ترسِ تو از سگ
تو از سگ میترسیدی! بزرگ و کوچیک فرقی نداشت! جیغ میکشیدی میرفتی پشت من قایم میشدی! یا بازومو محکم میچسبیدی! از این رفتارت خیلی خوشم میومد! ناز بودی و نازتر میشدی! بعضی وقتا این بهم حس قدرت میداد! که تونستم یه سنگر باشم برات. بهم این حس رو القا میکردی که انگار روم حساب میکنی و من میتونم مردِ تو باشم. برای تو شاید یه قایم شدنِ ساده بود اما تو که نمیدونی چه کِیفی میداد سنگر تو باشم! سینه سپر میکردم و دستتو محکم میگرفتم و از کنار سگها رد میشدیم! یا اونجاها که چشماتو فشار میدادی به قلبم و پناه میاوردی به بغلم، کله فرفریتو میبوسیدم و محکم بغلت میکردم تا سگها دور بشن. بعدش خوب میشدی! بعدش بهم نگاه میکردی و چشمات برق میزد! تو نمیدونستی ولی ترسِ تو از سگ، به من حس کافی بودن میداد!
ولی خب خودمونیم.. منم دیگه تا یه حدی از سگ نمیترسیدم! یه بار یه نفر دو تا سگ داشت که کنار یه پل واستاده بود و ما باید از اون پل رد میشدیم... تو مثل همیشه اومدی پشت سرم! دستتو محکم فشار دادم و به سگها نگاه کردم! هر کدوم دو متر بودن! تقریبا هم قد من بودن! خب منم بالاخره میترسم دیگه! میگفتم اگر حمله کنن چیکار کنم؟! از پل پرت شیم پایین؟! اما به خاطر تو قدم برمیداشتم و تو هم پشت سرم میومدی! تو فکر میکردی من نترسیدم و آروم بودی... اما ترسیده بودم! فقط نشون نمیدادم! فقط هنوز میخواستم مردِ تو باشم! قابل تکیه گاهِ تو باشم! پناهِ تو باشم... پس قدم میزدم و رسیدیم به سگها و بی اعتنا بهشون از کنارشون گذشتم و تو رو از سمتی که از سگها دورتر بود هدایت کردم که زودتر بری :) اون جیغ جیغای ریزت هنوز تو گوشمه!
هعی... نمیدونم دلم برای تو تنگ شده، یا اون منِ کافی ... خانوم دکتر میگه من خودخواهم! تو رو برای خودم میخواستم! برای اینکه حالِ خودم خوب باشه...