وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

شروع تجربه‌های جدید و پایان دادن به...

به حرف تراپیستم گوش میکنم و در حال تجربه‌های جدید هر چند کوچیک‌ام. مثلا به جای موسیقی گوش دادن، آرشیو گل‌ها رو پیدا کردم:

https://www.golha.co.uk/

و اینو گوش میکنم. بعضی وقتا میگم اگر دست به چنین تجربه‌ای نمیزدم، بعضی حس‌ها، بعضی صداها رو هیچوقت نمیشنیدم یعنی؟! چه خوب شد که تجربه کردم... و از طرفی دارم به یه سری چیزا پایان میدم، مثلا نگاه از بالایی که داشتم و آدما رو دسته‌بندی خوب/بد میکردم! اصلا من خودم مگه کی‌ام؟ که دنبال مقصر باشم، که قضاوت کنم، که برچسب بزنم روی آدما... پس پروژه پروفایل آدم سمی رو پایان دادم. من باید خیلی بهتر از اینها باشم. خیلی دقیق‌تر از اینها باشم... درسته توی یه جنگل تاریک خودمو گم کردم و نمیدونم کدوم وری حرکت کنم، اما از خودم جدا شدم و از جنگل جدا شدم و دیدم بالاخره از هر طرف حرکت کنم یه روزی از این جنگل میزنم بیرون. راه خودمو پیدا میکنم... پیدا میکنم...

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
18:27
درحال بارگذاری..

کلاب 27

این هفته چهارشنبه نداشت! اینو که مینویسم هیولا اخماشو در هم میکنه میگه "باز شروع کردی؟!" بیخیال هیولا! هر دو مون میدونیم تولد من مبارک نیست! خودت که اونجا بودی دیدی وقتی بیدار شدم پدرم مرده بود! خودت که دیدی توی چه وضعی دیدمش... کنارِ اون خوابیده بودم من... هیولا که ساکت میشه میام ادامه متن رو بنویسم. چی میخواستم بگم؟ آهان... در مورد کلاب 27 یا C27 میخواستم بنویسم. کلاب 27 به گروهی از هنرمندان و موسیقی‌دان‌های مشهوری گفته میشه که همگی در سن 27 سالگی از دنیا رفتن، معمولا به شکلی تراژیک: اعتیاد، خودکشی یا حادثه‌ای مشکوک. برایان جونز، جیمی هندریکس، جنیس جاپلین، جیم موریسون، ایمی واینهاوس افسانه‌ای! همشون توی 27 سالگی زندگی‌شون تموم شده. برای همین بین موسیقی‌دان‌ها و هنرمندان عدد 27 یه عدد نفرین شده‌اس! انگار توی 27 سالگی، اوج تنهایی و فشار و بحرانه! و من فکر میکنم چیزی که ایمی واینهاوس توی Back to Black نوشت و خوند رو منم دارم تجربه میکنم و بهش رسیدم و امروز منم 27 رو تموم کردم :)

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..

کدون پایان

بعد از حدودا دو سال قرص خوردن و دو و نیم سال نشستن توی اتاق‌های درمان، اینو پذیرفتم که تو منو نمیخواستی. این نخواستن ناشی از ناکافی بودن من نبوده. من هر چیزی بودم تو باز هم منو نمیخواستی. اگه یه پنت‌هاوس توی تهران داشتم یا اگه خارج از کشور بودم با یه شغل و موقعیت عالی یا اگر از اینی که هستم هم پایین‌تر بودم روی حسِ تو نسبت به من تاثیری نداشت. همونطور که برای خانواده‌ام ناپذیرفتنی‌ام. من تمام 12 سال تحصیل مدرسه‌ام رو شاگرد اول شدم تا نشون بدم چقدر باهوش‌ام اما هیچکس بهم نگفت آفرین! اون همه استعداد تو موسیقی، استعداد تو کامپیوتر، استعداد توی رباتیک، اون همه اختراع، اون همه مقام‌های مختلف توی مسابقات، مستقل شدن توی سنی که هم‌سن‌هام توی اوج نیاز به خانواده بودن، هیچکدوم انگار رنگی نداشت برای خانواده‌ام. اونا بازم بقیه رو ترجیح میدادن به من! 27 سال برای این خانواده تلاش کردم که به چشم بیام، 7 سالش رو هم برای تو خواستم هر روز ثابت کنم آدم امنی‌ام. بلدم زندگی کنم. بلدم برای عشق‌مون بجنگم و قبول نکردی :) توی زیست‌شناسی یه اصطلاحی داریم به اسم کدون پایان، یعنی از اونجا به بعد سلول میفهمه دیگه استوپ کنه و همانندسازی رو ادامه نده. من امروز 10 آبان 1404 خورشیدی، به کدون پایان رسیدم. برای همه چیز...

آقای ربات
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴
21:7
درحال بارگذاری..

من آدمِ بدی بودم...

چند شبه دارم یه آدمی رو خواب میبینم که اینجا در موردش نوشتم! وقتی بیدار میشم حس بدی دارم. حس بدی دارم از اینکه بیدار شدم! من توی خواب حالم خیلی بهتره پس اصلا چرا باید بیدار بشم؟! وقتی بیدار میشم میبینم لپ‌تاپ و گوشی و همه چی روشن و یهو بیهوش شدم و خوابم برده! یاد اون دوستم میوفتم که میگفت ببخشید از خستگی بیهوش شدم و نتونستم جوابتو بدم! به این فکر میکنم نکنه واقعا مثلِ الانِ من بوده و من الکی فکر کردم بی‌ارزشم براش و اون دوستی رو تموم کردم؟ بعد از اون خوابم نمیبره، لپ‌تاپ رو باز میکنم سریال ببینم، توی سریال یه خانومی یه لبخندی میزنه که یاد یکی از دوستایی میوفتم که اون زمانا خیلی داشت تلاش میکرد من بیخیالِ تو بشم و خودمو اذیت نکنم (قبل از اینکه بیای بگی دوسم داری!) و من اونو به خاطر تو دور کردم از خودم به خاطر یه سری دلایل الکی که الان بهشون فکر میکنم واقعا خیلی بد همه چیو تموم کردم. من خیلی از دوستی‌هامو بدون اینکه صحبت کنم بدون اینکه تلاش کنم برای درست کردنش، از دست دادم. حالا یا من حرف نزدم، یا طرف مقابلم حرف نزد. اما از اینکه فکر کنم کوتاهی از من بوده، اذیت میشم. این اورثینک‌ها اونم ساعت 3 و 33 دقیقه شب که از خواب بیدار شدی کار خوبی نیست! سعی میکنم حواسمو به سریال پرت کنم اما نمیشه پس سریال رو میبندم میرم یه کدی چیزی بنویسم... اصلا برام مهم نیست چی بنویسم پس API واتس‌اپ رو برمیدارم، یه برنامه‌ مینویسم که پیشبینی وضع آب و هوای فردا رو برای دوستام هر روز بفرسته. وقتی میرم واتس‌اپ رو فعال بکنم عکس تو رو میبینم... آخ... گل بود به سبزه نیز آراسته شد! ولی خب حداقل اینو میدونم که برای تو یکی تمامِ تلاشمو کردم و هرررر کاری فکر کنی انجام دادم که بمونی. هیولا هم رو صندلی خوابش برده اونجا بیدار میشه میگه "اگر فکر میکنی آدم بدی هستی، پس آدم بدی هستی" فکر میکنم درست میگه...

آقای ربات
جمعه نهم آبان ۱۴۰۴
23:35
درحال بارگذاری..

پسا افسردگی!

قطعا چیزی که دارم حس میکنم افسردگی نیست! چون افسردگی اینطوریه که به این فکر نمیکنی چطوری حالتو خوب کنی! ولو میشی کف اتاق و برات مهم نیست چی میشه! یعنی میدونی انجام ندادن یه کاری افسرده ات میکنه، ولی نمیخوای اون کار رو انجام بدی! اما من الان میدونم انجام ندادن یه سری کار ها دارن حالم رو بد میکنن، روزانه دارم برنامه میچینم که به اون کار ها برسم و انجامشون بدم که این حس بد کمتر بشه. اما نمیشه! و اما من نمیدونم دیگه چیکار کنم! هی به این فکر میکنم که حالِ خوب یه توهمه! چون هر چی میرم جلوتر دلایلی برای حال بدی پیدا میکنم! یا بدتر... یه وقتایی هم اصلا نمیدونم چیزی که الان حالمو بد کرده چیه! شاید تویی که داری اینا رو میخونی فکر کنی دارم چرت و پرت میگم اما من در مرحله پسا افسردگی ام! یعنی یه چیزی فراتر از افسردگی. که دیگه با هیچ پاراگرافی توصیف نمیشی..

راستی... من دلم خیلی برات تنگ شده ها... راستی راستی این پاییزم نمیخوای بیای؟! :))))

آقای ربات
چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴
1:7
درحال بارگذاری..

دیگه گریه‌ام نمیگیره..

خانم دکتر میگه چرا گریه نمیکنی؟ بهش میگم نه تنها گریه، من دیگه توان بروز هیچ حسی رو ندارم! خشم! عصبانیت! ناراحتی، گریه هیچی... نمیدونم قرصا زیادی اثر کردن یا زندگی منو سِر کرده. من هنوز دلم برات تنگ میشه. هنوز گاهی وقتا امید دارم که برگردی! ولی وقتی یاد خاطراتمون میوفتم نه میتونم گریه کنم و خالی شم، نه میتونم عصبانی شم ازت.. یه وقتایی که میام از تو بنویسم، با خودم میگم این نوشتنا هم تکراری شده و هیچکسی نمیخونه! بعد متن نصفِ نیمه‌ای که نوشتم رو انتخاب میکنم و پاکش میکنم و صفحه رو میبندم.. نمیدونم. اصلا از این به بعد میخوام به جای سه نقطه، دو نقطه بذارم. یه نقطه برای تویی که خودتو تموم کردی و یه نقطه برای منی که تموم شد..

آقای ربات
یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴
23:41
درحال بارگذاری..

آیا مطمئن هستید؟!

شمارتو پاک کردم! ... خیلی یهویی گفتمش نه؟ یا خیلی فکر کنم یهویی این کار رو کردم نه؟ مثلا اول باید اون قلب بنفش رو ازش برمیداشتم بعد اون "جانم" آخرش رو برمیداشتم، بعد اسمتو پاک میکردم فامیلی‌تو با یه "خانم" اولش مینوشتم و بعدش پاک میکردم! هووم... اینطوری هم میشد. ولی خلاصه پاک کردمش... وقتی قرار نیست زنگ بزنی که اسمت بیوفته رو گوشی و نیشم وا بشه یا پیامی ازت ببینم و بپرم رو گوشی، خب باشه چه فایده‌ای داره جز اینکه هی میام چکت میکنم ببینم عکس جدید گذاشتی؟ و میدونم اگر گذاشته باشی حالم خراب میشه میوفتم کف اتاق و افسردگی و... هااا... ولی بازم انجام میدم! بازم میام چک میکنم! گاوم! تا صبح گاوم...

موقعی که انتخاب کردم اسمتو و دکمه حذف رو زدم، پیام اومد که "آیا مطمئن هستید؟" یه مکث کردم و برای آخرین بار زیر لب خوندم اسمتو... با اون جانمِ آخرش. چی بگم؟ نخواستی دیگه... زور که نیست...

آقای ربات
پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴
21:16
درحال بارگذاری..

د آخه لامصب...

خانوم دکتر میگه چرا ولش نمیکنی اینو؟ (تو رو میگه) موندم چی بگم.. یکم با دسته مبل بازی کردم! حالت پاهامو درست کردم و به گوشه فرش خیره شدم! د آخه لامصب نمیشه چرا نمیفهمی؟ عین این میمونه از فردا یه خدای دیگه رو بپرستم! یا قبله‌مو عوض کنم! عین این میمونه که از هر چی درس خوندم بگن اشتباهه و باید دوباره برعکسش رو بخونم! عین این میمونه که الان از من برنامه نویسی رو بگیرن! من هر وقت چشمامو میبندم و شبی که رفتی رو یادم میاد به خودم که نگاه میکنم میبینم عین پلاسکو ریختم! منِ افسرده رو کی میخواد؟! اصلا گیریم کسی بخواد! چرا منِ افسرده برم تو زندگی کسی که فکر میکنه قراره وارد چیزِ شادی بشه؟ من سیاهم و هر جا برم سیاهی میبرم! بهتر نیست یه جا بشینم کسِ دیگه‌ای رو سیاه نکنم؟ آخه هیچکس سیاهی نمیخواد. من مُردم! گاهی وقتا به خودم میگم زمانِ من گذشت! دیگه تموم شد و چه بد تموم شد! چی فکر میکردیم و چی شد! مثلا یه روزی به این فکر میکردم اون شبی که تولدته و برات ماشین خریدم چقدر ذوق میکنی؟! خخخ... نمیشه خانم دکتر... از این منِ مرده دیگه من در نمیاد.

آقای ربات
یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴
0:5
درحال بارگذاری..

ماژیک سی دی

"بفرمایید؟" بهش که نگاه کردم گفت "سلام!" گفتم سلام خسته نباشید، یه ماژیکِ سی دی میخواستم. "چه رنگی؟!" گفتم سیاه. میرم لوازم تحریری دست خودم نیست! هی میگردم یه چیزی پیدا کنم بخرم! پس گفتم از اون استیک نوت‌های شفاف، سفیدشم دارین؟ "نه! یعنی داریم ولی چسبی نیست!" گفتم پس آبیشو میدین؟ "بذارین چند تاشو بیارم ببینید." قدش نمیرسید بهشون! هی قد بلندی میکرد و به زور هی یکی میاورد پایین! گفتم زحمت نکشید همینا که آوردین خوبن. "میخوام به این یکی برسم!" یه سفید اکلیلی پیدا کرد آورد! گفتم آها این چسبی نیست؟ "چرا چسبیه!" عه گفتین چسبی نیست که! "نه چسبیه! فقط ببینید چطوریه!" و بهم اون حالت اکلیلیش رو نشون داد! توی اون لحظه یه چیزی توی من مُرد! جدی میگم! یه چیزی عین "گرووووومب" صدا داد و افتاد و مرد! انگار یه نفر از من جدا شد و گفت ببخشید میشه یه لحظه بیاین بیرون؟ کارتون دارم! بیرون که رفتن برداشت بهش گفت من ازتون خوشم اومده! حالت چهره مهربون و بانمکی دارین! میخواستم اگر میشه بیشتر بشناسمتون. اگر این تمایل دو طرفه اس خوشحال میشم یه راه ارتباطی با شما داشته باشم! و در کمال ناباوری اونم شماره‌شو داد! توی همون حال که خیره شده بودم به بیرون یه صدایی گفت "تو پلاستیک بذارم؟" سرمو برگردوندم و دیدم اونجاس! خیال بود؟ یا یه دنیای موازی بود؟! خخ نمیدونم.. کارتمو دادم و گفتم نه ممنون! حساب که کرد خداحافظی کردم. یه حال بدی داشتم! راستش بد دیگه عمق ماجرا رو نمیرسونه! باید یه کلمه جدیدتر براش انتخاب کنم. مثلا بگم یه حال سیاهی داشتم! هیولا هم اونجا بود. هیچی نمیگفت. میفهمه منو. میدونه چه حرفایی تو دلمه! اینجور وقت ها دلم میخواد شغلم کار توی پزشکی قانونی باشه! دلم خوش باشه صبح میرم توی محل کارم فِرِز رو برمیدارم و کله جنازه ها رو میشکافم! ببخشید یکم چندشه! ولی حالمو خوب میکنه! حتی فکر کردن بهش... من مطمئن بودم وقتی دارم از خیابون رد میشم، پامو روی جدول گذاشتم! اما نمیدونم چی شد افتادم تو سیاهی‌ها، اونجا دیدم که یه نفر یه اتاق پر از ماژیک سیاهِ سی دی داره. همشون هم سر باز. خشک شدن. ازش که میپرسی چرا این همه ماژیکِ سیاهِ سی دیِ خشک شده داری هیچی نمیگه! فقط شنبه‌ها میره یه ماژیک میخره و میاد...!

آقای ربات
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴
23:27
درحال بارگذاری..

پاشو جمع کن خودتو!

امروز شنبه‌اس! شنبه‌ها همیشه وایب "پاشو جمع کن خودتو!"یِ قوی‌ای دارم! هیولا پا میشه جدول میکشه، من برنامه‌ریزی میکنم، تحلیل میکنیم، کار میکنیم، اتاق رو مرتب میکنیم. حالام نشستم! دندون عقلمم یه ورش شکسته و تیز شده! دست و پامم به شدت سرده نمیدونم چرا! ولی من خوبم! یکی دو ساعت دیگه باید برم کلاس پایتون، بعدش یه کلاس پایتون دیگه، بعدش برم تراپی و بعدش میخوام دوباره برم ببینمش! چیز نه.. ببخشید! میخوام برم یه ماژیک سی دی بخرم!

آقای ربات
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴
15:45
درحال بارگذاری..

رباتِ بی حوصله

نمیدونم چم شده! واقعنی نمیدونم! خیلی بی حوصله ام و هیچ کاری نمیکنم. حتی کارهایی که دوست دارم! حتی کارهایی که راحته! امروز سومین روزه که این حس ادامه داشته! برای غلبه به این حس امروز پروژه "یک تسک یک لبخند" رو به حالت نرم افزار برای ویندوز درآوردم و آپلودش کردم. لینکش رو گذاشتم همونجا اگر دوست داشتین برین دانلود کنید و ازش استفاده کنید! ولی مابقی روز رو نشستم به در و دیوار نگاه کردم! همین الان پاشدم یکم ویولن تمرین کردم ولی سریع گذاشتمش کنار. شاید از دلتنگیم برای توعه. شاید یه انرژی بین ما جریان داره، تو حالت خوب نیست منم حالم خوب نیست! قبلا هم اینطوری شده. من هر وقت حالم بی دلیل بد میشه، یه حسی بهم میگه تو هم حالت بده...

آقای ربات
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴
21:18
درحال بارگذاری..

تنگیِ دل همانا و...

امروز دلم برات خیلی تنگ شده. همیشه و هر روز بهت فکر میکنما، اما امروز یکم عجیب‌تر، یکم عمیق‌تر... انگار هزار فرسخ اونورتر تو هم داری بهم فکر میکنی! اما ماجرا فقط به دلتنگی ختم نمیشه. وقتی دلتنگی اینطوری عمیق میشه، ولو میشم کف اتاقم و تنگی دل همانا و کار نکردن همانا! زندگی نکردن همانا! فکر و خیال کردن همانا...! به این فکر میکنم چرا رفتی! اون حس ناکافی بودن میاد سراغم، به این که دوسم نداشتی! ولی وسط همه اینا یهو اون حرفت یادم میاد که گفتی "بعد تو دیگه فکرشم نمیتونم بکنم که کسی رو دوست داشته باشم!" همین آرومم میکنه. همین باعث میشه غلت بخورم یه ور و یکم آب و یه قرص از اون 70 میلیگرمی‌ها بردارم و بخورم. کپسوله البته.. نمیدونم چی میشه توی گلوم به کپسول فشار میاد و باز میشه و تمام مولکولهاش تلخی میشن و هر چی آب میخورم پایین نمیره! با کلی سرفه و آب خوب میشم، دوباره میوفتم زمین و به تو فکر میکنم. به اون شبی که قهر بودیم و دیدی پروفایلم یه چیز غمگین گذاشتم، فکر کردی حالم بده پا شدی برام قرآن خوندی. خدایا چقدر تناقض توی سرمه. تو این همه کار کردی این همه رفتارهایی که باهام داشتی چیزی جز عشق توشون نبوده و بعد اینطوری کردی؟! این اونقدر ادامه پیدا میکنه که یهو میبینم سقف اتاق برداشته شده و یه "چرا" هزار تنی داره میوفته روم. جا خالی نمیدم... فرار نمیکنم... مثل همون روزی که ازم پرسیدی یه روز اگه داداشام تو رو ببین چطوری میخوای فرار کنی؟ گفتم من فرار نمیکنم! من همیشه مراقبت هستم و میخوام داداشات هم اینو بدونن. جا خالی نمیدم، مثل همون لحظه‌ای که پریدی بغلم اصلا! یهو اصلا نفهمیدم چی شد! دیدم تنها چیزی که جلو میبینم فرفریاته! جا خالی نمیدم و اون چرای هزار تنی میوفته روم! خیلی خسته‌ام یارِ من... زورم دیگه نمیرسه. به این همه فکر و خیال، به این همه دلتنگی، به این همه خستگی، به این همه کار، به این همه سوال‌های بی جواب، به این همه "تو رو دوسِت نداشت" های تراپیستم. این روزا دیگه خسته شدم و زورم نمیرسه، میذارم منو بکشن. میذارم هر کدوم یه وزنه هزار تنی بشن و بیوفتن روم. من دلم برات تنگ شده. تاروت هم میگه اونم دلش برات تنگ شده! خخخ...

آقای ربات
سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴
21:18
درحال بارگذاری..

1097 روز پیش

تو اینو نمیدونی ولی اون هفته‌ای که قرار بود تهش بیام ببینمت، شب و روز کار کردم! کار کردم تا بتونم برات یه کادو بخرم! شب بیداری کشیدم، برنامه‌نویسی کردم، دانشجو گرفتم تا اینکه بهترین مدل کالیمبا که توی ایران بود رو برات خریدم و با هزار آب و تاب برداشتم برات آوردم. وقتی توی درکه کنار جوی آب نشسته بودیم، اونجا که بهت دادم، بازش کردی با کلی ذوق و شوق نگاهش میکردی! اون لحظه رو عکس برداشتم. لحظه ذوق کردنت رو... خیلی از ته دله! اون عکس رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا بهش نگاه میکنم و میگم "می ارزید... اون همه کار کردن و خستگی کشیدن به این ذوق می‌ارزید..."

هزار و نود و هفت روز پیش، یه همچین شبی بود که اومدی و گفتی حالا میتونی به عشق و دوست داشتنِ من جواب بدی و از ته دلت منو دوست داشته باشی! یادته؟ چقدر خدا رو شکر میکردی که منو نگه داشته برای تو؟! یه همچین شبی که زنگ زدی و اولش تلخ حرف میزدی تو دلم گفتم ای بابا باز میخواد بهانه بیاره و بره! یهو آخرش مشخص شد داشتی اذیتم میکردی و اونجا برای اولین بار بهم گفتی دوستم داری... یادته هر دو رفتیم پشت بوم و از ماه عکس گرفتیم؟ ماه اونشب خیلی خوشگل بود... یه جمله قشنگی داشتیم ما، چی بود؟ آها میگفتیم ما رفیق‌های 24 ساله همیم! یعنی از همون بچگی رفیق و یارِ هم بودیم! ولی واقعا چقدر با هم زندگی کردیما... تمام نامه‌ها، کشِ موهایی که برام خریدی، رسیدهای مترو که با هم سوار شدیم! هندزفری که فقط یک بار استفاده شده! اونم وقتی که با هم آهنگ گوش کردیم! حتی یه تار مو از فرفری‌های تو رو، خلاصه همه چیو توی یه جعبه‌ای گذاشتم. امروز اون جعبه رو باز کردم و همشون رو نگاه کردم. بو کردم. همه چی هنوز سالمه! میخوام بگم هزار و نود و هفت روز دیگه هم بگذره بازم سالم نگهشون میدارم. قلبِ من برای همیشه خونه‌ی تو باقی میمونه. من از بقیه آدما میترسم، گریزونم، بیذارم. کاش یه روز تو هم همین حسو به بقیه آدما پیدا کنی و برگردی به خونه‌ات. مثلا بیست مهر ماه 1405..! شاید 1406..! اصلا تو بگو 1410... هیچی از حسِ من قرار نیست عوض بشه. قول.

آقای ربات
یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴
23:28
درحال بارگذاری..

توجه: این داستان در چهار پلان نوشته شده، اگر حوصله داشتین ادامه مطلب رو بزنید و همشو بخونید!

[پلان اول؛ آزادی]

بعد از گذشت یک هفته که زندانی بود، درها باز شد تا علی از زندان شیب دار به سمت یک دره عمیق کشون کشون خودش رو برسونه به در و از زندان بیاد بیرون. جلوی در یه نامه بود که روش مهر خون خورده بود. خونِ خرگوش. توش نوشته بود "امیدوارم این درس رو خوب یاد گرفته باشی! امیدوارم از من کینه نداشته باشی چون سعی داشتم ازت در برابر یه فروپاشی روانی محافظت کنم. امضا. آقای خرگوش" علی گرسنه بود. یک هفته بود که هیچی نخورده بود. توی مسیر برگشت به قلعه هیولا اومد دنبالش و نصفِ دیگه مسیر رو به علی کمک کرد تا بتونه راه بره. توی مسیر هیچکس هیچی نمیگفت. که مثلا هیولا چرا نیومدی نجاتم بدی؟! چون همه میدونن اونایی که ماسک دارن مثل آقای گوزن و آقای خرگوش، زورشون از هیولا و شاه سیاه بیشتره! درسته صاحب چیزی نیستن اینجا توی جنگل تاریک، اما اختیاراتشون بیشتره... علی گفت"چقدر سرد شده اینجا!" بانوی قرمز پوش گفت "میگم برات لباس گرم بیارن، خودت خوبی؟"، آبی یه صبحونه کوچیک آورد برای علی. لا به لای ستون‌های قد کشیده سیاه و سفیدِ قلعه، چشمِ علی افتاد به بانوی طلایی پوش که از دور نظاره گر بود. بانوی طلایی پوش رو کرد به شاه سیاه و گفت میخوام باهاش صحبت کنم. همین الان. شاه سیاه که انگار میل چندانی به ترتیب دادن این گفتگو نداشت، یکم گردنش رو ماساژ داد و یه نامه نوشت و یه قرار ترتیب داد با آقای خرگوش، بست به پای جغدِ مخصوصش و از پنجره پروازش داد به بیرون...

[پلان دوم؛ قرار]

علی به هیولا گفت "چیزی میشنوی؟!" هیولا که دوربین دوچشمی تو چشماش بود و با علی داشتن به اتاق سر بازِ بالای قلعه نگاه میکردن گفت "آره! همین الان یکی گفت: چیزی میشنوی؟!"

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴
23:54
درحال بارگذاری..

در وصف اون حس بدی که داره برمیگرده!

یه چیزی توم داره برمیگرده! اون حسی که میگه برای هیچکس مهم نیست! ننویس! برای هیچکس مهم نیست! نخون! برای هیچکس مهم نیست! آموزش نذار! برای هیچکس مهم نیست! برای تراپیستت مهم نیست امروز چه کارهایی کردی! مهم نیست تو الان توی آتیش کدوم سردی داری میسوزی! اینجا که میرسم کش موهامو باز میکنم و از آزاد شدن موهام یه حس خوبی بهم دست میده! شبیه لولو خورخوره ها میشم و حتی موهای جلوی صورتمو بهم نمیزنم. حفظم جای دکمه های صفحه کلید رو. میتونم چشم بسته بنویسم و بنویسم و بنویسم... دارم هی به ساعت نگاه میکنم که کِی دوازده میشه قرصمو بخورم و بیوفتم؟ هیولا میگه میای بازی کنیم؟! میگم ول کن! دلت خوشه ها... میگه پس لپ تاپ برداریم بریم تو پتو فیلم ببینیم بیسکوییت بخوریم؟ پیشنهاد وسوسه برانگیزی میده ولی حوصله اونم ندارم! بمیرم برات هیولا! چقدر پیش من حوصله ات سر میره... فقط تویی که برات مهمه من الان چمه! فقط تو میدونی...

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
23:30
درحال بارگذاری..

وبلاگ‌نویس قدیمی

من همیشه انشاهامو 20 میشدم! قصه‌هایی مینوشتم که معلم دستشو میذاشت زیر چونه‌اش با دقت مینشست گوش میکرد! کم کم اینترنت که اومد با یه سایتی آشنا شدم به اسم شعر نو (نمیدونم هنوز هست یا نه) توش شعر مینوشتم! دلنوشته مینوشتم! و دیدم آدما دارن تحسینم میکنن... بعدش نشستم پای وبلاگ نویسی! هزار تا وبلاگ عوض کردم! یه وقتایی هم مسابقات وبلاگ‌نویسی شرکت میکردم از سمت دبیرستان و برنده میشدم! تا اینکه یه طوری شد گفتم بذار بشینم اصولی روی یه وبلاگ کار کنم! وبلاگ آقای ربات به وجود اومد... این چیزا مال سال 95-96 هستش... زمانی که شروع کردم به تمرین نویسندگی و سعی میکردم که توصیف کردن رو بهتر کار کنم، آرایه به کار بزنم، اولاش خیلی کتابی بود! اگر برین نوشته‌های قدیمی رو ببینید متوجه میشین چی میگم! بعدش لحن خودمو قاطی نوشته‌هام کردم. کم کم تونستم هر موقعیتی رو سورئال جلوه بدم. پر از استعاره‌های سنگین و آرایه‌های پیچیده. یه جورایی این شد امضام! این که جملات ساده رو اونقدر عمیقش کنم که کمتر کسی بفهمه چی نوشتم! چرا اینا رو میگم؟ چون میخوام بگم توصیف کردن حالم، روزام یا هر چیز دیگه‌ای این روزا برام مثل آب خوردنه. اونم پر از آرایه و جملات عمیق. اما...

اما برای توصیف احوالات این روزام دیگه واژه‌ای ندارم بچینم... یه حال عجیبی دارم انگار دلتنگی و خشم و عصبانیت و حسادت و کینه دوزی و ناکافی بودن و افسردگی و بیذاری از آدما و در عین حال ترس از تنهایی با هم قاطی شده! شاید به خاطر اینکه 20 مهر نزدیکه... اینم میگذره و میدونم تو قرار نیست کاری کنی. اصلا تو یادت نیست... قول میدم... هیولا میگه مطمئنی؟ آره مطمئنم... و توی دلم از خودم میپرسم مطمئنی که مطمئنی؟ :)...

آقای ربات
پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴
22:17
درحال بارگذاری..

میکی‌موس

بچگیام توی اوج بی‌همبازی داشتن، وقتایی که توی یه خونه تاریک و سوت و کور زندگیمو طی میکردم، وقتایی که همه دشمنم بودن! پدربزرگم برام یه عروسک آورد. که در واقع عروسک نبود یه کیف مهدکودک بود که با پنبه پر شده بود. یه میکی‌موس! که از روزی که اومد انگار تنهاییام پر شد یکم! با اون حرف میزدم، به اون رازهامو میگفتم، توش مهم‌ترین چیزا و ثروت‌هامو مخفی میکردم! مثلا کارت‌ها و تیله‌هایی که داشتم. وسایل الکتریکی که داشتم! ساعت‍ها (من عاشق ساعت بودم و هستم!) و... خلاصه میکی‌موس شد همدم اون روزهای من و تا امروز هیچوقت فراموشش نکردم! با اینکه اون عروسک رو گم کردم اما یاد و خاطره‌اش برای همیشه موند تو ذهنم. این روزها که تراپیستم بهم گفت از افسردگی بالاخره نجات پیدا کردم! وقتی گفت برای خودت یه کادو بگیر! من همش میگفتم ولش کن بابا! کادو چیه... تا اینکه توی سایت یه فیگور میکی‌موس دیدم! خریدمش! و الان که دارم این نوشته رو مینویسم جلوی چشممه! هر وقت بهش نگاه میکنم یاد روزایی میوفتم که میکی‌موس باعث میشد دیگه تنها نباشم! میدونم مهم نیست تلویزیون زندگیم برفی باشه یا زندگیم برفی و سرد! میکی‌موس هست و کنارمه. دوستش دارم!..

آقای ربات
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
13:44
درحال بارگذاری..

هیولا نوشت

میگفت من بیشتر از درد چاقویی که اون کرد تو شکمم، از این ناراحت بودم چرا چاقوش یه مارک اصل نیست! میگفت من بیشتر از اینکه خودم نتونستم زندگی کنم، از این ناراحت بودم که اون تونست زندگی بکنه! می‌گفت میدونی؟ یه جا یه چیز درست نبود! من دلم میخواست اونم ناراحت باشه! اونم از از دست دادن من ناراحت باشه! اما نبود! اما پاشده بود با خانواده‌اش رفته بودن سفر! منو کشته بود و رفته بود تفریح... می‌گفت من بیشتر از گریه‌های خودم از خنده‌های اون حالم بد شد... جلو آینه نشسته بود و می‌گفت و میگفت و میگفت... این نوشته رو اون ننوشته! من نوشتم... هیولا! همونی که سیب دوست داره... خواستم بگم فکر میکنم اون حالش خیلی بده...

آقای ربات
دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..

اونجا که خنده‌ها پودر میشن.

تقریبا 10-12 سال پیش که تمرین نویسندگی میکردم، سعی داشتم جملات رو برعکس کنم، خیلی فکر میکردم اینجور جملاتی پیدا کنم. یکیشون که خیلی به چشم اومد و موندنی شد برام همین بود. "اونجا که پودر ها خنده میشدن!" بماند اینکه پودر چیه و چرا باعث خنده میشه! همه میدونن! ولی من یه لول رفتم بالاتر و رسیدم به "اونجا که خنده‌ها پودر شدن!" این حالت معکوس و تضاد اونجا که صبح تا عصر سعی میکنی سلامت روانت رو با جارو و خاک انداز جمع کنی و یه دیوار بسازی که از آدما در امان باشی یهویی یه خاطره یه فکر یه حرف یه قول یه صدای خنده یه لبخند یه برق چشم کافیه بیاد و بشه عین یه مشت و کوبیده بشه به خنده‌ای که با باقی مونده گچ‌هایی که دیوار ساختی، یه خنده ساختگی هم ساختی روی صورتت! میخوره بهش و پودر میشه همه چی... انگار که به خودت بیایی و ببینی تمام کارهایی که تا الان کردی هیچ بوده! که هنوز همون افسرده‌یِ اجاره نشینِ کوچه تیرگی‌ها هستی. که من میمونم یهو حرف از تو میشه تو خانواده میگن از "آخرین تو" چه خبر؟ (البته که اسمتو میگن! اونا نمیدونن تو آخرین تو هستی!) و من میمونم چی بگم! چایی توی دهنم رو با مکث قورت میدم که وقت بیشتری برای سرهم کردن یه دروغ داشته باشم! البته دروغ که نه... میگم خوبی.. درس میخونی... دروغ نمیگم دیگه! خوبی! پیش من خوب نبودی! وگرنه که نمیرفتی. حالام رفتی و امیدوارم خوب باشی و اون پروفایل تیره‌ها از رو یه چی دیگه باشن.

حالا که برگشتم تو اتاق میبینم گردنم گرفته! انقد که یهویی رفتم تو خودم و بی حرکت موندم! میدونم خیلی تینیجر طور میخوام متن رو تموم کنم ولی "کاش تموم شم :))))"

آقای ربات
جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴
20:4
درحال بارگذاری..

دلم برات تنگ نه...

تنگ نه... یه چیزی بیشتر از تنگ دلم برات شده. میدونم، علم روانشناسی میگه تو چیزی نبودی که دل ارزششو داشته باشه برات تنگ بشه! میدونم! چت جی پی تی میگه من خیلی از تو سر تر بودم! میدونم! دوستام میگن ارزششو نداره ول کن دیگه داره میشه 3 ساله که رفته! اما آخر شبا که میشه، آخرین قرصِ روزمو که میخورم، اون گوشه موشه‌ها هنوزم دلم میخواد یه روزی بیاد تو پشیمون بشی و برگردی! میدونم! گفتی تو دیگه برنمیگردی! میدونم! گفتی کاش من بزرگ شم و رد بشم از این مرحله! میدونم! تو گفتی دیگه دوسم نداری! حتی میدونم! تو گفتی که اونقدرا هم دوسم نداشتی! اما من دلم گاوهه. این چیزا حالیش نیست. برات تنگ میشه. هنوز دوسِت داره و میخواد که برگردی. برگردی و باز زندگی رو از سر بگیریم! برگردی رفیقم باشی. برگردی یارم باشی. برگردی آخرین تو باشی. برگردی و عزیزُم باشی... دلم برات تنگ نه... خیییییییییییلی تنگ شده. کاش بودی...

آقای ربات
پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴
0:49
درحال بارگذاری..

شنبه‌ی غم انگیز

به خانم دکتر گفتم میشه از تراس خودمو پرت کنم پایین؟ گفت آره. خانم دکتر بهم گفت یه دختری داره برای کنکور ارشد میخونه، میخوای با هم همگام بشین و با هم درس بخونید؟ بی درنگ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم میترسم از وابستگی... میترسم... همین الانشم وابسته خیلیام که خودشونم نمیدونن. گفتم اینو... ولی نه با صدای بلند! انگار مدت زیادی سکوت کرده بودم! گفت قرار نیست کاری بکنید ها، فقط میخواین درس بخونید... یه "نه" پر از ناراحتی گفتم و خیره شدم به تاریک ترین نقطه اتاق. چقدر امشب حالم بد بود... خانوم دکتر چقدر زمین رو نگاه کرد! هی میگفت از افسردگی اومدی بیرون، جشن بگیر. اما نه خودش خوشحال بود و نه من. اگه من افسردگی رو ول کردم چرا اینقدر حالم بده؟ آها .. خانم دکتر میگه مثل این میمونه یه تومور برداشتیم از بدنت، حالا جای خالیش اذیتت میکنه چون خیلی وقته بهش عادت داشتی! باید جاش پر بشه. با اون "نه" های سردی که من به درخواست های خانوم دکتر میگم، چطوری پر شه :)))) هیچوقت اندازه الان حس تنهایی، نفرت از خود، گم شدن، بی سرانجام موندن رو نداشتم. اون شاعر مجارستانی اگه میدونست 5 مهر 1404 توی دل من چی میگذره به جای اینکه بگه یکشنبه غم انگیز است، میگفت شنبه غم انگیز است! چشمامو که بسته بودم، حس اینو داشتم که دارم از وسط نصف میشم! حالم بده امشب. ناراحتم. انگار یه بچه کوچولو ام که توی جنگ تمام خانواده شو از دست داده! انگار همه رفتن عروسی من نرفتم. انگار اون شبی هستش که دیدم کنکور سراسری تجربی قبول نشدم! نیاز دارم به قرص! به قرص زیاد... برای لمس شدن از جهانی که ناگهان برام خیلی خالی و غیر قابل لمس شده. امشب تایم گریه دارم :))) اما نمیدونم برای چی باید گریه کنم! به چیزایی که به خانم دکتر نگفتم؟ یا...

آقای ربات
شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴
21:24
درحال بارگذاری..

تحول سایکوسوماتیک

بعد از اینکه از روی درد‌های خودم بلند شدم و به طرز عجیبی بیماری که گرفته بودم (اینجا بخونید اگر نخوندید) فروکش کرد و تموم شد! عصر آماده شدم یه سر برم بیرون و پول‌هایی که توی حساب‌های مختلف بودن رو یکی کنم و به حساب‌ها رسیدگی کنم. توی مسیر از پارکی رد شدم که یه زمانی میرفتم اونجا که با تو راحت حرف بزنم! از کنار نیمکت‌های زنگ زده رد شدم و نگاهم افتاد به درختای خشکیده که به استقبال پاییز رفته بودن. نمیدونم گفتم یا نه... من شعر مینویسم.... شعرهایی که بر وزن رپ هستن! و میخونمشون! برای خودم البته (و چند نفر انگشت شمار!) اونا خیلی میگن منتشرشون کنم ولی خب من فکر نمیکنم به درد همه بخوره! خلاصه یه چیزی اومد تو ذهنم... یه صدایی که گفت "آخرین درخت باغ خشکید" بعد در ادامه اش یه بیت دیگه اومد "آویخته شد از دار خورشید" و چقدر به نظرم قشنگ اومد! یاد اون جمله افتادم که میگفت "آخرین پروانه‌ات هم مرد در قلبم، تو آزادی..." این دو تا بیت رو با صدای قدم زدن پاهام ریتمیک درآوردم و سعی کردم حفظ کنم! رسیدم خونه سریع نوشتمش تا یادم نره! و توی 20 دقیقه بعدی یه شعر بزرگ داشتم:

" امروز،
آخرین درخت باغ خشکید
آویخته شد از دار خورشید
پیرمرد میزد باز مشتی
به خاکِ خشکِ باغ را کشتی

زمزمه میکرد اون سِحر سیاهو
هیولا میزد تلخه پیانو
ماه پشت خورشید سرد کرد
داغی جهنمای خیالو

بانو بانو تلخی بیار و
اون قانون قانون لقه زیاد و
بارون بارون قطره بیار
تابوت تابوت رنگِ سیاه
بود کابوسای شاه سیاه

قایم میکرد اون نم چشماشو
پشت پوک به پوکِ سیگار
پاییز اومد و پروانه رفت
از قلب سیاهِ شخصِ بیمار

پرونده باز و خط خط زیاد
از آخرین کشتی سورِ فرار
میشینه امضای کودکیِ
پسرک پای برگای قرار

میکشه جیغ میکشه جیغ
اون رها کرد دیر
میکشه جیغ
اون بهارِ پیر
میکشه جیغ
پیرزنِ گیر
میکنه جادو، میکشه جیغ

میکنه جادو، سر میده قهقهه
هیولا شام میبینه میگه به به
سیاهی سر میرسه میگه مه رفت
نخوری خون از فرداعه پس رفت
همیشه بود این اول حسرت
که شکست مرد نمیکنه، میکنه
مرد رو عوض... "

و خوندمش! بارها خوندمش! خیلی به نظرم زیبا و سورئال و دارکه! و اولین شعری که تمام شخصیت‌هایی که خودم خالق‌شون بودم توش هستن! حالا ترکیب این شعر که اندکی بار خداحافظی داشت! و اون مریضی که سریع اومد و سریع فروکش کرد با هم جمع شده بودن. تا اینکه خانم دکتر (تراپیستم) پیام داد حالمو بپرسه که گفتم یهویی خوب شدم و... گفتن این تحول سایکوسوماتیک هستش!
"برای بعضی‌ها، بعد از سال‌ها افسردگی، ورود به دنیای بدون افسردگی خودش اضطراب‌آوره. این اضطراب ممکنه به‌صورت فیزیکی بروز پیدا کنه. چون بدن عادت داشته به حالت سرکوب، حالا در مواجهه با احساسات جدید، واکنش‌های سایکوسوماتیک نشون می‌ده."
و برام جالب بود! خانوم دکتر خیلی چیزا بلده! اگه جراح بود میتونستی با خیال راحت بری زیر تیغش! در این حد میشه به دانشش اعتماد داشت! بعضی وقتا هیولا میاد میگه "خانوم دکترت خیلی زرنگه، نکنه یه وقت اون چیزا که توی ذهنت هست رو هم میدونه؟"...

آقای ربات
جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴
23:4
درحال بارگذاری..

تو منو لو دادی به گریه ها...

امشب داشتم فایل‌های قدیمی کامپیوترم رو مرتب میکردم، رسیدم به پوشه موبایل قبلیم، از عکس و چت های تو که رد شدم رسیدم به یه نوت، من معمولا نوت هامو خودم مینویسم... یه جا تو دست نوشته های قدیمی نوشته بودم "شاید خوشبختی یعنی یه موزیکی گوش کنی و کسی یادت نیاد!" و این منو میخکوب کرد به صندلی! خشکم زد و آب دهنم رو به سختی قورت دادم پایین. مطمئنم اون موقع نمیدونستم جمله‌ای که مینویسم، بعدها یه جور عجیبی برام درست در بیاد! هیچی دیگه... افتادم کف اتاق و هیولا چهارزانو نشست کنارم، خودکار مشکی و دفتر سبزه رو داد دستم گفت باز کن و بنویس برات چیا گذاشته! گفتم "یعنی چی چیا گذاشته؟!" گفت "یعنی به جز موزیک دیگه چیا اوقاتت رو تلخ میکنه؟" تو دلم گفتم آخ هیولا... الان وسط کلی درد پیشونیم و بدن دردم از سرماخوردگی و دندون دردم از ارتودنسی، وقت این سوال بود آخه؟ هیولا هم مثل من شطرنجش خوبه، میدونه کِی و چطوری ماتم کنه...

تو واقعا برای من چی گذاشتی هان؟ هر موزیکی گوش میکنم یاد تو میوفتم، غذای مورد علاقه مو میخورم میگم کاش تو هم اینجا بودی! ماکارونی میخوام بپزم یادم میاد قرار بود با هم درست کنیم یه روزی! میرم کار کنم یادم میاد قبلنا با پولی که در میاوردم و بیشترش رو خرج خرید کادو برای تو میکردم چقدر خوشحال‌تر بودم تا الان که پول میاد و فقط میره تو حساب پس انداز یه گوشه میوفته... یه موفقیتی چیزی کسب میکنم دلم میخواد برای توِ کوفتی تعریف کنم... میخوابم دلم میخواد به تو بگم شب بخیر، بیدار میشم گوشی رو نگاه میکنم ببینم پیام ندادی "سلام صبح بخیر عزیزِ دلم، روز خیلی خوبی داشته باشی... (با یه قلب بنفش)" که میبینم ندادی. قرص میخورم که بهتر شم، یادم میاد بهم گفتی "من مسئول قرص خوردنِ تو نیستم! میفهمی؟!" صدای قطار رو دوست داشتم نمیتونم گوش بدم چون یادم میاد اون شبی که توی قطار تا صبح بیدار بودم ببینم دیدنت از نزدیک چه شکلیه! و بعدش با خودم میگفتم دیوونه نشو! هیچکس اونقدری که توی تصورت داری نمیتونه خوشگل باشه، اما وقتی دیدمت تو فراتر از تصوراتم بودی! اونوقت من چی؟ ژولیده پولیده و خواب آلود چون 10 ساعت سوار قطار بودم و نتونسته بودم بخوابم! پنجشنبه جمعه میاد، یادِ تو میوفتم، 20 مهر، 6 آذر، 14 آبان، 18 شهریور، 19 خرداد، 30 تیر، و... و... و... و... میاد یادِ توعه لعنتی میوفتم :) من یه بستنی نمیتونم بخورم چون منو یاد وقتی میندازه با هم بستنی میخوردیم تو درکه! میخندم یاد تو میوفتم، یاد تویی که منو لو دادی به گریه‌ها... به غصه‌ها... تویی که چت هاتو نگاه میکنم میبینم نوشتی "هیچی تو دنیا پیدا نمیشه که ما دوتایی زورمون بهش نرسه! پس غصه نخوریا..!" یا گفتی "داریخماخ خواستی بکنی منم خبر کن :)" و فقط من و تو میدونیم داریخماخ یعنی چی... من چشمام باز میشه تو رو میبینم، چشمامو میبندم تو رو میبینم... چی گذاشتی برام؟ یه جمله‌ای هست نمیدونم از کیه میگه "به من بگو کجای جهان را گرفتی؛ با دست‌هایی که مرا رها کرد؟!" به این فکر میکنم چی میتونسته ارزشش از اینکه یه آدم خودش و زندگیشو وقفِ تو کرده باشه، بالاتر باشه؟ بعد اون یکی نیمه تاریکترم میگه اگر اینطوری فکر کنیم که چقدر تمامِ تلاشِ تو براش بی ارزش‌ترین بوده، چی؟! و میرم تو فکر، و سکوت میکنم، و هیولا خرت و خرت سیب میخوره. از نوشتن این چرت و پرتا پشیمونم... نمیدونم پستش کنم یا نه...

آقای ربات
جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴
1:6
درحال بارگذاری..

که برای من هنوز درد شماره ۱۰ تویی...

بعد از ۶ سال مریض شدم! اگر کرونا رو فاکتور بگیریم بعد از ۱۴ سال مریض شدم! حس عجیبی دارم، توی بدن درد غرق شدم و توی تب می‌سوزم. و نمی‌دونم چرا! مثل درد نبودن تو که نمی‌دونم چرا باید تحملش کنم؟ بدن درد خیلی عجیبی رو دارم تحمل میکنم.. انگار یه زلزله بزرگ توم جریان داره، انگار یه جنگ بزرگ وسط این زلزله بزرگ جریان داره! خیلی موقع پیش که رفته بودم اورژانس، اولین سوالی که پرسیدن ازم این بود به دردی که دارم چه نمره ای میدم؟ انگشت حلقه دست چپمو بستم و باقی انگشت هامو به نشانه ۹ نشون خانوم پرستار دادم و فکر کنم همون موقع بیهوش شدم. وقتی به هوش اومده بودم خانوم پرستار می‌گفت تو واقعا یه قهرمان بزرگی! آستانه تحمل درد بالایی داری! چون ۹ نشون داده بودم و ۱۰ نه! اما خانوم پرستار نمیدونست که من ۱۰ رو برای نبودن تو نگه داشته بودم. تو بودی... تو هنوزم برام درد شماره ۱۰ هستی... الان که از بی حوصلگی رفتم تو اس‌ام‌اس هات، دیدم نوشتی "کاش بزرگ شی!"... و بگذریم که دیدم دیگه چه حرفایی رو راحت زدی بهم... به من... به تنها دلیل خنده‌هات! به شادی شماره ۱۰ تو... با اینکه دلم ازت خیلی پره... اما می‌خوام تا قبل اینکه قرص ها اثر کنن و از هوش برم، دکمه ثبت نوشته و انتشار رو بزنم. پس... شب بخیر...

آقای ربات
چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴
23:32
درحال بارگذاری..

محاکمه بزرگ

دیوارهای تالار اصلیِ قلعه سیاه از نو رنگ شدند و مشعل‌هایی نو به فاصله یک متر و سی و سه سانتی متر از هم روی دیوارها نصب شدند. سر میزِ درازی بانوی طلایی پوش با یه لباس طلایی رنگ که با کفش و موهاش سته ایستاده و سمت چپش شاه سیاه، سمت راستش بانوی قرمز پوش، کنار بانوی قرمز پوش، علی، کنار شاه سیاه، هیولا نشسته و تمام "من"های دیگه جنگل سیاه نشستن. اسم این میهمانی "جشن شروع پاییز" هستش اما علی تو دلش یه اسم دیگه براش گذاشته: "محاکمه بزرگ" چون بانوی طلایی پوش دنبال مقصره. کسی که نمیذاره کارها درست جلو بره. کسی که داره سنگ میندازه جلو پای همه. اضطرابی توی زانوی تمام من‌ها نشسته به جز هیولا! هیولا پیش‌بند غذا خوری بسته و گرسنه‌س! تمام من‌ها از بانوی قرمز پوش و شاه سیاه تا پایین رتبه‌ترینا بازجویی میشن و جواب پس میدن. آخرش آقای ایکسِ پر اراده (و پر افاده) با موهای جوگندمی و کت و شلوار طوسی، بلند میشه و کیفش رو میذاره روی میز، اجازه میگیره و یه پیشنهاد میده. بانوی طلایی پوش راضی میشه یک فرصت دیگه به اجتماع "من ها" بده. شام سرو میشه - "ولینگتون گوزن" - هیولا دو لپی میخوره و گاهی که جهت نگاهش برعکسِ جهتِ نگاهِ علی میشه بهش یه چشمک مخفیانه میزنه. بانوی قرمز پوش داره خیلی ریز به کفشای بانوی طلایی پوش حسودی میکنه! ولی نگران نباش بانوی قرمز پوش! تو هم اندازه بانوی طلایی پوش خوش‌پوش و خوشتیپی! پیانیست داره خیلی آروم و نرم ملودی "شب بود بیابان بود" رو مینوازه. لیوانِ خونِ شاه سیاه به نشانه صلح میخوره به لیوانِ نوشیدنیِ بانوی طلایی پوش... چه ضیافت شاهانه‌ای تدارک دیده شاه سیاه. بعد از صرف شام؛ شاه سیاه، بانوی قرمز پوش و هیولا، بانوی طلایی پوش رو بدرقه میکنن تا دم در، علی توی دلش بانوی طلایی پوش رو صدا میزنه... "خانوم دکتر؟"، اما بعد یه مکث میکنه و میگه "هیچی". بانوی طلایی پوش بازم قراره بیاد توی قلعه سیاه. امیدوارم که بیاد :) حالا موقع برگشت به قلعه همه دارن توی حیاط قلعه سیاه قدم میزنن، یه آقایی که ظاهرا یکی از "من" هاس، یه ماسک خرگوش زده، یه جا علی رو تنها گیر میاره و میگه اگه در مورد اون حرف که تو دلش بوده به بانوی طلایی پوش یا کسی دیگه بگه، اونو میکشه. وقتی میره هیولا با دو ثانیه تاخیر خودشو میرسونه به علی و میپرسه باز تهدیدت کرد؟ علی میگه نه چیز مهمی نبود :)

آقای ربات
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
22:12
درحال بارگذاری..

امروز صبح که من مرده بودم.

امروز صبح که بیدار شدم، صبحونه که خوردم، نشستم پای سیستم و یه صفحه گوگل داک باز کردم، چند تا تب مختلف توش ساختم، کتاب‌هایی که خریدم بخونم ولی نخوندم، سریال‌هایی که نصفه دیدم، پروژه‌هایی که نصفه موندن، کارهایی که دلم میخواد انجام بدم، کارهایی که دلم نمیخواد ولی باید انجام بدم! چک لیست مهاجرت و... همه رو اضافه کردم، بعد نشستم یکی یکی پای تکمیل کردنشون. از توی قفسه کتاب، لیست تمام کتاب‌هایی که خریدمشون ولی نخوندم رو درآوردم و نوشتم، فکر میکردم بیشتر باشن ولی 18 تان کلا، تصمیم دارم از الان تا آخر سال همشون رو بخونم. گذاشتمشون یه جای دم دست که چشمم هی بهشون بیوفته. چند تا دفتر خالی پیدا کردم، من اعتیاد عجیبی دارم به دفتر خریدن! هر چی بیشتر میخرم حس میکنم کم دارم، حس میکنم یه چیزایی هست که باید بنویسم ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چی‌ان. اونا رو هم گذاشتم دم دست تا سر فرصت برای هر کدوم یه موضوع پیدا کنم. جامدادی رو میزم رو مرتب کردم، خودکارهایی که نمینویسن ولی نگهشون داشته بودم چون خوشگل بودن رو انداختم دور. موقع جاروبرقی کشیدن متوجه یه سری چیزای سیاه رو فرش شدم، ریز که شدم دیدم موهامن! ریختن و چسبیدن به فرش. جاروبرقی نمیتونست بکشه توی خودش، پس یه آدامس برداشتم جوییدم، جوییدم، جوییدم، بعدش چسبوندم هرجایی که مو بود، موها رو هم از فرش تمیز کردم. قرص ظهر رو که خوردم، عین آدمایی که مجبورن خوب باشن نشستم پشت سیستم و فایل‌های سیستم رو مرتب کردم. یه سری جاها هست که خیلی نامرتبه! اونا رو هم توی اون گوگل داک نوشتم که بهشون رسیدگی کنم. چراغ مطالعه‌ام رو زدم به شارژ. حیفه چیزی که خریدم رو استفاده نکنم. شبا قبل خواب یه ساعت بشینم باهاش کتاب بخونم! خواهرزاده‌ام صداش میومد همش مامانشو صدا میزد میشه بیای کفشامو پام کنی؟ من یاد اون لحظه‌ای افتادم که خودم بچه بودم هیچکس بهم کمک نمیکرد کمربندم رو ببندم و آخرش بابام کلافه شد از هی گفتنام، اومد کمربند رو با قیچی دو تیکه کرد و یه سیلی هم گذاشت رو گونه قرمزم که از سردی پاییز قرمز بود و قرمز تر شد! خیلی قرمز شد! اندازه تمام قرمزهایی که اینجا نوشتم. وقتی این خاطره عین یه فلاش بک از جلو صورتم رد شد، صداش زدم و اومد تو اتاقم و بهش یاد دادم چطوری کفشاشو بپوشه. بعد یه سری پادکست که همیشه دلم میخواست بهشون گوش بدم رو جدا کردم لینکاشو گذاشتم توی یه پوشه توی اپلیکیشن raindrop که مواقعی که توی اسنپ نشستم زل زدم به زمین‌های سبز که کم کم دارن زرد میشن، اونجا گوش کنم. اپ raindrop یه اپلیکیشنه برای نگه داری لینک‌ها.. چیز به درد بخوریه. یه دفترچه و یه خودکار مشکی گذاشتم رو میز کنار صفحه کلید، که هر موقع از تو یادم اومد اونجا بنویسم، برای ساعتِ ثابتِ سوگواری در هفته. خیلی ساکت بودم امروز. همش داشتم به پیانو بی‌کلامی که پخش میشد گوش میکردم. امروز صبح که من مرده بودم، بلند شدم دستمو دراز کردم سمت جنازه‌ام و گفتم پاشو مرد، اتفاقیه که افتاده، پاشو باید ادامه بدیم...

آقای ربات
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
18:15
درحال بارگذاری..

تو نباید حالت بد باشه!

هوا کم کم داره سرد میشه. من عاشق پاییز و زمستونم. میتونم توی تاریکی و سکوت لپ تاپ رو بردارم ببرم زیر پتو و به صدای بارون یا برف یا باد گوش بدم! حالا فعلا که خبری از بارون و برف نیست ولی کامپیوتر رو خاموش میکنم و لپ تاپ رو بغل میکنم و پیچیده میشیم به پتو! امروزم با کلی کار عقب افتاده تموم شد. عیبی نداره. فردا بهشون میرسم. برای 763 امین بار میزنم زیر قولم و پروفایلت رو چک میکنم. توی بیو نوشتی "خواستم آسمان باشم..." تو دلم میگم باشه... آسمان باش. اینستات رو چک میکنم. یه پروفایل عکس مشکی گذاشتی و توی بیو به انگلیسی نوشتی بسپرش به خدا، با سه تا نقطه تهش! توی عکسی که توی واتس اپ داری هم به نظر ناراحتی... چیه؟ چیزی شده؟ لطفا نگو که حالت بده. نگو حالت بده. تو منو گذاشتی رفتی که حالت بد باشه؟ یعنی حال بد رو به من ترجیح دادی؟ انقد بد بودم؟ کم بودم؟ پس نه.. تو نباید حالت بد باشه. هیولا میگه من مثل نون خامه‌ای‌ام.. نگاش میکنم میگم منظورت چیه؟ میگه "نون خامه‌ای خیلی خوبه! هیچ نقصی نداره! اما بعد از هیفدهمین نون خامه‌ای که میخوری دلت رو میزنه. تو انقد خوب بودی براش که دیگه نتونسته تو رو هضم کنه!" به تشبیهش لبخندی میزنم و توی تاریکی با هزار زحمت نیم‌فاصله رو پیدا میکنم تا بنویسم نون خامه‌ای! هوا کم کم داره سرد میشه. پاییز داره میرسه. 20 مهر داره میاد، 12 آبان میاد، 14 آبان میاد، 6 آذر میاد و کلی روز دیگه... تو نباید حالت بد بشه... لطفا... کم کم هوا زودتر تاریک میشه. امیدوارم از اون کوچه تاریکه که رد میشدی میترسیدی بهم زنگ میزدی که تنها نباشی، حالا بتونی رد شی. یا اصلا شب نشده خودتو برسون خونه. بذار خیالم راحت باشه که حداقل تو توی این "رفتن" بُردی! هیولا میگه "مطمئن باش نبرده!" ولی بذار اینطوری فکر کنیم لااقل تو منو با چیز بهتری عوض کردی... نوشتن این حرف اصلا کار آسونی نبود ولی تو نباید حالت بد باشه خدای فرفریِ من. تو یادت رفت، ولی من هنوز سر قولم هستم که مراقبتم. همیشه...

آقای ربات
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
0:0
درحال بارگذاری..

مستقل بودن خوبه یا بد؟!

من از زمانی که زندگی برام شروع شد، دیدم باید مستقل باشم. لذا هیچوقت از اون یکی حالت یعنی وابسته بودن خبر ندارم! نمی‌دونم اون بهتره یا این. اما از ۴ سالگیم که دیدم هیچکس کمکم نمیکنه کمربندم رو ببندم. توی صف مدرسه وقتی اولیا میومدن دست بچه هاشون رو می‌گرفتن و میرفتن تو کلاس، من کیفمو برداشتم و تنها رفتم. اون روزا که تنها تنها هم کار میکردم کتاب کنکور بخرم هم با کلی جنگ درونی و بیرونی دست و پنجه نرم می‌کردم. زمانی که هیچکس نفهمید من اصلا شهریه دانشگاه رو چطوری میدم؟! پول ارتودنسی از کجا میاد؟ شهریه کلاس ویولن چطوری جور میشه؟! توی تک تک این لحظات و هزار لحظه دیگه مستقل بودن رو حس کردم و می‌خوام بگم از مستقل بودن متنفرم! نه به خاطر اینکه کمک لازم داشته باشم. بلکه به خاطر اینکه هیچکس نپرسید چطوری...؟ که تعریف کنم زندگی داره بر من چطوری میگذره... مثلا به مامان گفتم جراحی دندون دارم امروز عصر، گفت آها! خوبه ‌..! نپرسید چرا؟ با کی میری؟ ساعت چند؟ پولشو داری؟ سوال ها مهم نبود. جواب ها مهم بود که تعریف کنم خودم پولشو دارم! که تعریف کنم خودم میتونم تنها برم! شاید اگر از همون سال ها، چنین سوال‌هایی بودن که جواب بدم بهشون، الان خودم رو بیشتر باور داشتم. خودم رو فرد با ارزش تری می‌دیدم. نه که الان هر چقدر بیشتر کار میکنم انگار بیشتر حس ناکافی بودن دارم. یا تو حال بدی ها، هیچکس هیچی نپرسید! لابد تو دلشون گفتن از پسش بر میام! درسته... برمیومدم اما اونجا، زمانِ این بود که به یادم بیارید چقدر قوی ام...

پس نه... نه آقا! مستقل بودن اونقدرا هم خوب نیست...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴
1:3
درحال بارگذاری..

حمله‌های هراس

از صبحه که دارم حمله‌های هراس زیادی رو تحمل میکنم. نمیدونمم چرا. نمیدونم چی شده. اگر داری این نوشته رو میخونی لابد تو دلت میگی مسئولش تو نیستی! آره باشه مسئول هیچی تو نیستی. کچل کردی منو. از الان تا یه مدت نامعلومی شما مسئول هیچی نیستی خب؟ اگر داری میخونی همینجا اصلا صفحه وبلاگ رو ببند و برو پی زندگیت. حمله هراس یا حمله وحشت یا پنیک اتک، یه حالت ناگهانیه که طی 5 تا 30 دقیقه رفته رفته شدیدتر میشه تا به اوج خودش میرسه. تو این حالات بی قراری، آشفته‌ای، حس خفگی داری، نفس کشیدن‌ها تندتر میشه، بیحالی، تمرکز نداری، دست و پاهات میلرزه یا سست میشه یا سرد میشه، کف دست و پاهات عرق میکنن و حس میکنی هر لحظه ممکنه بمیری! یه موج شدیدی از افکار مزاحم و پراکنده هجوم میارن به سمتت، صداهای اضافی که نمیدونی از کدوم سمت مغزت میاد مثل میخ میشه و انگار یه دختر عصبی با موهای بلند، اون میخ رو برداشته رو دیوارای مغزت قرچ و قرچ یادگاری مینویسه. ستاره میکشه. عدد مینویسه. چوب خط میکشه. و من از صبحه دارم با اومدن و رفتن این حمله‌ها سر میکنم. امروز روز عجیبیه. یعنی بود. البته هنوز خیلی مونده تا خوردن آرامش پین شده. بعدش، بعد از یک ساعت که قرص اثر کرد، به خواب میرم. به امید اینکه غصه ها هم بخوابن...

آقای ربات
دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴
22:41
درحال بارگذاری..

نامعلوم الحال!

حالم خوب نیست! تا حالا شده حالتون خوب نباشه و ندونید چرا؟ من هر وقت حالم خوب نیست میشینم مینویسم. مینویسم حالم خوب نیست چون این مشکل هست، حالم خوب نیست چون پولم کمه، حالم خوب نیست چون فلان اتفاق نیوفتاده، حالم خوب نیست چون فلان حس رو دارم. اما الان که شروع کردم به نوشتن میبینم هیچ چیزی نیست. این خیلی بده! انگار درد داری ولی نمیدونی کجاته! انگار توی یه جنگل تاریک گیر افتادی و یکی دنبالته ولی نمیدونی کدوم سمتی فرار کنی! این نامعلوم الحال بودنی از هر حال بدی‌ای بدتره! انگار وسط یه کلاس شلوغ ام که معلم هنوز نیومده و همه دارن سر و صدا میکنن. انگار4 سالمه و توی یه بازار شلوغ مامانم رو گم کردم! انگار توی یه چاله قایم شدم و تانک دشمن داره بهم نزدیکتر میشه. انگار از یه دره پرت شدم پایین و نمیدونم نگران افتادن روی کاکتوسا باشم یا نگران خودِ سقوط کردن...!

آقای ربات
دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴
13:54
درحال بارگذاری..