلی، شبا وقتی میخوای بخوابی حس سقوط بی نهایت رو نداری، صبح وقتی بیدار میشی دقیقا میدونی باید چیکار کنی، خیالت راحته پشت سرت یه پله

که هنوز

خراب

نشده

آقای ربات
سه شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۳
0:37
درحال بارگذاری..

در خیالات خودم

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

شعر از بیتا امیری


آقای ربات
یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳
13:54
درحال بارگذاری..

ادای دوش حموم رو درآوردن بلدی؟

مردم میگن درد کشیدن آدم رو شریف و پاک میکنه! دروغه دروغه دروغه، درد کشیدن فقط آدم رو بی رحم میکنه. درد کشیدن باعث میشه آدمی فقط یه جلد باشه روی سالها تاریکی! درد کشیدن باعث میشه آدمی قابلیت دوست داشتن رو از یاد ببره. برای من سخت ترین کار دنیا دوست داشتن یه آدمه! من این کار رو برای تو، برای فقط تو، برای آخرین تو، از ته قلبم انجام دادم! صدمو گذاشتم برای این کار. که این سخت ترین کار رو انجام بدم! دیشب باز اومدی به خوابم... بودی... قشنگ بودی ... حرف زدیم... خوشحال بودیم... انگار اون شبی که رفتی تموم شده بود! و روزی که برمیگردی شروع شده بود! عصری توی حموم یاد یکی از خاطرات خنده دارمون افتادم. یادته؟ همون که نشسته بودیم زیر درختا بستنی میخوردیم یهو یه کبوتر خواست خلوت ما رو رمانتیک تر کنه و...؟ یادته وقتی داشتم تمیز میکردم لباستو از دهنم در رفت گفتم حالا خوبه هم رنگه دیده نمیشه؟ و چقدر جیغ جیغ کردی یعنی لباس رنگ .... پوشیدم؟ خندیدم... تنهایی خندیدم... خندیدم.. خندیدم... یهو نشستم کف حموم و ادای دوش حموم رو در آوردم! بلدی ادای دوش حموم رو در بیاری؟ باید بشینی زیر دوش، اون نقطه عمیق پر از دردت رو انگولک کنی یکمی چشمات تر بشن! بقیه ش خودش طبق سیستم بدن انجام میشه. من امروز قد اون کوچه سیاهه آخر نگارستان سیاه بودم...

آقای ربات
شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳
0:37
درحال بارگذاری..

مقایسه معلم با دلقک، توهین نیست.

یاد اون جمله افتادم امروز... چی میگفت؟ میگفت مثل اون دلقکی ام که برای پول مراسم عزاداری مادرش باید کل جماعت رو بخندونه! که دردش رو تا میتونه مخفی کنه. پشت صحنه تدریسای منم این شکلیه! سلااااااااااااااااااام با انرژی ولی فقط برا اینکه پول داشته باشم برم تراپی! برای اینکه اسنپ بگیرم تو راه هندزفری پر از گره‌ام رو بذارم گوشم و نازلی شاهین نجفی رو گوش کنم! مقایسه معلم با دلقک توهین نیست! من یه معلمم. من مثل دلقک باید تلخی‌های درونمو مخفی کنم تا بتونم خوب تدریس کنم بتونم دانشجوم رو راضی نگه‌دارم که دوره بعدی رو هم ثبت‌نام کنه. تراپیستم میگه این مخفی کردنا راه حل نیست. اینکه با ناراحتی کار کنی، با ناراحتی غذا بخوری، با ناراحتی دوش بگیری، اینا نهایتا یه روز دو روز دووم بیاره. ولی راه حل دائمی نیست. میگه باید جلو افکار رو گرفت... میگه اون قوانین جذب و ... چرت و پرتی بیش نیست.

راستی امروز لیتیوم صبح رو حذف کردم. منتظر افکار خودکشی هستم که برگردن! من باید قوی باشم! قوی‌تر از اینا... میدونم... اینام میگذره. از این به بعدو درست تر زندگی میکنم. از این به بعدو بیشتر حواسم هست.... حواسم هست...

آقای ربات
جمعه دوازدهم بهمن ۱۴۰۳
0:39
درحال بارگذاری..

چرا از بچگی من عکسی نیست؟

همه بچه‌ها حداقل یه بار تو زندگیشون این حس رو داشتن که شاید سر راهی ان! اما این برای من یه خورده فرق داره! چرا بابا با من نامهربون بود؟ چرا از بچگی من عکسی نیست؟ چرا اصلا همه با من نامهربون بودن؟ چرا هیشکی حرفامو گوش نمیداد؟ چرا از بچگی من عکسی نیست؟ چرا مامان حجابشو جلو من رعایت میکنه؟ چرا یه سریا به من انگار ترحم میکردن؟ چرا از بچگی من عکسی نیست؟ چرا تو این البوم کوفتی فقط و فقط و فقط و فقط یه عکس هست؟ چرا آبجیم با اینکه بزرگتره با اینکه اون زمان پیدا کردن دوربین سخت تر بوده ازش پونصد تا عکس هست؟ چرا 40 سال پیش دوربین بوده از داییم هزارتا عکس بگیره چرا از بچگی من عکسی نیست؟ چرا عمه ام با ترحم به من نگاه میکرد؟ چرا حس میکنم خیلی داره از خودم بدم میاد؟ کش رو میگیرم میکشم به مغزم میگم خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو خفه شو ولی ازم میپرسه چرا از بچگی تو عکسی نیست؟ جوابشو چی بدم؟

آقای ربات
جمعه دوازدهم بهمن ۱۴۰۳
0:39
درحال بارگذاری..

پنجشنبه‌ها رو قبل تو دوست داشتم.

چیه؟ لابد میخوای بگی مسئول اینم نیستی؟ که من پنجشنبه‌ها چقدر بهم خوش میگذشت تا اینکه تو اومدی! که اون پنجشنبه لعنتی اومد! امروز فکرات دست از سرم بر نمیداشت! اینکه مثلا اون صبحی که مامانم اومد اتاقم یهو دید من با نیش باز، صبح زود بیدار شدم! چون تو بهم برای اولین بار صبح بخیر گفته بودی! اره من دلم میخواست زود بیدار شم با اینکه صبح زود منو ناراحت میکنه ولی به خاطر پیام تو بیدار میشدم. یا مثلا اون روزی که نمیدونم صحبت چی بود ولی گفتی من ایموجی گل نمیفرستم برای پسرا! خیلی خشکه! قلب میفرستم! کله ام داغ بود... داغ دوست داشتن تو! داغ اینکه برای کادو ولنتاین ربان بنفش از کجا پیدا کنم! اینکه نکنه یه روز خونه نباشم یکی از کادوها رو پست بیاره و مامانمم بازش کنه! من مشغول دوست داشتن تو بودم، متوجه این حرفا نشده بودم.

دیشب داشتم اتاقو جمع میکردم، چشمم افتاد به هودی سفیده... که نبودی، که لک شد، که شستم و خراب شد، پاره شد، که مامانم هنوزم نمیدونه چرا این لباس پاره رو اینقدر دوس دارم و نگهش داشتم! البته الان دیگه یادش رفته چون قایمش کردم... سیامک عباسی داره میخونه:

اگه میفهممو هیچی نمیگم
اگه گیجم توی دنیای دیگم
اگه میلرزه دستم پشت فنجون
اگه مخفی شدم از اینو از اون
همش حس میکنم از دست میری
میترسم دیگه دستامو نگیری

دکتر من کش رو چقدر بکشم؟ هر چی محکم میکشم باز این فکرا میاد سرم خب... به اون دوستم دلم میخواد پیام بدم. از بس خرم، از بس مهربونم که دلم نمیخواد تو این حال تنهاش بذارم! چون خودم تنها بودم و دیدم چه حس بدیه! ولی بهش پیام نمیدم، ولی دلم میخواد بهش پیام بدم، ولی بهش پیام نمیدم... تو یعنی الان کجایی؟ چه میکنی؟ خوبی؟ اها راستی از این خوبی گفتم، امروز خانم دکتر باز پیام داد که خوبی؟ ببخشید من نتونستم ازت خبر بگیرم! مظلوم نمایی نکن دکترجان، شما، از، چشم، ما، افتادی. یکی از ویژگی های خوبی که دارم اینه که به راحتی آب خوردن آدما رو میذارم کنار! به استثنای تو!

آقای ربات
پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳
0:40
درحال بارگذاری..

زشته!

بعد میلیونها سال یادش افتاده منو و پیام داده "رفیق چطوره؟" حالا بچه دبستانی که نیستم! جوابشو دادم. میبینم آهاااا خانم باز دوس پسرش بهش بی محلی کرده باهاش بد حرف زده اومده پیش من که بگه این دفعه دیگه میخام کات کنم! خب چیکار کنم؟! سه بار قبلی هم راه رو از چاه جدا کردم بهت نشون دادم و گفتم "گاوِ عزیز" چشماتو وا کن و با واقعیت رو به رو شو تو شدی اسباب بازی اون! گوش نکرد نکرد نکرد! حالا اونش به کنار. چرا من فقط موقع کار داشتنا به یاد میام؟ چرا دوستام فقط وقتی یا شکست عشقی خوردن یا کارشون گیره یا پول میخوان من میشم رفیق؟ از اینا که انتظاری نیست! نذار دیگه فامیل رو بگم! زشته! بخدا که خیلی زشته! همش ادعا همش تظاهر هم دروغ...

ولی خب! منم توقع هایی دارما..! اون که باورکردنی ترین بود اون شد! از شما دیگه انتظاری نیست :)

آقای ربات
چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳
0:40
درحال بارگذاری..

انجمن بیماران مچ زخمی

تراپیستم گفته یه کش بندازم تو دستم هر وقت به این فکر کردم که شاید من کم بودم، شاید من بد بودم، شاید من مقصرم، کش رو بگیرم بکشم تا بخوره و دستم درد بگیره و مغزم شرطی بشه که دیگه فکرای الکی نکنم! امروز کش رو خیلی کشیدم! مچ دستم جای رگ هاش قرمز شده! شاید تا جلسه بعدی تراپی یه زخم گنده یادگاری شد! به نظرم بیام یه سایت بزنم به اسم انجمن بیماران مچ زخمی! فعلا اسم بهتری به ذهنم نمیرسه، اما جمع میشیم دور هم، شاید یه کش های مخصوص برای این کار درست کنم براشون بفرستم، بعد هر بار کشیدنش، اتوماتیک یه عدد به اعتبارشون توی سایت اضافه بشه! چون یه بار دیگه موفق شدن جلوی فکرای احمقانه رو بگیرن! اونوقت ببینیم کی اول میشه...! لوگو هم یه دست قطع شده باشه! به نظرت چند بار کش رو بکشیم دست قطع میشه؟! فکر کن یه اسطوره هم داشته باشیم! کسی که تحمل کرد دستش رو قطع کرد با کش کشیدن ولی فکرای احمقانه نکرد! یه محل گردهمایی هم داشته باشیم، مجسمه اون آدم رو بذاریم وسطش. روی کش ها یه کد بذاریم و بشه ردیابیش کرد و اگر طرف علاوه بر فکرای احمقانه، کارهای احمقانه هم کرد... نمیدونم! بکشیمش؟

آقای ربات
سه شنبه نهم بهمن ۱۴۰۳
0:41
درحال بارگذاری..

توم

شب شد. همه جا تاریک شد. من تونستم نقابمو دربیارم بندازم یه گوشه، خودمم بشینم یه گوشه دیگه. انگار یه نفر توم داره گریه میکنه. یه نفر یه صندلی برداشته تق تق میکوبه زمین. یکی تیغ برداشته رو دستاش نقاشی میکشه. یکی پشت میز نشسته داره حساب کتاب میکنه. انگار توم از اون مهمونیاس که خدا خدا میکنی زودتر برن که بتونی لباس راحتیتو بپوشی و یه نارنگی بخوری و بخوابی! توم یه آشوبه توم یه همهمه ای جریان داره که الان نمیذاره کدنویسی کنم. توم یه جنگه اولین زخمیش منم. توم یه مجلس عزاداریه. توم صبح ساعت 5 شده. توم یه دلتنگی بزرگه. توم جای خوبی نیست و اینو به تراپیست نگفتم چون نمیتونه درکش کنه...

آقای ربات
دوشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۳
0:41
درحال بارگذاری..

پیرمرد بلند شو؛ حالا وقت خواب نیست

تو بچگیام یه دوست خیالی داشتم! یه پیرمرد. مثلا جای خالی بابامو پر میکرد! توی تصمیم‌گیری‌ها باهاش مشورت میکردم، بهم نصیحت میکرد و... امروز اسنپ گرفته بودم برم تراپی، وسط راه یه آهن تیکه ای اومد زیر ماشین و باک ماشین رو جر داد! بنزین ها همش ریخت و ماشین خاموش شد و ما موندیم تو بیابون! یه اسنپ دیگه گرفتم بعد نیم ساعت دعا و مناجات و نذر کردن 5 هزار تومن برای بی بی فاطمه زهرا (چون به شدت دیر شده بود) یه ماشین پیدا شد و اومد... یه پیرمرد! خوش صحبت بود! حرفای قشنگ قشنگی هم میزد.. اما به شدت آروم میرفت! قدرت خدا یه دونه سبقت هم نگرفت! خلاصه نوبت ارتودنسی‌مو رفتم اونم بیشتر دیر شد! دیگه نزدیک بود تراپی کنسل بشه ولی با کلی تاخیر رفتم و با کلی ببخشید و شرمندگی و اینا! حق هم داره! چون واقعا واقعا واقعا تراپیست خوبیه. میشینه درس میده! منم باید جزوه بنویسم! و چیزایی میگه که ارزشش از 350 هزار تومن بیشتره! اما یه جاش دلم گرفت چون گفت تو نهایتا 2-3 ماه دیگه خوبِ خوب میشی! یعنی برای اینکه بیشتر ببینمش باید تظاهر به بیماری کنم؟ حالا از کجا معلوم من خوب شدم خخ

آقای ربات
یکشنبه هفتم بهمن ۱۴۰۳
0:42
درحال بارگذاری..

دل چرا شیرین نیست؟

قسط مامانو مجبور شدم من بدم. پول داروهای این ماهمم نزدیک یه میلیون شد. مردشور پولو ببرن که یهویی کم شدنش آدمو به دلشوره میندازه. کاش برای یه لحظه هم که شده این دلشوره ها این نگرانی ها میوفتاد رو دوش یکی دیگه. من خیلی خستم...

آقای ربات
شنبه ششم بهمن ۱۴۰۳
23:12
درحال بارگذاری..

رز سمی

دکتر پاشو انداخت رو پای دیگه اش، مانتوش رو درست کرد بعد زل زد تو چشاش گفت دوست داری قاتل سریالی شی؟! تکیه داد به مبل گوشیشو انداخت یه ور مبل گفت آره! بهش هم فکر کردم، اونایی که بی دلیل از رابطه ای میرن رو پیدا میکنم، باهاشون ارتباط میگیرم، به هر کلک و بهانه ای شده میرم ببینمشون. یه شاخه گل رز میگیرم و سم باکتری که توی آزمایشگاه زیرزمینی خونه ام درست کردم میریزم روش. یه گرد کوچیک که هیچکش متوجهش نمیشه. گل رو میدم دستش. دکتر تا حالا گل گرفتی دستت که بو نکنی؟ دکتر انگار ترسیده بود! گفت نه! گفت روزایی که توی آزمایشگاه وقت های خالی مو میگذروندم یاد گرفتم چطوری سم باکتری های مختلف رو استخراج کنم و پودر کنم. با یه نفس اونقدر اون پودر ریز هست که حتی باعث عطسه هم نشه! ولی 24 ساعت بعد پزشکی قانونی فکر میکنه بر اثر یه سرما خوردگی مردی!

دکتر یه نگاه به پرونده مریضش کرد، گفت لیتیومت رو دوبرابر میکنم. دارو نوشت. خداحافظی کرد. اومد بیرون و از اولین گل فروشی یه شاخه گل رز قرمز خرید....

آقای ربات
شنبه ششم بهمن ۱۴۰۳
23:10
درحال بارگذاری..

بگو چند جمعه باید بگذره؟

امروز تو راه برگشت از سالن بوقلمون قطار دیدم...

نمیشه... سخته! نه اصلا نمیشه! محاله تو مثلا ساعت 9:32 جمعه یادت بره، یا 12:32 یا جوجه بخوری و هیچی یادت نیاد! محاله تو کرانچی تند رو دیگه بتونی بدون فکر به چیزی بخوری. اگر محال نیست خاک بر سر من! اگر تو 17:32 رو یادت نیست خاک بر سر من، اگر ساعت 20:02 دقیقه برای تو یه لحظه عادی بود خاک بر سر من. اگر اینطوریه من بد باختم! چون خاص ترین لحظات زندگیم با کسی بوده که هیچ حسی نداشته! تظاهر میکرده! نه نه نه نه نه! آدم نمیتونه اینقدر دیگه تظاهر کنه! اصلا مگه مجبور بودی تظاهر کنی؟ مگه مجبور بودی چشماتو ببندی و سرتو به نشونه آره تکون بدی! من که مجبورت نکردم...

صدای گوشی اومد... دینگ! گفتم شاید یه چیز محال اتفاق افتاده! باز کردم میبینم یکی از سایت خرید کرده! یه روزی تک تک فروش دوره ها منو از جا بلند میکرد یه آهنگ شاد میذاشتم، اما الان چی ؟ خاموش کردم گوشیو انداختم یه ور... خب چی داشتم میگفتم؟ اها اینکه من از جمعه ها متنفرم! دیشب کتاب 365 روز بدون تو رو کامل خوندم، حس میکردم طرف آخراش بگه در نهایت من فراموشت کردم! دیدم آخرین نوشته اش اینه که 200 روز گذشت و من همچنان مثل روز اول دوستت دارم!

ولی تو که نمیذاری من اینقدر بریزم، میذاری؟ من هنوز هر بار تاروت میگیرم میگه برمیگردی! بگو مگه میشه 12 بار جواب فال یکی باشه؟

آقای ربات
جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳
23:13
درحال بارگذاری..

5 دقیقه

خوندم... 5 دقیقه... یه لحظه دستمو دراز کردم جزوه کوفتی ویروس شناسی رو برداشتم و باز کردم صفحه اولش رو، تایمر رو گذاشتم روی 5 دقیقه و خوندم. 3 صفحه درس خوندم منهای ثانیه هایی که میگفتم کاش تو هم بودی. تراپیستم میگه رفتن تو نباید روی 99 درصد باقی زندگیم اثر بذاره. میدونم منطقی نیست ولی من حاضرم کل اون 99 درصد رو بدم تا توی 1 درصد 5 دقیقه کنارم بشینی چشماتو نگاه کنم.

آقای ربات
پنجشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۳
23:16
درحال بارگذاری..