وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

قصهِ‌ی آموختگی...

پوشه‌ تو رو باز کردم دارم عکسای قدیمی‌تو نگاه میکنم. تو دلم میگم لعنتی ما انگار با هم بزرگ شدیما..! اون زمانا میگفتی انگار ما از همون روزی که به دنیا اومدیم با هم دوست بودیم! برای همین همو رفیقای 20-21-22-23-24-25-26-27 ساله صدا زدیم... هفت سال یه عمره برای خودش! یه عکسایی ازت دارم مطمئنم خودت نداری! جلو آینه واستادی شکلک درآوردی! جاروبرقی دستته، دستاتو گذاشتی زیر چونه‌ات و... توی دنیایی که آدما از پارتنرشون عکسای لختی دارن، عشق ما چه پاک بوده. خوشحالم :) امروز نشسته بودم کف حموم، هیشکی خونه نبود ولی هر چی زور زدم یه قطره اشکم نیومد. من میترسم! میدونی؟ از وقتی میترسم که آموخته شم به این نبودن، به این دوری. مثل اثر قرصایی که داره از بین میره. مثل اون بلیت مترو که نگه داشتم از روزی که اولین بار با هم مترو سوار شدیم و گم شدیم! بیشتر نوشته‌هاش پاک شده ولی چسب زدمش یادگاری نگه داشتم... یا مثلا مثل درد گاز گرفتن‌های آتوسا که انگشتامو زخم کرده همش!

قصه‌ِی آموختگی چه تلخه...

میترسم از روزی که همه چی بی معنی بشه. عشق ما بی معنی بشه. مثل موفق باشیدِ ته برگه‌های امتحان، مثل حرفای انگیزشی و روانشناسیِ زرد. میدونی؟ از همه بیشتر از این میترسم که همه حرکت کنن و من نه! تو رد بشی بری پی زندگیت، برگایِ زردِ خیابون جارو بشن برن پی زندگیشون، نت‌های ویولن یکی یکی نواخته بشن و حفظ بشن و برن ته قفسه کتاب‌ها، پروژه‌ها آپدیت بشن و چیزی از کدهای قدیمی باقی نمونده باشه ولی من هنوز همون باشم! همون دیوونهِ‌ی تو! همون رفیقِ 28-29-30-31-32-33-34-35 سالهِ‌ی تو...

آقای ربات
جمعه بیست و یکم آذر ۱۴۰۴
0:31
درحال بارگذاری..

معلم فیزیک

دوم دبیرستان که بودم یه معلم فیزیک داشتیم که خیلی اهل تکنولوژی بود. یادمه اون زمان که همه پوشه و کتاب و این چیزا میاوردن سر کلاس، اون تبلت داشت و از روی تبلت درس میداد! وقتی فهمید منم برنامه‌نویسی کار میکنم و دستی توی کامپیوتر دارم خیلی از من خوشش اومد و برای همین توی گروه‌های فیزیک هم منو دعوت میکرد. منم که جوگیر شده بودم اسممو گذاشته بودم "شرودینگر!" برای همین منو جناب شرودینگر صدا میزد... جلسه اول که اومد سر کلاس، وقتی شروع کرد به حرف زدن همه شروع کردن به خندیدن! چون صداش دخترونه بود. بعدا مشخص شد که حنجره‌اش رو مجبور شده عمل کنه به خاطر یه مریضی، و صداش اینطوری شده. (اینجای نوشته هر چی فکر میکنم فامیلیش یادم نمیاد!) ولی من بهش نمیخندیدم. به نظرم خیلی جالب بود. درس دادنش، سوادش، کاری کرد من از فیزیک خوشم بیاد!

از تفریحات مورد علاقه‌اش دوچرخه سواری بود اینو از صفحه اینستاگرامش فهمیده بودم. یا دوچرخه سواری میکرد یا کوهنوردی. اغلب دیده بودم لباس‌های جذب میپوشید موقع ورزش. مثلا لگینگ و لباس‌های دوچرخه سواری که جذب بودن. اون موقع و حتی الان بعضی جاها اینقدر جا افتاده نبود که یه مرد چنین لباس‌هایی بپوشه (از دید خودم حرف نمیزنم، منظورم جامعه به شکل کلی هستش). یه بار که از همین لباس‌ها پوشیده بود و رفته بود دوچرخه سواری، یه سری جاهل با ماشین میوفتن دنبالش و اولش مسخره‌اش میکنن و هی میپیچن جلوش. معلمم سرعت میگیره که مثلا از دستشون در بره ولی همین موقع ماشین نزدیکش میشه و اینم هل میشه و از روی یه پل پرت میشه پایین و میمیره... اون ماشین هم فرار میکنه اما کسایی که واستادن و زنگ زدن اورژانس اینطوری تعریف کرده بودن. این خبر رو وقتی سر صف شنیدیم خیلی حالمون گرفته شد... مخصوصا من! منی که کلی چت و گروه ازش داشتم. اگر سطح جامعه اونقدر بالا بود که کسی کاری به اینکه یه نفر چه لباسی پوشیده؟ زنونه‌اس یا مردونه؟! صداش چرا دخترونه در میاد؟! نداشت، الان معلم فیزیکم که منو عاشق فیزیک کرده بود زنده بود! چون اون موقع خیلی جوون بود...

آقای ربات
چهارشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۴
21:39
درحال بارگذاری..

بی معرفت

آتوسا امروز اومد رو دستم نشست! زیادم نشست. فرار نمیکرد. از اتاق میرم بیرون جیغ میزنه که بیا کجا رفتی! میذارمش تو هال و برمیگردم توی اتاق جیغ میزنه که بیا کجا رفتی! میرم کنار قفسش، میاد نزدیک و منو نگاه می‌کنه. یه بار دستمو گاز گرفت و از اون به بعد دیگه دستمو شناخت. توی همین چند روزی که وارد زندگیم کردمش.

اونوقت تو... ۷ سال کل زندگیمو وقف تو کردم. تلاش کردم ثابت کنم که واقعنی خاطر تو رو میخوام! که هوس نیست. که از روی تنهایی نیست. اما تو خیلی راحت گذاشتی رفتی! خیلی خیلی راحت! این مقایسه داره اذیتم می‌کنه! بی معرفت..

آقای ربات
دوشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۴
0:24
درحال بارگذاری..

اولین باری که هک کردم.

اولین باری که هک کردم، برمیگرده به زمانِ نوجوانی! اونجایی که بازیگوش‌تر و پرانرژی‌تر و نادون‌تر از الانم بودم! توی کلوب (شبکه اجتماعی قدیمی که بسته شد) با یه دختری آشنا شده بودم که مثلا دوستش داشتم و اونم دوستم داشت ولی یه مدتی بود سرد شده بود و جوابمو نمیداد! بنابراین تصمیم گرفتم که بدونم چه خبره! یه صفحه فیشینگ از صفحه لاگین کلوب ساختم و آپلودش کردم توی یه هاستینگ رایگان و براش یه پیغام فرستادم گفتم اینو چک کن! کلوب یه نسخه آزمایشی آورده که توش میشه فلان ویژگی رو داشته باشی! آواتار متحرک داشته باشی و.. خلاصه وسوسه شد لاگین بکنه! به محض اینکه یوزرنیم و رمزش رو میزد بهش پیغام داده میشد که این ویژگی به زودی برای شما فعال میشود! ولی در پشت صحنه یوزرنیم و رمزش رو من دریافت میکردم! وقتی دریافت شد یه لبخند خبیثانه زدم! ولی منتظر موندم شب که شد و خوابید، وارد شدم. که کاش وارد نمیشدم!

"بعضی چیزا رو بهتره نبینی! جوابِ بعضی سوال‌ها بهتره پیدا نشه! هر آدمی یه بخش تاریکی داره و بهتره هیچوقت وارد اون بخش تاریکِ آدما نشی! من از هک متنفرم" چیزی که اون شب توی دفترِ کامپیوترم نوشته بودم اینه!

چیزهایی رو دیدم که کاش نمیدیدم! پیغام‌هایی که رد و بدل شده بود! حرف‌هایی که زده شده بود. اصلا یه حالی شدم! ته دلم خالی شد! زانو‌هام سست شدن. اونجا اولین باری بود که از آدما ترسیدم! همون شب هیولا اون یکی آدم رو هم هک کرد، با همین روشی که من انجام دادم، بعد همدیگه رو دو طرفه بلاک کرد و اون دو نفر برای همیشه همدیگه رو گم کردن! بعدش نشستیم پفیلا خوردیم و از صحنه لذت بردیم. ولی همونطور که گفتم از هک متنفر شدم!

آقای ربات
شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۴
21:13
درحال بارگذاری..

مزرعه گندم.

صدای خرت و خرت غذا خوردن آتوسا، سکوتِ اتاق رو شکسته. هوا چه خوبه! از اون هواها که دلت میخواد یه نفس عمیق، از اون خیلی عمیق‌ها بکشی و نوک بینی‌ت یخ بزنه! هیولا یه سیب برداشته، من یه نارنگی و اومدیم نشستیم تو اتاق. به هیولا میگم نه... فکر نکنم دیگه بخوام برگرده. هیولا میگه مطمئنی؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده معذرت خواهی کنه؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و بگه هر چی تو میگی؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و بگه تا همیشه میمونه؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و تا همیشه بمونه و برای رسیدن به هدف‌هاتون اونم کمک بکنه؟ میگم واااای هیولا. آره آره آره. دیگه نمیخوام برگرده. ولم کن دیگه. هیولا همینطوری که یه گاز میزنه به سیب میگه دروغ میگی! هر وقت دروغ میگی زود کلافه میشی. 27 ساله پیشتم! 21 ساله همو میشناسیم! حالا ولش کن. دسته‌ها رو وصل کن برای منم اینترمیلان بردار... چه شب عجیبیه امشب! انگار هر آن ممکنه ملخ‌ها حمله‌ کنن به مزرعه گندم!

آقای ربات
جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴
23:27
درحال بارگذاری..

آتوسا

امروز با صدای بارون بیدار شدم! یه حس خوبِ عجیبِ دمِ صبحی داشتم! چشمامو بستم و به صدای بارون گوش کردم. به هیولا گفتم میدونی میخوام امروز چیکار کنم؟ هیولا گفت چیکار؟ گفتم میفهمی! هیولا که کنجکاو شده بود، موقع مسواک زدن هی میپرسید و میخواست از زیر زبونم حرف بکشه! اما نگفتم. لباس پوشیدم و هندزفری مشکیایی که جدید خریدم رو گذاشتم گوشم و یه موزیک 20 ساعته از یوتوب موزیک پلی کردم. ولی صدای ماشین، صدای برف پاک کنش، صدای بارون، صدای رادیو یه حس خیلی خوبِ بهتری داشت! برای همین هندزفریا رو جمع کردم. راننده گفت کجا واستم دقیقا؟ گفتم مهم نیست هر جای خیابون اوکی بود پیاده میشم. انتخاب رو دادم دست سرنوشت! هر جا که واستاد، همونجا رفتم داخل یه مغازه پرنده فروشی. و دیدم چه جالب! دقیقا اومدم جایی که به شکل تخصصی عروس هلندی پرورش میده و همه‌ی لوازم و اسباب‌بازیاشم داره! و جالب‌تر از همه اینکه از اون مدلی که من میخواستم فقط یه جوجه بود! خریدمش! همون جوجه کوچولوی عروس هلندیِ لوتینو رو. با یه قفس بزرگ و یه تاب رنگی رنگی، با غذاهاش، با یه هودی! هیولا که خیلی تعجب کرده بود و فقط نگاه میکرد! به خوشحالیم نگاه میکرد! به ذوقم نگاه میکرد...

حالا از عصر تا الان یه بند حواسم به آتوسا هست! باهاش بازی میکنم، بهش میخندم، مراقبشم، دمای اتاق رو هی چک میکنم... اینکه توی این اتاق یه موجود زنده دیگه به جز من و هیولا هست حالا حالم رو بهتر کرده. قراره با هم دوستای خیلی خوبی بشیم! تراپیستم یه بار بهم گفته بود چی حالتو خوب میکنه؟ هیچی یادم نمیومد. یه مه غلیظ افسردگی کل زندگیمو در بر گرفته بود. حالا که اون مه داره تموم میشه، تازه داره یادم میاد چقدر عاشق پرنده‌ها بودم! چقدر عاشق ویولن زدنم! چقدر عاشق کدنویسی ام. در نهایت، میخوام شروع کنم به بخشیدن خودم. خودمو میبخشم، برای اینکه روی تو زیادی حساب باز کرده بودم...

آقای ربات
چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

راضی

به دستور دکترِ روانپزشکم، یه شب آرامش پین شده رو نخوردم، خوابم کلا بهم ریخت! یه شب نصفه خوردم، هنوزم بهم خورده بود، دیشب کامل خوردم و دوباره خوابم اوکی شد. پذیرفتمش..! راضی شدم که این قرص رو من باید بخورم! به روزام نگاه میکنم. خیلی چیزا رو پذیرفتم و راضی شدم. مثلا من به همین که تو فقط توی خاطرم باشی راضی شدم. به اینکه هیچ دوستی ندارم. به اینکه گریه بازم قراره برگرده و قلعه سیاه بیوفته تو سیل! به اینکه هر چی لامپ روشن کنم نورش به جایی که باید نمیرسه و اونجا برای همیشه تاریک مونده! پذیرفتم. خط هایی که نوشتم رو میشمردم، یک دو سه چهار... هیولا چرا من همیشه به اینجا میرسم تصمیم میگیرم کلا پاک کنم و هیچی ننویسم؟ حس میکنم چرت و پرت نوشتم. چی بگم؟ دلم پره آخه. باید بنویسم. باید خودمو خالی کنم تا بتونم شب تا دیر وقت درس بدم و برنامه‌نویسی کنم. باید این سنگینی که رو قلبم حس میکنم رو کمی سبک‌تر کنم. من خوبم. من خوبم و راضی. پذیرفتم این وضعیت رو. البته این به این معنی نیست که فردا تلاش نکنم که بهتر از امروزم باشم...

آقای ربات
سه شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

برای اتاقم لامپ خریدم!

خودمو گول میزدم و میگفتم توی تاریکی نشستن باعث تمرکز میشه. خودم و ناراحتیامو پشت این دروغ قایم کرده بودم. اما حالا که این ناراحتی‌ها رو رها کردم، عصر پاشدم رفتم لامپ فروشی و بزرگترین لامپی که داشت رو برای اتاقم خریدم. بیشترین نور. تونستم اون فلشی که گم کرده بودم رو ببینم. تونستم نت‌های ویولن رو واضح‌تر ببینم. تونستم گرد و خاکی که روی کامپیوتر نشسته رو ببینم و پاک کنم. امروز برای اتاقم لامپ خریدم ولی در واقع این یه لامپ برای زندگیم بود. زندگی‌ای که حالا وقتشه دوباره به جریان بیاد...

آقای ربات
دوشنبه دهم آذر ۱۴۰۴
23:38
درحال بارگذاری..

منم فهمیدم اوستا...

اون زمانایی که کارگری ساختمان میکردم که بتونم پول دربیارم و کتاب کنکور بخرم، یه روز با اوستا داشتیم کاشی کاری میکردیم. کار خیلی طول کشید چون باید فرداش تحویل میدادیم. ساعتای یازده شب، وقتی خستگی، حرف‌ها رو کوتاه کرده بود و فقط موقع ضرورت حرف میزدیم، توی اون سکوت اوستا یه آهنگی گذاشت که برای من خیلی عجیب بود. واستادم آهنگ که تموم شد گفتم اوستا اینا چیه آخه گوش میدی! بیا از این رپ‌های گنگستری گوش کن! یا از این آهنگ شاد عاشقانه‌ها گوش کن! اوستا خیلی با اون آهنگ رفته بود تو فکر! یه لحظه توی همون سکوت یه آهی کشید و گفت هعیی.. چی بگم! امیدوارم تو هیچوقت نفهمی! گفتم چی رو؟ نفهمیدم منظورش رو... اون شب گذشت و شب‌های زیادی گذشت و الان وقتی دوباره همون آهنگ پلی شد:

حالا که کاره تو شده پر از نیرنگ و ریا / حالا که دله تو شده فرسنگ‌ها دور از خدا / به من نگو دوسِت دارم که باورم نمی شه / نگو فقط تورو دارم که باورم نمیشه...

داریوش میخوند و من گم شده بودم توی جنگل سیاهم! خواستم بگم الان فهمیدم... منم فهمیدم اوستا...

آقای ربات
یکشنبه نهم آذر ۱۴۰۴
21:41
درحال بارگذاری..

آروم بخواب

قلعه بازم امشب طوفانی بود. وقتی هوا طوفانی میشه برق میره و تنها نور، نور شمع‌ها و مشعل‌هاس و بعضی وقتا رعد و برقی میزنه و برای نیم ثانیه نورش میوفته روی علی. علی میخ شده رو صندلی. هیولا کیوی پوست میکنه و داره تلویزیون تماشا میکنه. شاه سیاه درگیر حساب و کتابا و دخل و خرج هاست. بانوی قرمز پوش جدیدا رفته کلاس نقاشی با آبرنگ! داره ماه رو نقاشی میکنه! (بین خودمون بمونه، بلدم نیست!) رها شمع رو با شمع روشن میکنه و با سلیقه میچینه روی پیشخوان. آبی هم داره کتاب میخونه. فکر کنم دیزی دارکر رو از کتابخونه برداشت و رفت اتاقش. صدای خنده‌های هیولا میاد که داره به فیلم میخنده! هزار بارم دیده‌ها، ولی بازم براش تازگی داره انگار! همه توی قلعه دارن یه کاری میکنن. قرار هم بر همین شده. بانوی طلایی پوش به همه کار داده. به همه گفته بلند شین! و حالا نوبت علیه. علی که میخ شده روی صندلی و در مقابل حرفای بانوی طلایی پوش هیچ حرفی نداره بزنه. بانوی طلایی پوش دستاشو میگیره و بلندش میکنه. یه رعد و برقِ بزرگ اول نورش میتابه بعد صداش میاد. علی ناراحته، نگرانه، میترسه، اما وقتی خودشو توی آغوش میبینه همه چیو ول میکنه بره. چشماشو میبنده. مثل وقتایی که بستنی انبه میخوره و دندوناش درد میگیره! اما ایندفعه اون درد نیست. اون درد رفته. علی به چشمای بانوی طلایی پوش نگاه میکنه. با اینکه برق رفته و همه جا تاریکه اما چشمای بانوی طلایی‌پوش برق میزنه. تو دلش آروم داد میزنه "چه زیبا...!" ناگهان صدا میاد... انگار شاه سیاه رفته سراغ کلکسیون صفحه‌های اصلیش و یکی از مورد علاقه‌های بانوی طلایی‌پوش رو گذاشته... "بااااا صدای بی صداااا مثل یک کوه بلندددد مثل یک خواب کوتاه...." چه غم عجیبی هست تو این خوشحالی. بانوی طلایی‌پوش میگه "زندگی همینه :)" حالا آروم بخواب! من پشتتم...

آقای ربات
شنبه هشتم آذر ۱۴۰۴
23:0
درحال بارگذاری..