قصهِی آموختگی...
پوشه تو رو باز کردم دارم عکسای قدیمیتو نگاه میکنم. تو دلم میگم لعنتی ما انگار با هم بزرگ شدیما..! اون زمانا میگفتی انگار ما از همون روزی که به دنیا اومدیم با هم دوست بودیم! برای همین همو رفیقای 20-21-22-23-24-25-26-27 ساله صدا زدیم... هفت سال یه عمره برای خودش! یه عکسایی ازت دارم مطمئنم خودت نداری! جلو آینه واستادی شکلک درآوردی! جاروبرقی دستته، دستاتو گذاشتی زیر چونهات و... توی دنیایی که آدما از پارتنرشون عکسای لختی دارن، عشق ما چه پاک بوده. خوشحالم :) امروز نشسته بودم کف حموم، هیشکی خونه نبود ولی هر چی زور زدم یه قطره اشکم نیومد. من میترسم! میدونی؟ از وقتی میترسم که آموخته شم به این نبودن، به این دوری. مثل اثر قرصایی که داره از بین میره. مثل اون بلیت مترو که نگه داشتم از روزی که اولین بار با هم مترو سوار شدیم و گم شدیم! بیشتر نوشتههاش پاک شده ولی چسب زدمش یادگاری نگه داشتم... یا مثلا مثل درد گاز گرفتنهای آتوسا که انگشتامو زخم کرده همش!
قصهِی آموختگی چه تلخه...
میترسم از روزی که همه چی بی معنی بشه. عشق ما بی معنی بشه. مثل موفق باشیدِ ته برگههای امتحان، مثل حرفای انگیزشی و روانشناسیِ زرد. میدونی؟ از همه بیشتر از این میترسم که همه حرکت کنن و من نه! تو رد بشی بری پی زندگیت، برگایِ زردِ خیابون جارو بشن برن پی زندگیشون، نتهای ویولن یکی یکی نواخته بشن و حفظ بشن و برن ته قفسه کتابها، پروژهها آپدیت بشن و چیزی از کدهای قدیمی باقی نمونده باشه ولی من هنوز همون باشم! همون دیوونهِی تو! همون رفیقِ 28-29-30-31-32-33-34-35 سالهِی تو...