وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

تفریح

میخوام یه خاطره در این مورد که چرا من تفریح دوست ندارم تعریف کنم! من سه تا دایی دارم، که کوچیکترینش همیشه دلش میخواست که بهم خوش بگذره. یکم مهربون‌تر بود! یا به اصطلاح خودم یکم زنده تر بود! حالا چرا از بود استفاده میکنم؟ هنوزم هستن، ولی اون صفات رو خبر ندارم دیگه... بگذریم... یه روز که من 10-11 سالم بود، موتور شوهرخاله‌مو برداشته بود اومده بود دنبالم بریم دور دور! منو سوار کرد هنوز نمیدونستم قراره کجا بریم همینطوری میگشتیم فقط... بعدش داییم گفت بریم آبشار! مسیر آبشار یه راه باریک و پر از پیچ و خم بود اما رفتیم... آبشار رو دیدیم، عکس گرفتیم، اون زمان که مثل الان نبود گوشیا دوربین سلفی داشته باشه! گوشی رو پشت به خودمون میگرفتیم و دکمه عکس گرفتن رو شانسی میزدیم! توی ده تاش حداقل دو تاش توی کادر بودیم و میشد عکس سلفی! پولم نداشتم چیزی بخریم! فکر کنم یه بستنی خوردیم... توی راه برگشت توی اون جاده باریک و پر پیچ و خم که سر پایینی هم بود و خطرناکتر شده بود، موتور بنزینش تموم شد! اوخ اوخ... توی اون بیابون جایی هم نبود بنزین بخریم! پیاده شدیم و موتور رو همینطوری خالی میروندیم میاوردیم پایین. وسطاش که شیب بیشتر شد سوار شدیم و سرررر خوردیم پایین! کلی خندیدیم! وقتی رسیدیم پایین تازه آنتن به گوشی داییم برگشت و دیدیم اوه هزار تا زنگ خورده! رفتیم بنزین زدیم و رفتیم خونه مامانم از یه ور منو دعوا میکرد، دایی وسطیم از یه ور، مامان بزرگم از یه ور! "تو خجالت نمیکشی میری تفریح؟!"، "تو اینقدر بیخیالی به زندگی فکر نمیکنی رفتی تفریح؟"، "تو بدون مامانت رفتی تفریح؟! نچ نچ"، "موتور شوهر خاله‌ات اگه طوری میشد شد چی؟!"، "نمیگی اگه تصادف میکردین هیچکس نمیفهمید؟!"، "خجالت بکش تو بزرگ شدی باید به فکر زندگی باشی!!!!" و هیچکدومش شوخی نبود، همشون با داد و اخم و خشم بود. ناهار که کوفتمون شد. البته دایی کوچیکم هی چشمک میزد از دور بهم! و به حرف بقیه بی تفاوت بود. اما من عصرش با دایی وسطیم که ظهر دعوام میکرد مجبورکی رفتم سر کار. کار برق کاری. انگار برنامه داشت که عقده‌های باقی‌مونده شو سر کار بهم خالی کنه. کلی اخم و عصبانی بود. بهم گفت که خاک و گچ درست کنم که کلید و پریزها رو بچسبونیم به دیوار. خودش روی بشکه واستاده بود و از اون بالا هی با تیکه میگفت "ها چیه؟! میتونی بری خوش بگذرونی ولی نمیتونی یه خاک گچ رو درست کنی؟!"، "بدو بدو که عجله‌ دارم..."، "تا شب باید 300 بار دیگه هم خاک و گچ درست کنی!"، "هوووی غذا نخوردی مگه که اینطوری چنگ میزنی به گچ‌ها؟" وقتی خواستم یکم آب بخورم نذاشت! گفت اول باید خاک و گچ رو درست کنی. ولی من خیلی تشنه‌ام بود. وقتی خاک و گچ رو ساختم، یه مشت بهش دادم، همونطوری روی بشکه واستاده بود دستای کوچیکمو به بهانه گرفتن خاک و گچ یه چنگ هم زد. همینطوری آروم آروم هم میگفت "میری خوش گذرونی ها؟! یه کاری کنم آدم بشی دیگه نری دنبال این کارا" نشسته بودم پایین بشکه و کنار استانبولی خاک و گچ و دیگه داشت گریه‌ام در میومد. ولی زشت بود! جلو اون همه بنا و کارگر که داشتن نگام میکردن و شاید تو دلشون فکر میکردن چقدر داییم با من بداخلاقه! چیکار کنم؟ گریه کنم یا نکنم؟ تو همین فکر بودم که باقی مونده خاک و گچی که به داییم داده بودم رو مشت کرد کوبید تو استانبولی، از توی استانبولی اندازه یه مشت خاک و گچ پرید بیرون و پاشیده شد رو صورتم و اندازه یه بند انگشت کامل رفت توی چشم راستم. گفتم آخ... هیشکی نشنید. همه‌اش رفت تو چشمم... میسوخت، انگار برج ایفل رفته بود توی چشمم! دقیقا همونقدر حس میکردم یه چیز بزرگی رفته توی چشمم. میمالیدم بدتر درد میکرد، داییم که دید به خاطر پرت کردن خاک و گچ هایی که توی دستش خشک شده بود به استانبولی، این اتفاق افتاده، سریع اومد پایین و گفت اخ اخ... تقصیر من بود! میدونی باید چیکار کنی که خوب بشی؟ مثل این آدمای بی چاره که به آغوش دشمن‌شون هم نه نمیگن، منتظر کمکش بودم. گفت باید سرتو بگیری بالا، چشماتو باز کنی و زبونت رو در بیاری بگی "من یه الاغم که دیگه نمیرم خوش گذرونی" دقت کن که زبونت رو باید در بیاری! اگر این کار رو به دقت انجام بدی اون خاک و گچ ها از چشمت در میان! اونجا دیگه گریه میکردم... کسی نمیفهمید که از اینکه تو چشمم چیزی رفته‌اس یا چیز دیگه... اصلا کسی براش مهم هم نبود. فقط یادمه دقیق که موقعی که بنا میخواست سیمان درست کنه پریدم و از شیلنگ آبی که دستش بود کلی آب خوردم چون خیلی تشنه‌ام بود... وقتی رفتم خونه، یه راست رفتم حموم و اونجا کلی گریه کردم! چشمم هنوز درد میکرد، آب یخ گرفتم روش و هر چی چشممو میمالیدم میدیدم خاک و گچ میاد بیرون. اونجا نمیدونستم افسردگی و تروما و این چیزا یعنی چی! فقط خوشحال بودم که آخیش چشمم خوب شد! خبر نداشتم 17-16 سال بعدش وقتی تراپیستم میگه برو تفریح! میگه شکلک در بیار! زبونتو در بیار، قراره حسابی فروپاشیده بشم. قراره حسابی آوار بشم. هیچکس خبر نداشت... شرط میبندم حتی خدا هم نمیدونست.

آقای ربات
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴
22:8
درحال بارگذاری..

بستنی

"از اینجا یه راست میری یامی لند و یه بستنی با تمام تزئیناتش میخری و میخوری بعد میری خونه"
من، توی خیابون رو به روی یامی لند واستادم و دارم بهش نگاه میکنم در حالی که این حرف خانم دکتر هی تو سرم میپیچه. یهو صدام میزنه میگه چرا نمیری؟ برمیگردم ببینم یعنی داره نگام میکنه؟ نه امکان نداره از طبقه 300 ام منو ببینه که. پس صدای کی بود! هیولا از سمت چپ یهویی میاد و میگه خب بیا بریم! چی میخواد بشه؟ نگاه میکنم. نگاه میکنم. چند تا در داره! اصلا از کدوم در باید وارد شد؟ چقدر آدم توشه! چقدر آدم بیرونش واستاده. اگه اسم بستنیا رو ندونم چی؟ اگه اشتباه تلفظ کنم چی؟ اگه همه بخندن بهم چی؟ این پا و اون پا میکنم به هیولا میگم اصلا من دندونام حساسه چیز یخ نمیتونم بخورم. قیافه اش مثل وقتایی میشه که میدونه دارم دروغ میگم ولی میخواد باور کنه! میگه "اوو حالا قطب جنوب رو که نمیخوای بخوری! اینجا بستنیاش خوشمزس سردیش رو نمیفهمی" بغضِ ناشی از خنده‌هام توی اتاق تراپی رو قورت میدم و اندازه لی لی ها و کلاغ پر ها میشمرم. گل سفیده رو میذارم توی کیفم یه جای امن. شمردنم که تموم میشه میگم نه... بیا بریم... دوباره به طبقه 300 ام نگاه میکنم... به آدما نگاه میکنم...

ماشین میگیرم و یه راننده میاد که رانندگیش پر خطره! خیلی خوشحال میشم! به خودمم ربط داره چرا خوشحال میشم. ولی میرسم خونه و برمیگردم توی اتاق تاریکم. لامپ اتاقمو خودم قطع کردم. میخوام توی تاریکی بشینم. توی تاریکی نمیشه فهمید اشکای رو گونه هات چند تاس، تاریکی خوبه... هیولا هم میاد یه گوشه میشینه یه سیب دستشه میکشه به گوشه پیراهنش و به حساب خودش تمیزش میکنه و شروع میکنه خرت و خرت خوردن... من مال این کارا نیستم خانم دکتر... من اگه ربات هم نباشم، من مُردم...

آقای ربات
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴
21:27
درحال بارگذاری..

رستگاری

اپیزود اول:
به کفش پاشنه دار سپید گارسونش
به عطر قهوه همراه بوی ادکلنش
نگاه کرد به گوشه کنار کافه ی پیر
شیکاگوی دهه ی بیست بود و آل کاپونش
کلافه بود،به فنجان خالی اش زل زد
و بی علاقه چنگال زد به ژامبونش
چهار انبارش توی هارلم لو رفت
در اوکلوهاما توقیف شد دو کامیونش
تپانچه اش را برداشت ،کافه خلوت بود
صدا نبود به جز ناله ی گرامافونش
صدا نبود به جز خواندن زنی در باد
میان لهجه ی دیوانه ی آکاردِئونش
تپانچه را از روی شقیقه اش برداشت...

اپیزود دوم:
کتاب هایش را چید توی کارتنش
نگاه کرد به گوشه کنار پانسیونش
کسل کننده ترین روزِ احتمالی بود:
فرانسه ی دهه ی شصت، بندر تولونش
نگاه کرد در آیینه : صورتش شل بود
درست چون گره بی اصول پاپیونش
شمرد تک تک از دست داده هایش را
نگاه کرد به سرتاسر کلکسیونش
دو مشت قرص به گیلاس بُردو اش حل کرد...
قرار بود بنوشد که بی حواسش کرد
صدای پرضربان تلویزیونش
آپارتمان بود و میزبانی مک لین
کنار حسرت امیدوار جک لمونش
نگاه کرد... .و لیوان قرص را انداخت...

اپیزود سوم:
به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش
به جشن مورچه ها روی نان تافتنش
به دفتر خفه ی بی مجوزش: زل زد
به شعر_ زندگیِ زندگی خراب کُنش_
کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:
شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش ...
هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود...
دوباره سردش شد، فکر خودنویسش بود
نگاه کرد به جیب لباس گرم کنش
نوشت بر همه ی شیشه ها : خداحافظ
و بعد خم شد از نرده های بالکونش
بدون توضیح از چشم آسمان افتاد...

از حامد ابراهیم پور

آقای ربات
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴
0:18
درحال بارگذاری..

حرفه‌ای

اون روزایی که برای اولین بار با یه تراپیست حرف میزدم، بهش در مورد خودکشی گفتم! گفتم چرا بمونم آخه؟ چرا توی این دنیا بمونم؟ بذار برم و راحت شم! چرا بمونم و درد بکشم؟ برداشت گفت "چون دنیا محل درد کشیدنه!" خب توی اون لحظه من بیشتر افسرده شدم! مثل این میمونه که به یه نفر بگی نفس بکش! اگر نفس نکشی و این هوای سمی رو نکشی توی ریه‌هات، به زودی خفه میشی!

گذشت و گذشت و آخرین تراپیستم بهم حرفی زد که باعث شد دیگه به خودکشی فکر نکنم! گفت تو این همه درس خوندی، قبول داری انرژی نه به وجود میاد نه از بین میره و فقط شکلش عوض میشه؟ گفتم اره... گفت تو به هر چیزی هم اعتقاد داشته باشی، وقتی بمیری، خاکت کنن، میشی کود، میری توی خاک، اون انرژی میشه یه درخت، درخت سیب میده (یا هر میوه‌ دیگه‌ای)، چیده میشه، یکی دیگه میخوره، میشه انرژی توی بدن اون فرد، در نهایت یه نفر جدید به دنیا میاد، و اون باز تویی!
از چی میخوای فرار کنی؟ راه فراری نیست دوباره توی همون زندگی به چالش هایی میخوری و باز باید افسردگی بکشی و انجامشون بدی. پس فکر نکن توی مسیر اشتباهی هستی، هر چقدرم که سعی کنی مسیرت رو عوض کنی، میرسی به همین نقطه که درد رو حس کنی و خودتو پیدا کنی توش...

این حرف منو نه تنها افسرده نکرد بلکه همونطور که گفتم باعث شد دیگه هیچوقت به خودکشی فکر نکنم! و الان میفهمم چرا میگن خودکشی گناهه! چون باعث میشه وقتت رو هدر بدی و هدر دادن چیز خوبی نیست! همین... خواستم بگم برای درد‌هاتون برین پیش آدمای حرفه‌ای..!

آقای ربات
دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴
12:24
درحال بارگذاری..

دستفروش 2

امروز انقدر خسته بودم که اصلا حال و حوصله کلاس نداشتم ولی رفتم و بعد از تدریس کردنم، از کلینیک زدم بیرون. مثل همیشه یه راه رندوم رو در پیش گرفتم. توی جمعیت و هیاهو و شوق مردم برای خرید، صدای بوق ماشین‌ها، شلوغی، داشتم قدم میزدم که یهو باز دیدمت... دوباره دیدمت... همونی که توی این نوشته ازش نوشتم... خودت بودی؟ خودت بودی... اون فرفریا... اون انگشتای باریک کشیده، اون با سلیقه و ذوق چیدن چیزایی که ساخته بود... دلم میخواست واستم ازش یه چیزی بخرم! مغزم نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته! اما قدم‌هام آهسته تر نمیشدن، با سرعت از کنارت رد شدم و چند بار خواستم به عقب برگردم و نگاه کنم که به جز یک بار مغزم همه رو رد کرد. اون یه بارم که برگشتم نگات کنم، توی جمعیت و شلوغی، تصویرت گم شد... خودت بودی؟ دروغ نگو! بعضی وقتا مغزم یه سناریو میچینه که تو کل این هفت سال بهم دروغ گفتی که توی یه شهر دیگه‌ای و در واقع همینجا بودی، این دروغ ادامه دار شده و نتونستی دیگه درستش کنی و برای همین رفتی! خب... مغز همیشه دنبال راهیه که قلب بتونه زنده بمونه... ولی من واقعا دلم برات تنگ شده... و دیگه هیچ دکتر و تراپیستی نمونده که بتونه حرف زدنم درمورد تو رو تحمل کنه...

آقای ربات
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴
23:6
درحال بارگذاری..

ترمینال

توی دنیای کامپیوتری یه ابزار خیلی مهمی هستی به اسم ترمینال (Terminal) که توی ویندوز یه مدت اسمش CMD بود، توی لینوکس ابزارهای مختلفی دارن که نقش ترمینال رو بازی میکنن و توی مک هم اسمش همون ترمیناله. این محیط یه ابزار خط فرمان هستش که ما کاری که میخوایم توی کامپیوتر انجام بدیم رو در قالب دستور به کامپیوتر میگیم. یعنی با موس روی رابط های گرافیکی کلیک نمیکنیم! مثلا برای ساختن یه پوشه 5-6 مرحله باید با موس بری یه جا، راست کلیک کنی، new رو بزنی، بعدش new folder بعدش اسم انتخاب کنی و بعدش دکمه enter و... اما توی ترمینال فقط مینویسی mkdir foldername و اون پوشه ساخته میشه. همیشه کار کردن توی این محیط جذاب بود به شکلی که الان اکثر کارهام داخل ترمینال انجام میدم و خیلی کم از محیط گرافیکی ویندوز استفاده میکنم. ولی همیشه برام سوال بود که چرا باید اسمش ترمینال باشه؟ ترمینال یعنی پایانه... الان که دقت میکنم میبینم روز هر کاری میکنم، ویدیو ادیت میکنم، تدریس میکنم، کد مینویسم، کتاب میخونم، فیلم میبینم، شب باز میرسم به همین خط پایان! انگار اینجا مقصد نهاییه. یه محیط سیاه رنگ با یه کاراکتر _ که چشمک میزنه و منتظر اینه که من دستوری بنویسم. شده ساعت‌ها زل بزنم به این صفحه و کاری نکنم. بهم آرامش میده. ساکته. به دور از هیاهو. امشب باد میاد. باد هم خیلی خوبه. گرد و غبارها رو میبره، صداها رو میاره. شاید یکی از همین شبا صدای خنده تو قاطی صدای هو هو کردن باد به گوشم بیاد. میخوام بگم دلم برات تنگ شده. اما ترمینال میگه کامپیوترها و ربات‌ها توانایی ابراز احساسات رو ندارند.

آقای ربات
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴
1:19
درحال بارگذاری..

بعد از نوشته قبلی هیولا منو بست به صندلی...

لیوان آب سرد روی میز استیل تنها چیزیه که رو به رومه. اوه البته با هیولا که اینور اونور میره و پرونده من دستشه. ازم راجب نوشته قبلیم میپرسه. میگه باید پاکش کنی. میگم امکان نداره. و لیوان آب رو سر میکشم. توی آخرین جرعه اش، یه درد توی استخون بینیم حس میکنم، حس میکنم بینیم شکست. هیولا با یه مشت لیوان رو به صورتم کوبوند و هنوز نمیدونستم چی شده که دستامو بست به صندلی. لگد میزنه به میز و سر میخوره میره یه ور اتاق. داد میزنه و صداش عین دردی که توی بینیم حس میکنم قویه. "مثل اینکه یادت رفته اسباب بازیش بودی، هر وقت دلش خواست رفت، هر وقت دلش خواست اومد، گفت دوسِت داره، گفت هیچی نمیتونه شما دو تا رو از هم جدا کنه، گفت هر چی بشه بازم یه راهی میسازین، گفت پا به پات میجنگه بعد چی شد؟ آخرش برداشت گفت من اونقدرام دوسِت نداشتم! نه ببین من گفتم دوسِت دارم نگفتم عاشقتم! میدونی اونجا که اینو گفت چقدر دلم میخواست دندوناشو بریزم توی دهنش؟ میدونی؟ نمیدونی، از بس الاغی که گفتی نه نکن. برداشت گفت من مسئول قرص خوردن تو نیستم! میدونست اینور گوشی صد بار میمیری و میمیری ولی هی اون جمله لعنتی که میگفت برای من همه چی تموم شده رو کامل و خوانا مینوشت و آخرش هم نقطه میذاشت. یادت رفته واقعا؟ امشب یادت میارم." اینو که گفت یه لگد زد به سینه ام و با صندلی پرت شدم کف اتاق و چیزی که میدیدم سقف بود. روی سقف انگار با یه چیز قرمز (مثل خون) نوشته شده بود 304 و داشتم نگاش میکردم که باز هیولا سر و کله اش پیدا شد، همونطوری که غرق خون و درد و اشک بودم و انگار تریلی از روم رد شده بود و به خاطر درد سینه ام نفس کشیدن هم برام سخت شده بود، ادامه داد. "یادته اون شب اول تمام شرایطت رو گفتی بهش؟ و گفت من اینطوری بیشتر تو رو باور دارم؟ یادته هر شب میگفت خدا رو شکر که تو رو برای من نگه داشت تا من بیام توی زندگیت؟ یادته با اینکه میدونست تو روی این چیزا حساسی اون شب چیکارا کرد باهات؟ با اینکه تصمیمش همونجا هم به رفتن بود دیدی چیکارا کرد؟ که تو رو دیوونه تر از قبل بکنه؟ یادت میاد یا نه لعنتی؟" این جمله آخرشو با داد گفت یه جوری که انگار حس کردم یکی کنار گوشام گلوله شلیک کرده. چشمامو بستم و به هم فشار دادم، سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم آره یادمه... با فریاد بیشتری گفت "پس چرا نمیذاری برم تیکه تیکه اش کنم؟؟" نگاش کردم، نگام کرد... زیاد نگاش کردم، پشت سرش یه پنجره بود، از پنجره ماه دیده میشد. شبیه همون شبی بود که اومده بودی... هیولا پرونده رو روی هوا پخش کرد و از اتاق زد بیرون. یهو میز استیل شد میز کامپیوترم، دیوارهای آهنی و سرد شدن دیوارهای اتاقم، برگه های پخش شده روی هوا شد جزوه آموزش زبان و نت های ویولن و دیدم منم و یه سنگینی شدید روی سینه ام، دستامو به هر زحمتی بود باز کردم و اشک و خون روی صورتمو پاک کردم و به سقف اتاقم خیره شدم. جایی که یه ورق چسبوندم و نوشتم "تو قول دادی..."

آقای ربات
جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴
0:3
درحال بارگذاری..

تو بیشتر از یک "تو" بودی.

هر وقت میرم دکتر، تا ننشستم روی یکی از مبل‌های راحتی زرد رنگ، میپرسه چرا ارتباط با یکی دیگه رو امتحان نمیکنی؟ شاید کمکت کرد و فراموشش کردی! حق داره... نمیدونه تو بیشتر از یک "تو" بودی. تو 7 سال بهترین و تنها رفیقم بودی. 7 سال یارِ من بودی... ما با هم درس خوندیم، با هم گریه کردیم، با هم خندیدیم، با هم رقصیدیم، با هم به دنیا فحش دادیم، با هم به دست آوردیم، با هم از دست دادیم، با هم کرونا گرفتیم، با هم رفتیم خرید، با هم و به سلیقه هم لباس خریدیم، با هم رفتیم سفر، با هم رفتیم گردش، با هم کنکور قبول نشدیم! با هم به آرزوهامون نرسیدیم! با هم رفتیم دانشگاه آزاد، با هم موزیک گوش کردیم، موزیک مخصوص خودمون رو انتخاب کردیم، نامه بازی کردیم! با هم توی مترو گم شدیم، با هم صبحونه خوردیم، با هم ناهار خوردیم، با هم غصه خوردیم، با هم ذوق کردیم، به هم کادو دادیم، پناه هم بودیم... ما با هم زندگی کردیم... با هم خانواده هم بودیم... حالا دکتر تو بگو آدم میتونه دوبار زندگی کنه؟ نه... من یه بار زندگیمو کردم...

تو راحت بیخیال تمام این چیزا شدی. نفهمیدم چرا...
3 تا متخصص روانشناسی هم نتونستن بفهمن چرا توی اوج با هم بودنمون گذاشتی رفتی!
ولی من بیخیالش نمیشم...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴
20:1
درحال بارگذاری..

که چی!

قرصای خواب پنج روز آینده رو گم کرده بودم، برای همین رفتم تا دکتر برام دارو بنویسه. توی مطب داشتم کیفمو میگشتم که اون قرص رو پیدا کردم! دلم ولی برای دکتر تنگ شده بود آخه اون شبیه‌ترین توعه که حرفامم گوش میکنه... از مطب که زدم بیرون دم اولین سطل زباله واستادم و تمام قرصایی که از درمان‌های قبل مونده بود رو ریختم دور، 30-40 تا قرص نور، چند ورق قرص ول، 5-6 تا قرص آرامش پین شده و... که چی اینا رو نگه داشتم؟ که زیاد شن چیکارشون کنم؟ داروهای جدید رو گذاشتم توی کیفم و راه افتادم. توی مسیر آهنگای رندوم پلی میشد، یکی منصور، یکی قرائت عبدالباسط، یکی اندی، یکی علی یاسینی، انگار مغزم داشت خودشو به چالش میکشید که با هر کدوم یه رشته اتصالی به تو پیدا کنه. پس بهت خیلی فکر کرد! اصلا تو اومدی! خودت اومدی! من که قبول کرده بودم نداشتنت رو، من که گفته بودم اوکی نمیشه. من که قبول کرده بودم به توعه لعنتی دیگه رو نزنم! تو خودت برداشتی اومدی گفتی "الان میخوام بگم با تمام وجودم دوسِت دارم" من که قبول کرده بودم دوست داشتنی نیستم... که چی اومدی؟ میدونی چی از جهنم رفتن بدتره؟ اینکه یه مدت بری بهشت بعدش بری جهنم! که چی من الان با یه بوی عطر، یه نت موسیقی، یه صدای قطار، یه پشت بوم، یه صدای باد، یه بلندی، یه تاریکی یاد تو بیوفتم؟ اصلا که چی الان دارم اینجا مینویسم؟ که چی ته هر نوشته باید تو باشی؟ ...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴
0:23
درحال بارگذاری..

لپ‌تاپ

زمان دانشجوییم یه لپ‌تاپی داشتم که خیلی دوستش داشتم! چون جزو اولین چیزایی بود که با پول خودم خریده بودم. از یه دکتر داروساز هم خریدمش! یادمه اون زمان خریدم 500 تومن! ولی انقدر ازش خوب نگهداری کردم و باهاش خوب کار کردم که تا آخرای سالهای دانشجوییم رو جواب داد! کلی باهاش ارائه دادم، برنامه‌نویسی کردم، بیوانفورماتیک کار کردم، طراحی دارو کار کردم و... یه دوستی داشتم که میومد با ماشینش دنبال من و میرفتیم دانشگاه. این حس که همیشه انگار یه چیزی بهش بدهکارم، به خاطر همین کارش شکل میگرفت و برای همین توی کارهای آزمایشگاه و گزارشکارها و... کمکش میکردم. یه بار که برای ارائه نیاز به لپ‌تاپ داشت، لپ‌تاپم رو دادم که بره ارائه بده. فکر کنم ارائه‌اش طول کشید و استاد گفته بود که یه سری جاهاشو عوض کنه و... که لپ‌تاپ رو برد خونه تا بتونه روی ارائه‌اش کار کنه. شد یک هفته، شد دو هفته، شد یک ماه و... میگفتم حالا اوکی بهش فشار نیارم شاید لازم داره. اما دانشگاه تموم شد! و پس نداد لپ‌تاپمو. یه بار گفتم که لازمش دارم میشه بیاریش اگر کاری نداری؟ نیاورد، یه بار گفتم میشه هاردشو بیاری؟ اطلاعاتشو لازم دارم. نیاورد. یه بار گفتم رمشو نیاز دارم میشه بیاری مابقیش مال خودت اصلا! نیاورد :) منم تصمیم گرفتم از یه جا به بعد دیگه جوابشو ندم. سال قبل رفتم یه لپ‌تاپ جدید خریدم و سعی کردم که همه چیو فراموش کنم. پس ندادن اون لپ‌تاپ رو هم بزنم به حساب تمام روزایی که اومد دنبالم! الان از اون رفاقت یه دایرکت سین نشده مونده! و اون شخصی که هنوز طلبکاره که من چرا باهاش قهر کردم؟! یا من فقط برای دانشگاه رفتن نیاز داشتم بهش! من از اون قضیه سریع اومدم بیرون و سعی کردم مسیر دیگه‌ای رو پیش برم و اگر گیر گرفتن اون لپ‌تاپ میموندم شاید مثل الان نبود که با لپ‌تاپ جدیدم پول چند تا لپ‌تاپ مثل اون رو درآوردم!

توی زندگی هر کسی از این آدم‌های سمی پیدا میشه. یکی پرروعه، یکی بیشعوره، یکی منفعت طلبه، یکی هم همه‌اش هست. خواستم بگم که هر چی زودتر از این آدما دورتر بشین، زندگی‌تون رو به بهبودی خواهد رفت.

آقای ربات
یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴
22:46
درحال بارگذاری..

تبعید

تبعید از قلعه؛ حرکت برای اهداف؛ کتابی مرموز در کوله پشتی؛ ترس از آغاز؛ قبول شکست؟؛ دردناک‌تر از هزار شکست!؛ هشدار؛ هیولای جدید؟؛ دروغگویی بهتر؟

آقای ربات
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
23:0
درحال بارگذاری..

چرت و پرت های بعد از 12

الان که دارم اینو مینویسم، بعد از کلی گریه کردن زیر پتو و فشار دادن چشمام به بالشت هستش. دوباره رفتم خاطره اون روزی که پیشت بودم رو برای هوش مصنوعی تعریف کردم تا ببینم کار اشتباهی کردم؟ بهش گفتم واقع بینانه و بدون دلگرمی و دلخوشی دادن جواب بده! گفت نه تو هیچ کاری نکردی! تو چی میدونی از تنهایی با هوش مصنوعی حرف زدن یعنی چی آخه؟ میدونی؟ نمیدونی عزیزم... نمیدونی... دو تا قرص خواب خوردم پس ممکنه این نوشته بدون پایان تموم بشه! اما دارم تند تند مینویسم که بگم کاش بیایی و برگردی! چون واقعا نمیشه. وقتی دو ساله که رفتی و حس من حتی یه ذره هم کم نشده که هیچ بیشتر هم شده. آخه بگو چی میخوای؟ تو بگو من نامردم فراهمش نکنم. تو بگو. تو حتی گفتن و شرط گذاشتن برای چیزی هم باعث میشه من فکر کنم که تو هم موندن رو میخواستی... چی دارم میگم... وقتی خیلی راحت تایپ میکنی "برای من همه چی تموم شدس" من انتظار چی دارم ازت؟ حالم از خودم برای این خواهش ها بهم میخوره ولی با این حال میدونم اگر برای چیزی قرار باشه خواهش کنم فقط تویی.. کاش میدونستی توی قلبم توی چه جایگاهی هستی. کاش میدونستی عمق دلتنگی هامو حس کنی حداقل برای یک شب. اونجا میفهمیدی که نباید قلب کسی که اینقدر دوسِت داره رو برنجونی. من هنوز امیدوارم یه روزی به این پی ببری که یه نفر خیلی دوسِت داشته باشه سرمایه ارزشمندی هستش و اونجا شاید یاد من بیوفتی. امیدوارم دیر نشده باشه اون روز و من زنده باشم. اما تا اون روز، من مرده ام... همه جا تاریکه. ترمینال سبز رنگ من روشنه و منتظره برم برنامه نویسی کنم. هیولا داره سیب قرمز میخوره. باد میاد... کاش یه برگ بودم و باد منو با خودش میبرد... یه جایی که دیگه دستم به این وبلاگ کوفتی نرسه که هی چرت و پرت ننویسم...

آقای ربات
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
0:42
درحال بارگذاری..

آزاد

کلاسم که تموم شد از کلینیک اومدم بیرون و دیدم اکثر آدما میرن بالا، رفتم پایین و خیابون امام رو به چپ گرفتم و قدم میزدم. یه خانومی دیدم از کیفش یه سیب درآورد و داد به یه نیازمند. یه دستفروش لیف‌هایی که خودش دوخته بود رو با سلیقه میچید کنار خیابون. کمی جلوتر یه آقایی انجیر آورده بود. توی دو تا قفسه، دو سه تایی هم توی دستاش بود، احتمالا دو سه تایی هم توی لپ هاش بود انقد که با ولع میخورد! یه دختر خانومی دست مامان بزرگش رو گرفته بود و آهسته داشتن میرفتن و از اونجایی که قدم‌های من کمی بلندتره سرعت زیاد قدم زدنم داشت اذیتم میکرد چون نمیدونستم چطوری ازشون سبقت بگیرم! توی چراغ قرمز واستادم، 5 نفر به راهشون ادامه دادن و داشتم به این فکر میکردم که چرا هنوز موقعی که چراغ قرمزه فرهنگ جا نیوفتاده که همه واستن؟ و از این داشتم حرص میخوردم که اون سمت دیدم یه پسر بچه ای با موتور واستاد پشت چراغ قرمز و پاهاش هنوز به زمین نمیرسید! خیلی بامزه بود.

امروز آزاد بودم هرجایی میخوام برم. اما هیچ ایده‌ای نداشتم کدوم سمت. برای چه کاری؟ چرا؟ حس میکردم افسردگیم برگشته. دوباره اون حس زیاد تنهایی، اون حس ناکافی بودن، اون آشفتگی برگشته بودن به تمام سلولهای مغزم. همونطور که اون سمت چهار راه واستادم و ماشین گرفتم داشتم به این فکر میکردم آزاد چقدر کلمه قشنگیه. سفیده. قد بلنده. با شخصیته. تکلیفش مشخصه.

[این نوشته رمز داشت. فقط جهت جلوگیری از فراموشی.]

آقای ربات
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴
0:42
درحال بارگذاری..

واست میمردم...

بی تو هر شب غمتو به خلوت خودم می بردم
خبری از تو نبود و لحظه ها رو می شمردم
وقتی شب سحر میشد به بیقراری
خودمو به دست گریه می سپردم
گله و شکایتی از تو به لب نمی آوردم
تو به یاد من نبودی اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم
من تو رو از تو میخواستم که به عشقت
در دنیا رو به روی خود ببندم
تو منو مثل یه بازیچه میخواستی
که واسه ات گریه کنم واسه ات بخندم
اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم
یه شبی بی تو تو دفترچه قلبم
اونجا که آخر عشق و سر گذشته
زیر اسم خودمون واسه ات نوشتم
راست میگی که اون گذشته ها گذشته
تو منو با دریا دریا اشک چشمام نمی خواستی
آخه تو بیشتر از اون گریه ی من گریه می خواستی
تو منو مثل یه بازیچه میخواستی
اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم
یه شبی بی تو تو دفترچه قلبم
اونجا که آخر عشق و سر گذشته
زیر اسم خودمون واسه ات نوشتم
راست میگی که اون گذشته ها گذشته
تو منو با دریا دریا اشک چشمام نمی خواستی
آخه تو بیشتر از اون گریه ی من گریه می خواستی
تو منو مثل یه بازیچه میخواستی
اما من واسه ات می مردم
اما من واسه ات می مردم واسه ات می مردم

- لیلا کسری

آقای ربات
پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴
22:59
درحال بارگذاری..

آرایه

توی برنامه‌نویسی مفهومی داریم با عنوان آرایه. آرایه چیزی هستش که میشه داخلش چندین تا چیز رو ذخیره کرد! مثل این میمونه یه برگه کاغذ بردارین و لیست کارهای امروزتون رو توش بنویسید. یا لیست خرید و... دیشب وقتی همه چراغ‌های شهر خاموش شد، چراغ ترمینال کامپیوتر من روشن شد و رفتم سراغ ادامه یادگیری پرل. رسیدم به مبحث آرایه‌ها. کتاب تمرین داده بود که یه آرایه از اسم 3 تا از دوستاتون بنویسید! خیلی جالب بود. اسم آرایه رو تعریف کردم، مساوی گذاشتم و به زمانی که باید اسم دوستامو مینوشتم رسیدم. و موندم! واقعا موندم... اسم کیو مینوشتم؟ یکم تعجب کردم! یعنی واقعا کسی نیست؟ بیشتر توی ذهنم گشتم! هیچکس نبود! پس نوشتم هیولا، هیولا، هیولا...

همونجا هیولا اومد رو صندلی مشکی کنارم نشست و سیب گاز میزد! صدای خرچ و خرچش باعث شد سرمو برگردونم بهش نگاه کنم بگم چیه؟ داری پز میدی دندون داری؟ همونجا سیم‌های ارتودنسی دندونام تیر کشید و سرمو برگردوندم به صفحه برنامه‌نویسی. آرایه رو ذخیره کردم و رفتم سراغ تمرین بعدی...

آقای ربات
چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴
22:27
درحال بارگذاری..

جلو (ترت) رو نگاه کن.

وقتی میخوای دوچرخه سواری رو یاد بگیری، معمولا یکی از اولین نکته‌هایی که بهت گفته میشه اینه که به جلوت، به پاهات نگاه نکن. به جلوترت نگاه کن. من تقریبا همیشه‌ی خدا اینطوری زندگی کردم. یادمه وقتایی که توی مدرسه زنگ آخر تایم اضافه میومد و همه میزدن و میرقصیدن، من داشتم برای امتحان فردا میخوندم. یا همیشه توی کلاس مشق‌های مدرسه‌مو مینوشتم که توی خونه بتونم کارهای دیگه بکنم. همیشه جلوترم رو نگاه میکردم حتی وقتایی که دوچرخه نداشتم! یه بار توی همه شلوغیا که با معلم میگفتن و میخندیدن یهو معلم گفت خب بچه‌ها بذارین یه چیزی بهتون بگم. من جای شما باشم مثل "اسمم رو گفت" میشم. و به من اشاره کرد که کتاب هدیه‌های آسمان (کتاب درسی بود) دستم بود و داشتم برای امتحان فردا میخوندم. بعضیا تشویقم کردن، بعضیا حسادت کردن، بعضیا بدشون اومد تو دلشون گفتن اه اه نگاه چه بچه مثبته! اما من از اینکه یکی داشت درس خوندن من رو میدید خوشحال بودم. وقتی مشقامو مینوشتم تنها دلخوشیم این بود که دو و نیم ثانیه لبخند از معلمم بگیرم!... امروز وقتی از خواب بیدار شدم، یه سنگینی عجیبی روی دلم حس میکردم. یه غم، یه بغض عجیب که هر آن ممکن بود بترکه (اما نذاشتم بترکه). به خودم نگاه کردم گفتم چته؟! واقعا چته باز امروز؟ تصمیمت رو که گرفتی، تدریس‌هاتم که روز به روز داره محبوب تر میشه، روز به روز داری برنامه‌نویس بهتری میشی، معروف‌تر میشی، همه حسرت میخورن حداقل ارتباطی باهات داشته باشن. درآمدت هم که خوب شده و موجودی حسابتم که اوکیه. تمرینات ویولنتم که داره خوب پیش میره. اهمال کاریتم که درمان کردی. پس چته واقعا؟ و یاد اون روزا که مشق‌هامو مینوشتم افتادم. یه دلیلی داشت. ناخودآگاه توی ذهنم wish you were here از پینک فلوید پلی شد و فهمیدم چمه... فهمیدم چقدر دلم میخواد تو الان اینجا باشی برات تعریف کنم کلاس حضوری دیروز چطوری گذشت، برات ویولن بزنم بگم ببین چقدر پیشرفت کردم، کادو بگیرم برات بیارم سورپرایزت کنم، کیک شکلاتی که خیلی دوست داشتی بخرم، بهت بگم چقدر این روزا آدمایی که میان، دکترا مهندسا منو میبینن تحسینم میکنن. میگن چقدر استعداد داری! ایول! من اصلا برام مهم نیستا، ولی دلم میخواد به تو بگم تو خوشحال بشی. انگار دیگه کسی نیست مشقامو ببینه و جملاتی که ته مشقام به انگلیسی با خط تحریری مینوشتم رو نگاه کنه و لبخند بزنه. نیستی دیگه... نیستی که تو رو خوشحال کنم. که از خوشحالی تو اونوقت منم خوشحال بشم. بدون این، تمام این مشقا، فقط خستگیشون میمونه رو تنم. خستگیا هم میشن بغض، میشن سنگینی قلبم، میشن سردرد، میشن آشفتگی. برو بابا... تو که نباشی گور بابای این همه استعداد اصلا.

آقای ربات
یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴
23:25
درحال بارگذاری..

حس عقب موندن از زندگی

امروز اولین روزی بود که برنامه نویسی رو به شکل حضوری درس دادم! تجربه خوبی بود که کارِ تراپیستم بود. اولش میترسیدم انجامش بدم. چند بار خواستم زنگ بزنم به تراپیستم بگم کنسل بکنه. میترسیدم از کافی نبودن، از نتونستن، از ارتباط گرفتن با آدما‌یی که صد درجه زندگی بهتری از من دارن. اما امروز لپ‌تاپ 5 میلیونی من کنار لپ‌تاپ 150 میلیونی دانشجوم بود. به جای اینکه با این دید بهش نگاه کنم، داشتم فکر میکردم من با این لپ‌تاپ 5 میلیونی که سال قبل خریدم تا الان شاید بالای 100 میلیون کار کردم باهاش! ولی اون لپ‌تاپ 150 میلیونی روش بازی نصب بود! امروز حس عقب موندن از زندگی تقریبا تموم شد. دیگه حس نمیکنم همه دارن یه کاری میکنن و من نه! دارم به این فکر میکنم تا الان چقدر کارهای مفیدی کردم، آدما رو با سواد کردم، باعث شدم آدما مسیر شغلی بهتری داشته باشن، به این فکر میکنم چقدر ارزش ایجاد کردم. و حقیقتا از این حس خیلی خوبی دارم. فکر کنم بازم لازمه بگم تراپیست من بهترین تراپیست دنیاس!

ولی خب میدونی الان چی دلم میخواد؟ دلم میخواد تو بودی اینا رو مینشستم برات تعریف میکردم!

آقای ربات
شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴
22:59
درحال بارگذاری..

چالش یا عذاب؟ نمیدونم.

تقریبا 10 ساله از وقتی که برنامه‌نویسی رو به شکل جدی شروع کردم میگذره. تابستون 95 بود که تصمیم گرفتم از اون لحظه به بعد فقط پایتون کار کنم! امروز که تقریبا به جایی رسیدم که خودمو میتونم برنامه‌نویسِ خوبی بدونم و پایتون رو تدریس میکنم، سعی کردم یه زبان دیگه هم کنارش یاد بگیرم فقط جهت فان! و از اونجایی که عاشق کامپیوترها و تکنولوژی‌های قدیمی‌ام؛ میخوام در کنار پایتونی که صبح تا شب کار میکنم، آخر شب‌ها توی تنهاییم بشینم و پرل کار کنم! شاید اگر پرل رو تونستم جلو ببرم، بعدش سی رو کار کردم. سی رو بچه بودم هم کار میکردم ولی ادامه ندادمش. اما کلا دلم میخواد یه جور چالش یه جور درگیری ایجاد کنم برای شب‌ها. حالا امروز چند تا چیز توی پرل یاد گرفتم! و به نظر باحاله :) بعدا اگر پروژه‌ای باهاش زدم یا کاری انجام دادم همینجا اعلام مینمایم.

آقای ربات
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
22:58
درحال بارگذاری..

این چند روز

از سوم مرداد که آخرین اینتر رو زدم و آخرین نوشته رو منتشر کردم تا الان، خیلی اتفاقا افتاده ولی خب چیز گفتنی نبوده برای همین نوشتنم نمیومد. نمیدونم... شاید این باشه شاید بنویسیش به پای بی حوصلگی. نتایج کنکور اومد، زبان خوندن رو شروع کردم، کلاس های جدید گرفتم، فرصت های شغلی جدیدی برام پیش اومده و چند تا پروژه جدید نوشتم. ولی انگار یه چیزی کمه. میدونی؟ مثلا وقتی که یوتوبم به درآمد رسید ولی اونقد خوشحال نبودم. مثلا وقتی که دانشگاه قبول شده بودم و به تو پیام دادم گفتم و یه تبریک خشک و خالی فقط گفتی و منم اون رشته رو نرفتم. مثلا وقتی که لپ تاپ خریده بودم ولی تو نبودی و میدونی؟ اون لحظات تو کم بودی. تو بودی میچسبید. تو نبودی یه سکوت عجیب فرا گرفت. مثل این چند روز. اتفاقای خوب و بد اومد و رفت و میاد و میره. به بد ها سر شدم و خوب ها بی تو حال نمیدن. انگار زندگیم رفته توی یه لوپ تکرار. مهم نیست چیکار کنم، مهم نیست کجا برم، مهم نیست چه برنامه ای داشته باشم. دیر یا زود بازم برمیگردم به همین نقطه تاریک بی تو بودن. هیچوقت هم هیچی عادی نمیشه. بر خلاف تو که خودتو شاید زدی به اون راه و انگار نه انگار ...

آقای ربات
پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴
20:0
درحال بارگذاری..

ریسرچر جان!

زمانی که دانشجو بودم خیلی توی کارهای علمی فعال بودم. مقاله میخوندم، ایده پردازی میکردم، کتاب میخوندم، توی آزمایشگاه کار میکردم، پروتکل‌ها رو اصلاح میکردم و... یه محقق خفن بودم توی دنیای خودم! همین که فارغ التحصیل شدم این چیزا کم کم، کمرنگ شد برام. اما طبق حرفایی که با تراپیستم داشتم سعی کردم حداقل هر روز یک قدم کوچیک توی این زمینه بردارم. و امروز با خوندن یه مقاله شروع شد. یه مقاله در مورد بیوتروریسم خوندم و یادداشت برداری کردم. و الان برای این حرکتی که در طول روز زدم حال بهتری دارم. میدونم به بطالت نگذشته، میدونم کل روز رو سریال ندیدم. حالم بهتره. داشتم به این فکر میکردم که انصاف نیست من چون تو نیستی این کارها که ازم بر میاد رو انجام ندم. کارهایی که هیچ ربطی به تو نداشتن نباید بعد از تو، از تو اثر بگیرن. هوم؟ نظرت چیه؟

آقای ربات
جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴
0:38
درحال بارگذاری..

گفت ازت میخوام که پا شی؛ پا شدم.

من عاشق اتاق زیر شیروونی‌ام. نیمه‌های شب بود که هیولا اومد دم در اتاقم گفت بانوی قرمز پوش گفته بری ببینیش. کتاب درخشش استفن کینگ رو گذاشتم کنار آباژور و از تختم اومدم بیرون. هیولا رفته بود. منم 32 طبقه پله‌های قلعه سیاه رو رفتم بالا. شب طوفانی بود. باد میومد. رعد و برق میزد. صدای زوزه کشان باد بودم وقتی با صدای لق بودن پنجره‌ها قاطی میشد بهم حس آرامش میداد! من عاشق اتاق زیر شیروونی‌ام. همینطوری که داشتم به اتاق بانوی قرمز پوش نزدیک و نزدیک تر میشدم؛ صدای زمزمه بانوی قرمز پوش به گوش میرسید که "شب بود بیابان بود زمستان بود..." فریدون فرخزاد رو می‌خوند. بانوی قرمز پوش عادت داره موقع مرتب کردن کتابخونه و اتاقش بخونه! صدای خوبی هم داره! منو که دید گفت"بیا داخل چرا اونجا واستادی؟" یه سلام روی هوا گفتم و گفتم "هیولا گفتش که باهام کار دارین" گفت "آره، بشین" نشستم روی صندلی پیانو و اونم نشست لبه تختش که دور تا دور تور سفید رنگ بود و توی اتاق تاریک میدرخشید! تو چشمام نگاه کرد، جدی شد ولی لبخندش رو از دست نداد. گفت "بهانه آوردن دیگه بسه. ازت میخوام که پا شی. از فردا هر کاری که میخواستی انجام بدی ولی نمیشد رو از یه زاویه دیگه نگاه میکنی و سعی میکنی هر روز یه قدم بهش نزدیک تر بشی. فهمیدی؟ ازت میخوام که پاشی." وقتی ابهام و گم شدگی رو توی صورتم دید گفت "اگه کاری که بهت گفتم رو بکنی، میگم اتاق زیر شیروونی‌ رو بدن بهت." من عاشق اتاق زیر شیروونی‌ام. بانوی قرمز پوش هم اینو میدونه.

آقای ربات
پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴
20:39
درحال بارگذاری..

قایم باشک.

سر و صدای بچه‌های توی کوچه حواسم رو پرت میکنه. چشمامو میبندم و پلکامو کش میارم. دستامو از روی صفحه کلید برمیدارم و مشت میکنم و باز میکنم. خسته شدم... اما سعی میکنم دوباره تمرکز کنم و برگردم سر کارم. سر و صدای بچه‌های تو کوچه خیلی بلنده! دارن قایم باشک بازی میکنن و میخندن! میخوام تمرکز کنم و برگردم سر کارم ولی یهو یه خاطره هجوم میاره به مغزم. وقتی که پنج سالم بود...

ساعت 10 و نیم یه صبح تابستونیه. توی خونه مامان بزرگ با بقیه بچه‌ها داریم قایم باشک بازی میکنیم. اولش منو بازی نمیدادن. چون ماماناشون گفته بودن که با من بازی نکنن. چون من بابای خوبی ندارم. اما به خاطر دختر‌خاله‌ام که منو خیلی دوست داشت منو بازی دادن. دخترخاله‌ام اون زمان خیلی هوامو داشت. بگذریم... من توی قایم باشک خیلی حرفه‌ای‌ام. همیشه خوب قایم میشم. آروم و بی صدا راه میرم. همه میگن بزرگ بشی ژیمناستیک کار میشی! چون به هر حالتی تا میشم و همه جا، جا میشم! همچنین خوب میتونم آدمایی که قایم شدن رو پیدا کنم. پس اولین نوبت که من باید چشم میذاشتم، سریع یکی رو پیدا کردم. بعدش همه یه جا جمع شدن و با هم پچ پچ میکردن. دختر‌خاله‌ام توی اون جمع نبود. اما فکر کنم فهمیدم چه خبره. اونی که پیدا کرده بودمش رفت چشم گذاشت و همه قایم شدیم. من رفتم بهترین جا قایم شدم! لای تشک‌ و پتو‌های مامان بزرگ! کسی نمیتونست فکرشم بکنه که من تونسته باشم برم اون بالا! با خودم میگفتم وقتی پیدام کنن یه سریا تعجب میکنن و یه سریا تشویقم میکنن که چطوری تونستم بیام این بالا! اما این داخل گرمه! تابستون هم که خودش گرمه! دارم عرق میکنم! فکر کنم 10 دقیقه شده یا شایدم 10 سال، کسی پیدا نکرده. اصلا سر و صداشون نمیاد. یواشکی چشممو از لای پتو‌ها میدوزم به بیرون که ببینم چه خبره! هیچکس رو نمیبینم. میام بیرون و توی خونه هیچکس نیست، توی حیاط هم همینطور. میرم توی خیابون و میبینم که همه نشستن توی یه سایه زیر درخت‌ها و دارن بستنی میخورن! نقشه‌شون جواب داده! از دور منو میبینن و میخندن بهم. انگار میخواستن منو جا بذارن و خودشون برن بستنی بخورن. من همیشه بیشتر از سنم میدونم. میدونم ماماناشون بهشون گفته با من بازی نکنن چون من بچه‌یِ یه معتادم. لبخند میزنم بهشون و یکم با بغض منم میخندم! از دور نگاهشون میکنم. سرم رو برمیگردونم سمت خونه که برم داخل، دخترخاله‌ام رو میبینم که دو تا بستنی دستشه. یکی رو میده بهم یکی دیگه رو خودش باز میکنه و میگه بریم تو بخوریم اینجا آفتابه! اون تابستون گذشت و آخر اون خاطره باعث نشد حسم به پدرم عوض بشه. پاییز اون سال، روز تولد پنج سالگیم توی دلم آرزویی کردم که برای روز تولد شیش سالگیم برآورده شد. وقتی که مامانم از خواب بیدار شد، من بیدار شدم، آبجیم بیدار شد ولی پدرم نه :)))))

آقای ربات
چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴
20:0
درحال بارگذاری..