تفریح
میخوام یه خاطره در این مورد که چرا من تفریح دوست ندارم تعریف کنم! من سه تا دایی دارم، که کوچیکترینش همیشه دلش میخواست که بهم خوش بگذره. یکم مهربونتر بود! یا به اصطلاح خودم یکم زنده تر بود! حالا چرا از بود استفاده میکنم؟ هنوزم هستن، ولی اون صفات رو خبر ندارم دیگه... بگذریم... یه روز که من 10-11 سالم بود، موتور شوهرخالهمو برداشته بود اومده بود دنبالم بریم دور دور! منو سوار کرد هنوز نمیدونستم قراره کجا بریم همینطوری میگشتیم فقط... بعدش داییم گفت بریم آبشار! مسیر آبشار یه راه باریک و پر از پیچ و خم بود اما رفتیم... آبشار رو دیدیم، عکس گرفتیم، اون زمان که مثل الان نبود گوشیا دوربین سلفی داشته باشه! گوشی رو پشت به خودمون میگرفتیم و دکمه عکس گرفتن رو شانسی میزدیم! توی ده تاش حداقل دو تاش توی کادر بودیم و میشد عکس سلفی! پولم نداشتم چیزی بخریم! فکر کنم یه بستنی خوردیم... توی راه برگشت توی اون جاده باریک و پر پیچ و خم که سر پایینی هم بود و خطرناکتر شده بود، موتور بنزینش تموم شد! اوخ اوخ... توی اون بیابون جایی هم نبود بنزین بخریم! پیاده شدیم و موتور رو همینطوری خالی میروندیم میاوردیم پایین. وسطاش که شیب بیشتر شد سوار شدیم و سرررر خوردیم پایین! کلی خندیدیم! وقتی رسیدیم پایین تازه آنتن به گوشی داییم برگشت و دیدیم اوه هزار تا زنگ خورده! رفتیم بنزین زدیم و رفتیم خونه مامانم از یه ور منو دعوا میکرد، دایی وسطیم از یه ور، مامان بزرگم از یه ور! "تو خجالت نمیکشی میری تفریح؟!"، "تو اینقدر بیخیالی به زندگی فکر نمیکنی رفتی تفریح؟"، "تو بدون مامانت رفتی تفریح؟! نچ نچ"، "موتور شوهر خالهات اگه طوری میشد شد چی؟!"، "نمیگی اگه تصادف میکردین هیچکس نمیفهمید؟!"، "خجالت بکش تو بزرگ شدی باید به فکر زندگی باشی!!!!" و هیچکدومش شوخی نبود، همشون با داد و اخم و خشم بود. ناهار که کوفتمون شد. البته دایی کوچیکم هی چشمک میزد از دور بهم! و به حرف بقیه بی تفاوت بود. اما من عصرش با دایی وسطیم که ظهر دعوام میکرد مجبورکی رفتم سر کار. کار برق کاری. انگار برنامه داشت که عقدههای باقیمونده شو سر کار بهم خالی کنه. کلی اخم و عصبانی بود. بهم گفت که خاک و گچ درست کنم که کلید و پریزها رو بچسبونیم به دیوار. خودش روی بشکه واستاده بود و از اون بالا هی با تیکه میگفت "ها چیه؟! میتونی بری خوش بگذرونی ولی نمیتونی یه خاک گچ رو درست کنی؟!"، "بدو بدو که عجله دارم..."، "تا شب باید 300 بار دیگه هم خاک و گچ درست کنی!"، "هوووی غذا نخوردی مگه که اینطوری چنگ میزنی به گچها؟" وقتی خواستم یکم آب بخورم نذاشت! گفت اول باید خاک و گچ رو درست کنی. ولی من خیلی تشنهام بود. وقتی خاک و گچ رو ساختم، یه مشت بهش دادم، همونطوری روی بشکه واستاده بود دستای کوچیکمو به بهانه گرفتن خاک و گچ یه چنگ هم زد. همینطوری آروم آروم هم میگفت "میری خوش گذرونی ها؟! یه کاری کنم آدم بشی دیگه نری دنبال این کارا" نشسته بودم پایین بشکه و کنار استانبولی خاک و گچ و دیگه داشت گریهام در میومد. ولی زشت بود! جلو اون همه بنا و کارگر که داشتن نگام میکردن و شاید تو دلشون فکر میکردن چقدر داییم با من بداخلاقه! چیکار کنم؟ گریه کنم یا نکنم؟ تو همین فکر بودم که باقی مونده خاک و گچی که به داییم داده بودم رو مشت کرد کوبید تو استانبولی، از توی استانبولی اندازه یه مشت خاک و گچ پرید بیرون و پاشیده شد رو صورتم و اندازه یه بند انگشت کامل رفت توی چشم راستم. گفتم آخ... هیشکی نشنید. همهاش رفت تو چشمم... میسوخت، انگار برج ایفل رفته بود توی چشمم! دقیقا همونقدر حس میکردم یه چیز بزرگی رفته توی چشمم. میمالیدم بدتر درد میکرد، داییم که دید به خاطر پرت کردن خاک و گچ هایی که توی دستش خشک شده بود به استانبولی، این اتفاق افتاده، سریع اومد پایین و گفت اخ اخ... تقصیر من بود! میدونی باید چیکار کنی که خوب بشی؟ مثل این آدمای بی چاره که به آغوش دشمنشون هم نه نمیگن، منتظر کمکش بودم. گفت باید سرتو بگیری بالا، چشماتو باز کنی و زبونت رو در بیاری بگی "من یه الاغم که دیگه نمیرم خوش گذرونی" دقت کن که زبونت رو باید در بیاری! اگر این کار رو به دقت انجام بدی اون خاک و گچ ها از چشمت در میان! اونجا دیگه گریه میکردم... کسی نمیفهمید که از اینکه تو چشمم چیزی رفتهاس یا چیز دیگه... اصلا کسی براش مهم هم نبود. فقط یادمه دقیق که موقعی که بنا میخواست سیمان درست کنه پریدم و از شیلنگ آبی که دستش بود کلی آب خوردم چون خیلی تشنهام بود... وقتی رفتم خونه، یه راست رفتم حموم و اونجا کلی گریه کردم! چشمم هنوز درد میکرد، آب یخ گرفتم روش و هر چی چشممو میمالیدم میدیدم خاک و گچ میاد بیرون. اونجا نمیدونستم افسردگی و تروما و این چیزا یعنی چی! فقط خوشحال بودم که آخیش چشمم خوب شد! خبر نداشتم 17-16 سال بعدش وقتی تراپیستم میگه برو تفریح! میگه شکلک در بیار! زبونتو در بیار، قراره حسابی فروپاشیده بشم. قراره حسابی آوار بشم. هیچکس خبر نداشت... شرط میبندم حتی خدا هم نمیدونست.