وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

ترسِ تو از سگ

تو از سگ میترسیدی! بزرگ و کوچیک فرقی نداشت! جیغ میکشیدی میرفتی پشت من قایم میشدی! یا بازومو محکم میچسبیدی! از این رفتارت خیلی خوشم میومد! ناز بودی و نازتر میشدی! بعضی وقتا این بهم حس قدرت میداد! که تونستم یه سنگر باشم برات. بهم این حس رو القا میکردی که انگار روم حساب میکنی و من میتونم مردِ تو باشم. برای تو شاید یه قایم شدنِ ساده بود اما تو که نمیدونی چه کِیفی میداد سنگر تو باشم! سینه سپر میکردم و دستتو محکم میگرفتم و از کنار سگ‌ها رد میشدیم! یا اونجاها که چشماتو فشار میدادی به قلبم و پناه میاوردی به بغلم، کله فرفری‌تو میبوسیدم و محکم بغلت میکردم تا سگ‌ها دور بشن. بعدش خوب میشدی! بعدش بهم نگاه میکردی و چشمات برق میزد! تو نمیدونستی ولی ترسِ تو از سگ، به من حس کافی بودن میداد!

ولی خب خودمونیم.. منم دیگه تا یه حدی از سگ نمیترسیدم! یه بار یه نفر دو تا سگ داشت که کنار یه پل واستاده بود و ما باید از اون پل رد میشدیم... تو مثل همیشه اومدی پشت سرم! دستتو محکم فشار دادم و به سگ‌ها نگاه کردم! هر کدوم دو متر بودن! تقریبا هم قد من بودن! خب منم بالاخره میترسم دیگه! میگفتم اگر حمله کنن چیکار کنم؟! از پل پرت شیم پایین؟! اما به خاطر تو قدم برمیداشتم و تو هم پشت سرم میومدی! تو فکر میکردی من نترسیدم و آروم بودی... اما ترسیده بودم! فقط نشون نمیدادم! فقط هنوز میخواستم مردِ تو باشم! قابل تکیه گاهِ تو باشم! پناهِ تو باشم... پس قدم میزدم و رسیدیم به سگ‌ها و بی اعتنا بهشون از کنارشون گذشتم و تو رو از سمتی که از سگ‌ها دورتر بود هدایت کردم که زودتر بری :) اون جیغ جیغای ریزت هنوز تو گوشمه!

هعی... نمیدونم دلم برای تو تنگ شده، یا اون منِ کافی ... خانوم دکتر میگه من خودخواهم! تو رو برای خودم میخواستم! برای اینکه حالِ خودم خوب باشه...

آقای ربات
دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴
23:6
درحال بارگذاری..

د آخه لامصب...

خانوم دکتر میگه چرا ولش نمیکنی اینو؟ (تو رو میگه) موندم چی بگم.. یکم با دسته مبل بازی کردم! حالت پاهامو درست کردم و به گوشه فرش خیره شدم! د آخه لامصب نمیشه چرا نمیفهمی؟ عین این میمونه از فردا یه خدای دیگه رو بپرستم! یا قبله‌مو عوض کنم! عین این میمونه که از هر چی درس خوندم بگن اشتباهه و باید دوباره برعکسش رو بخونم! عین این میمونه که الان از من برنامه نویسی رو بگیرن! من هر وقت چشمامو میبندم و شبی که رفتی رو یادم میاد به خودم که نگاه میکنم میبینم عین پلاسکو ریختم! منِ افسرده رو کی میخواد؟! اصلا گیریم کسی بخواد! چرا منِ افسرده برم تو زندگی کسی که فکر میکنه قراره وارد چیزِ شادی بشه؟ من سیاهم و هر جا برم سیاهی میبرم! بهتر نیست یه جا بشینم کسِ دیگه‌ای رو سیاه نکنم؟ آخه هیچکس سیاهی نمیخواد. من مُردم! گاهی وقتا به خودم میگم زمانِ من گذشت! دیگه تموم شد و چه بد تموم شد! چی فکر میکردیم و چی شد! مثلا یه روزی به این فکر میکردم اون شبی که تولدته و برات ماشین خریدم چقدر ذوق میکنی؟! خخخ... نمیشه خانم دکتر... از این منِ مرده دیگه من در نمیاد.

آقای ربات
یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴
0:5
درحال بارگذاری..

ماژیک سی دی

"بفرمایید؟" بهش که نگاه کردم گفت "سلام!" گفتم سلام خسته نباشید، یه ماژیکِ سی دی میخواستم. "چه رنگی؟!" گفتم سیاه. میرم لوازم تحریری دست خودم نیست! هی میگردم یه چیزی پیدا کنم بخرم! پس گفتم از اون استیک نوت‌های شفاف، سفیدشم دارین؟ "نه! یعنی داریم ولی چسبی نیست!" گفتم پس آبیشو میدین؟ "بذارین چند تاشو بیارم ببینید." قدش نمیرسید بهشون! هی قد بلندی میکرد و به زور هی یکی میاورد پایین! گفتم زحمت نکشید همینا که آوردین خوبن. "میخوام به این یکی برسم!" یه سفید اکلیلی پیدا کرد آورد! گفتم آها این چسبی نیست؟ "چرا چسبیه!" عه گفتین چسبی نیست که! "نه چسبیه! فقط ببینید چطوریه!" و بهم اون حالت اکلیلیش رو نشون داد! توی اون لحظه یه چیزی توی من مُرد! جدی میگم! یه چیزی عین "گرووووومب" صدا داد و افتاد و مرد! انگار یه نفر از من جدا شد و گفت ببخشید میشه یه لحظه بیاین بیرون؟ کارتون دارم! بیرون که رفتن برداشت بهش گفت من ازتون خوشم اومده! حالت چهره مهربون و بانمکی دارین! میخواستم اگر میشه بیشتر بشناسمتون. اگر این تمایل دو طرفه اس خوشحال میشم یه راه ارتباطی با شما داشته باشم! و در کمال ناباوری اونم شماره‌شو داد! توی همون حال که خیره شده بودم به بیرون یه صدایی گفت "تو پلاستیک بذارم؟" سرمو برگردوندم و دیدم اونجاس! خیال بود؟ یا یه دنیای موازی بود؟! خخ نمیدونم.. کارتمو دادم و گفتم نه ممنون! حساب که کرد خداحافظی کردم. یه حال بدی داشتم! راستش بد دیگه عمق ماجرا رو نمیرسونه! باید یه کلمه جدیدتر براش انتخاب کنم. مثلا بگم یه حال سیاهی داشتم! هیولا هم اونجا بود. هیچی نمیگفت. میفهمه منو. میدونه چه حرفایی تو دلمه! اینجور وقت ها دلم میخواد شغلم کار توی پزشکی قانونی باشه! دلم خوش باشه صبح میرم توی محل کارم فِرِز رو برمیدارم و کله جنازه ها رو میشکافم! ببخشید یکم چندشه! ولی حالمو خوب میکنه! حتی فکر کردن بهش... من مطمئن بودم وقتی دارم از خیابون رد میشم، پامو روی جدول گذاشتم! اما نمیدونم چی شد افتادم تو سیاهی‌ها، اونجا دیدم که یه نفر یه اتاق پر از ماژیک سیاهِ سی دی داره. همشون هم سر باز. خشک شدن. ازش که میپرسی چرا این همه ماژیکِ سیاهِ سی دیِ خشک شده داری هیچی نمیگه! فقط شنبه‌ها میره یه ماژیک میخره و میاد...!

آقای ربات
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴
23:27
درحال بارگذاری..

پاشو جمع کن خودتو!

امروز شنبه‌اس! شنبه‌ها همیشه وایب "پاشو جمع کن خودتو!"یِ قوی‌ای دارم! هیولا پا میشه جدول میکشه، من برنامه‌ریزی میکنم، تحلیل میکنیم، کار میکنیم، اتاق رو مرتب میکنیم. حالام نشستم! دندون عقلمم یه ورش شکسته و تیز شده! دست و پامم به شدت سرده نمیدونم چرا! ولی من خوبم! یکی دو ساعت دیگه باید برم کلاس پایتون، بعدش یه کلاس پایتون دیگه، بعدش برم تراپی و بعدش میخوام دوباره برم ببینمش! چیز نه.. ببخشید! میخوام برم یه ماژیک سی دی بخرم!

آقای ربات
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴
15:45
درحال بارگذاری..

رباتِ بی حوصله

نمیدونم چم شده! واقعنی نمیدونم! خیلی بی حوصله ام و هیچ کاری نمیکنم. حتی کارهایی که دوست دارم! حتی کارهایی که راحته! امروز سومین روزه که این حس ادامه داشته! برای غلبه به این حس امروز پروژه "یک تسک یک لبخند" رو به حالت نرم افزار برای ویندوز درآوردم و آپلودش کردم. لینکش رو گذاشتم همونجا اگر دوست داشتین برین دانلود کنید و ازش استفاده کنید! ولی مابقی روز رو نشستم به در و دیوار نگاه کردم! همین الان پاشدم یکم ویولن تمرین کردم ولی سریع گذاشتمش کنار. شاید از دلتنگیم برای توعه. شاید یه انرژی بین ما جریان داره، تو حالت خوب نیست منم حالم خوب نیست! قبلا هم اینطوری شده. من هر وقت حالم بی دلیل بد میشه، یه حسی بهم میگه تو هم حالت بده...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴
21:18
درحال بارگذاری..

تنگیِ دل همانا و...

امروز دلم برات خیلی تنگ شده. همیشه و هر روز بهت فکر میکنما، اما امروز یکم عجیب‌تر، یکم عمیق‌تر... انگار هزار فرسخ اونورتر تو هم داری بهم فکر میکنی! اما ماجرا فقط به دلتنگی ختم نمیشه. وقتی دلتنگی اینطوری عمیق میشه، ولو میشم کف اتاقم و تنگی دل همانا و کار نکردن همانا! زندگی نکردن همانا! فکر و خیال کردن همانا...! به این فکر میکنم چرا رفتی! اون حس ناکافی بودن میاد سراغم، به این که دوسم نداشتی! ولی وسط همه اینا یهو اون حرفت یادم میاد که گفتی "بعد تو دیگه فکرشم نمیتونم بکنم که کسی رو دوست داشته باشم!" همین آرومم میکنه. همین باعث میشه غلت بخورم یه ور و یکم آب و یه قرص از اون 70 میلیگرمی‌ها بردارم و بخورم. کپسوله البته.. نمیدونم چی میشه توی گلوم به کپسول فشار میاد و باز میشه و تمام مولکولهاش تلخی میشن و هر چی آب میخورم پایین نمیره! با کلی سرفه و آب خوب میشم، دوباره میوفتم زمین و به تو فکر میکنم. به اون شبی که قهر بودیم و دیدی پروفایلم یه چیز غمگین گذاشتم، فکر کردی حالم بده پا شدی برام قرآن خوندی. خدایا چقدر تناقض توی سرمه. تو این همه کار کردی این همه رفتارهایی که باهام داشتی چیزی جز عشق توشون نبوده و بعد اینطوری کردی؟! این اونقدر ادامه پیدا میکنه که یهو میبینم سقف اتاق برداشته شده و یه "چرا" هزار تنی داره میوفته روم. جا خالی نمیدم... فرار نمیکنم... مثل همون روزی که ازم پرسیدی یه روز اگه داداشام تو رو ببین چطوری میخوای فرار کنی؟ گفتم من فرار نمیکنم! من همیشه مراقبت هستم و میخوام داداشات هم اینو بدونن. جا خالی نمیدم، مثل همون لحظه‌ای که پریدی بغلم اصلا! یهو اصلا نفهمیدم چی شد! دیدم تنها چیزی که جلو میبینم فرفریاته! جا خالی نمیدم و اون چرای هزار تنی میوفته روم! خیلی خسته‌ام یارِ من... زورم دیگه نمیرسه. به این همه فکر و خیال، به این همه دلتنگی، به این همه خستگی، به این همه کار، به این همه سوال‌های بی جواب، به این همه "تو رو دوسِت نداشت" های تراپیستم. این روزا دیگه خسته شدم و زورم نمیرسه، میذارم منو بکشن. میذارم هر کدوم یه وزنه هزار تنی بشن و بیوفتن روم. من دلم برات تنگ شده. تاروت هم میگه اونم دلش برات تنگ شده! خخخ...

آقای ربات
سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴
21:18
درحال بارگذاری..

1097 روز پیش

تو اینو نمیدونی ولی اون هفته‌ای که قرار بود تهش بیام ببینمت، شب و روز کار کردم! کار کردم تا بتونم برات یه کادو بخرم! شب بیداری کشیدم، برنامه‌نویسی کردم، دانشجو گرفتم تا اینکه بهترین مدل کالیمبا که توی ایران بود رو برات خریدم و با هزار آب و تاب برداشتم برات آوردم. وقتی توی درکه کنار جوی آب نشسته بودیم، اونجا که بهت دادم، بازش کردی با کلی ذوق و شوق نگاهش میکردی! اون لحظه رو عکس برداشتم. لحظه ذوق کردنت رو... خیلی از ته دله! اون عکس رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا بهش نگاه میکنم و میگم "می ارزید... اون همه کار کردن و خستگی کشیدن به این ذوق می‌ارزید..."

هزار و نود و هفت روز پیش، یه همچین شبی بود که اومدی و گفتی حالا میتونی به عشق و دوست داشتنِ من جواب بدی و از ته دلت منو دوست داشته باشی! یادته؟ چقدر خدا رو شکر میکردی که منو نگه داشته برای تو؟! یه همچین شبی که زنگ زدی و اولش تلخ حرف میزدی تو دلم گفتم ای بابا باز میخواد بهانه بیاره و بره! یهو آخرش مشخص شد داشتی اذیتم میکردی و اونجا برای اولین بار بهم گفتی دوستم داری... یادته هر دو رفتیم پشت بوم و از ماه عکس گرفتیم؟ ماه اونشب خیلی خوشگل بود... یه جمله قشنگی داشتیم ما، چی بود؟ آها میگفتیم ما رفیق‌های 24 ساله همیم! یعنی از همون بچگی رفیق و یارِ هم بودیم! ولی واقعا چقدر با هم زندگی کردیما... تمام نامه‌ها، کشِ موهایی که برام خریدی، رسیدهای مترو که با هم سوار شدیم! هندزفری که فقط یک بار استفاده شده! اونم وقتی که با هم آهنگ گوش کردیم! حتی یه تار مو از فرفری‌های تو رو، خلاصه همه چیو توی یه جعبه‌ای گذاشتم. امروز اون جعبه رو باز کردم و همشون رو نگاه کردم. بو کردم. همه چی هنوز سالمه! میخوام بگم هزار و نود و هفت روز دیگه هم بگذره بازم سالم نگهشون میدارم. قلبِ من برای همیشه خونه‌ی تو باقی میمونه. من از بقیه آدما میترسم، گریزونم، بیذارم. کاش یه روز تو هم همین حسو به بقیه آدما پیدا کنی و برگردی به خونه‌ات. مثلا بیست مهر ماه 1405..! شاید 1406..! اصلا تو بگو 1410... هیچی از حسِ من قرار نیست عوض بشه. قول.

آقای ربات
یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴
23:28
درحال بارگذاری..

توجه: این داستان در چهار پلان نوشته شده، اگر حوصله داشتین ادامه مطلب رو بزنید و همشو بخونید!

[پلان اول؛ آزادی]

بعد از گذشت یک هفته که زندانی بود، درها باز شد تا علی از زندان شیب دار به سمت یک دره عمیق کشون کشون خودش رو برسونه به در و از زندان بیاد بیرون. جلوی در یه نامه بود که روش مهر خون خورده بود. خونِ خرگوش. توش نوشته بود "امیدوارم این درس رو خوب یاد گرفته باشی! امیدوارم از من کینه نداشته باشی چون سعی داشتم ازت در برابر یه فروپاشی روانی محافظت کنم. امضا. آقای خرگوش" علی گرسنه بود. یک هفته بود که هیچی نخورده بود. توی مسیر برگشت به قلعه هیولا اومد دنبالش و نصفِ دیگه مسیر رو به علی کمک کرد تا بتونه راه بره. توی مسیر هیچکس هیچی نمیگفت. که مثلا هیولا چرا نیومدی نجاتم بدی؟! چون همه میدونن اونایی که ماسک دارن مثل آقای گوزن و آقای خرگوش، زورشون از هیولا و شاه سیاه بیشتره! درسته صاحب چیزی نیستن اینجا توی جنگل تاریک، اما اختیاراتشون بیشتره... علی گفت"چقدر سرد شده اینجا!" بانوی قرمز پوش گفت "میگم برات لباس گرم بیارن، خودت خوبی؟"، آبی یه صبحونه کوچیک آورد برای علی. لا به لای ستون‌های قد کشیده سیاه و سفیدِ قلعه، چشمِ علی افتاد به بانوی طلایی پوش که از دور نظاره گر بود. بانوی طلایی پوش رو کرد به شاه سیاه و گفت میخوام باهاش صحبت کنم. همین الان. شاه سیاه که انگار میل چندانی به ترتیب دادن این گفتگو نداشت، یکم گردنش رو ماساژ داد و یه نامه نوشت و یه قرار ترتیب داد با آقای خرگوش، بست به پای جغدِ مخصوصش و از پنجره پروازش داد به بیرون...

[پلان دوم؛ قرار]

علی به هیولا گفت "چیزی میشنوی؟!" هیولا که دوربین دوچشمی تو چشماش بود و با علی داشتن به اتاق سر بازِ بالای قلعه نگاه میکردن گفت "آره! همین الان یکی گفت: چیزی میشنوی؟!"

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴
23:54
درحال بارگذاری..

در وصف اون حس بدی که داره برمیگرده!

یه چیزی توم داره برمیگرده! اون حسی که میگه برای هیچکس مهم نیست! ننویس! برای هیچکس مهم نیست! نخون! برای هیچکس مهم نیست! آموزش نذار! برای هیچکس مهم نیست! برای تراپیستت مهم نیست امروز چه کارهایی کردی! مهم نیست تو الان توی آتیش کدوم سردی داری میسوزی! اینجا که میرسم کش موهامو باز میکنم و از آزاد شدن موهام یه حس خوبی بهم دست میده! شبیه لولو خورخوره ها میشم و حتی موهای جلوی صورتمو بهم نمیزنم. حفظم جای دکمه های صفحه کلید رو. میتونم چشم بسته بنویسم و بنویسم و بنویسم... دارم هی به ساعت نگاه میکنم که کِی دوازده میشه قرصمو بخورم و بیوفتم؟ هیولا میگه میای بازی کنیم؟! میگم ول کن! دلت خوشه ها... میگه پس لپ تاپ برداریم بریم تو پتو فیلم ببینیم بیسکوییت بخوریم؟ پیشنهاد وسوسه برانگیزی میده ولی حوصله اونم ندارم! بمیرم برات هیولا! چقدر پیش من حوصله ات سر میره... فقط تویی که برات مهمه من الان چمه! فقط تو میدونی...

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
23:30
درحال بارگذاری..

که انگار هرگز نبوده‌ای!

لحظه‌ای که منفعتی برایشان نداشته باشی چنان تو را از یاد میبرند که انگار هرگز نبوده‌ای..!

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
22:20
درحال بارگذاری..