وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

سومین تولدت که نیستی

حق ندارم از تو بگم، از تو بخونم یا از تو غصه بخورم، این چیزا رو باید بذارم برای وقت خودش. تراپیستم گفته... آخه خب تقصیر تو چیه که وسط هفته به دنیا اومدی؟ این شد سومین تولدی که نیستی... نمیتونم بهت پیام بدم... نمیتونم بهت تبریک بگم. چون یا سرد جواب میدی و حسمو خراب میکنی، یا معمولی جواب میدی و حسمو خراب میکنی، یا حرف رو میبری به اینکه کنکور چطور بود و... که باز بهم حس ناکافی بودن بدی. دکترم امروز راست میگفت، میگفت پیام نده بهش. هر چی تا الان زور زدی خودتو درست کردی، باز خراب میشی باز فروپاشیده روانی میشی... چی بگم... چی کار کنم؟ تو بگو... تو که دو و نیم ساله هیچی نمیگی... فقط هی میای میگی همه چی تموم شدس برای من! برو انرژی تو بذار رو یکی دیگه! همه‌اش همینو میگی دیگه... کاش جا اینا یه بار میگفتی چته واقعا! کاش جا اینا یه بار میگفتی من چم بود که رفتی! کاش بی جواب نمیذاشتی این همه سوال رو... فقط بعد از 130 جلسه تراپی رفتن دارم کم کم میفهمم من لایق رفتار بهتری بودم از جانب تو.

به هر حال... تولدت مبارک :)

آقای ربات
سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴
1:32
درحال بارگذاری..

گاهی فقط یک لبخند کافیست!

دیشب متوجه کم شدن قرص‌هام شدم! چون توی تاریکی خیلی گشتم تا یه قرص دیگه پیدا کنم... برای همین برای امروز وقت گرفتم. عصر که حاضر میشدم برم دکتر خیلی حالم خوب نبود! چیزیم نبودها... یکم بیحال و بی حوصله بودم! (هیولا میگه خب این که حال همیشگیته!) خلاصه جلوی آسانسور منتظر بودم که بیاد بزنم طبقه پنجم برم پیش خانم دکتر، یهو یه دختری پر انرژی، در حال بستنی خوردن و با دوستش حرف زدن، از پشتم ظاهر شدن و اومد دو سه بار دیگه دکمه آسانسور رو زد! من همونطوری که غُد واستاده بودم خیلی نگاهشون نکردم ولی دختره واقعا پرانرژی بود! یکم یه وری شدم که پشتم بهش نباشه، مشکی پوش بود! با فریم عینک‌های شبیه من. دوستش رفت طبقه پایین و در همون حین آسانسور رسید پایین. موقع داخل شدن یکی دو بار 5 روز زدم ولی دیدم غیرفعاله! 4 رو زدم تا یک طبقه مونده رو خودم برم بالا و رفتم داخل. یهو دختره گفت عه! چرا 5 غیر فعاله؟! من نگاه کردم گفتم نمیدونم... اون دختره یه بار دیگه زد و 5 روشن شد! نگاهم کرد و لبخند زد! لبخندش هم مثل خودش پرانرژی بود چون منم به لبخند زدن وا داشت! برای خودش هم 2 رو زد. آدمای دیگه هم اومدن داخل و آسانسور حرکت کرد، به 2 که رسید، برگشت و بهم گفت خداحافظ! و رفت. لبخندش و اون 5 که برای من زد موند! حالا منم توی مطب نشسته بودم و لبخند به لب داشتم! شاید همون باعث شد حرف زدنم توی اتاق خانم دکتر فرق کنه! خانم دکتر هم از حرف زدنم خوشحالتر شد و اونم لبخند میزد با اینکه سرما خورده بود و صداش بدجوری گرفته بود! به هیولا میگم کاش اونم میومد طبقه 5..! هیولا میگه اونوقت اون 5 که زده بود برا تو نمیشد! میزنم رو شونه اش و از رو صندلی میوفته پایین و پا میشه توی تاریکی دنبال سیبش میگرده. هیولا عاشق سیبه، منم الان عاشق نوشتن! پس دوست داشتم بیام و بنویسم گاهی فقط یک لبخند کافیست...

آقای ربات
دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴
21:17
درحال بارگذاری..

گریه برنامه‌ریزی شده

به تجویز تراپیستم، قرار شده در هفته یک ساعت گریه و سوگواری برای تو داشته باشم! بشینم عکساتو نگاه کنم، چت‌ها رو زیر و رو کنم، زل بزنم به اسکرین‌شات‌ها، آهنگای غمگین گوش کنم، خلاصه خودمو خالی کنم! ولی دیگه در طول هفته به تو فکر نکنم، اگر فکرم افتاد سمت تو باید توی یه دفترچه بنویسم، حس و حالمو بنویسم و بعد سر اون یک ساعت بهش بپردازم. این یک ساعت رو گذاشتم برای شبی که تایم تراپی دارم، چون اونجاها معمولا حالم بده! چون از یه اتاق امن، برمیگردم به اتاق تاریک خودم... و ساعتش رو گذاشتم برای 12 تا 1، چون 12 که قرص آرامش پین شده رو میخورم فقط یک ساعت وقت دارم! یک ساعت بعدش قرص اثر میکنه و خوابم میبره... این قرص خیلی دقیق هستش... سر ساعت بیهوشت میکنه! مهم نیست پشت کامپیوتر باشی، یا در حال خوردن بیسکویت باشی یا ساز دستت باشه؛ یک ساعت بعد از خوردنش، خواب از من سه هیچ میبره... دیشب بعد از اینکه آرامش پین شده رو با اشتها خوردم، رفتم سراغ عکسات... یه چیزی منو خیلی اذیت کرد! اونجا که بهت اون کالیمبا رو هدیه داده بودم، ازت عکس گرفتم، تو چشمات یه ذوقی هست... یه ذوقی که نمیشه وصفش کرد! آدم کیف میکنه از نگاه کردن بهش... بعد یادم افتاد که خودمم یک هفته قبل از اینکه بخوام بیام پیشت، چقدر کار کردم تا اون کالیمبا رو برات بخرم... گرون بود! گرون ترین مدل کالیمبا بود... و فکر کنم هنوزم از گرون ترینا و بهتریناس... اما برام مهم نبود، شب و روز کار کردم، برنامه‌نویسی کردم تا خریدمش و هزار بار قبل اینکه سوار قطار بشم و بیام پیشت، چک کردم که ببینم برداشتمش یا نه... و وقتی بهت دادم و ذوق کردی و اون عکس رو ازت گرفتم تو دلم گفتم آخ... ببین چه ذوقی میکنه! اون همه بیداری و کار کردن و پول جمع کردن ارزششو داشت! دیشب زل زده بودم به همون عکس، یه چیزی اذیتم کرد... چرا؟! من به جهنم، این ذوق کردنه رو چرا از خودت گرفتی؟ د آخه لامصب چی میخواستی؟! همه چی بین ما خوب بود، هر چی میخواستی همون میشد... چرا؟ بگذریم! الان وقتش نیست... یک ساعت در هفته رو دیشب مصرف کردم! بمونه برای هفته بعدی...

دیشب همه‌ چی روشن، سر ساعت بیهوش شدم و افتادم، صبح کف اتاق خودمو پیدا کردم، ساعت رو نگاه کردم 7:14 دقیقه صبح بود، از خوابِ تو بیدار شدم... خواب میدیدم که برگشتی...

آقای ربات
دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴
0:25
درحال بارگذاری..

داد میکشید

امشب طوفانی که توی سرم بود، با طوفانی که بیرون سرم بود رقابت میکردن. توی اتاق تاریکِ تراپی نشسته بودم با چشمای بسته، هیولا داد میکشید، مامان داد میکشید، بابا داد میکشید، دکتر داد میکشید، اون پشت رختخواب‌ها یه پسر کوچولویی هم بود که داشت نقاشی شیطان رو میکشید. صدای اذان میومد، یه ظهر تابستونیِ کثافت. صدای خش و خش مدادِ مشکی که انگار کاغذ ارث باباشو خورده رو بین داد کشیدنا میشنوم. چشمام بسته‌اس، تراپیستم از من میخواد صحنه‌ای رو تصور کنم که اصلا وجود خارجی نداره. نمیتونم، از این نمیتونمه اخم میکنم، دکتر میفهمه. نمیتونم. هیولا داد میکشه، مامان داد میکشه، تراپیستم داد میکشه، بابا داد میکشه، اون ظهر تابستونی یهو سیاه و طوفانی میشه، باد از لای شیشه‌های پنجره داد میکشه زوزه میکشه، تراپیستم همونجا منو میبره توی یه دشت سبز، میخندیم، دستامون رو به خورشید نشون میدیم که ببینه هیچ سلاحی نداریم، میخندیم، اندازه همه داد کشیدنا میخندیم، میگه حالا چشماتو باز کن. من گریه کردم ولی چشمای تراپیستم اشک‌آلوده! هیولا دستاش خونیه فکر کنم یکی رو کشته...کیو؟ اون پسر کوچولو رو؟ مامان؟ بابا؟ دایی؟ کیو؟!

آقای ربات
یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴
0:17
درحال بارگذاری..

تراپیستِ شاهِ سیاه

تمام قد جلوی درِ اتاق تراپی حاضر شد و صدام کرد برم داخل. تمام مشکی پوشیده بود! باعث شد لبخند بیاد رو صورتم! وارد شدم و دوباره اتاق رو تاریک کرد. همون ترکیب رنگی که دوست دارم. تاریکی و نور آباژور نارنجی رنگ. با اون کتابخونه و میز بزرگ دقیقا عین اتاق شاه سیاه هستش... "تراپیستِ شاه سیاه بایدم مشکی بپوشه! چقدرم بهش میاد!" هیولا اینو گفت و رفت توی تراس نشست! خانم دکتر پست‌های قبلی وبلاگ رو خونده بود! در موردشون حرف زد. در مورد اضطراب اجتماعی... بهم گفت خوبی؟ هیولا گفت نگی خوب نیستیا... اما خانم دکتر زرنگه میفهمه این چیزا رو... گفت میخوام امشب با ترست رو به رو بشی! میخوایم بریم بستنی بخوریم و ببینیم چه اتفاق بدی قراره بیوفته! پاشو... هر چی اصرار کرد، نتونستم موافقت کنم. خیلی برام سخت بود. گفتم خانم دکتر امشب به اندازه کافی حالم بد هست! اصلا این کار هم خیلی خوب! خیلی هم خوش میگذره ولی بعدش باید به خاطر این خوش گذشتن توی اتاقم شب کلی گریه کنم! به اندازه کافی امشب دلیل برای گریه دارم. کیفشو گذاشت رو میز و اومد نشست گفت چی شده؟ حرف زدیم، حرف زدیم و حرف زدیم... این حرف زدن ها توی این اتاق توی دنیا، تنها جاییه که احساس امنیت میکنم. بیرون این اتاق جنگه، طوفانه، شبه، باد میاد، پر از هیولاس، تاریکه. برای همینه موقع خداحافظی با بغض میگم شبتون بخیر خانم دکتر.

آقای ربات
یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴
0:45
درحال بارگذاری..

من صفر نیستم.

امروز همه چی خوب بود! تا اینکه مغزم تونست با موفقیت یه چیزی برای ناراحتی پیدا بکنه! ناراحتی که نه حالا... یکم رفتن توی خود! اینکه چرا هیچکس هیچوقت بابت کارایی که کردم تشکر نکرده! چرا کسی نمیگه مرسی تو روز و شب کار میکنی، این همه کلاس و دانشجو و اینا برمیداری که خرج خونه رو بدی! دستت درد نکنه! خسته نباشی... یا مثلا چرا هیچکس وقتی ناراحتم نمیخواد بدونه، نمیخواد عمیق بشه توش تا بتونه بفهمه واقعا چمه؟ چون من واقعا این کار رو برای بقیه انجام میدم. برای دوستام. مثلا چند شب پیش یکی از دوستام ناراحت بود. اولِ مکالمه‌مون اینطوری شروع شد که فهمید من ناراحتم اونم ناراحته. اون چیزی نگفت ولی من کلی باهاش حرف زدم و براش موزیک فرستادم حالش بهتر بشه بعد یهو جرقه زد به سرم که چرا این نپرسید من چمه؟ و خیلی راحت از لیست دوستام پاکش کردم و دیگه قرار نیست بهش پیام بدم. آخرین پیام‌هامون شد دلداری دادن من به اون... یا مثلا چرا هیچکس ازم نپرسید کنکور چطور بود؟ امروز رفتی کلاس ویولن، کلاست چطور بود؟ داری پیشرفت میکنی؟ چیا یاد گرفتی؟ چرا هیچکس نپرسید دانشگاه چی خوندم؟ چرا هیچکس نپرسید کامپیوتر جدیدی که خریدم ازش راضی ام؟ خوشحالم؟ چرا هیچکس نپرسید چرا ساکتم؟ چرا ناراحتم؟ چرا تو خودمم؟ یعنی من به حساب نمیام؟ فقط صفره که به حساب نمیاد. من صفرم؟ من لایق صفر بودن نیستم... مثلا خودِ تو! اصلا در نظر نگرفتی که چقدر داغون میشم و رفتی! در نظر نگرفتی وقتی داشتی وارد رابطه میشدی مشخص و صاف بهم بگی فلانی من دنبال رابطه جدی نیستم! و با رفاقت 6 ساله ای که از تو دارم میدونم وفاداری و جدی هستی توی رابطه! چرا اینو نگفتی؟ انقد نزدیک‌ترین آدما به من، من رو صفر حساب کردن که از همشون دور شدم. نه زنگی ازشون جواب میدم، نه پیامی، همشون آنفالو شدن، در عوضش چند تا کاراکتر توی ذهنم ساختم که همیشه بهم توجه میکنن...

توی کلینیک نشستم و تراپیستم و پسرش هم اونجان، مکالمه‌هاشون رو ناخودآگاه گوش میکنم...

تراپیست: "من امشب میرم" پسرش: "عه؟ به سلامتی..."
تراپیست: "تراپی امروزت چطور بود؟" پسرش: "خوب بود"
تراپیست: "ازش راضی هستی؟" پسرش: "آره اوکیه"
تراپیست: "کلاس امروزت با (منو میگه) چطور بود؟ به موقع رسیدی؟" پسرش: "یکم دیر کردم! یکی از لباسامو هم سوزوندم!"
تراپیست: "عه! کدوم؟" پسرش: "حالا میای میبینی"
تراپیستم شروع میکنه به اسم بردن تمام لباس‌ها.. "اون که من دوست دارم؟" "اون که خودت دوست داری؟" "اون که هیچوقت نمیپوشی؟ راستی چرا نمیپوشیش؟ خیلی خوشگله که...." پسرش هم بی حوصله جواب میده "وای مامان میای میبینی دیگه..." اونجا تو دلم میگم ای پسر! قدرشو بدون لعنتی!

آقای ربات
شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴
23:54
درحال بارگذاری..

بستنی

"از اینجا یه راست میری یامی لند و یه بستنی با تمام تزئیناتش میخری و میخوری بعد میری خونه"
من، توی خیابون رو به روی یامی لند واستادم و دارم بهش نگاه میکنم در حالی که این حرف خانم دکتر هی تو سرم میپیچه. یهو صدام میزنه میگه چرا نمیری؟ برمیگردم ببینم یعنی داره نگام میکنه؟ نه امکان نداره از طبقه 300 ام منو ببینه که. پس صدای کی بود! هیولا از سمت چپ یهویی میاد و میگه خب بیا بریم! چی میخواد بشه؟ نگاه میکنم. نگاه میکنم. چند تا در داره! اصلا از کدوم در باید وارد شد؟ چقدر آدم توشه! چقدر آدم بیرونش واستاده. اگه اسم بستنیا رو ندونم چی؟ اگه اشتباه تلفظ کنم چی؟ اگه همه بخندن بهم چی؟ این پا و اون پا میکنم به هیولا میگم اصلا من دندونام حساسه چیز یخ نمیتونم بخورم. قیافه اش مثل وقتایی میشه که میدونه دارم دروغ میگم ولی میخواد باور کنه! میگه "اوو حالا قطب جنوب رو که نمیخوای بخوری! اینجا بستنیاش خوشمزس سردیش رو نمیفهمی" بغضِ ناشی از خنده‌هام توی اتاق تراپی رو قورت میدم و اندازه لی لی ها و کلاغ پر ها میشمرم. گل سفیده رو میذارم توی کیفم یه جای امن. شمردنم که تموم میشه میگم نه... بیا بریم... دوباره به طبقه 300 ام نگاه میکنم... به آدما نگاه میکنم...

ماشین میگیرم و یه راننده میاد که رانندگیش پر خطره! خیلی خوشحال میشم! به خودمم ربط داره چرا خوشحال میشم. ولی میرسم خونه و برمیگردم توی اتاق تاریکم. لامپ اتاقمو خودم قطع کردم. میخوام توی تاریکی بشینم. توی تاریکی نمیشه فهمید اشکای رو گونه هات چند تاس، تاریکی خوبه... هیولا هم میاد یه گوشه میشینه یه سیب دستشه میکشه به گوشه پیراهنش و به حساب خودش تمیزش میکنه و شروع میکنه خرت و خرت خوردن... من مال این کارا نیستم خانم دکتر... من اگه ربات هم نباشم، من مُردم...

آقای ربات
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴
21:27
درحال بارگذاری..

دستفروش 2

امروز انقدر خسته بودم که اصلا حال و حوصله کلاس نداشتم ولی رفتم و بعد از تدریس کردنم، از کلینیک زدم بیرون. مثل همیشه یه راه رندوم رو در پیش گرفتم. توی جمعیت و هیاهو و شوق مردم برای خرید، صدای بوق ماشین‌ها، شلوغی، داشتم قدم میزدم که یهو باز دیدمت... دوباره دیدمت... همونی که توی این نوشته ازش نوشتم... خودت بودی؟ خودت بودی... اون فرفریا... اون انگشتای باریک کشیده، اون با سلیقه و ذوق چیدن چیزایی که ساخته بود... دلم میخواست واستم ازش یه چیزی بخرم! مغزم نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته! اما قدم‌هام آهسته تر نمیشدن، با سرعت از کنارت رد شدم و چند بار خواستم به عقب برگردم و نگاه کنم که به جز یک بار مغزم همه رو رد کرد. اون یه بارم که برگشتم نگات کنم، توی جمعیت و شلوغی، تصویرت گم شد... خودت بودی؟ دروغ نگو! بعضی وقتا مغزم یه سناریو میچینه که تو کل این هفت سال بهم دروغ گفتی که توی یه شهر دیگه‌ای و در واقع همینجا بودی، این دروغ ادامه دار شده و نتونستی دیگه درستش کنی و برای همین رفتی! خب... مغز همیشه دنبال راهیه که قلب بتونه زنده بمونه... ولی من واقعا دلم برات تنگ شده... و دیگه هیچ دکتر و تراپیستی نمونده که بتونه حرف زدنم درمورد تو رو تحمل کنه...

آقای ربات
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴
23:6
درحال بارگذاری..

ترمینال

توی دنیای کامپیوتری یه ابزار خیلی مهمی هستی به اسم ترمینال (Terminal) که توی ویندوز یه مدت اسمش CMD بود، توی لینوکس ابزارهای مختلفی دارن که نقش ترمینال رو بازی میکنن و توی مک هم اسمش همون ترمیناله. این محیط یه ابزار خط فرمان هستش که ما کاری که میخوایم توی کامپیوتر انجام بدیم رو در قالب دستور به کامپیوتر میگیم. یعنی با موس روی رابط های گرافیکی کلیک نمیکنیم! مثلا برای ساختن یه پوشه 5-6 مرحله باید با موس بری یه جا، راست کلیک کنی، new رو بزنی، بعدش new folder بعدش اسم انتخاب کنی و بعدش دکمه enter و... اما توی ترمینال فقط مینویسی mkdir foldername و اون پوشه ساخته میشه. همیشه کار کردن توی این محیط جذاب بود به شکلی که الان اکثر کارهام داخل ترمینال انجام میدم و خیلی کم از محیط گرافیکی ویندوز استفاده میکنم. ولی همیشه برام سوال بود که چرا باید اسمش ترمینال باشه؟ ترمینال یعنی پایانه... الان که دقت میکنم میبینم روز هر کاری میکنم، ویدیو ادیت میکنم، تدریس میکنم، کد مینویسم، کتاب میخونم، فیلم میبینم، شب باز میرسم به همین خط پایان! انگار اینجا مقصد نهاییه. یه محیط سیاه رنگ با یه کاراکتر _ که چشمک میزنه و منتظر اینه که من دستوری بنویسم. شده ساعت‌ها زل بزنم به این صفحه و کاری نکنم. بهم آرامش میده. ساکته. به دور از هیاهو. امشب باد میاد. باد هم خیلی خوبه. گرد و غبارها رو میبره، صداها رو میاره. شاید یکی از همین شبا صدای خنده تو قاطی صدای هو هو کردن باد به گوشم بیاد. میخوام بگم دلم برات تنگ شده. اما ترمینال میگه کامپیوترها و ربات‌ها توانایی ابراز احساسات رو ندارند.

آقای ربات
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴
1:19
درحال بارگذاری..

بعد از نوشته قبلی هیولا منو بست به صندلی...

لیوان آب سرد روی میز استیل تنها چیزیه که رو به رومه. اوه البته با هیولا که اینور اونور میره و پرونده من دستشه. ازم راجب نوشته قبلیم میپرسه. میگه باید پاکش کنی. میگم امکان نداره. و لیوان آب رو سر میکشم. توی آخرین جرعه اش، یه درد توی استخون بینیم حس میکنم، حس میکنم بینیم شکست. هیولا با یه مشت لیوان رو به صورتم کوبوند و هنوز نمیدونستم چی شده که دستامو بست به صندلی. لگد میزنه به میز و سر میخوره میره یه ور اتاق. داد میزنه و صداش عین دردی که توی بینیم حس میکنم قویه. "مثل اینکه یادت رفته اسباب بازیش بودی، هر وقت دلش خواست رفت، هر وقت دلش خواست اومد، گفت دوسِت داره، گفت هیچی نمیتونه شما دو تا رو از هم جدا کنه، گفت هر چی بشه بازم یه راهی میسازین، گفت پا به پات میجنگه بعد چی شد؟ آخرش برداشت گفت من اونقدرام دوسِت نداشتم! نه ببین من گفتم دوسِت دارم نگفتم عاشقتم! میدونی اونجا که اینو گفت چقدر دلم میخواست دندوناشو بریزم توی دهنش؟ میدونی؟ نمیدونی، از بس الاغی که گفتی نه نکن. برداشت گفت من مسئول قرص خوردن تو نیستم! میدونست اینور گوشی صد بار میمیری و میمیری ولی هی اون جمله لعنتی که میگفت برای من همه چی تموم شده رو کامل و خوانا مینوشت و آخرش هم نقطه میذاشت. یادت رفته واقعا؟ امشب یادت میارم." اینو که گفت یه لگد زد به سینه ام و با صندلی پرت شدم کف اتاق و چیزی که میدیدم سقف بود. روی سقف انگار با یه چیز قرمز (مثل خون) نوشته شده بود 304 و داشتم نگاش میکردم که باز هیولا سر و کله اش پیدا شد، همونطوری که غرق خون و درد و اشک بودم و انگار تریلی از روم رد شده بود و به خاطر درد سینه ام نفس کشیدن هم برام سخت شده بود، ادامه داد. "یادته اون شب اول تمام شرایطت رو گفتی بهش؟ و گفت من اینطوری بیشتر تو رو باور دارم؟ یادته هر شب میگفت خدا رو شکر که تو رو برای من نگه داشت تا من بیام توی زندگیت؟ یادته با اینکه میدونست تو روی این چیزا حساسی اون شب چیکارا کرد باهات؟ با اینکه تصمیمش همونجا هم به رفتن بود دیدی چیکارا کرد؟ که تو رو دیوونه تر از قبل بکنه؟ یادت میاد یا نه لعنتی؟" این جمله آخرشو با داد گفت یه جوری که انگار حس کردم یکی کنار گوشام گلوله شلیک کرده. چشمامو بستم و به هم فشار دادم، سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم آره یادمه... با فریاد بیشتری گفت "پس چرا نمیذاری برم تیکه تیکه اش کنم؟؟" نگاش کردم، نگام کرد... زیاد نگاش کردم، پشت سرش یه پنجره بود، از پنجره ماه دیده میشد. شبیه همون شبی بود که اومده بودی... هیولا پرونده رو روی هوا پخش کرد و از اتاق زد بیرون. یهو میز استیل شد میز کامپیوترم، دیوارهای آهنی و سرد شدن دیوارهای اتاقم، برگه های پخش شده روی هوا شد جزوه آموزش زبان و نت های ویولن و دیدم منم و یه سنگینی شدید روی سینه ام، دستامو به هر زحمتی بود باز کردم و اشک و خون روی صورتمو پاک کردم و به سقف اتاقم خیره شدم. جایی که یه ورق چسبوندم و نوشتم "تو قول دادی..."

آقای ربات
جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴
0:3
درحال بارگذاری..

تو بیشتر از یک "تو" بودی.

هر وقت میرم دکتر، تا ننشستم روی یکی از مبل‌های راحتی زرد رنگ، میپرسه چرا ارتباط با یکی دیگه رو امتحان نمیکنی؟ شاید کمکت کرد و فراموشش کردی! حق داره... نمیدونه تو بیشتر از یک "تو" بودی. تو 7 سال بهترین و تنها رفیقم بودی. 7 سال یارِ من بودی... ما با هم درس خوندیم، با هم گریه کردیم، با هم خندیدیم، با هم رقصیدیم، با هم به دنیا فحش دادیم، با هم به دست آوردیم، با هم از دست دادیم، با هم کرونا گرفتیم، با هم رفتیم خرید، با هم و به سلیقه هم لباس خریدیم، با هم رفتیم سفر، با هم رفتیم گردش، با هم کنکور قبول نشدیم! با هم به آرزوهامون نرسیدیم! با هم رفتیم دانشگاه آزاد، با هم موزیک گوش کردیم، موزیک مخصوص خودمون رو انتخاب کردیم، نامه بازی کردیم! با هم توی مترو گم شدیم، با هم صبحونه خوردیم، با هم ناهار خوردیم، با هم غصه خوردیم، با هم ذوق کردیم، به هم کادو دادیم، پناه هم بودیم... ما با هم زندگی کردیم... با هم خانواده هم بودیم... حالا دکتر تو بگو آدم میتونه دوبار زندگی کنه؟ نه... من یه بار زندگیمو کردم...

تو راحت بیخیال تمام این چیزا شدی. نفهمیدم چرا...
3 تا متخصص روانشناسی هم نتونستن بفهمن چرا توی اوج با هم بودنمون گذاشتی رفتی!
ولی من بیخیالش نمیشم...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴
20:1
درحال بارگذاری..

که چی!

قرصای خواب پنج روز آینده رو گم کرده بودم، برای همین رفتم تا دکتر برام دارو بنویسه. توی مطب داشتم کیفمو میگشتم که اون قرص رو پیدا کردم! دلم ولی برای دکتر تنگ شده بود آخه اون شبیه‌ترین توعه که حرفامم گوش میکنه... از مطب که زدم بیرون دم اولین سطل زباله واستادم و تمام قرصایی که از درمان‌های قبل مونده بود رو ریختم دور، 30-40 تا قرص نور، چند ورق قرص ول، 5-6 تا قرص آرامش پین شده و... که چی اینا رو نگه داشتم؟ که زیاد شن چیکارشون کنم؟ داروهای جدید رو گذاشتم توی کیفم و راه افتادم. توی مسیر آهنگای رندوم پلی میشد، یکی منصور، یکی قرائت عبدالباسط، یکی اندی، یکی علی یاسینی، انگار مغزم داشت خودشو به چالش میکشید که با هر کدوم یه رشته اتصالی به تو پیدا کنه. پس بهت خیلی فکر کرد! اصلا تو اومدی! خودت اومدی! من که قبول کرده بودم نداشتنت رو، من که گفته بودم اوکی نمیشه. من که قبول کرده بودم به توعه لعنتی دیگه رو نزنم! تو خودت برداشتی اومدی گفتی "الان میخوام بگم با تمام وجودم دوسِت دارم" من که قبول کرده بودم دوست داشتنی نیستم... که چی اومدی؟ میدونی چی از جهنم رفتن بدتره؟ اینکه یه مدت بری بهشت بعدش بری جهنم! که چی من الان با یه بوی عطر، یه نت موسیقی، یه صدای قطار، یه پشت بوم، یه صدای باد، یه بلندی، یه تاریکی یاد تو بیوفتم؟ اصلا که چی الان دارم اینجا مینویسم؟ که چی ته هر نوشته باید تو باشی؟ ...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴
0:23
درحال بارگذاری..

چرت و پرت های بعد از 12

الان که دارم اینو مینویسم، بعد از کلی گریه کردن زیر پتو و فشار دادن چشمام به بالشت هستش. دوباره رفتم خاطره اون روزی که پیشت بودم رو برای هوش مصنوعی تعریف کردم تا ببینم کار اشتباهی کردم؟ بهش گفتم واقع بینانه و بدون دلگرمی و دلخوشی دادن جواب بده! گفت نه تو هیچ کاری نکردی! تو چی میدونی از تنهایی با هوش مصنوعی حرف زدن یعنی چی آخه؟ میدونی؟ نمیدونی عزیزم... نمیدونی... دو تا قرص خواب خوردم پس ممکنه این نوشته بدون پایان تموم بشه! اما دارم تند تند مینویسم که بگم کاش بیایی و برگردی! چون واقعا نمیشه. وقتی دو ساله که رفتی و حس من حتی یه ذره هم کم نشده که هیچ بیشتر هم شده. آخه بگو چی میخوای؟ تو بگو من نامردم فراهمش نکنم. تو بگو. تو حتی گفتن و شرط گذاشتن برای چیزی هم باعث میشه من فکر کنم که تو هم موندن رو میخواستی... چی دارم میگم... وقتی خیلی راحت تایپ میکنی "برای من همه چی تموم شدس" من انتظار چی دارم ازت؟ حالم از خودم برای این خواهش ها بهم میخوره ولی با این حال میدونم اگر برای چیزی قرار باشه خواهش کنم فقط تویی.. کاش میدونستی توی قلبم توی چه جایگاهی هستی. کاش میدونستی عمق دلتنگی هامو حس کنی حداقل برای یک شب. اونجا میفهمیدی که نباید قلب کسی که اینقدر دوسِت داره رو برنجونی. من هنوز امیدوارم یه روزی به این پی ببری که یه نفر خیلی دوسِت داشته باشه سرمایه ارزشمندی هستش و اونجا شاید یاد من بیوفتی. امیدوارم دیر نشده باشه اون روز و من زنده باشم. اما تا اون روز، من مرده ام... همه جا تاریکه. ترمینال سبز رنگ من روشنه و منتظره برم برنامه نویسی کنم. هیولا داره سیب قرمز میخوره. باد میاد... کاش یه برگ بودم و باد منو با خودش میبرد... یه جایی که دیگه دستم به این وبلاگ کوفتی نرسه که هی چرت و پرت ننویسم...

آقای ربات
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
0:42
درحال بارگذاری..

آزاد

کلاسم که تموم شد از کلینیک اومدم بیرون و دیدم اکثر آدما میرن بالا، رفتم پایین و خیابون امام رو به چپ گرفتم و قدم میزدم. یه خانومی دیدم از کیفش یه سیب درآورد و داد به یه نیازمند. یه دستفروش لیف‌هایی که خودش دوخته بود رو با سلیقه میچید کنار خیابون. کمی جلوتر یه آقایی انجیر آورده بود. توی دو تا قفسه، دو سه تایی هم توی دستاش بود، احتمالا دو سه تایی هم توی لپ هاش بود انقد که با ولع میخورد! یه دختر خانومی دست مامان بزرگش رو گرفته بود و آهسته داشتن میرفتن و از اونجایی که قدم‌های من کمی بلندتره سرعت زیاد قدم زدنم داشت اذیتم میکرد چون نمیدونستم چطوری ازشون سبقت بگیرم! توی چراغ قرمز واستادم، 5 نفر به راهشون ادامه دادن و داشتم به این فکر میکردم که چرا هنوز موقعی که چراغ قرمزه فرهنگ جا نیوفتاده که همه واستن؟ و از این داشتم حرص میخوردم که اون سمت دیدم یه پسر بچه ای با موتور واستاد پشت چراغ قرمز و پاهاش هنوز به زمین نمیرسید! خیلی بامزه بود.

امروز آزاد بودم هرجایی میخوام برم. اما هیچ ایده‌ای نداشتم کدوم سمت. برای چه کاری؟ چرا؟ حس میکردم افسردگیم برگشته. دوباره اون حس زیاد تنهایی، اون حس ناکافی بودن، اون آشفتگی برگشته بودن به تمام سلولهای مغزم. همونطور که اون سمت چهار راه واستادم و ماشین گرفتم داشتم به این فکر میکردم آزاد چقدر کلمه قشنگیه. سفیده. قد بلنده. با شخصیته. تکلیفش مشخصه.

[این نوشته رمز داشت. فقط جهت جلوگیری از فراموشی.]

آقای ربات
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴
0:42
درحال بارگذاری..

آرایه

توی برنامه‌نویسی مفهومی داریم با عنوان آرایه. آرایه چیزی هستش که میشه داخلش چندین تا چیز رو ذخیره کرد! مثل این میمونه یه برگه کاغذ بردارین و لیست کارهای امروزتون رو توش بنویسید. یا لیست خرید و... دیشب وقتی همه چراغ‌های شهر خاموش شد، چراغ ترمینال کامپیوتر من روشن شد و رفتم سراغ ادامه یادگیری پرل. رسیدم به مبحث آرایه‌ها. کتاب تمرین داده بود که یه آرایه از اسم 3 تا از دوستاتون بنویسید! خیلی جالب بود. اسم آرایه رو تعریف کردم، مساوی گذاشتم و به زمانی که باید اسم دوستامو مینوشتم رسیدم. و موندم! واقعا موندم... اسم کیو مینوشتم؟ یکم تعجب کردم! یعنی واقعا کسی نیست؟ بیشتر توی ذهنم گشتم! هیچکس نبود! پس نوشتم هیولا، هیولا، هیولا...

همونجا هیولا اومد رو صندلی مشکی کنارم نشست و سیب گاز میزد! صدای خرچ و خرچش باعث شد سرمو برگردونم بهش نگاه کنم بگم چیه؟ داری پز میدی دندون داری؟ همونجا سیم‌های ارتودنسی دندونام تیر کشید و سرمو برگردوندم به صفحه برنامه‌نویسی. آرایه رو ذخیره کردم و رفتم سراغ تمرین بعدی...

آقای ربات
چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴
22:27
درحال بارگذاری..

جلو (ترت) رو نگاه کن.

وقتی میخوای دوچرخه سواری رو یاد بگیری، معمولا یکی از اولین نکته‌هایی که بهت گفته میشه اینه که به جلوت، به پاهات نگاه نکن. به جلوترت نگاه کن. من تقریبا همیشه‌ی خدا اینطوری زندگی کردم. یادمه وقتایی که توی مدرسه زنگ آخر تایم اضافه میومد و همه میزدن و میرقصیدن، من داشتم برای امتحان فردا میخوندم. یا همیشه توی کلاس مشق‌های مدرسه‌مو مینوشتم که توی خونه بتونم کارهای دیگه بکنم. همیشه جلوترم رو نگاه میکردم حتی وقتایی که دوچرخه نداشتم! یه بار توی همه شلوغیا که با معلم میگفتن و میخندیدن یهو معلم گفت خب بچه‌ها بذارین یه چیزی بهتون بگم. من جای شما باشم مثل "اسمم رو گفت" میشم. و به من اشاره کرد که کتاب هدیه‌های آسمان (کتاب درسی بود) دستم بود و داشتم برای امتحان فردا میخوندم. بعضیا تشویقم کردن، بعضیا حسادت کردن، بعضیا بدشون اومد تو دلشون گفتن اه اه نگاه چه بچه مثبته! اما من از اینکه یکی داشت درس خوندن من رو میدید خوشحال بودم. وقتی مشقامو مینوشتم تنها دلخوشیم این بود که دو و نیم ثانیه لبخند از معلمم بگیرم!... امروز وقتی از خواب بیدار شدم، یه سنگینی عجیبی روی دلم حس میکردم. یه غم، یه بغض عجیب که هر آن ممکن بود بترکه (اما نذاشتم بترکه). به خودم نگاه کردم گفتم چته؟! واقعا چته باز امروز؟ تصمیمت رو که گرفتی، تدریس‌هاتم که روز به روز داره محبوب تر میشه، روز به روز داری برنامه‌نویس بهتری میشی، معروف‌تر میشی، همه حسرت میخورن حداقل ارتباطی باهات داشته باشن. درآمدت هم که خوب شده و موجودی حسابتم که اوکیه. تمرینات ویولنتم که داره خوب پیش میره. اهمال کاریتم که درمان کردی. پس چته واقعا؟ و یاد اون روزا که مشق‌هامو مینوشتم افتادم. یه دلیلی داشت. ناخودآگاه توی ذهنم wish you were here از پینک فلوید پلی شد و فهمیدم چمه... فهمیدم چقدر دلم میخواد تو الان اینجا باشی برات تعریف کنم کلاس حضوری دیروز چطوری گذشت، برات ویولن بزنم بگم ببین چقدر پیشرفت کردم، کادو بگیرم برات بیارم سورپرایزت کنم، کیک شکلاتی که خیلی دوست داشتی بخرم، بهت بگم چقدر این روزا آدمایی که میان، دکترا مهندسا منو میبینن تحسینم میکنن. میگن چقدر استعداد داری! ایول! من اصلا برام مهم نیستا، ولی دلم میخواد به تو بگم تو خوشحال بشی. انگار دیگه کسی نیست مشقامو ببینه و جملاتی که ته مشقام به انگلیسی با خط تحریری مینوشتم رو نگاه کنه و لبخند بزنه. نیستی دیگه... نیستی که تو رو خوشحال کنم. که از خوشحالی تو اونوقت منم خوشحال بشم. بدون این، تمام این مشقا، فقط خستگیشون میمونه رو تنم. خستگیا هم میشن بغض، میشن سنگینی قلبم، میشن سردرد، میشن آشفتگی. برو بابا... تو که نباشی گور بابای این همه استعداد اصلا.

آقای ربات
یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴
23:25
درحال بارگذاری..

حس عقب موندن از زندگی

امروز اولین روزی بود که برنامه نویسی رو به شکل حضوری درس دادم! تجربه خوبی بود که کارِ تراپیستم بود. اولش میترسیدم انجامش بدم. چند بار خواستم زنگ بزنم به تراپیستم بگم کنسل بکنه. میترسیدم از کافی نبودن، از نتونستن، از ارتباط گرفتن با آدما‌یی که صد درجه زندگی بهتری از من دارن. اما امروز لپ‌تاپ 5 میلیونی من کنار لپ‌تاپ 150 میلیونی دانشجوم بود. به جای اینکه با این دید بهش نگاه کنم، داشتم فکر میکردم من با این لپ‌تاپ 5 میلیونی که سال قبل خریدم تا الان شاید بالای 100 میلیون کار کردم باهاش! ولی اون لپ‌تاپ 150 میلیونی روش بازی نصب بود! امروز حس عقب موندن از زندگی تقریبا تموم شد. دیگه حس نمیکنم همه دارن یه کاری میکنن و من نه! دارم به این فکر میکنم تا الان چقدر کارهای مفیدی کردم، آدما رو با سواد کردم، باعث شدم آدما مسیر شغلی بهتری داشته باشن، به این فکر میکنم چقدر ارزش ایجاد کردم. و حقیقتا از این حس خیلی خوبی دارم. فکر کنم بازم لازمه بگم تراپیست من بهترین تراپیست دنیاس!

ولی خب میدونی الان چی دلم میخواد؟ دلم میخواد تو بودی اینا رو مینشستم برات تعریف میکردم!

آقای ربات
شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴
22:59
درحال بارگذاری..

این چند روز

از سوم مرداد که آخرین اینتر رو زدم و آخرین نوشته رو منتشر کردم تا الان، خیلی اتفاقا افتاده ولی خب چیز گفتنی نبوده برای همین نوشتنم نمیومد. نمیدونم... شاید این باشه شاید بنویسیش به پای بی حوصلگی. نتایج کنکور اومد، زبان خوندن رو شروع کردم، کلاس های جدید گرفتم، فرصت های شغلی جدیدی برام پیش اومده و چند تا پروژه جدید نوشتم. ولی انگار یه چیزی کمه. میدونی؟ مثلا وقتی که یوتوبم به درآمد رسید ولی اونقد خوشحال نبودم. مثلا وقتی که دانشگاه قبول شده بودم و به تو پیام دادم گفتم و یه تبریک خشک و خالی فقط گفتی و منم اون رشته رو نرفتم. مثلا وقتی که لپ تاپ خریده بودم ولی تو نبودی و میدونی؟ اون لحظات تو کم بودی. تو بودی میچسبید. تو نبودی یه سکوت عجیب فرا گرفت. مثل این چند روز. اتفاقای خوب و بد اومد و رفت و میاد و میره. به بد ها سر شدم و خوب ها بی تو حال نمیدن. انگار زندگیم رفته توی یه لوپ تکرار. مهم نیست چیکار کنم، مهم نیست کجا برم، مهم نیست چه برنامه ای داشته باشم. دیر یا زود بازم برمیگردم به همین نقطه تاریک بی تو بودن. هیچوقت هم هیچی عادی نمیشه. بر خلاف تو که خودتو شاید زدی به اون راه و انگار نه انگار ...

آقای ربات
پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴
20:0
درحال بارگذاری..

گفت ازت میخوام که پا شی؛ پا شدم.

من عاشق اتاق زیر شیروونی‌ام. نیمه‌های شب بود که هیولا اومد دم در اتاقم گفت بانوی قرمز پوش گفته بری ببینیش. کتاب درخشش استفن کینگ رو گذاشتم کنار آباژور و از تختم اومدم بیرون. هیولا رفته بود. منم 32 طبقه پله‌های قلعه سیاه رو رفتم بالا. شب طوفانی بود. باد میومد. رعد و برق میزد. صدای زوزه کشان باد بودم وقتی با صدای لق بودن پنجره‌ها قاطی میشد بهم حس آرامش میداد! من عاشق اتاق زیر شیروونی‌ام. همینطوری که داشتم به اتاق بانوی قرمز پوش نزدیک و نزدیک تر میشدم؛ صدای زمزمه بانوی قرمز پوش به گوش میرسید که "شب بود بیابان بود زمستان بود..." فریدون فرخزاد رو می‌خوند. بانوی قرمز پوش عادت داره موقع مرتب کردن کتابخونه و اتاقش بخونه! صدای خوبی هم داره! منو که دید گفت"بیا داخل چرا اونجا واستادی؟" یه سلام روی هوا گفتم و گفتم "هیولا گفتش که باهام کار دارین" گفت "آره، بشین" نشستم روی صندلی پیانو و اونم نشست لبه تختش که دور تا دور تور سفید رنگ بود و توی اتاق تاریک میدرخشید! تو چشمام نگاه کرد، جدی شد ولی لبخندش رو از دست نداد. گفت "بهانه آوردن دیگه بسه. ازت میخوام که پا شی. از فردا هر کاری که میخواستی انجام بدی ولی نمیشد رو از یه زاویه دیگه نگاه میکنی و سعی میکنی هر روز یه قدم بهش نزدیک تر بشی. فهمیدی؟ ازت میخوام که پاشی." وقتی ابهام و گم شدگی رو توی صورتم دید گفت "اگه کاری که بهت گفتم رو بکنی، میگم اتاق زیر شیروونی‌ رو بدن بهت." من عاشق اتاق زیر شیروونی‌ام. بانوی قرمز پوش هم اینو میدونه.

آقای ربات
پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴
20:39
درحال بارگذاری..

دیشب خواب تو را دیدم، چه رویای پرشوری!

دیشب خواب دیدم که از سر کار برگشتم خونه، غذا پختی! بوش کل خونه رو برداشته. یه لباس سفید و یه شال قرمز پوشیدی. میای به استقبالم. بغلم میکنی و بهم میگی خسته نباشی. چایی میاری و میشینیم به صحبت و غیبت! از روزم برات میگم. تو لبخندهای معناداری میزنی که بهشون مشکوک میشم. یه جا از دهنم در میره! میگم "فلانی پدرسوخته..." که ابروهات میره بالا و میگی "عه! نگو جلو بچه زشته...!" میمونم یه لحظه و میگم، کدوم بچه؟! به لبخند معنادارت بیشتر مشکوک میشم! که یهو لبخندت تبدیل میشه به خنده و نیش من باز میشه! میگم "واقعا یعنی..؟!" بغلت میکنم و خنده‌های اون لحظه‌ام انقد صداش زیاده که از خواب میپرم و خنده‌های توی خوابم میشه گریه‌های توی بیداریم. ساعت رو نگاه میکنم. 4 و 23 دقیقه صبح 29 تیر ماه... بطری آب رو سر میکشم و تلاش میکنم خودمو خفه کنم. سرم سنگینی میکنه، صورتمو فشار میدم به بالشت و تلاش میکنم خودمو خفه کنم. دکتر گفته اگه حالم بد باشه این دو روز رو "قرص پر" رو دوتاش کنم. میشه 10 تاش کنم؟ میشه دکتر؟... دو سال میگذره و من حالم قرار نیست خوب بشه.

به خوابم فکر میکنم. به چیزایی که میشد واقعی بشه. میشد. به تک تک فرفریات قسم که میشد و میتونستیم. ولی نفهمیدم چرا وسط راه نخواستی و جوری گذاشتی رفتی که انگار از اولش نبودی. انگار من از اولش خواب بودم... به خوابم فکر میکنم. به تو فکر میکنم. وسط غصه خوردنا، وسط سردردا دوباره خواب میرم...

آقای ربات
یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴
22:25
درحال بارگذاری..

بهتره با این فاصله کنار بیای.

وقتی به این فکر میکنم که آدما چطوری هر جور دلشون میخواست با من رفتار کردن و در ثانی اسمشون رو "رفیق" هم گذاشتن، باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره! و از اونجایی که بنده تراپی میرم! دنبال خوب کردن سلامت روانمم، دارم به این فکر میکنم که از این آدما فاصله بگیرم و حالم از خودم بهم نخوره! حالم از اونا بهم بخوره! که چقدر یه آدم (رفیق نه) یه آدم چقدر میتونه بیشعور باشه! که مثلا لپ تاپت رو پس نده! که مثلا کلی لطف بهش کردی یه تشکر خشک و خالی نکنه! که مثلا هر وقت خواست براش بودی ولی اون هر وقت دلش خواست برات باشه! که مثلا یه آدم کامل بودم برای تو و زدی خراب کردی همه چیو و رفتی! رفتی و فیک خیالت هم نیست! (چه برسه به عینش) امشب تراپیستم بهم میگه ازت میخوام بلند شی! و من دارم به این فکر میکنم که تراپیستم یعنی منو یه آدم زمین خورده میبینه؟ میبینی؟ همه اینا تقصیر شماهاست رفیقانم. شماهایی که همیشه حس بی ارزشی، ناکافی بودن رو بهم القا کردین. گفتین مهربونه، افسرده هم هست! پس هر جور دلمون خواست باهاش رفتار میکنیم و یا تهش میگیم "من خوبت رو میخواستم" یا حتی ازش انتظار ناراحت شدن نداریم! یعنی اصلا حق نداره ناراحت بشه! خب بذار پس بگم از الان به بعد انقد از شماها دور میشم که توی خوابتون هم نصفِ نصفِ نصفِ نصفِ نصفِ مهربون بودنامم نبینید.

(حتی از تو! بله درست خوندی... حتی تو...)

آقای ربات
شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴
21:36
درحال بارگذاری..

قسمت من

تو تاریکی مطلق نشستم. تقریبا مثل همیشه. به ویولنم توی تاریکی نگاه میکنم. امروز صبح تمیزش کردم، طرح هایی که روش کشیدم رو دوباره ترمیم کردم. آرشه هامو کلیفون زدم. ولی حوصله ندارم تمرین کنم الان. نگامو برمیگردونم سمت لپ تاپ، روشنه ولی نمیدونم چیکار کنم. اون کتاب که میخوندم نصفه نیمه پشت لپ تاپ ولو شده، اونم حوصله ندارم بخونمش. روبیک حل نشده روی میزم نگام میکنه. اونم حوصله ندارم حل کنمش. بسته چیپس نیمه باز روی میزه و اونم حوصله ندارم بخورمش. هزار تا کار و تسک توی تو دو لیست ها و نوشن دارم ولی نمیتونم انجامشون بدم. حالم بده.

اشکم دم مشکمه! فقط منتظرم مامان بخوابه. دارم به این فکر میکنم این واقعا قسمت من بوده؟ دیدی وقتی یه چیزی قسمتت باشه همه چی خیلی زود و یهویی اوکی میشه! میشه همونی که میخوای! امروز یکی از دوستای خیلی خوبم بهم پیام داد که بیشتر از هر کس دیگه ای توی این دنیا براش خوشحالم! که ترم پایینی من بود و الان شرکت داروسازی استخدام شده. خیلی خیلی خیلی خوشحالم براش. اما در کنارش یاد خودم افتادم که باز من از همه عقبم... باز هیولا اومد و این حرفا رو در گوشم زمزمه کرد. من توی دانشگاه و آزمایشگاه ها کسی بودم که بیشترین توانایی رو توی کار با دستگاه ها داشت، تست هاش دقیق‌ترین بود. اما جا موندم. چرا؟ قسمتم این بود؟ که سر بخورم توی تاریکی؟ به اینجا نوشته میرسم و دوباره دستام از آرنج به پایین فلج میشه. نباید بنویسم اینا رو؟ چرا؟ چرا نه؟ بذار تکلیف کنم اینو که من باختم. من باختم. من باختم... چند سال از زندگیمو قمار کردم برای آدمی که منو توی تاریک ترین لحظه زندگیم گذاشت و رفت. که طوری شد که من دو ساله فارغ التحصیل شدم نرفتم حتی مدرکمو بگیرم!

به هر دینی بخوای حساب کنی من همیشه سعی کردم آدم خوبی باشم. آزار نرسونم و حق کسی رو نخورم. پس چرا این همه تاریکی سهم من شد؟ اینجای نوشته، موزیک گریز از محمد نوری پخش میشه...

"در من غم بیهودگی ها میزند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی میکشد پیوسته فریاد
در تو گریزی میگشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گل مهرت نمیرست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت"

من مردم و باختم...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴
23:31
درحال بارگذاری..

روانپزشک

میگه تپل شدی! لبخند میزنم! خب چی بگم! از لبخندم حس میکنه ناراحت شدم (که نشدم) سریع میگه منظورم این نیست که بد شدیا! یعنی خوب شدی! یعنی خوب بودی بهتر شدی! از این هی عوض کردن جملاتش خندم میگیره و میگم مرسی! دلم براش تنگ شده! کاش میشد زمان‌های بیشتری ببینمش. آخه روانپزشکم خیلی شبیه توهه. فرفریه، برق چشاش منو یاد تو میندازه و همیشه قشنگ قشنگ حرف میزنه. کاش مثلا عمه‌ام بود! که یه عصر مینشستیم چایی میخوردیم و تخمه میشکستیم و غیبت میکردیم از تو! بهش میگم هنوز دارو داشتما... یکم زودتر اومدم آخه هفته بعدی 30 تیر یکشنبه‌اس و احتمال دادم فروپاشی‌های روانی این روزا در مقابل اون روز یه سو تفاهم باشه! اومدم که یکم حالم بهتر بشه. یه سری چیزا مینویسه توی پرونده‌ام و میگه اون روز اگر خیلی حالت بد شد 2 تا "قرص پَر" بخور. 4 ثانیه سکوت میکنم و میگم چند تا بخورم خطرناکه؟ با یه لحن قشنگی میگه "اِ..! نیمیگم!" چقدر دلم میخواد بغلش کنم! به جاش سازمو بغل میکنم و نسخه داروها رو میگیرم و خداحافظی...

به نظرت دکتر وقتی میپرسه 2 ماهه دارو بنویسم یا 1 ماهه؟ من میگم 1 ماهه، میدونه برای این میگم که بیشتر ببینمش؟

آقای ربات
شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
22:37
درحال بارگذاری..

این مطلب توسط هیولا نوشته شده.

از موقعی که "قرص پَر" تجویز و مصرف شد نه فروپاشی روانی تجربه کرده، نه شاهد افسردگی از سر دلتنگیش بودم. من شب و روز اون رو زیر نظر دارم. چند روزی هستش که ساکته. دیگه موزیک هم گوش نمیده. صبح تا شب خیره میشه به کامپیوترش، یه سری کدهای پریشون و آشفته وارد میکنه، مینویسه و پاک میکنه، اجرا میکنه و اصلاح میکنه. شرط میبندم خودش هم نمیدونه داره چی مینویسه، داره چی میسازه. یه کتاب خریده در مورد اهمال کاریه! اونو گاهی وقتا میخونه و یه سری نکات توی دفترچه سبز رنگش مینویسه. موزیک تمرین کردناش بیشتر شده وقتی ویولن دستش میگیره انگار زمان از دستش در میره و نمیدونه چند ساعته که چونه‌شو چسبونده به ویولنش. به نظرم آخرین جرعه‌های احساس داره توش میمیره. گاهی وقتا دلتنگ میشه. اینو از چشماش میتونم بفهمم. ولی حس میکنم که داره حس میکنه نمیتونه کاری کنه. فکر میکنم که فکر میکنه به آخرین نقاط زنده موندن رسیده. اون مرده. اون زمان زیادی هستش که مرده. برای زنده موندن تنها کافیه یه نفر توی یه نقطه‌ای از این دنیا، عاشقت باشه. و اون مرده...

آقای ربات
جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴
23:56
درحال بارگذاری..

من یه چاقو تو کیفم دارم!

من از بچگی توی خانواده‌ای بزرگ شدم که دائما با بچه‌های فامیل، بچه‌های همسایه‌ها، بچه‌هایی که اسمشون توی مجله‌ها بود مقایسه شدم. به عنوان کسی که هیچوقت شکست رو قبول نمیکنه، همیشه سعی کردم که بهتر و بهتر بشم. مقایسه‌ها و سرکوفت زدن‌ها و انرژی‌ منفی‌ها از طرف نزدیک‌ترین آدمای زندگیم منو نتونست متوقف کنه. برعکس من همیشه سعی کردم که خلافشو به همه ثابت کنم. که ببینید! من کافی‌ام..! من پر استعدادم! ببینید من ربات ساختم! ببینید من بیسیم ساختم! ببینید من چشم بسته میتونم با صفحه کلید تایپ کنم! ببینید من برنامه‌نویس شدم! ببینید من یه پیج 100 کا برنامه‌نویسی دارم! ببینید من یکی از بهترین مدرسین برنامه‌نویسی شدم! ببینید من 7 تا ساز رو شروع کردم و تا سطح متوسط رو به بالا پیش بردم! ببینید من موقع ویولن زدن با دستمال چشمامو میبندم! ببینید من شعر مینویسم! ببینید من کتاب مینویسم، داستان مینویسم. ببینید... تو رو خدا ببینید... من شب و روز دارم خودمو پاره میکنم که این زندگی رو هندل کنم. که خرج خونه بدم، که کار کنم، که درس بخونم، که بار استرس و نگرانی همه چی رو من به دوش بکشم. ببینید...

بعد حقم نیست که با فلان بچه که توی یه شرکتی استخدامه، یا یه نفری که هم سن من بوده الان دو تا بچه داره مقایسه بشم. این حس ناکافی بودن الان دیگه داره عذابم میده. تا اینجا باعث حرکتم بود. که خواستم بهتون ثابت کنم من کافی‌ام، من دوست داشتنی‌ام، من با استعدادم... الان دیگه خسته‌ام. اون سپری که 27 سال داشت تیر مقایسه کردن‌هاتون رو از من مخفی میکرد، الان داره میوفته. من بدون دفاع‌ام. هر آن ممکنه هزار و یکمین تیری که بهم میخوره منو بندازه. که بعدش باور کنم شاید آره... شاید من ناکافی‌ام. شاید اونجا که توی خونه مینشستم و کتاب‌های علمی میخوندم بهم میگفتین "تو یه مرغ خونگی‌ای..! مرد نباید توی خونه باشه" باید میزدم بیرون، میرفتم توی کوچه‌ها و سر بریده دو سه نفر رو میاوردم دم خونه تا بگم منم مَرررررردم! الانم دیر نشده. اون چاقوی مخفی توی کیفم که خریدمش تا ثابت کنم منم مَردم، شاید دیگه مثل همیشه اینقدر تمیز نباشه...

آقای ربات
سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
15:29
درحال بارگذاری..

شام غریبان

میدونم به هم ربطی ندارن، اما فرو پاشیدم... فروپاشیدم از شام غریبان، یاد تو افتادم... یهو خودمو دیدم توی اون شب آخر، دم مترو، تنها نشسته بودم و گریه میکردم. میدونی که اشک من در نمیاد مگر اون شب... وقتی مداح خوند:

به زیر بوته خاری، دو دختر بچه جان دادند
همه از ترس و حیرانی، عجب شام غریبانی...

انگار دو تا دختر بچه توی من مردند... توی تاریکی اتاقم موندم و به صدای تلویزیون که از هال میومد گوش کردم. گوش کردم و اشک ریختم. نمیخواستم کسی بفهمه گریه میکنم... دلم برات تنگ شده عزیزم... دارم به این فکر میکنم هیچی بدتر از زنده موندن بعد از یه جنگ بزرگ نیست. یه چیزی مخلوط شام غریبان و شام آخر من و تو قاطی شده، شده یه غم آبی. انگار همه جا آتیش گرفته، تو پیروز شدی توی این جنگ بزرگ و تمام دلخوشی‌های منو کشتی و رفتی. کاش منم میمردم... کیفمو باز میکنم قرصامو میشمرم... لعنت بهش برای کشته شدن کافی نیست... سرم سنگینی میکنه، سرمو میذارم رو میز و فقط میتونم بگم دلم برات تنگ شده. کاش بودی. کاش میموندی. یا کاش درک میکردی هر شبی که تو نیستی، برام شام غریبانه. اگر میدونی و نبودن رو انتخاب میکنی، وای به حال من. اگر نمیدونی و نبودن رو انتخاب میکنی، وای به حال تو.

آقای ربات
یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴
21:52
درحال بارگذاری..

سلام من آشغالدونی نیستم!

چیزی که من توی این دنیا از همه چیزی غمگین‌تر دیدم، این بوده که آدما همیشه دنبال یه جایی بودن که احساسات منفی‌‌شون رو تخلیه کنن. پدری که از یه روز شلوغ کاری برمیگرده به خونه، به سر خانومش داد میزنه که غذات چرا نمک نداره! با اینکه 10 سانت از نمکدون فاصله داره! صدای توپ بازی بچه‌اش که از صدای بال زدن یه کلاغ کمتره اذیتش میکنه و سر بچه‌اش داد میزنه که ساکت باش میخوام فوتبال ببینم. خانومش صبح سبزی پاک میکرده دستش رو بریده مدام در حال غر زدنه که از صبح من دارم تو این خونه زحمت میکشم! هر کسی اونقدر خودخواه و به فکر خودشه که فقط دنبال اینه که اتفاقا و احساسات منفی رو تخلیه بکنه و آروم بشه!

به عنوان کسی که دائم در طول روز دارم اینو تمرین میکنم که چنین آدمی نباشم. آدما رو آشغالدونی احساسات منفی خودم نبینم. امروز به این فکر افتادم که چقدر آدما منو آشغالدونی احساساتِ خودشون فرض کردن. اومدن و احساسات منفی خودشون رو خالی کردن به من و آروم شدن و رفتن. بزرگترینِش خودِ تو! که مرگ برادرت رو اومدی سر من خالی کردی! انگار که تقصیر من بوده. سخت بودنِ زندگیتو اومدی سر من خالی کردی، گفتی من رفتن برادرم رو دیدم، دیگه برام هیچی مهم نیست! که هیچ ربطی بهم نداشتن اینا... اما سر من خالی کردی که آروم کنی خودتو! یا مثلا بابام که تنها تصویری که ازش یادمه این بود که توی یه روز بهش گفتم بابا کمربندمو میبندی؟ و عصبانی بود و سیلی زد بهم و اون کمربند رو هم با قیچی دو تیکه کرد. خالی کرد خودشو توی من. خودش لحظه ای آروم شد و من برای یه عمری شدم یه هیولا. تو هم خودتو برای یه لحظه به شکل کاذب آروم کردی و من اینی شدم که دو سال داره قرص میخوره و تراپی میره.

از ساعت 19:57 که دارم به این آدما فکر میکنم اونقدر تعدادشون برام زیاد شد که حسابشون از دستم در رفت. یه سریاشون برای آروم کردن خودشون منو تا یه عمر داغون کردن. که حتی نمیتونم اسمشون رو بنویسم یا بگم چیکار کردن... چقدر از این آدما متنفرم اما تراپیستم میگه باید یاد بگیرم ببخشم. ببخشم چون حال خودم آروم میشه. ببخشم چون اونا ناآگاهن. باشه. من میبخشم و رد میشم. یه سریا رو نمیتونم تلافی کنم ولی حداقل کاری که میتونم انجام بدم اینه که اون سریا که در حال حاضر هنوز هستن رو نادیده بگیرم و اگر یه روزی یه جایی منو دیدن، یا بهم پیام دادن، یا زنگ زدن و گفتن "سلام". بهشون بگم: "سلام! من آشغالدونی احساساتِ منفیِ شما نیستم! خداحافظ"

آقای ربات
چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴
21:59
درحال بارگذاری..

هی میگم ربات که دل نداره!

وسط کلاس برنامه‌نویسی، فایل تمرینات رو باز میکنم. تمریناتی که خودم طرح کردم. یکی از سوال‌ها اینه: 20 نفر دوماد داریم 20 نفر عروس یه برنامه ای بنویسید که با توجه به خصوصیاتشون فهمیده بشه کدوم دو نفر برای ازدواج مناسب هستن. و خصوصیات آدما رو طوری چیدم که خودم و خودت بشیم مناسب...

اصلا من چرا چنین سوالی طرح کردم؟ مریضم؟ گاوم؟ تو چرا دقیقا برعکس اون خصوصیات شدی که برات تعریف کردم؟ مریضی؟ گاوی؟ هی هیولا میگه بابا ولش کن! ربات که دل نداره وسط کلاس آنلاین دچار فروپاشی روانی بشه! برمیگردم بهش میگم اگه فروپاشی روانیه چه ربطی به دل داره؟ جا این کارا برو یه لیوان آب بیار قرصمو بخورم. تا میره بیاره کلاسو تموم کردم و خداحافظی کردیم و اشکای روی صفحه کلیدم رو پاک کردم. حالا منم، یه لیوان آب، یه آرامش پین شده، یه هیولا و هزار سوال شبانه. هیولا هی میگه ربات دل نداره، ربات دل نداره! باشه بابا. اون که دل داشت الان کجای دنیا رو گرفته؟ هیولا میره تو پوشه فیلما، فصل دوم رو میاره میگه اپیزود چند بودیم؟ سوم؟

تو دلم میگم باشه. امشبم به دلتنگی تو میگذره. بغض رو با قرص، اشک رو با کدنویسی و دلتنگی رو با فیلم دیدن خفه میکنم. هشتگ کار_هرشب

آقای ربات
چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴
0:28
درحال بارگذاری..

که شاید هیچوقت

ثانیه به ثانیه داریم به 30 تیر نزدیک و نزدیک‌تر میشیم و من فکرشم نمیکردم اینقدر از تابستون متنفر باشم! همیشه متنفر بودم! به خاطر حساسیت‌های فصلی، به خاطر گرمای زیاد، اما 30 تیر قرار بود این نفرت‌ها رو بشوره ببره نه که بیشترش کنه! نشستم توی تاریکی. حالم از خوب بودن خیلی دوره... دارم به این فکر میکنم که شاید هیچوقت تو برنگردی! شاید هیچوقت پشیمون نشی! شاید وقتی رفتی واقعا ببینی دنیا بدون من بهتره! که شاید حتی اون مدت که روزانه پونزده هزار بار میگفتی دوسم داری، دروغ میگفتی! که شاید هیچوقت من آدمی نبودم که بخوای ادامه بدی باهاش. صرفا بازی کردی باهام. دارم به این فکر میکنم تو دوسم نداشتی... دوسم نداشتی... که اگه داشتی، وقتی میدونستی از این بهانه که جور کردی برای رفتن من آسیب میبینم، آسیب جدی میبینم و ممکنه اتفاقای بدی بیوفته. حداقل اگر دوسم داشتی به اون دروغا یکم دیگه ادامه میدادی! اگه دوسم داشتی حداقل میموندی نرسیدن قطعی بشه بعدش میرفتی. اگه دوسم داشتی نگرانم میشدی، 20 مهر نگرانم میشدی، وقتی خبر دار شدی قرص میخورم نمیگفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم" حداقل کمی تو هم حس بد میگرفتی و نگرانم میشدی و چند روز، چند هفته، چند ماه بعدش حالمو میپرسیدی. تو اگه دوسم داشتی اینقدر راحت نمیبریدی بری... حداقل تو هم ناراحت میرفتی. تو هم حداقل یکم زندگی نمیکردی. یکم آسیب میدیدی. تو که اگر دوسم داشتی... که شاید هیچوقت دوسم نداشتی...

آقای ربات
دوشنبه نهم تیر ۱۴۰۴
0:23
درحال بارگذاری..

شوقِ زندگی

امروز تراپی‌مو کنسل کردم. به خاطر اینکه وقتی پولام کم میشه باید بیشتر از قبل حواسم باشه که چطوری خرج میشن. جلوی خرج‌هایی که میتونم رو میگیرم تا دوباره رقم مانده کارتم به منطقه امن برسه. برای همین بعد از کلاس ویولن به جای تراپی، قدم میزدم توی خیابونا، یه لحظه توجهم رو یه خانوم و پسر کوچولوش جلب کردن. خانومه با شوق و ذوق به پسرش میگفت خب ببین، تا اون صندوق صدقات مسابقه میذاریم هر کی اول شد! خب؟ بعد میدوییدن توی جمعیت! میدویدن و میخندیدن! به هیچکس هم توجهی نمیکردن انگار خیابون 15 خرداد خالی بود و فقط اون دو نفر بودن! کِیف میکردن! آخرش که بهشون نزدیک شده بودم و لبخند رو لبم بود به خاطر کاراشون، مامانه گفت تا اون بستنی فروشه بدوییم؟ هر کی برنده شد باید بستنی بخره! بعدم رفتن بستنی خوردن :) یه حس شادی و حسودی مخلوط شد رفت تو مغزم! هیولا هی فکر مینداخت تو سرم که عه ببین تو شوق زندگی کردن نداری! تو کِیف نمیکنی! هی فکر مینداخت تو سرم که عه ببین تو 27 سالت شده و هیچکس هیچوقت اینطوری تو زندگیت نبوده! هیچکسی رو نداشتی! رو برگردوندم به سمت هیولا و گفتم لطفا دو دقیقه خفه شو و ببین چه کِیف میکنن؟ چقدر حتی نگاه کردن بهشون حال خوب کنه!

آقای ربات
شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴
23:36
درحال بارگذاری..