وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

قرصای بی اثر

هیولا اینبار قرصا رو از کجا گرفتی؟! "از همون داروخونه قبلیه؛ چطور مگه؟" هیچی انگار دیگه اینام اثر نمیکنن. "چرا مگه چی شده؟" بی‌قرارم، آشفته‌ام، حالم خوب نیست. حالم بده. هیولا هزار تا کار دارم و نمیدونم کدوم رو انجام بدم. از هر کاری یکم انجام میدم حوصله‌ام سر میره....

هیولا ور رفتن با مکعب روبیک رو میز رو تموم میکنه و میگه میخوای شعر بنویسیم؟ همیشه جواب داده و خوب نوشتی! یادت میاد همیشه بهترین شعراتو توی بدترین حالت‌ها نوشتی! "دلم میخواد ولی برای شعر نوشتن باید به اندازه کافی افسرده باشی، من افسرده نیستم الان!"

حتی همین نوشته‌ای که نصفشو تو نوشتی و نصفشو من هم مطمئن نیستم منتشر کنم تو وبلاگ یا نه... چه وضع عجیبیه. پاهام یخ زده، کل بدنم داره میلرزه، همزمان دارم عرق هم میکنم. نگام میوفته به نوتی که چسبوندم به گوشه مانیتور، نوشته "تو مامور به اقدامی؛ نه مسئول به نتیجه" گوشم پره از این همه حرفای روانشناسی زرد و این چرت و پرتا، سرمو میذارم رو میز و چشمامو میبندم. حال الانم اینطوریه که انگار دارم تلاش میکنم جیغ کشیدن 304 تا دختر رو ساکت کنم! انگار یه برگم که یه کرم داره میخورتش یا یه خونه در حال سوختنم که نمیتونه فرار کنه! حالم خوب نیست! لعنت به قرصای بی اثر... البته شایدم این اثرِشونه!

آقای ربات
پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴
22:12
درحال بارگذاری..

سونی اریکسون k510

من از بچگی عاشق کامپیوتر و برنامه‌نویسی بودم. یادمه یه بار شب با اینکه صبحش مدرسه داشتم، تا 4 صبح بیدار موندم و یه وبسایت ساختم! این برای پروژه‌ای بود که داییم (دایی کوچیکم) قبول کرده بود ولی من یواشکی سر درآوردم از پروژه و خواستم توی یه بخشی بهش کمک کنم پس طرح صفحه اول وبسایت رو ساختم. صبحش ریختم تو فلش و سر راه مدرسه رفتم بهش نشون دادم! خیلی خوشحال شد! من اصلا انگار خسته نبودم با اینکه کل شب بیدار بودم. بعدش که رفتم مدرسه، زنگ دوم یا سوم بود که سر کلاس بهم گفتن برم بیرون داییم اومده باهام کار داره! رفتم بیرون دیدم داییم پروژه رو تکمیل کرده برده تحویل داده و پولشم گرفته و برای من یه گوشی سونی اریکسون k510 خریده به عنوان پولِ جایی از پروژه که کمکش کردم! خیلی خوشحال شدم! خیلی که چه عرض کنم! انگار به یه خرگوش هویج که غذای مورد علاقه‌شه بدن! انگار صبح از خواب پاشی ببینی نیم ساعت دیگه وقت داری بخوابی! انگار برف اومده مدرسه تعطیل شده! ولی گوشی رو بهم نداد! گفت تو مدرسه ممنوعه! میرم میذارم خونه‌تون، ظهر که رفتی برش دار ببینش! چقدر روز خوبی بود! چقدر زنگ‌ها رو میشمردم برم خونه ببینم گوشی‌مو! اون اولین گوشیِ من بود! و همچنین اولین درآمدم از برنامه‌نویسی...!

آقای ربات
سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۴
0:6
درحال بارگذاری..

یکی هست!

دست چپم تیر میکشه از داخل جیب هودی محکم میگیرمش میگم طوری نشده هیولا خوبم بخدا. هیولا نشسته رو دسته صندلی و زل زده به دکتر. زیر چشمای خانم دکتر کلی اشک جمع شده! "الاناس که گریه‌اش بگیره‌ها" هیولا اینو میگه و همزمان سقلمه میزنه بهم. میگم میدونم! فقط نمیدونم چیکار کنم. چشممو میدوزم به پله‌هایی که خانم دکتر روی وایت برد کشیده. "وای نه! لطفا گریه نکن خانم دکتر! من ارزششو ندارم!" تو دلم میگم اینو. که بغض میترکه و میگه کوری؟! کوری نمیبینی این همه استعداد داری؟ کوری نمیبینی این همه کار و درآمد داری؟ کوری نمیبینی چقدر خوشتیپی؟ کوری نمیبینی چقدر خوشگلی؟ کوری نمیبینی چقدر قشنگ ویولن میزنی؟ کوری نمیبینی چقدر برنامه‌نویس خوبی هستی؟ کوری نمیبینی چقدر مودبی؟ کوری نمیبینی چقدر باسوادی؟ کوری نمیبینی چقدر باشخصیتی؟ اینجا که میرسه یه "ها؟" میگه که از جام تکون میخورم. همینطوری که به اشکاش که داره گونه‌هاشو طی میکنه نگاه میکنم و خجالت میکشم از اینکه داره به خاطر من گریه میکنه. میخوام بهش بگم "غلط کردم خانم دکتر..." اما زبونم انگار قفل شده. تیر آخر رو وقتی میزنه که میگه میدونی دارم به خاطرت یه دوره روانشناسی میبینم؟ همه تو رو فراموش کردن، من اینجام! میفهمی برام ارزش داری؟ 838 روز از آخرین باری که باور داشتم "یکی هست!" میگذره... تو که میدونی من "خیلی بد و عمیق باور میکنم" مطمئنی که اینا رو بهم میگی؟ تمام افسردگی‌هامو از تراس طبقه سوم پرت میکنم پایین و میگم "باشه خانم دکتر، من بلند میشم فقط تو رو خدا گریه نکن!" یه آن وسطِ اون همه خیسی‌ِ روی گونه‌ها، یه لبخند قشنگ‌تر از طرح و نقش‌های قالی اتاق درمان میشینه رو صورت خانم دکتر و میگه "مرسی!" حس میکنم میشناسمش... حس میکنم خیلی وقته میشناسمش! حس میکنم خیلی بهش نزدیکم. انقد که میشه بهش تکیه کنم. تک تک حرفاشو باور کنم و بدونم اگه هیشکی نیست "یکی هست!"

آقای ربات
دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴
0:47
درحال بارگذاری..

درد به درد

این روزا فیلم ترسناک میبینم! میخوام بترسم ولی نمیترسم! ترسناک‌ترین فیلما رو دیدم بلکه ذهنم مشغول بشه ولی انگار نه انگار... این روزا دارم یه زبان برنامه‌نویسی سخت رو یاد میگیرم! نمیدونمم چرا..! دارم خودمو عذاب میدم. وسط این همه کار و پروژه و مشغول بودن، یه کار تحلیلی خیلی زیاد و سخت رو هم قبول کردم! ترسناکی و عذاب و سختی همه اینا، از نبودن تو که بیشتر نیست. هست؟ نیست... خلاصه شدم مثل اون روزا که "از درد به درد فرار میکردم"... خیلی یهویی امروز یاد این افتادم که میگفتی امیدوار باش! آدم به امید زنده‌اس... چقدر این جمله‌ات منو آروم میکرد! حالام با اینکه یک میلیون سال گذشته از رفتنت، من هنوز امید دارم یه شب برگردی و بیای و بگی "میدونم خیلی خراب کردم ولی میشه بذاری درستش کنیم؟" و بذارم...

مسلمانان عقیده دارن یه روزی امام زمان میاد، مسیحی‌ها امید دارن یه روزی عیسی میاد، زرتشتی‌ها امید دارن سوشیانت میاد، بودایی‌ها میگن مایتریه میاد، هندو‌ها میگن کالکی میاد، همه عقیده دارن یکی میاد که صلح برقرار میشه و جهان نو میشه. حالا ازشون این امید رو بگیر! چی میشه؟ دیگه چه دلیلی برای زندگی میمونه؟ حالا کاری به بقیه ندارم اما...

اما امید من تویی...

آقای ربات
جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴
0:36
درحال بارگذاری..

روزِ گریه

امروز گریه کردم. امروز زیاد گریه کردم. امروز خیلی گریه کردم! اصلا امروز تونستم گریه کنم! خیلی خوشحالم! کسی از گریه کردن خوشحالی میکنه هیولا؟ هیولا میگه هر چیزی منو خوشحال کنه خوبه! چون روی یه استیک نوت نوشتم "ناتینگ کَن خوشال می!" و زدم کنار مانیتور. نمیدونم چی شد... یهو بغضم ترکید و کسی هم که خونه نبود! بالشت خیس شد، نامه‌هایی که برام نوشته بودی خیس شد، اون یه تار مو فرفریت ولی کاریش نشد! اونو خیلی مراقبم. عکسات پشت صفحه گوشی خیس شد... برای همه چیز گریه کردم چون دیگه مشخص نیست دفعه بعدی کِی باشه که بتونم گریه کنم! برای تو گریه کردم، برای خودم گریه کردم، برای اون کلاغی که پریروز نشست رو سیم برق و برق گرفتش و مُرد گریه کردم. برای کدهایی که پر از باگ‌ان گریه کردم. برای پروژه‌های عقب افتاده‌ام گریه کردم. برای اینکه تراپیستم مریض شده و اذیت میشه گریه کردم. برای زندگی‌ای که با تو چقدر خوب بود گریه کردم! برای گذشته‌ام که چقدر آدما اذیتم کردن گریه کردم، برای اینکه تمرینای ویولن این هفته خیلی سخته گریه کردم! خلاصه دیگه سرت رو درد نیارم.. اگر بخوام ادامه‌شو بنویسم تا صبح طول میکشه...

الان هم غرق اضطرابم. پاهام یخ زده، دستام عرق میکنه. بی قرارم. میدونی؟ حس میکنم انگار تو افتادی توی دردسر و داری صدام میزنی و من باید بیام کمکت کنم! یا مثلا حالِ تو هم بده و داری گریه میکنی، دلم میخواد بیام آرومت کنم! آشفته‌ام... از آدمِ آشفتهِ‌ی افسرده‌ای که یکمم خیال‌پردازیش قویه، هر کاری بر میاد! مثلا اینکه الان داره تو رو توی اتاقش میبینه! نشستی رو صندلی مشکیه، پتو بنفشه رو کشیدی دور خودت میگی پاشو پاشو این بخاری رو روشن کن یخ زدم!

آقای ربات
چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴
23:52
درحال بارگذاری..

معادله ترسناک

هیچوقت از حل معادله‌ها خوشم نمیومد! مفهومش رو دوست داشتما... اما از حل کردنشون فرار میکردم. تا یه خط میام وبلاگ بنویسم آلارم قرص خوردن صداش در میاد! قرص خواب رو که میخورم ادامه میدم... اره داشتم میگفتم... رفت و رفت تا که تو اومدی! تو خودت اومدی.. و الان که رفتی معادله‌ای که شکل گرفته رو کم کم دارم حل میکنم. با خودت گفتی میرم اون شوق و ذوق و احساسش رو خرجم میکنه، یه مدت تنها نیستم، تازه اگرم خوشم نیومد کنکور رو بهانه میکنم و میگم چون قبول نشدی منم میذارم میرم! اونم فکر میکنه تقصیر اون بوده! اون کوتاهی کرده. هیچوقت به این فکر نکرده بودم. تا همین امشب. یهو دیدم چقدر make sense کرد... چقدر تو خوب بلد بودی معادله بچینی و چقدر من ساده بودم که به این فکر میکردم از تمام معادله‌های دنیا میتونم به تو پناه ببرم و آروم بشیم! چه میدونستم تو خودت ترسناک‌ترین معادله رو برام نوشتی... دستام از نوشتن ادامه این متن بی میلی میکنن. زبونم چسبیده به فک بالام و هیچ حرفی دیگه برای گفتن ندارم. چقدر امشب تاریکه! همیشه تاریک بود ولی امشب یه جور عجیب و عمیقی تاریکه!

آقای ربات
سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴
0:16
درحال بارگذاری..

که انگار وجود نداشتی!

یادمه بچه که بودم، یه شب خونه مامان بزرگم بودیم، مامان ماکارونی پخته بود. نشستیم سر سفره، من و آبجیم و دایی هام و ... مامان برای همه کشید. البته نه برای همه! همه به جز من! همه شروع کردن به غذا خوردن به جز من! هیچوقت یادم نمیره با ترس و بغض گفتم "مامان پس من چی؟..!" مامان منو یادش رفته بود... نوروز امسال هم تقریبا اینطور اتفاقی افتاد! رفتیم عید دیدنی خونه خاله‌ام و هیچکس، تکرار میکنم واقعا هیچکس توی اون مهمونی باهام حرف نزد! منم یکم دیدم همه مشغول حرف زدن با هم شدن، یه گوشه نشستم و گوشیمو برداشتم و رفتم توش و تا آخرش همینطوری طی شد. انگار تو اون خونه همه منو فراموش کرده بودن! خاله‌ام، خواهرم و بقیه! چرا اینا رو جدا نوشتم؟ چون ازشون انتظار داشتم :)) امشب میون خستگی‌های روز و اثرِ بی‌حالی قرصای آرامش‌بخش باز یادِ تو افتادم. تو هم همین کارو کردی! یه جوری گذاشتی رفتی که انگار من از اولش برات وجود نداشتم! من کش‌ِ مو هایی که برام خریدی و خراب شدن رو هم نمیتونم بندازم دور! اما تو چی... امشب حس میکنم از همه چی دورم. از تو که زیاد، از خانواده‌ام انقد دورم که منو نمیبینن، از اتاق درمان دورم، از حالِ خوب دورم، از زندگی و حسِ زنده بودن دورم... زیاد دورم...

هیولا تو چیزی نمیخوای بنویسی؟ هیولا بازی گربه‌های انفجاری رو آورده میگه بیا بازی کنیم! ول کن هیولا امشب حوصله بازی ندارم...

آقای ربات
یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴
23:23
درحال بارگذاری..

تو، تو، تو ها

امشب تو پیاده‌رو یهو متوجه یه چیزی شدم، یه خانومی با پالتوی قرمز جلوتر از من راه میرفت. فرفری بود مشخص بود. یه تار موش افتاده بود بیرون. یه آن دلم هررری ریخت! با خودم گفتم نکنه تویی! گوشیمو درآوردم مپ گوگل رو آوردم چند بار زدم رو به روز رسانی موقعیت فعلی دیدم نه... هنوز اونقدر پیاده‌روی نکردم که برسم خونه‌تون! هنوز تو شهر خودمونم! همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. سرعت قدمام بیشتر شد و ازش رد شدم. اون دستفروشی که توی خیابون امام شکل تو بود بساطش رو بست انگار و رفت! چند باری به لوازم تحریری سر زدم اونجا هم یکی شبیهت بود... اونم دیگه نیست! گم شدم توی تو. غرق شدم توی تو...

جلوی یه شیرینی فروشی وامیستم تاکسی بگیرم برگردم خونه. هیولا نگاه میکنه به نقشه و میگه اوو این هنوز فاصله داره با ما. تا برسه میای یکم شیرینی بخریم؟ هوس کردم! نگاش میکنم و میگم کارد بخوره به شکمت! یه جعبه شیرینی لطیفه دست هیولاس و کنار خیابون واستادیم. چه هوا خوبه! از اون هواها که نوک بینیت یخ میزنه! ماشین میرسه. هیولا میشینه پشت و شیرینی باز میکنه میخوره. من جلو میشینم و کمربند نمیبندم. چشمامو میبندم. کل شهر میره رو به تاریکی. همه جا یخ میزنه. همه جا شب میشه. شب بخیر هیولا...

آقای ربات
شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

کوتاه:احساس خوشحالی

از آخرین باری که عضوی از یک پروژه بزرگ بودم، جزئی از یک نقشه واضح بودم، عضو مهمی از یک اکیپ دوستی بودم، متعلق و متعهد به یه مکان بودم، مسئول پیش بردن یک برنامه بودم، سالهاست که میگذره و من سالهاست احساس خوشحالی نمیکنم.

آقای ربات
جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴
18:28
درحال بارگذاری..

شروع تجربه‌های جدید و پایان دادن به...

به حرف تراپیستم گوش میکنم و در حال تجربه‌های جدید هر چند کوچیک‌ام. مثلا به جای موسیقی گوش دادن، آرشیو گل‌ها رو پیدا کردم:

https://www.golha.co.uk/

و اینو گوش میکنم. بعضی وقتا میگم اگر دست به چنین تجربه‌ای نمیزدم، بعضی حس‌ها، بعضی صداها رو هیچوقت نمیشنیدم یعنی؟! چه خوب شد که تجربه کردم... و از طرفی دارم به یه سری چیزا پایان میدم، مثلا نگاه از بالایی که داشتم و آدما رو دسته‌بندی خوب/بد میکردم! اصلا من خودم مگه کی‌ام؟ که دنبال مقصر باشم، که قضاوت کنم، که برچسب بزنم روی آدما... پس پروژه پروفایل آدم سمی رو پایان دادم. من باید خیلی بهتر از اینها باشم. خیلی دقیق‌تر از اینها باشم... درسته توی یه جنگل تاریک خودمو گم کردم و نمیدونم کدوم وری حرکت کنم، اما از خودم جدا شدم و از جنگل جدا شدم و دیدم بالاخره از هر طرف حرکت کنم یه روزی از این جنگل میزنم بیرون. راه خودمو پیدا میکنم... پیدا میکنم...

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
18:27
درحال بارگذاری..

کلاب 27

این هفته چهارشنبه نداشت! اینو که مینویسم هیولا اخماشو در هم میکنه میگه "باز شروع کردی؟!" بیخیال هیولا! هر دو مون میدونیم تولد من مبارک نیست! خودت که اونجا بودی دیدی وقتی بیدار شدم پدرم مرده بود! خودت که دیدی توی چه وضعی دیدمش... کنارِ اون خوابیده بودم من... هیولا که ساکت میشه میام ادامه متن رو بنویسم. چی میخواستم بگم؟ آهان... در مورد کلاب 27 یا C27 میخواستم بنویسم. کلاب 27 به گروهی از هنرمندان و موسیقی‌دان‌های مشهوری گفته میشه که همگی در سن 27 سالگی از دنیا رفتن، معمولا به شکلی تراژیک: اعتیاد، خودکشی یا حادثه‌ای مشکوک. برایان جونز، جیمی هندریکس، جنیس جاپلین، جیم موریسون، ایمی واینهاوس افسانه‌ای! همشون توی 27 سالگی زندگی‌شون تموم شده. برای همین بین موسیقی‌دان‌ها و هنرمندان عدد 27 یه عدد نفرین شده‌اس! انگار توی 27 سالگی، اوج تنهایی و فشار و بحرانه! و من فکر میکنم چیزی که ایمی واینهاوس توی Back to Black نوشت و خوند رو منم دارم تجربه میکنم و بهش رسیدم و امروز منم 27 رو تموم کردم :)

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..

کدون پایان

بعد از حدودا دو سال قرص خوردن و دو و نیم سال نشستن توی اتاق‌های درمان، اینو پذیرفتم که تو منو نمیخواستی. این نخواستن ناشی از ناکافی بودن من نبوده. من هر چیزی بودم تو باز هم منو نمیخواستی. اگه یه پنت‌هاوس توی تهران داشتم یا اگه خارج از کشور بودم با یه شغل و موقعیت عالی یا اگر از اینی که هستم هم پایین‌تر بودم روی حسِ تو نسبت به من تاثیری نداشت. همونطور که برای خانواده‌ام ناپذیرفتنی‌ام. من تمام 12 سال تحصیل مدرسه‌ام رو شاگرد اول شدم تا نشون بدم چقدر باهوش‌ام اما هیچکس بهم نگفت آفرین! اون همه استعداد تو موسیقی، استعداد تو کامپیوتر، استعداد توی رباتیک، اون همه اختراع، اون همه مقام‌های مختلف توی مسابقات، مستقل شدن توی سنی که هم‌سن‌هام توی اوج نیاز به خانواده بودن، هیچکدوم انگار رنگی نداشت برای خانواده‌ام. اونا بازم بقیه رو ترجیح میدادن به من! 27 سال برای این خانواده تلاش کردم که به چشم بیام، 7 سالش رو هم برای تو خواستم هر روز ثابت کنم آدم امنی‌ام. بلدم زندگی کنم. بلدم برای عشق‌مون بجنگم و قبول نکردی :) توی زیست‌شناسی یه اصطلاحی داریم به اسم کدون پایان، یعنی از اونجا به بعد سلول میفهمه دیگه استوپ کنه و همانندسازی رو ادامه نده. من امروز 10 آبان 1404 خورشیدی، به کدون پایان رسیدم. برای همه چیز...

آقای ربات
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴
21:7
درحال بارگذاری..

من آدمِ بدی بودم...

چند شبه دارم یه آدمی رو خواب میبینم که اینجا در موردش نوشتم! وقتی بیدار میشم حس بدی دارم. حس بدی دارم از اینکه بیدار شدم! من توی خواب حالم خیلی بهتره پس اصلا چرا باید بیدار بشم؟! وقتی بیدار میشم میبینم لپ‌تاپ و گوشی و همه چی روشن و یهو بیهوش شدم و خوابم برده! یاد اون دوستم میوفتم که میگفت ببخشید از خستگی بیهوش شدم و نتونستم جوابتو بدم! به این فکر میکنم نکنه واقعا مثلِ الانِ من بوده و من الکی فکر کردم بی‌ارزشم براش و اون دوستی رو تموم کردم؟ بعد از اون خوابم نمیبره، لپ‌تاپ رو باز میکنم سریال ببینم، توی سریال یه خانومی یه لبخندی میزنه که یاد یکی از دوستایی میوفتم که اون زمانا خیلی داشت تلاش میکرد من بیخیالِ تو بشم و خودمو اذیت نکنم (قبل از اینکه بیای بگی دوسم داری!) و من اونو به خاطر تو دور کردم از خودم به خاطر یه سری دلایل الکی که الان بهشون فکر میکنم واقعا خیلی بد همه چیو تموم کردم. من خیلی از دوستی‌هامو بدون اینکه صحبت کنم بدون اینکه تلاش کنم برای درست کردنش، از دست دادم. حالا یا من حرف نزدم، یا طرف مقابلم حرف نزد. اما از اینکه فکر کنم کوتاهی از من بوده، اذیت میشم. این اورثینک‌ها اونم ساعت 3 و 33 دقیقه شب که از خواب بیدار شدی کار خوبی نیست! سعی میکنم حواسمو به سریال پرت کنم اما نمیشه پس سریال رو میبندم میرم یه کدی چیزی بنویسم... اصلا برام مهم نیست چی بنویسم پس API واتس‌اپ رو برمیدارم، یه برنامه‌ مینویسم که پیشبینی وضع آب و هوای فردا رو برای دوستام هر روز بفرسته. وقتی میرم واتس‌اپ رو فعال بکنم عکس تو رو میبینم... آخ... گل بود به سبزه نیز آراسته شد! ولی خب حداقل اینو میدونم که برای تو یکی تمامِ تلاشمو کردم و هرررر کاری فکر کنی انجام دادم که بمونی. هیولا هم رو صندلی خوابش برده اونجا بیدار میشه میگه "اگر فکر میکنی آدم بدی هستی، پس آدم بدی هستی" فکر میکنم درست میگه...

آقای ربات
جمعه نهم آبان ۱۴۰۴
23:35
درحال بارگذاری..

پسا افسردگی!

قطعا چیزی که دارم حس میکنم افسردگی نیست! چون افسردگی اینطوریه که به این فکر نمیکنی چطوری حالتو خوب کنی! ولو میشی کف اتاق و برات مهم نیست چی میشه! یعنی میدونی انجام ندادن یه کاری افسرده ات میکنه، ولی نمیخوای اون کار رو انجام بدی! اما من الان میدونم انجام ندادن یه سری کار ها دارن حالم رو بد میکنن، روزانه دارم برنامه میچینم که به اون کار ها برسم و انجامشون بدم که این حس بد کمتر بشه. اما نمیشه! و اما من نمیدونم دیگه چیکار کنم! هی به این فکر میکنم که حالِ خوب یه توهمه! چون هر چی میرم جلوتر دلایلی برای حال بدی پیدا میکنم! یا بدتر... یه وقتایی هم اصلا نمیدونم چیزی که الان حالمو بد کرده چیه! شاید تویی که داری اینا رو میخونی فکر کنی دارم چرت و پرت میگم اما من در مرحله پسا افسردگی ام! یعنی یه چیزی فراتر از افسردگی. که دیگه با هیچ پاراگرافی توصیف نمیشی..

راستی... من دلم خیلی برات تنگ شده ها... راستی راستی این پاییزم نمیخوای بیای؟! :))))

آقای ربات
چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴
1:7
درحال بارگذاری..

امیدهای ناممکن

ما امیدی نداریم
که باد شکوفه‌های سیب را
برای ما به ارمغان بیاورد
دانسته‌ایم
بدون شکوفه‌های سیب
بدون حرمان‌های زودرس
می‌توان
زندگی کرد
هرچه برای ما محبوب شد
در یخبندان شب
شکست
من بر باد نرفتم
اما خیابان‌های پاریس
باران‌های پاریس
آن تلویزیون سیاه و سفید
در مدخل مسافرخانه
که فیلم رؤیای شیرین
رنه کلر را نشان
می‌داد
مرا به آتش می‌کشد
چاره چیست
آیا باید فراموش
کرد
یا باید در شفافیت آب‌های ناممکن
به دنبال عکسش بود
که هنوز خنجری را که در سینه‌ی من
به یادگار گذاشته است
در سینه‌ی من مانده است
گاهی از جراحت خنجرش
از خواب می‌پرم
خیال می‌کنم
می‌خواهند مرا
به زور سوار آمبولانس
کنند
راستی نجات در چیست
در فراموشی
در خیرگی به شمع‌هایی که به پایان
می‌رسند
به یاد آوردن کافه‌های
جوانی در تهران، لندن، ژنو
نیویورک، بیروت
که با حضور زنان
تا بی‌نهایت وسعت
پیدا می‌کردند
و آینه‌هایی که جوانی مرا
نشان می‌دادند
پس
فراموشی است
فراموشی خواهد بود
ساده و حرمان‌زده
در باران مانده‌ام
فراموشی را به تنهایی
با خودم تکرار می‌کنم

- احمدرضا احمدی

آقای ربات
دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴
22:54
درحال بارگذاری..

دیگه گریه‌ام نمیگیره..

خانم دکتر میگه چرا گریه نمیکنی؟ بهش میگم نه تنها گریه، من دیگه توان بروز هیچ حسی رو ندارم! خشم! عصبانیت! ناراحتی، گریه هیچی... نمیدونم قرصا زیادی اثر کردن یا زندگی منو سِر کرده. من هنوز دلم برات تنگ میشه. هنوز گاهی وقتا امید دارم که برگردی! ولی وقتی یاد خاطراتمون میوفتم نه میتونم گریه کنم و خالی شم، نه میتونم عصبانی شم ازت.. یه وقتایی که میام از تو بنویسم، با خودم میگم این نوشتنا هم تکراری شده و هیچکسی نمیخونه! بعد متن نصفِ نیمه‌ای که نوشتم رو انتخاب میکنم و پاکش میکنم و صفحه رو میبندم.. نمیدونم. اصلا از این به بعد میخوام به جای سه نقطه، دو نقطه بذارم. یه نقطه برای تویی که خودتو تموم کردی و یه نقطه برای منی که تموم شد..

آقای ربات
یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴
23:41
درحال بارگذاری..

آیا مطمئن هستید؟!

شمارتو پاک کردم! ... خیلی یهویی گفتمش نه؟ یا خیلی فکر کنم یهویی این کار رو کردم نه؟ مثلا اول باید اون قلب بنفش رو ازش برمیداشتم بعد اون "جانم" آخرش رو برمیداشتم، بعد اسمتو پاک میکردم فامیلی‌تو با یه "خانم" اولش مینوشتم و بعدش پاک میکردم! هووم... اینطوری هم میشد. ولی خلاصه پاک کردمش... وقتی قرار نیست زنگ بزنی که اسمت بیوفته رو گوشی و نیشم وا بشه یا پیامی ازت ببینم و بپرم رو گوشی، خب باشه چه فایده‌ای داره جز اینکه هی میام چکت میکنم ببینم عکس جدید گذاشتی؟ و میدونم اگر گذاشته باشی حالم خراب میشه میوفتم کف اتاق و افسردگی و... هااا... ولی بازم انجام میدم! بازم میام چک میکنم! گاوم! تا صبح گاوم...

موقعی که انتخاب کردم اسمتو و دکمه حذف رو زدم، پیام اومد که "آیا مطمئن هستید؟" یه مکث کردم و برای آخرین بار زیر لب خوندم اسمتو... با اون جانمِ آخرش. چی بگم؟ نخواستی دیگه... زور که نیست...

آقای ربات
پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴
21:16
درحال بارگذاری..