وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

اگه یه روزی بچه دار شدم...

اگه یه روزی بچه دار شدم، هر روز بغلش میکنم. هر روز با عشق بهش نگاه میکنم. هر روز دورش میگردم. رفیقش میشم. طوری باهاش رفتار میکنم که مجبور نباشه بهم دروغ بگه. راست درست رو خودم میرم تا اونم یاد بگیره. هر هنری داشت، هر شغلی داشت، هر نمره‌ای توی درس‌هاش گرفت مطمئن میشم بدونه از چشم من کافی هستش. اگه یه روزی بچه دار شدم همیشه بهش افتخار میکنم. با کوچیک‌ترین دستاوردهاش، جشن میگیریم و زیر بارون بستنی میخوریم. خونه رو براش امن میکنم تا همیشه با اشتیاق بیاد خونه. همیشه پشتشم! حتی توی مسیرهایی که میدونم داره اشتباه میکنه. میذارم اشتباه بکنه. میذارم تجربه کنه ولی هیچوقت توی اون تجربه‌ها تنهاش نمیذارم. این چیزا به هیچ پولی نیاز نداره و چقدر خوبه آدما قبل از بچه دار شدن، آماده باشن این کارها رو انجام بدن برای بچه‌شون. اینطوری بچه‌ها دروغگو بار نمیان، پنهانکار نمیشن، کمبود محبت ندارن که پناه ببرن به آغوشِ هر غریبه‌ای، احساس ناکافی بودن نمیکنن، تنها نیستن...

آقای ربات
پنجشنبه چهارم دی ۱۴۰۴
21:56
درحال بارگذاری..

چون معذرت‌خواهی برام مهمه

گاهی وقتا به سرم میزنه برم از دوستایی که دوستی رو باهاشون تموم کردم، معذرت‌خواهی بکنم! یهویی دلم براشون تنگ میشه. اما طولی نمیکشه که این فکر به سرم میزنه اونا مقصر بودن! اونا چرا هیچوقت نیومدن معذرت‌خواهی کنن؟ حتی چقدرم راحت رفتن! انگار منتظر بودن... پس من چرا برم پیام بدم؟ چرا باید خودمو کوچیک کنم برای یه حسی که توهمه! من دلم برای کیا تنگ شده؟ همونا که اذیتم کردن؟ همونا که فقط دنبال منفعت بودن؟ همونا که هر وقت من نیاز داشتم باشن، نبودن؟ برای همین شروع میکنم به شمردن دوستا و آدم حسابی‌های دور و برم. خیلی نیست! از انگشتای دستام کمترن. ولی کم نمیارم و اضافه میکنم، لپ‌تاپم، آتوسا عروس هلندیم، ویولنم، صفحه کلیدم، کامپیوترم، عینکم!، پتو بنفشم!، کتاب فلسفه تنهاییم که خانوم دکتر بهم داده بخونمش. اینا رو رفیقای خودم میکنم چون برام مهمه ارزشم دونسته بشه و حفظ بشه. هیولا اینجور مواقع کمکم میکنه جایی بمونم که در شان من باشه. من پرونده خیلی از دوستامو حذف کردم چون معذرت‌خواهی برام مهم بود. و هیچکس اینو نفهمید و چقدر وقتی به این فکر میکنم، میفهمم من از اولشم خودم بودم و خودم!

آقای ربات
سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴
0:6
درحال بارگذاری..

کنترل + سی

توی یه خیابونی که نمیشناسم راه میرم و یه لحظه میبینم میون یه مه غلیظ چقدر تنهام! به جز صدای نفس‌هام و صدای پام که هی میخوره به کیسه خرید. به این قدم زدن که فکر میکنم عصبیم میکنه. نمیدونم چند ساعته همینطوری دارم میرم. عین یه برنامه که توی لوپ تکرار گیر کرده باشه. بعضی وقتا کدی که مینویسی اگر تا همیشه اجرا بشه چنین وضعیتی پیش میاد. برای همین باید یه وقفه‌ای بذاری یا یه چیزی که بتونید از اون لوپ تکرار بیای بیرون. اگر برنامه‌نویس چنین چیزی رو فراموش کرده باشه، برنامه خیلی سریع منابع سیستم رو اشغال میکنه و باعث میشه به سیستم آسیب جدی وارد بشه. خوشبختانه برای اینجور مواقع یه سیگنالی وجود داره به اسم Ctrl+C که میتونی باهاش توی اجرای برنامه دخالت کنی و اونو از کار بندازی. من الان دقیقا نیاز به چنین مداخله‌ای دارم. به این قطع کردن ارتباط من با این لوپ تکرار. کاش میشد این دکمه‌ها رو توی زندگیم پیدا کنم و با توانِ تمام فشارشون بدم. خیلی خسته‌ام. خسته‌تر از اونی که توی کلمه‌ها بگنجه. کنارِ این خستگی، ناراحتی و غمِ عمیق و سیاهی رو هم اضافه کن. دقیقا شدم مثل اون کامپیوتری که تمام منابع سیستمیش اشغال شده. مثل کشوری که تا فتح اون توسط دشمنا فقط چند ساعت فرصت داره! خیره میشم به جمله آخری که نوشتم و تصمیم میگیرم همینجا متن رو رها کنم...

آقای ربات
یکشنبه سی ام آذر ۱۴۰۴
19:14
درحال بارگذاری..

من از برف متنفرم!

شاید کمتر کسی پیدا بشه که از برف متنفر باشه! اما من از برف متنفرم! از قدیم گفتن برف و اندوه! برف من ناراحت میکنه. برف منو یاد غصه‌هام میندازه. من از برف متنفرم! برف ساکته. من از سکوت متنفرم. مثل سکوتِ وقتی که تو رفتی. با اینکه دیگه کفش هام توش آب نمیره، پاهام یخ نمیزنه توشون، اما من یاد وقتایی میوفتم که با کفش پاره میرفتم مدرسه و کل پاهام یخ میزد. از برف متنفرم چون یه روزی قرار بود با هم روی برف ها برقصیم. از برف متنفرم چون انگار خدا پاک‌کن برداشته و داره پاک میکنه. همه چیو. انگار پشیمون شده از آفریدن این دنیا..! وقتی شب میشه و همه لامپ‌ها رو خاموش میکنن، آسمون قرمزه و داره برف میاد. متنفرم ازش. یاد وقتایی میوفتم که بیدار میموندم و تست ویروس‌شناسی میزدم. من از برف متنفرم. برف آخرش رنگین‌کمون نیست. وقتی برف میاد توی آسمون جشن نیست و رعد و برق نمیزنه! برف سرده. سرد مثلِ تو. از تو هم متنفرم...

آقای ربات
شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۴
22:9
درحال بارگذاری..

بینی!

صبح که بیدار شدم، رفتم دست و صورتمو بشورم، آب سرد رو که پاشیدم رو صورتم، رفتم دست بکشم، دستم از پیشونی که رسید به بینی یه آخ بلند گفتم! و تازه یادم اومد دیشب چی شده بود. با هیولا دعوام شد. هی میگفت "هنوز دوستش داری! هی میگفت هنوز امید داری برگرده!" آخرش کفری شدم از دستش داد زدم گفتم "عه خفه شو دیگه! هی دوستش داری دوستش داری. بابا دوستش ندارم. من دیگه هیشکی رو دوست ندارم. حالم از آدما بهم میخوره. هی کم گرفتاری دارم تو هم هی چرت و پرت بگو." شب ولی دلم گرفت. عکساتو باز کردم. اون عکس جدیده که گذاشتی پروفایل رو نگاه کردم. گفتم کجایی... نمیدونم کِی خوابم برد. جدیدا این آرامش پین شده رو که میخورم، در آنِ لحظه بیهوش میشم. مهم نیست در حال چه کاری باشم! مهم نیست پشت سیستم باشم یا زیر پتو! میوفتم. ساعت 3:33 بود. اینو یادمه چون با صدای آخِ خودم بیدار شدم! حس کردم بینی‌م شکست! هیولا سه‌پایه دوربین رو هل داده بود رو صورتم! "پاشو درست بخواب، اینترنتتم خاموش کن شارژ گوشیت داره تموم میشه." اینو که گفت، صفحه گوشی رو روشن کردم و باز کردم. رمزمو که زدم دیدم رو عکس تو مونده. بستم و اسمتو از روی تاریخچه جستجوی تلگرام پاک کردم. گفت "خب چرا پاک میکنی وقتی فردا دوباره سرچ میکنی؟" همونطوری که بینی‌مو چک میکردم خون نیومده باشه؟ گفتم "با من حرف نزن!" بینی‌م خون میومد ولی گوشیمو زدم به شارژ و همونو خوابیدم! من خیلی لجبازم هیولا. اینو هیشکی ندونه تو یکی میدونی! حالام نزدیک بیست دقیقه‌اس نشستی جلوم! نه تو حرف میزنی نه من! تو زدی بینی‌مو زخم کردی اونوقت طلبکارم هستی؟! تو قیافه نباش. ما بدونِ هم، هیشکیو نداریم دیگه :)...

آقای ربات
جمعه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۴
21:43
درحال بارگذاری..

معنی ثروت

بچه که بودم، توی کارت بازی ماهر بودم! کلی کارت برنده شده بودم. از این کارت‌های هواپیما و بازیکن و ماشین و اینا... معنی ثروت برام اون موقع اون کارت‌ها بود. وقتی تونستم با کار کردن (کارگری و...) برای خودم کفش بخرم و دیدم حالا میتونم راحت زیر بارون قدم بزنم و نگران خیس شدن جورابام و یخ زدن پاهام نباشم اونجا دوباره معنی ثروت رو فهمیدم! یکم که بزرگتر شدم و برای خودم وسایلی داشتم مثل موبایل، سه‌تار، سگا و... اونجا هم حس ثروتمند بودن کردم! تابستون سالی که پاییزش سوم راهنمایی میشدم، وقتی دوباره با کارگری کردن تونستم برای خودم دوچرخه بخرم، اون روزی که سوارش شده بودم و خیلی هم بلد نبودم برونمش و داشتم میرفتم به سمت خونه، اون بادی که میخورد توی صورتم و صدای تیک تیک گل‌پره‌های دوچرخه رو میشنیدم حس کردم چقدر ثروتمندم! وقتی با پول پروژه‌های دانشجویی، گوشی خریده بودم و داشتم آهنگای سلنا گومز و Inna رو گوش میکردم، حس کردم اندازه دراز بودن سیم هندزفریم، ثروتمندم! (خیلی دراز بود!) وقتی تونستم برای خودم کتاب کنکور بخرم، اون روزی که همه‌شون رو چیدم کنار هم و ازشون عکس گرفتم و تو دلم گفتم من میتونم داروسازی قبول بشم، حس کردم چقدر ثروتمندم که خودمو دارم که پشت خودمه! وفتی جلوی باشگاه ورزشی، گوشیم افتاد و صفحه‌اش شکست و دو روز بعد یکی نو و خیلی بهترش رو خریدم حس کردم وای من چقدر ثروتمند شدم که اونو نبردم تعمیر کنم و یکی نوترش رو خریدم! وقتی شهریه دانشگاهمو خودم جور میکردم، وقتی توی سلف غذا نمیخوردم و میرفتم رستوران‌گردی میکردم! وقتی برای کرونای مامانم تونستم رمدزیور بخرم! وقتی میخواستم برای تو کادوهای مختلف بخرم، باز هم توی همه مواقعی که گفتم حسِ ثروت عجیبی بهم دست میداد اما از یه جا به بعد معنی ثروت برام عوض شد! وقتی پریدی بغلم، اونجا گفتم عه... انگار کل ثروتِ من توی آغوشم جا شده بود! وقتی منو میدیدی و دستتو میذاشتی رو سینه‌ات اونجا، اون تصویر برام معنی ثروت بود! اونجا که رفتیم بستنی خریدیم و نشستیم زیر درخت‌ها خوردیم، از کل دنیا همونقدر پول برام بس بود چون ثروتِ اصلی من، خنده‌های تو بود....

از وقتی رفتی، دوباره معنی ثروت رو گم کردم. انگار دوباره ثروت برگشت به همون پولِ لعنتی... ولی اینبار برام بی معنی شده بود. دیگه خریدن چیزای مختلف حال نمیداد! رسیدن به چیزایی که آرزوم بود حال نمیداد! میدونی؟ انگار مثلا یه بار بهت قرمه سبزی بدن و معنی اصلی غذا رو بفهمی بعد دوباره و برای همیشه جلوت نیمرو بذارن! و تو به این فکر کنی که برای همیشه گرسنگی بکشی و به فکر اون قرمه سبزی باشی خیلی راه خوبیه! نمیدونم! شایدم باشه. اما من وقتی دیدم داروهای جدید رو که میخرم قبلیا رو حتی اگر نصفه نیمه مونده باشه رو میریزم دور باااازم حس ثروت بهم دست داد! وقتی دیدم پول تراپی دارم، دوباره اون حس لعنتیِ ثروت رو پیدا کردم. اما این روزها معنی ثروت داره برام میره به این سمت که چند تا آدم حسابی میشناسم؟ چقدر سالمم؟ چقدر برای زندگیم برنامه دارم؟ چقدر از آدمای سمی دورم؟ چقدر از اجتماع کاکتوس‌ها دورم؟ چقدر زندگی رو تجربه کردم؟ ثروتِ من این روزها به چیزهایی گره خورده که به راحتی باز نمیشن... چیزهایی که قابل گفتن نیست. فقط قابل حس کردنه...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۴
0:27
درحال بارگذاری..

خیالباف

امروز صبح که بیدار شدم گریه کردم! موقع شستن صورتم و مسواک زدن گریه میکردم. توی تاکسی گریه کردم. سر ناهار گریه کردم. موقع نواختن ویولن توی کلاس گریه کردم. وقتِ برنامه‌نویسی گریه کردم. پیاده‌روی میکردم، بارون میومد و منم گریه میکردم. دیدی؟ من همونطور که تونستم حالِ خوب رو خیالبافی کنم، امروز حالِ بد رو هم خیالبافی کردم.

آقای ربات
یکشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۴
22:25
درحال بارگذاری..

کسی که مثل هیچکس نیست!

کسی که مثل هیچکس نیست گفت دستمو بگیر پاشو بزنیم بیرون. تو خیابون گفت عقب عقب راه بریم. گفتم نه زشته! چه کاریه! مجبورم کرد. از اون اجبارهای بد نه. از اونا که کلی خنده قاطیشه. گفتم آخه زشته آدما میبینن! گفت به آدما نگاه نکن! همونطوری که عقب عقب راه میرفت گفت بدو منتظرما..! گفت خب! حالا بیا مثل اون بچه کوچولوعه بریم روی بلوکه‌های کنار خیابون راه بریم! گفتم آخه.. گفت آخه بی آخه! بعدش گفت اووو! ببین چی پیدا کردم! یه کپه برگ گوشه یه خیابون بود پرید روشون و گفت بیا امتحان کن! خیلی حال میده! راست میگفت... حال داد... هیولا داشت از تراس طبقه سوم نگاهمون میکرد. رفتیم گلخونه و گل ها رو نگاه کردیم، کاکتوس‌ها رو نگاه کردیم، سبز بودنشون رو دیدیم. اومدیم بیرون گفت حالا بازم عقب عقب راه بریم! گفتم نه! گفت پس لی لی کن! گفتم دیگه چه گزینه‌هایی هست؟ گفت کلاغ پر و جفت پا..! گفت اووو پس همون عقب عقب بریم! رفتیم یه کوچه تنگ و تاریک! یه دیوار شکسته بود، گفت ازش بالا بریم! دستمو گرفت و با کمک من رفت بالا! اون بالا که واستاده بود نگاهش کردم... چقدر قشنگ بود! کسی که مثل هیچکس نیست! امشب بهم یاد داد آدما و نظراتشون هیچ اهمیتی ندارن! هیچی نباید جلوی خوش گذرونی ما رو بگیره. حتی موقعی که بستنی فروش بهمون خندید! خب اون که نمیدونست ما کی‌ایم! حتی نمیدونست خودش فقط یه صندوق دار بستنی فروشیه... ولش مهم نیست! حالا یه طرف خیابون واستاده بودم و سوار ماشین شدن و رفتنش رو نگاه کردم. کسی که مثل هیچکس نیست... چقدر دوستش دارم...

آقای ربات
شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

قصهِ‌ی آموختگی...

پوشه‌ تو رو باز کردم دارم عکسای قدیمی‌تو نگاه میکنم. تو دلم میگم لعنتی ما انگار با هم بزرگ شدیما..! اون زمانا میگفتی انگار ما از همون روزی که به دنیا اومدیم با هم دوست بودیم! برای همین همو رفیقای 20-21-22-23-24-25-26-27 ساله صدا زدیم... هفت سال یه عمره برای خودش! یه عکسایی ازت دارم مطمئنم خودت نداری! جلو آینه واستادی شکلک درآوردی! جاروبرقی دستته، دستاتو گذاشتی زیر چونه‌ات و... توی دنیایی که آدما از پارتنرشون عکسای لختی دارن، عشق ما چه پاک بوده. خوشحالم :) امروز نشسته بودم کف حموم، هیشکی خونه نبود ولی هر چی زور زدم یه قطره اشکم نیومد. من میترسم! میدونی؟ از وقتی میترسم که آموخته شم به این نبودن، به این دوری. مثل اثر قرصایی که داره از بین میره. مثل اون بلیت مترو که نگه داشتم از روزی که اولین بار با هم مترو سوار شدیم و گم شدیم! بیشتر نوشته‌هاش پاک شده ولی چسب زدمش یادگاری نگه داشتم... یا مثلا مثل درد گاز گرفتن‌های آتوسا که انگشتامو زخم کرده همش!

قصه‌ِی آموختگی چه تلخه...

میترسم از روزی که همه چی بی معنی بشه. عشق ما بی معنی بشه. مثل موفق باشیدِ ته برگه‌های امتحان، مثل حرفای انگیزشی و روانشناسیِ زرد. میدونی؟ از همه بیشتر از این میترسم که همه حرکت کنن و من نه! تو رد بشی بری پی زندگیت، برگایِ زردِ خیابون جارو بشن برن پی زندگیشون، نت‌های ویولن یکی یکی نواخته بشن و حفظ بشن و برن ته قفسه کتاب‌ها، پروژه‌ها آپدیت بشن و چیزی از کدهای قدیمی باقی نمونده باشه ولی من هنوز همون باشم! همون دیوونهِ‌ی تو! همون رفیقِ 28-29-30-31-32-33-34-35 سالهِ‌ی تو...

آقای ربات
جمعه بیست و یکم آذر ۱۴۰۴
0:31
درحال بارگذاری..

بی معرفت

آتوسا امروز اومد رو دستم نشست! زیادم نشست. فرار نمیکرد. از اتاق میرم بیرون جیغ میزنه که بیا کجا رفتی! میذارمش تو هال و برمیگردم توی اتاق جیغ میزنه که بیا کجا رفتی! میرم کنار قفسش، میاد نزدیک و منو نگاه می‌کنه. یه بار دستمو گاز گرفت و از اون به بعد دیگه دستمو شناخت. توی همین چند روزی که وارد زندگیم کردمش.

اونوقت تو... ۷ سال کل زندگیمو وقف تو کردم. تلاش کردم ثابت کنم که واقعنی خاطر تو رو میخوام! که هوس نیست. که از روی تنهایی نیست. اما تو خیلی راحت گذاشتی رفتی! خیلی خیلی راحت! این مقایسه داره اذیتم می‌کنه! بی معرفت..

آقای ربات
دوشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۴
0:24
درحال بارگذاری..

مزرعه گندم.

صدای خرت و خرت غذا خوردن آتوسا، سکوتِ اتاق رو شکسته. هوا چه خوبه! از اون هواها که دلت میخواد یه نفس عمیق، از اون خیلی عمیق‌ها بکشی و نوک بینی‌ت یخ بزنه! هیولا یه سیب برداشته، من یه نارنگی و اومدیم نشستیم تو اتاق. به هیولا میگم نه... فکر نکنم دیگه بخوام برگرده. هیولا میگه مطمئنی؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده معذرت خواهی کنه؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و بگه هر چی تو میگی؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و بگه تا همیشه میمونه؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و تا همیشه بمونه و برای رسیدن به هدف‌هاتون اونم کمک بکنه؟ میگم واااای هیولا. آره آره آره. دیگه نمیخوام برگرده. ولم کن دیگه. هیولا همینطوری که یه گاز میزنه به سیب میگه دروغ میگی! هر وقت دروغ میگی زود کلافه میشی. 27 ساله پیشتم! 21 ساله همو میشناسیم! حالا ولش کن. دسته‌ها رو وصل کن برای منم اینترمیلان بردار... چه شب عجیبیه امشب! انگار هر آن ممکنه ملخ‌ها حمله‌ کنن به مزرعه گندم!

آقای ربات
جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴
23:27
درحال بارگذاری..

آتوسا

امروز با صدای بارون بیدار شدم! یه حس خوبِ عجیبِ دمِ صبحی داشتم! چشمامو بستم و به صدای بارون گوش کردم. به هیولا گفتم میدونی میخوام امروز چیکار کنم؟ هیولا گفت چیکار؟ گفتم میفهمی! هیولا که کنجکاو شده بود، موقع مسواک زدن هی میپرسید و میخواست از زیر زبونم حرف بکشه! اما نگفتم. لباس پوشیدم و هندزفری مشکیایی که جدید خریدم رو گذاشتم گوشم و یه موزیک 20 ساعته از یوتوب موزیک پلی کردم. ولی صدای ماشین، صدای برف پاک کنش، صدای بارون، صدای رادیو یه حس خیلی خوبِ بهتری داشت! برای همین هندزفریا رو جمع کردم. راننده گفت کجا واستم دقیقا؟ گفتم مهم نیست هر جای خیابون اوکی بود پیاده میشم. انتخاب رو دادم دست سرنوشت! هر جا که واستاد، همونجا رفتم داخل یه مغازه پرنده فروشی. و دیدم چه جالب! دقیقا اومدم جایی که به شکل تخصصی عروس هلندی پرورش میده و همه‌ی لوازم و اسباب‌بازیاشم داره! و جالب‌تر از همه اینکه از اون مدلی که من میخواستم فقط یه جوجه بود! خریدمش! همون جوجه کوچولوی عروس هلندیِ لوتینو رو. با یه قفس بزرگ و یه تاب رنگی رنگی، با غذاهاش، با یه هودی! هیولا که خیلی تعجب کرده بود و فقط نگاه میکرد! به خوشحالیم نگاه میکرد! به ذوقم نگاه میکرد...

حالا از عصر تا الان یه بند حواسم به آتوسا هست! باهاش بازی میکنم، بهش میخندم، مراقبشم، دمای اتاق رو هی چک میکنم... اینکه توی این اتاق یه موجود زنده دیگه به جز من و هیولا هست حالا حالم رو بهتر کرده. قراره با هم دوستای خیلی خوبی بشیم! تراپیستم یه بار بهم گفته بود چی حالتو خوب میکنه؟ هیچی یادم نمیومد. یه مه غلیظ افسردگی کل زندگیمو در بر گرفته بود. حالا که اون مه داره تموم میشه، تازه داره یادم میاد چقدر عاشق پرنده‌ها بودم! چقدر عاشق ویولن زدنم! چقدر عاشق کدنویسی ام. در نهایت، میخوام شروع کنم به بخشیدن خودم. خودمو میبخشم، برای اینکه روی تو زیادی حساب باز کرده بودم...

آقای ربات
چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

راضی

به دستور دکترِ روانپزشکم، یه شب آرامش پین شده رو نخوردم، خوابم کلا بهم ریخت! یه شب نصفه خوردم، هنوزم بهم خورده بود، دیشب کامل خوردم و دوباره خوابم اوکی شد. پذیرفتمش..! راضی شدم که این قرص رو من باید بخورم! به روزام نگاه میکنم. خیلی چیزا رو پذیرفتم و راضی شدم. مثلا من به همین که تو فقط توی خاطرم باشی راضی شدم. به اینکه هیچ دوستی ندارم. به اینکه گریه بازم قراره برگرده و قلعه سیاه بیوفته تو سیل! به اینکه هر چی لامپ روشن کنم نورش به جایی که باید نمیرسه و اونجا برای همیشه تاریک مونده! پذیرفتم. خط هایی که نوشتم رو میشمردم، یک دو سه چهار... هیولا چرا من همیشه به اینجا میرسم تصمیم میگیرم کلا پاک کنم و هیچی ننویسم؟ حس میکنم چرت و پرت نوشتم. چی بگم؟ دلم پره آخه. باید بنویسم. باید خودمو خالی کنم تا بتونم شب تا دیر وقت درس بدم و برنامه‌نویسی کنم. باید این سنگینی که رو قلبم حس میکنم رو کمی سبک‌تر کنم. من خوبم. من خوبم و راضی. پذیرفتم این وضعیت رو. البته این به این معنی نیست که فردا تلاش نکنم که بهتر از امروزم باشم...

آقای ربات
سه شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

برای اتاقم لامپ خریدم!

خودمو گول میزدم و میگفتم توی تاریکی نشستن باعث تمرکز میشه. خودم و ناراحتیامو پشت این دروغ قایم کرده بودم. اما حالا که این ناراحتی‌ها رو رها کردم، عصر پاشدم رفتم لامپ فروشی و بزرگترین لامپی که داشت رو برای اتاقم خریدم. بیشترین نور. تونستم اون فلشی که گم کرده بودم رو ببینم. تونستم نت‌های ویولن رو واضح‌تر ببینم. تونستم گرد و خاکی که روی کامپیوتر نشسته رو ببینم و پاک کنم. امروز برای اتاقم لامپ خریدم ولی در واقع این یه لامپ برای زندگیم بود. زندگی‌ای که حالا وقتشه دوباره به جریان بیاد...

آقای ربات
دوشنبه دهم آذر ۱۴۰۴
23:38
درحال بارگذاری..

آروم بخواب

قلعه بازم امشب طوفانی بود. وقتی هوا طوفانی میشه برق میره و تنها نور، نور شمع‌ها و مشعل‌هاس و بعضی وقتا رعد و برقی میزنه و برای نیم ثانیه نورش میوفته روی علی. علی میخ شده رو صندلی. هیولا کیوی پوست میکنه و داره تلویزیون تماشا میکنه. شاه سیاه درگیر حساب و کتابا و دخل و خرج هاست. بانوی قرمز پوش جدیدا رفته کلاس نقاشی با آبرنگ! داره ماه رو نقاشی میکنه! (بین خودمون بمونه، بلدم نیست!) رها شمع رو با شمع روشن میکنه و با سلیقه میچینه روی پیشخوان. آبی هم داره کتاب میخونه. فکر کنم دیزی دارکر رو از کتابخونه برداشت و رفت اتاقش. صدای خنده‌های هیولا میاد که داره به فیلم میخنده! هزار بارم دیده‌ها، ولی بازم براش تازگی داره انگار! همه توی قلعه دارن یه کاری میکنن. قرار هم بر همین شده. بانوی طلایی پوش به همه کار داده. به همه گفته بلند شین! و حالا نوبت علیه. علی که میخ شده روی صندلی و در مقابل حرفای بانوی طلایی پوش هیچ حرفی نداره بزنه. بانوی طلایی پوش دستاشو میگیره و بلندش میکنه. یه رعد و برقِ بزرگ اول نورش میتابه بعد صداش میاد. علی ناراحته، نگرانه، میترسه، اما وقتی خودشو توی آغوش میبینه همه چیو ول میکنه بره. چشماشو میبنده. مثل وقتایی که بستنی انبه میخوره و دندوناش درد میگیره! اما ایندفعه اون درد نیست. اون درد رفته. علی به چشمای بانوی طلایی پوش نگاه میکنه. با اینکه برق رفته و همه جا تاریکه اما چشمای بانوی طلایی‌پوش برق میزنه. تو دلش آروم داد میزنه "چه زیبا...!" ناگهان صدا میاد... انگار شاه سیاه رفته سراغ کلکسیون صفحه‌های اصلیش و یکی از مورد علاقه‌های بانوی طلایی‌پوش رو گذاشته... "بااااا صدای بی صداااا مثل یک کوه بلندددد مثل یک خواب کوتاه...." چه غم عجیبی هست تو این خوشحالی. بانوی طلایی‌پوش میگه "زندگی همینه :)" حالا آروم بخواب! من پشتتم...

آقای ربات
شنبه هشتم آذر ۱۴۰۴
23:0
درحال بارگذاری..

دروغگو دروغگو

خانم دکتر میگه نمیخوای بس کنی؟ یه نگاه به گوشی میکنم میبینم آلارم زده که تایم قرص "آرامش پین شده" رسیده. خانم دکتر شاید تنها آدمی باشه که اینقدر پیگیر کارا و حالمه. دلم نمیخواد بهش دروغ بگم. برام عزیزه. ولی از طرفی هم دلم نمیخواد ناراحت یا ناامیدش کنم. میگم باشه تا لبخندشو ببینم. هیولا که مثل همیشه رو دسته مبل نشسته میگه "الان یعنی از این به بعد میخوای مخفی‌کاری کنی؟" میگم "نمیدونم هیولا... تا جایی که بد نشه..." دلم آشوبه عین یه آتشفشان که هر لحظه ممکنه فوران کنه. حمیرا داره میخونه "عزیزِ رفته سفر؛ کِی برمیگردی؟" حمیرا اون دیگه قرار نیست برگرده ولش کن... هیولا؟ تنها بودن آدمو دروغگو میکنه یا دروغگو بودن آدمو تنها میکنه؟

آقای ربات
شنبه هشتم آذر ۱۴۰۴
0:15
درحال بارگذاری..

هاله سفید: تخیل یا توهم؟

به شکل تصادفی و عجیبی متوجه چیزی شدم. من دورِ بعضی آدما یه هاله سفید میبینم! اولا اینو میدیدم حس میکردم به خاطر آستیگمات چشمامه، اما حالا متوجه این شدم که فقط برای بعضی آدما این حالت رخ میده! مثلا یکیش تراپیستم. یعنی درواقع دیدن هاله سفید دورِ تراپیستم بود که باعث شد بیام این رو آزمایش کنم. توی یه کارگاه خودشناسی که مدرسش تراپیستم بود شرکت کردم و همونطوری که نور خورشید تابیده شده بود به کلاس، آدما رو نگاه میکردم. تک و توک دورشون هاله دیدم. یکیش تراپیستم بود. نمیدونم... شایدم دیوونه شدم :))

آقای ربات
پنجشنبه ششم آذر ۱۴۰۴
0:16
درحال بارگذاری..

کله کدو

یکی از انیمیشن‌هایی که بچه بودم میدیدم کله کدو یا Megamind بود. اول این انیمیشن نشون میده چطوری یه شخصیتِ بد شکل میگیره. با توجه ندیدن، با کمبود محبت و... کله کدو یه شخصیت بی‌آزار و خوبی هستش که دوست داره بقیه توانایی‌هاشو ببینن ولی وقتی این اتفاق نمیوفته تبدیل میشه به یه تبهکار! یه دیالوگی داره اولش که میگه "نخیر! برای بد شدن من انگار سرنوشت هم پارتی بازی کرد!" امروز وقتی ویولن تمرین میکردم، ویولنم بوی عطرِ عجیبی میداد! یهو یاد این انیمیشن و این دیالوگ افتادم. که چقدر زندگی من شکلِ کله‌کدو شد! دلم تنگ شد و گذاشتم دانلود بشه! کی تعیین کرده آدمای پیرِ 27 ساله نمیتونن انیمیشن ببینن؟!

آقای ربات
سه شنبه چهارم آذر ۱۴۰۴
0:54
درحال بارگذاری..

چانه‌گیر ویولن

من دو تا ویولن دارم، یکی که اول خریده بودم، چیز مبتدی و ساده‌ای بود که برای شروع خیلی همراهی کرد، از یه جا به بعد که تکنیکم بالاتر رفت این ساز جوابگوی من نبود! انگار یه راننده حرفه‌ای فرمول یک رو بنشونی پشت پراید! (حالا نه که من در حدِ یه راننده فرمولِ یک باشم!) پس برای همین پولامو جمع کردم و برای تولدم برای خودم ویولن حرفه‌ای تری رو خریدم. این ویولنم چانه‌گیرش (همونجایی که چانه رو میذاری روش!) خیلی اذیتم میکرد! کوچیک بود! لیز بود! ولی عوضش نکردم گفتم شاید یه چیزی میدونستن که اینو گذاشتن روش! شاید بهتره! اما دیگه امشب بازش کردم و چانه‌گیر ویولن قبلی رو به جاش گذاشتم. الان کیفیت ساز زدنم بهتر شد چون ویولن رو بهتر میتونم نگه‌دارم. وقتی چانه‌گیری که اذیتم میکرد رو باز کردم، پرتش کردم رو میز، بعد دیدم پشتش یه چیزی نوشته! الان برداشتم بخونمش دیدم پشتش حک شده ساخت آلمان، طراحی شده توسط Chauberi..! خلاصه یه چیز اصل هستش. اما چانه‌گیری که الان نصب کردم به ویولنم اصلا مارک نداشت! مشخص نیست کجا ساخته شده، کِی ساخته شده و.. اما من باهاش راحتترم! بعضی وقتا مهم نیست چقدر با اصالت باشی، اگر جای اشتباهی باشی، باختی و جایگزین میشی! و گاهی فوق‌العاده‌ای، بی‌نظیری، اصیلی... اما به چشم نمیای، تا وقتی که جایگزین میشی! اونجاس که پشیمون میشن. این نوشته رو دوباره بخون چون من درمورد چانه‌گیر ویولن حرف نمیزدم :)

آقای ربات
شنبه یکم آذر ۱۴۰۴
21:37
درحال بارگذاری..

قرصای بی اثر

هیولا اینبار قرصا رو از کجا گرفتی؟! "از همون داروخونه قبلیه؛ چطور مگه؟" هیچی انگار دیگه اینام اثر نمیکنن. "چرا مگه چی شده؟" بی‌قرارم، آشفته‌ام، حالم خوب نیست. حالم بده. هیولا هزار تا کار دارم و نمیدونم کدوم رو انجام بدم. از هر کاری یکم انجام میدم حوصله‌ام سر میره....

هیولا ور رفتن با مکعب روبیک رو میز رو تموم میکنه و میگه میخوای شعر بنویسیم؟ همیشه جواب داده و خوب نوشتی! یادت میاد همیشه بهترین شعراتو توی بدترین حالت‌ها نوشتی! "دلم میخواد ولی برای شعر نوشتن باید به اندازه کافی افسرده باشی، من افسرده نیستم الان!"

حتی همین نوشته‌ای که نصفشو تو نوشتی و نصفشو من هم مطمئن نیستم منتشر کنم تو وبلاگ یا نه... چه وضع عجیبیه. پاهام یخ زده، کل بدنم داره میلرزه، همزمان دارم عرق هم میکنم. نگام میوفته به نوتی که چسبوندم به گوشه مانیتور، نوشته "تو مامور به اقدامی؛ نه مسئول به نتیجه" گوشم پره از این همه حرفای روانشناسی زرد و این چرت و پرتا، سرمو میذارم رو میز و چشمامو میبندم. حال الانم اینطوریه که انگار دارم تلاش میکنم جیغ کشیدن 304 تا دختر رو ساکت کنم! انگار یه برگم که یه کرم داره میخورتش یا یه خونه در حال سوختنم که نمیتونه فرار کنه! حالم خوب نیست! لعنت به قرصای بی اثر... البته شایدم این اثرِشونه!

آقای ربات
پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴
22:12
درحال بارگذاری..

یکی هست!

دست چپم تیر میکشه از داخل جیب هودی محکم میگیرمش میگم طوری نشده هیولا خوبم بخدا. هیولا نشسته رو دسته صندلی و زل زده به دکتر. زیر چشمای خانم دکتر کلی اشک جمع شده! "الاناس که گریه‌اش بگیره‌ها" هیولا اینو میگه و همزمان سقلمه میزنه بهم. میگم میدونم! فقط نمیدونم چیکار کنم. چشممو میدوزم به پله‌هایی که خانم دکتر روی وایت برد کشیده. "وای نه! لطفا گریه نکن خانم دکتر! من ارزششو ندارم!" تو دلم میگم اینو. که بغض میترکه و میگه کوری؟! کوری نمیبینی این همه استعداد داری؟ کوری نمیبینی این همه کار و درآمد داری؟ کوری نمیبینی چقدر خوشتیپی؟ کوری نمیبینی چقدر خوشگلی؟ کوری نمیبینی چقدر قشنگ ویولن میزنی؟ کوری نمیبینی چقدر برنامه‌نویس خوبی هستی؟ کوری نمیبینی چقدر مودبی؟ کوری نمیبینی چقدر باسوادی؟ کوری نمیبینی چقدر باشخصیتی؟ اینجا که میرسه یه "ها؟" میگه که از جام تکون میخورم. همینطوری که به اشکاش که داره گونه‌هاشو طی میکنه نگاه میکنم و خجالت میکشم از اینکه داره به خاطر من گریه میکنه. میخوام بهش بگم "غلط کردم خانم دکتر..." اما زبونم انگار قفل شده. تیر آخر رو وقتی میزنه که میگه میدونی دارم به خاطرت یه دوره روانشناسی میبینم؟ همه تو رو فراموش کردن، من اینجام! میفهمی برام ارزش داری؟ 838 روز از آخرین باری که باور داشتم "یکی هست!" میگذره... تو که میدونی من "خیلی بد و عمیق باور میکنم" مطمئنی که اینا رو بهم میگی؟ تمام افسردگی‌هامو از تراس طبقه سوم پرت میکنم پایین و میگم "باشه خانم دکتر، من بلند میشم فقط تو رو خدا گریه نکن!" یه آن وسطِ اون همه خیسی‌ِ روی گونه‌ها، یه لبخند قشنگ‌تر از طرح و نقش‌های قالی اتاق درمان میشینه رو صورت خانم دکتر و میگه "مرسی!" حس میکنم میشناسمش... حس میکنم خیلی وقته میشناسمش! حس میکنم خیلی بهش نزدیکم. انقد که میشه بهش تکیه کنم. تک تک حرفاشو باور کنم و بدونم اگه هیشکی نیست "یکی هست!"

آقای ربات
دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴
0:47
درحال بارگذاری..

درد به درد

این روزا فیلم ترسناک میبینم! میخوام بترسم ولی نمیترسم! ترسناک‌ترین فیلما رو دیدم بلکه ذهنم مشغول بشه ولی انگار نه انگار... این روزا دارم یه زبان برنامه‌نویسی سخت رو یاد میگیرم! نمیدونمم چرا..! دارم خودمو عذاب میدم. وسط این همه کار و پروژه و مشغول بودن، یه کار تحلیلی خیلی زیاد و سخت رو هم قبول کردم! ترسناکی و عذاب و سختی همه اینا، از نبودن تو که بیشتر نیست. هست؟ نیست... خلاصه شدم مثل اون روزا که "از درد به درد فرار میکردم"... خیلی یهویی امروز یاد این افتادم که میگفتی امیدوار باش! آدم به امید زنده‌اس... چقدر این جمله‌ات منو آروم میکرد! حالام با اینکه یک میلیون سال گذشته از رفتنت، من هنوز امید دارم یه شب برگردی و بیای و بگی "میدونم خیلی خراب کردم ولی میشه بذاری درستش کنیم؟" و بذارم...

مسلمانان عقیده دارن یه روزی امام زمان میاد، مسیحی‌ها امید دارن یه روزی عیسی میاد، زرتشتی‌ها امید دارن سوشیانت میاد، بودایی‌ها میگن مایتریه میاد، هندو‌ها میگن کالکی میاد، همه عقیده دارن یکی میاد که صلح برقرار میشه و جهان نو میشه. حالا ازشون این امید رو بگیر! چی میشه؟ دیگه چه دلیلی برای زندگی میمونه؟ حالا کاری به بقیه ندارم اما...

اما امید من تویی...

آقای ربات
جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴
0:36
درحال بارگذاری..

روزِ گریه

امروز گریه کردم. امروز زیاد گریه کردم. امروز خیلی گریه کردم! اصلا امروز تونستم گریه کنم! خیلی خوشحالم! کسی از گریه کردن خوشحالی میکنه هیولا؟ هیولا میگه هر چیزی منو خوشحال کنه خوبه! چون روی یه استیک نوت نوشتم "ناتینگ کَن خوشال می!" و زدم کنار مانیتور. نمیدونم چی شد... یهو بغضم ترکید و کسی هم که خونه نبود! بالشت خیس شد، نامه‌هایی که برام نوشته بودی خیس شد، اون یه تار مو فرفریت ولی کاریش نشد! اونو خیلی مراقبم. عکسات پشت صفحه گوشی خیس شد... برای همه چیز گریه کردم چون دیگه مشخص نیست دفعه بعدی کِی باشه که بتونم گریه کنم! برای تو گریه کردم، برای خودم گریه کردم، برای اون کلاغی که پریروز نشست رو سیم برق و برق گرفتش و مُرد گریه کردم. برای کدهایی که پر از باگ‌ان گریه کردم. برای پروژه‌های عقب افتاده‌ام گریه کردم. برای اینکه تراپیستم مریض شده و اذیت میشه گریه کردم. برای زندگی‌ای که با تو چقدر خوب بود گریه کردم! برای گذشته‌ام که چقدر آدما اذیتم کردن گریه کردم، برای اینکه تمرینای ویولن این هفته خیلی سخته گریه کردم! خلاصه دیگه سرت رو درد نیارم.. اگر بخوام ادامه‌شو بنویسم تا صبح طول میکشه...

الان هم غرق اضطرابم. پاهام یخ زده، دستام عرق میکنه. بی قرارم. میدونی؟ حس میکنم انگار تو افتادی توی دردسر و داری صدام میزنی و من باید بیام کمکت کنم! یا مثلا حالِ تو هم بده و داری گریه میکنی، دلم میخواد بیام آرومت کنم! آشفته‌ام... از آدمِ آشفتهِ‌ی افسرده‌ای که یکمم خیال‌پردازیش قویه، هر کاری بر میاد! مثلا اینکه الان داره تو رو توی اتاقش میبینه! نشستی رو صندلی مشکیه، پتو بنفشه رو کشیدی دور خودت میگی پاشو پاشو این بخاری رو روشن کن یخ زدم!

آقای ربات
چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴
23:52
درحال بارگذاری..

معادله ترسناک

هیچوقت از حل معادله‌ها خوشم نمیومد! مفهومش رو دوست داشتما... اما از حل کردنشون فرار میکردم. تا یه خط میام وبلاگ بنویسم آلارم قرص خوردن صداش در میاد! قرص خواب رو که میخورم ادامه میدم... اره داشتم میگفتم... رفت و رفت تا که تو اومدی! تو خودت اومدی.. و الان که رفتی معادله‌ای که شکل گرفته رو کم کم دارم حل میکنم. با خودت گفتی میرم اون شوق و ذوق و احساسش رو خرجم میکنه، یه مدت تنها نیستم، تازه اگرم خوشم نیومد کنکور رو بهانه میکنم و میگم چون قبول نشدی منم میذارم میرم! اونم فکر میکنه تقصیر اون بوده! اون کوتاهی کرده. هیچوقت به این فکر نکرده بودم. تا همین امشب. یهو دیدم چقدر make sense کرد... چقدر تو خوب بلد بودی معادله بچینی و چقدر من ساده بودم که به این فکر میکردم از تمام معادله‌های دنیا میتونم به تو پناه ببرم و آروم بشیم! چه میدونستم تو خودت ترسناک‌ترین معادله رو برام نوشتی... دستام از نوشتن ادامه این متن بی میلی میکنن. زبونم چسبیده به فک بالام و هیچ حرفی دیگه برای گفتن ندارم. چقدر امشب تاریکه! همیشه تاریک بود ولی امشب یه جور عجیب و عمیقی تاریکه!

آقای ربات
سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴
0:16
درحال بارگذاری..

که انگار وجود نداشتی!

یادمه بچه که بودم، یه شب خونه مامان بزرگم بودیم، مامان ماکارونی پخته بود. نشستیم سر سفره، من و آبجیم و دایی هام و ... مامان برای همه کشید. البته نه برای همه! همه به جز من! همه شروع کردن به غذا خوردن به جز من! هیچوقت یادم نمیره با ترس و بغض گفتم "مامان پس من چی؟..!" مامان منو یادش رفته بود... نوروز امسال هم تقریبا اینطور اتفاقی افتاد! رفتیم عید دیدنی خونه خاله‌ام و هیچکس، تکرار میکنم واقعا هیچکس توی اون مهمونی باهام حرف نزد! منم یکم دیدم همه مشغول حرف زدن با هم شدن، یه گوشه نشستم و گوشیمو برداشتم و رفتم توش و تا آخرش همینطوری طی شد. انگار تو اون خونه همه منو فراموش کرده بودن! خاله‌ام، خواهرم و بقیه! چرا اینا رو جدا نوشتم؟ چون ازشون انتظار داشتم :)) امشب میون خستگی‌های روز و اثرِ بی‌حالی قرصای آرامش‌بخش باز یادِ تو افتادم. تو هم همین کارو کردی! یه جوری گذاشتی رفتی که انگار من از اولش برات وجود نداشتم! من کش‌ِ مو هایی که برام خریدی و خراب شدن رو هم نمیتونم بندازم دور! اما تو چی... امشب حس میکنم از همه چی دورم. از تو که زیاد، از خانواده‌ام انقد دورم که منو نمیبینن، از اتاق درمان دورم، از حالِ خوب دورم، از زندگی و حسِ زنده بودن دورم... زیاد دورم...

هیولا تو چیزی نمیخوای بنویسی؟ هیولا بازی گربه‌های انفجاری رو آورده میگه بیا بازی کنیم! ول کن هیولا امشب حوصله بازی ندارم...

آقای ربات
یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴
23:23
درحال بارگذاری..

تو، تو، تو ها

امشب تو پیاده‌رو یهو متوجه یه چیزی شدم، یه خانومی با پالتوی قرمز جلوتر از من راه میرفت. فرفری بود مشخص بود. یه تار موش افتاده بود بیرون. یه آن دلم هررری ریخت! با خودم گفتم نکنه تویی! گوشیمو درآوردم مپ گوگل رو آوردم چند بار زدم رو به روز رسانی موقعیت فعلی دیدم نه... هنوز اونقدر پیاده‌روی نکردم که برسم خونه‌تون! هنوز تو شهر خودمونم! همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. سرعت قدمام بیشتر شد و ازش رد شدم. اون دستفروشی که توی خیابون امام شکل تو بود بساطش رو بست انگار و رفت! چند باری به لوازم تحریری سر زدم اونجا هم یکی شبیهت بود... اونم دیگه نیست! گم شدم توی تو. غرق شدم توی تو...

جلوی یه شیرینی فروشی وامیستم تاکسی بگیرم برگردم خونه. هیولا نگاه میکنه به نقشه و میگه اوو این هنوز فاصله داره با ما. تا برسه میای یکم شیرینی بخریم؟ هوس کردم! نگاش میکنم و میگم کارد بخوره به شکمت! یه جعبه شیرینی لطیفه دست هیولاس و کنار خیابون واستادیم. چه هوا خوبه! از اون هواها که نوک بینیت یخ میزنه! ماشین میرسه. هیولا میشینه پشت و شیرینی باز میکنه میخوره. من جلو میشینم و کمربند نمیبندم. چشمامو میبندم. کل شهر میره رو به تاریکی. همه جا یخ میزنه. همه جا شب میشه. شب بخیر هیولا...

آقای ربات
شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴
23:39
درحال بارگذاری..

شروع تجربه‌های جدید و پایان دادن به...

به حرف تراپیستم گوش میکنم و در حال تجربه‌های جدید هر چند کوچیک‌ام. مثلا به جای موسیقی گوش دادن، آرشیو گل‌ها رو پیدا کردم:

https://www.golha.co.uk/

و اینو گوش میکنم. بعضی وقتا میگم اگر دست به چنین تجربه‌ای نمیزدم، بعضی حس‌ها، بعضی صداها رو هیچوقت نمیشنیدم یعنی؟! چه خوب شد که تجربه کردم... و از طرفی دارم به یه سری چیزا پایان میدم، مثلا نگاه از بالایی که داشتم و آدما رو دسته‌بندی خوب/بد میکردم! اصلا من خودم مگه کی‌ام؟ که دنبال مقصر باشم، که قضاوت کنم، که برچسب بزنم روی آدما... پس پروژه پروفایل آدم سمی رو پایان دادم. من باید خیلی بهتر از اینها باشم. خیلی دقیق‌تر از اینها باشم... درسته توی یه جنگل تاریک خودمو گم کردم و نمیدونم کدوم وری حرکت کنم، اما از خودم جدا شدم و از جنگل جدا شدم و دیدم بالاخره از هر طرف حرکت کنم یه روزی از این جنگل میزنم بیرون. راه خودمو پیدا میکنم... پیدا میکنم...

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
18:27
درحال بارگذاری..

کلاب 27

این هفته چهارشنبه نداشت! اینو که مینویسم هیولا اخماشو در هم میکنه میگه "باز شروع کردی؟!" بیخیال هیولا! هر دو مون میدونیم تولد من مبارک نیست! خودت که اونجا بودی دیدی وقتی بیدار شدم پدرم مرده بود! خودت که دیدی توی چه وضعی دیدمش... کنارِ اون خوابیده بودم من... هیولا که ساکت میشه میام ادامه متن رو بنویسم. چی میخواستم بگم؟ آهان... در مورد کلاب 27 یا C27 میخواستم بنویسم. کلاب 27 به گروهی از هنرمندان و موسیقی‌دان‌های مشهوری گفته میشه که همگی در سن 27 سالگی از دنیا رفتن، معمولا به شکلی تراژیک: اعتیاد، خودکشی یا حادثه‌ای مشکوک. برایان جونز، جیمی هندریکس، جنیس جاپلین، جیم موریسون، ایمی واینهاوس افسانه‌ای! همشون توی 27 سالگی زندگی‌شون تموم شده. برای همین بین موسیقی‌دان‌ها و هنرمندان عدد 27 یه عدد نفرین شده‌اس! انگار توی 27 سالگی، اوج تنهایی و فشار و بحرانه! و من فکر میکنم چیزی که ایمی واینهاوس توی Back to Black نوشت و خوند رو منم دارم تجربه میکنم و بهش رسیدم و امروز منم 27 رو تموم کردم :)

آقای ربات
پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..

کدون پایان

بعد از حدودا دو سال قرص خوردن و دو و نیم سال نشستن توی اتاق‌های درمان، اینو پذیرفتم که تو منو نمیخواستی. این نخواستن ناشی از ناکافی بودن من نبوده. من هر چیزی بودم تو باز هم منو نمیخواستی. اگه یه پنت‌هاوس توی تهران داشتم یا اگه خارج از کشور بودم با یه شغل و موقعیت عالی یا اگر از اینی که هستم هم پایین‌تر بودم روی حسِ تو نسبت به من تاثیری نداشت. همونطور که برای خانواده‌ام ناپذیرفتنی‌ام. من تمام 12 سال تحصیل مدرسه‌ام رو شاگرد اول شدم تا نشون بدم چقدر باهوش‌ام اما هیچکس بهم نگفت آفرین! اون همه استعداد تو موسیقی، استعداد تو کامپیوتر، استعداد توی رباتیک، اون همه اختراع، اون همه مقام‌های مختلف توی مسابقات، مستقل شدن توی سنی که هم‌سن‌هام توی اوج نیاز به خانواده بودن، هیچکدوم انگار رنگی نداشت برای خانواده‌ام. اونا بازم بقیه رو ترجیح میدادن به من! 27 سال برای این خانواده تلاش کردم که به چشم بیام، 7 سالش رو هم برای تو خواستم هر روز ثابت کنم آدم امنی‌ام. بلدم زندگی کنم. بلدم برای عشق‌مون بجنگم و قبول نکردی :) توی زیست‌شناسی یه اصطلاحی داریم به اسم کدون پایان، یعنی از اونجا به بعد سلول میفهمه دیگه استوپ کنه و همانندسازی رو ادامه نده. من امروز 10 آبان 1404 خورشیدی، به کدون پایان رسیدم. برای همه چیز...

آقای ربات
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴
21:7
درحال بارگذاری..

من آدمِ بدی بودم...

چند شبه دارم یه آدمی رو خواب میبینم که اینجا در موردش نوشتم! وقتی بیدار میشم حس بدی دارم. حس بدی دارم از اینکه بیدار شدم! من توی خواب حالم خیلی بهتره پس اصلا چرا باید بیدار بشم؟! وقتی بیدار میشم میبینم لپ‌تاپ و گوشی و همه چی روشن و یهو بیهوش شدم و خوابم برده! یاد اون دوستم میوفتم که میگفت ببخشید از خستگی بیهوش شدم و نتونستم جوابتو بدم! به این فکر میکنم نکنه واقعا مثلِ الانِ من بوده و من الکی فکر کردم بی‌ارزشم براش و اون دوستی رو تموم کردم؟ بعد از اون خوابم نمیبره، لپ‌تاپ رو باز میکنم سریال ببینم، توی سریال یه خانومی یه لبخندی میزنه که یاد یکی از دوستایی میوفتم که اون زمانا خیلی داشت تلاش میکرد من بیخیالِ تو بشم و خودمو اذیت نکنم (قبل از اینکه بیای بگی دوسم داری!) و من اونو به خاطر تو دور کردم از خودم به خاطر یه سری دلایل الکی که الان بهشون فکر میکنم واقعا خیلی بد همه چیو تموم کردم. من خیلی از دوستی‌هامو بدون اینکه صحبت کنم بدون اینکه تلاش کنم برای درست کردنش، از دست دادم. حالا یا من حرف نزدم، یا طرف مقابلم حرف نزد. اما از اینکه فکر کنم کوتاهی از من بوده، اذیت میشم. این اورثینک‌ها اونم ساعت 3 و 33 دقیقه شب که از خواب بیدار شدی کار خوبی نیست! سعی میکنم حواسمو به سریال پرت کنم اما نمیشه پس سریال رو میبندم میرم یه کدی چیزی بنویسم... اصلا برام مهم نیست چی بنویسم پس API واتس‌اپ رو برمیدارم، یه برنامه‌ مینویسم که پیشبینی وضع آب و هوای فردا رو برای دوستام هر روز بفرسته. وقتی میرم واتس‌اپ رو فعال بکنم عکس تو رو میبینم... آخ... گل بود به سبزه نیز آراسته شد! ولی خب حداقل اینو میدونم که برای تو یکی تمامِ تلاشمو کردم و هرررر کاری فکر کنی انجام دادم که بمونی. هیولا هم رو صندلی خوابش برده اونجا بیدار میشه میگه "اگر فکر میکنی آدم بدی هستی، پس آدم بدی هستی" فکر میکنم درست میگه...

آقای ربات
جمعه نهم آبان ۱۴۰۴
23:35
درحال بارگذاری..