وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

پروژه یک تسک یک لبخند

حدودا دو روز قبل، یهویی دلم خواست که یکی از ایده‌هایی که همیشه تو سرم بود رو عملی کنم. ساختن یه اپلیکیشن تو دو لیست، ولی یکم متفاوت تر. توی این اپلیکیشن میتونی بیای برای یه کار، اسم بنویسی، اهمیتش رو مشخص کنی، دسته بندی رو مشخص کنی و اضافه کنی. بعد که انجامش بدی، بر اساس اهمیتی که داره، لبخند هدیه میگیری! بعد بخش آمار داره که امروز اینقدر لبخند کسب کردی، دیروز اینقدر بوده و... و طی دو روز تقریبا یه نسخه نهایی ازش توی گیت هاب گذاشتم و الان دارم ازش استفاده میکنم! هیچ تو دو لیستی نبود که منو راضی نگه داره! تا اینکه یکی برای خودم نوشتم. حالا اینجا میذارم لینکش رو اگر کسی خواست ازش استفاده کنه.

https://github.com/imrrobat/one-task-one-smile

آپدیت: این پروژه رو به شکل نرم‌افزار درآوردم که کسی خواست توی ویندوز بتونه راحت اجراش کنه، از لینک زیر دانلود کنید:

نسخه 1.5.3 -> چی اضافه شده؟ نمودار به بخش آمار اضافه شده :)

https://my.files.ir/drive/s/JLtMeRVY9M7n00exKWa6uhaXy3aowm

آقای ربات
دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴
23:56
درحال بارگذاری..

محاکمه بزرگ

دیوارهای تالار اصلیِ قلعه سیاه از نو رنگ شدند و مشعل‌هایی نو به فاصله یک متر و سی و سه سانتی متر از هم روی دیوارها نصب شدند. سر میزِ درازی بانوی طلایی پوش با یه لباس طلایی رنگ که با کفش و موهاش سته ایستاده و سمت چپش شاه سیاه، سمت راستش بانوی قرمز پوش، کنار بانوی قرمز پوش، علی، کنار شاه سیاه، هیولا نشسته و تمام "من"های دیگه جنگل سیاه نشستن. اسم این میهمانی "جشن شروع پاییز" هستش اما علی تو دلش یه اسم دیگه براش گذاشته: "محاکمه بزرگ" چون بانوی طلایی پوش دنبال مقصره. کسی که نمیذاره کارها درست جلو بره. کسی که داره سنگ میندازه جلو پای همه. اضطرابی توی زانوی تمام من‌ها نشسته به جز هیولا! هیولا پیش‌بند غذا خوری بسته و گرسنه‌س! تمام من‌ها از بانوی قرمز پوش و شاه سیاه تا پایین رتبه‌ترینا بازجویی میشن و جواب پس میدن. آخرش آقای ایکسِ پر اراده (و پر افاده) با موهای جوگندمی و کت و شلوار طوسی، بلند میشه و کیفش رو میذاره روی میز، اجازه میگیره و یه پیشنهاد میده. بانوی طلایی پوش راضی میشه یک فرصت دیگه به اجتماع "من ها" بده. شام سرو میشه - "ولینگتون گوزن" - هیولا دو لپی میخوره و گاهی که جهت نگاهش برعکسِ جهتِ نگاهِ علی میشه بهش یه چشمک مخفیانه میزنه. بانوی قرمز پوش داره خیلی ریز به کفشای بانوی طلایی پوش حسودی میکنه! ولی نگران نباش بانوی قرمز پوش! تو هم اندازه بانوی طلایی پوش خوش‌پوش و خوشتیپی! پیانیست داره خیلی آروم و نرم ملودی "شب بود بیابان بود" رو مینوازه. لیوانِ خونِ شاه سیاه به نشانه صلح میخوره به لیوانِ نوشیدنیِ بانوی طلایی پوش... چه ضیافت شاهانه‌ای تدارک دیده شاه سیاه. بعد از صرف شام؛ شاه سیاه، بانوی قرمز پوش و هیولا، بانوی طلایی پوش رو بدرقه میکنن تا دم در، علی توی دلش بانوی طلایی پوش رو صدا میزنه... "خانوم دکتر؟"، اما بعد یه مکث میکنه و میگه "هیچی". بانوی طلایی پوش بازم قراره بیاد توی قلعه سیاه. امیدوارم که بیاد :) حالا موقع برگشت به قلعه همه دارن توی حیاط قلعه سیاه قدم میزنن، یه آقایی که ظاهرا یکی از "من" هاس، یه ماسک خرگوش زده، یه جا علی رو تنها گیر میاره و میگه اگه در مورد اون حرف که تو دلش بوده به بانوی طلایی پوش یا کسی دیگه بگه، اونو میکشه. وقتی میره هیولا با دو ثانیه تاخیر خودشو میرسونه به علی و میپرسه باز تهدیدت کرد؟ علی میگه نه چیز مهمی نبود :)

آقای ربات
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
22:12
درحال بارگذاری..

امروز صبح که من مرده بودم.

امروز صبح که بیدار شدم، صبحونه که خوردم، نشستم پای سیستم و یه صفحه گوگل داک باز کردم، چند تا تب مختلف توش ساختم، کتاب‌هایی که خریدم بخونم ولی نخوندم، سریال‌هایی که نصفه دیدم، پروژه‌هایی که نصفه موندن، کارهایی که دلم میخواد انجام بدم، کارهایی که دلم نمیخواد ولی باید انجام بدم! چک لیست مهاجرت و... همه رو اضافه کردم، بعد نشستم یکی یکی پای تکمیل کردنشون. از توی قفسه کتاب، لیست تمام کتاب‌هایی که خریدمشون ولی نخوندم رو درآوردم و نوشتم، فکر میکردم بیشتر باشن ولی 18 تان کلا، تصمیم دارم از الان تا آخر سال همشون رو بخونم. گذاشتمشون یه جای دم دست که چشمم هی بهشون بیوفته. چند تا دفتر خالی پیدا کردم، من اعتیاد عجیبی دارم به دفتر خریدن! هر چی بیشتر میخرم حس میکنم کم دارم، حس میکنم یه چیزایی هست که باید بنویسم ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چی‌ان. اونا رو هم گذاشتم دم دست تا سر فرصت برای هر کدوم یه موضوع پیدا کنم. جامدادی رو میزم رو مرتب کردم، خودکارهایی که نمینویسن ولی نگهشون داشته بودم چون خوشگل بودن رو انداختم دور. موقع جاروبرقی کشیدن متوجه یه سری چیزای سیاه رو فرش شدم، ریز که شدم دیدم موهامن! ریختن و چسبیدن به فرش. جاروبرقی نمیتونست بکشه توی خودش، پس یه آدامس برداشتم جوییدم، جوییدم، جوییدم، بعدش چسبوندم هرجایی که مو بود، موها رو هم از فرش تمیز کردم. قرص ظهر رو که خوردم، عین آدمایی که مجبورن خوب باشن نشستم پشت سیستم و فایل‌های سیستم رو مرتب کردم. یه سری جاها هست که خیلی نامرتبه! اونا رو هم توی اون گوگل داک نوشتم که بهشون رسیدگی کنم. چراغ مطالعه‌ام رو زدم به شارژ. حیفه چیزی که خریدم رو استفاده نکنم. شبا قبل خواب یه ساعت بشینم باهاش کتاب بخونم! خواهرزاده‌ام صداش میومد همش مامانشو صدا میزد میشه بیای کفشامو پام کنی؟ من یاد اون لحظه‌ای افتادم که خودم بچه بودم هیچکس بهم کمک نمیکرد کمربندم رو ببندم و آخرش بابام کلافه شد از هی گفتنام، اومد کمربند رو با قیچی دو تیکه کرد و یه سیلی هم گذاشت رو گونه قرمزم که از سردی پاییز قرمز بود و قرمز تر شد! خیلی قرمز شد! اندازه تمام قرمزهایی که اینجا نوشتم. وقتی این خاطره عین یه فلاش بک از جلو صورتم رد شد، صداش زدم و اومد تو اتاقم و بهش یاد دادم چطوری کفشاشو بپوشه. بعد یه سری پادکست که همیشه دلم میخواست بهشون گوش بدم رو جدا کردم لینکاشو گذاشتم توی یه پوشه توی اپلیکیشن raindrop که مواقعی که توی اسنپ نشستم زل زدم به زمین‌های سبز که کم کم دارن زرد میشن، اونجا گوش کنم. اپ raindrop یه اپلیکیشنه برای نگه داری لینک‌ها.. چیز به درد بخوریه. یه دفترچه و یه خودکار مشکی گذاشتم رو میز کنار صفحه کلید، که هر موقع از تو یادم اومد اونجا بنویسم، برای ساعتِ ثابتِ سوگواری در هفته. خیلی ساکت بودم امروز. همش داشتم به پیانو بی‌کلامی که پخش میشد گوش میکردم. امروز صبح که من مرده بودم، بلند شدم دستمو دراز کردم سمت جنازه‌ام و گفتم پاشو مرد، اتفاقیه که افتاده، پاشو باید ادامه بدیم...

آقای ربات
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
18:15
درحال بارگذاری..

تو نباید حالت بد باشه!

هوا کم کم داره سرد میشه. من عاشق پاییز و زمستونم. میتونم توی تاریکی و سکوت لپ تاپ رو بردارم ببرم زیر پتو و به صدای بارون یا برف یا باد گوش بدم! حالا فعلا که خبری از بارون و برف نیست ولی کامپیوتر رو خاموش میکنم و لپ تاپ رو بغل میکنم و پیچیده میشیم به پتو! امروزم با کلی کار عقب افتاده تموم شد. عیبی نداره. فردا بهشون میرسم. برای 763 امین بار میزنم زیر قولم و پروفایلت رو چک میکنم. توی بیو نوشتی "خواستم آسمان باشم..." تو دلم میگم باشه... آسمان باش. اینستات رو چک میکنم. یه پروفایل عکس مشکی گذاشتی و توی بیو به انگلیسی نوشتی بسپرش به خدا، با سه تا نقطه تهش! توی عکسی که توی واتس اپ داری هم به نظر ناراحتی... چیه؟ چیزی شده؟ لطفا نگو که حالت بده. نگو حالت بده. تو منو گذاشتی رفتی که حالت بد باشه؟ یعنی حال بد رو به من ترجیح دادی؟ انقد بد بودم؟ کم بودم؟ پس نه.. تو نباید حالت بد باشه. هیولا میگه من مثل نون خامه‌ای‌ام.. نگاش میکنم میگم منظورت چیه؟ میگه "نون خامه‌ای خیلی خوبه! هیچ نقصی نداره! اما بعد از هیفدهمین نون خامه‌ای که میخوری دلت رو میزنه. تو انقد خوب بودی براش که دیگه نتونسته تو رو هضم کنه!" به تشبیهش لبخندی میزنم و توی تاریکی با هزار زحمت نیم‌فاصله رو پیدا میکنم تا بنویسم نون خامه‌ای! هوا کم کم داره سرد میشه. پاییز داره میرسه. 20 مهر داره میاد، 12 آبان میاد، 14 آبان میاد، 6 آذر میاد و کلی روز دیگه... تو نباید حالت بد بشه... لطفا... کم کم هوا زودتر تاریک میشه. امیدوارم از اون کوچه تاریکه که رد میشدی میترسیدی بهم زنگ میزدی که تنها نباشی، حالا بتونی رد شی. یا اصلا شب نشده خودتو برسون خونه. بذار خیالم راحت باشه که حداقل تو توی این "رفتن" بُردی! هیولا میگه "مطمئن باش نبرده!" ولی بذار اینطوری فکر کنیم لااقل تو منو با چیز بهتری عوض کردی... نوشتن این حرف اصلا کار آسونی نبود ولی تو نباید حالت بد باشه خدای فرفریِ من. تو یادت رفت، ولی من هنوز سر قولم هستم که مراقبتم. همیشه...

آقای ربات
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
0:0
درحال بارگذاری..

مستقل بودن خوبه یا بد؟!

من از زمانی که زندگی برام شروع شد، دیدم باید مستقل باشم. لذا هیچوقت از اون یکی حالت یعنی وابسته بودن خبر ندارم! نمی‌دونم اون بهتره یا این. اما از ۴ سالگیم که دیدم هیچکس کمکم نمیکنه کمربندم رو ببندم. توی صف مدرسه وقتی اولیا میومدن دست بچه هاشون رو می‌گرفتن و میرفتن تو کلاس، من کیفمو برداشتم و تنها رفتم. اون روزا که تنها تنها هم کار میکردم کتاب کنکور بخرم هم با کلی جنگ درونی و بیرونی دست و پنجه نرم می‌کردم. زمانی که هیچکس نفهمید من اصلا شهریه دانشگاه رو چطوری میدم؟! پول ارتودنسی از کجا میاد؟ شهریه کلاس ویولن چطوری جور میشه؟! توی تک تک این لحظات و هزار لحظه دیگه مستقل بودن رو حس کردم و می‌خوام بگم از مستقل بودن متنفرم! نه به خاطر اینکه کمک لازم داشته باشم. بلکه به خاطر اینکه هیچکس نپرسید چطوری...؟ که تعریف کنم زندگی داره بر من چطوری میگذره... مثلا به مامان گفتم جراحی دندون دارم امروز عصر، گفت آها! خوبه ‌..! نپرسید چرا؟ با کی میری؟ ساعت چند؟ پولشو داری؟ سوال ها مهم نبود. جواب ها مهم بود که تعریف کنم خودم پولشو دارم! که تعریف کنم خودم میتونم تنها برم! شاید اگر از همون سال ها، چنین سوال‌هایی بودن که جواب بدم بهشون، الان خودم رو بیشتر باور داشتم. خودم رو فرد با ارزش تری می‌دیدم. نه که الان هر چقدر بیشتر کار میکنم انگار بیشتر حس ناکافی بودن دارم. یا تو حال بدی ها، هیچکس هیچی نپرسید! لابد تو دلشون گفتن از پسش بر میام! درسته... برمیومدم اما اونجا، زمانِ این بود که به یادم بیارید چقدر قوی ام...

پس نه... نه آقا! مستقل بودن اونقدرا هم خوب نیست...

آقای ربات
پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴
1:3
درحال بارگذاری..

گرگ

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...

- فریدون مشیری

آقای ربات
سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴
22:45
درحال بارگذاری..

حمله‌های هراس

از صبحه که دارم حمله‌های هراس زیادی رو تحمل میکنم. نمیدونمم چرا. نمیدونم چی شده. اگر داری این نوشته رو میخونی لابد تو دلت میگی مسئولش تو نیستی! آره باشه مسئول هیچی تو نیستی. کچل کردی منو. از الان تا یه مدت نامعلومی شما مسئول هیچی نیستی خب؟ اگر داری میخونی همینجا اصلا صفحه وبلاگ رو ببند و برو پی زندگیت. حمله هراس یا حمله وحشت یا پنیک اتک، یه حالت ناگهانیه که طی 5 تا 30 دقیقه رفته رفته شدیدتر میشه تا به اوج خودش میرسه. تو این حالات بی قراری، آشفته‌ای، حس خفگی داری، نفس کشیدن‌ها تندتر میشه، بیحالی، تمرکز نداری، دست و پاهات میلرزه یا سست میشه یا سرد میشه، کف دست و پاهات عرق میکنن و حس میکنی هر لحظه ممکنه بمیری! یه موج شدیدی از افکار مزاحم و پراکنده هجوم میارن به سمتت، صداهای اضافی که نمیدونی از کدوم سمت مغزت میاد مثل میخ میشه و انگار یه دختر عصبی با موهای بلند، اون میخ رو برداشته رو دیوارای مغزت قرچ و قرچ یادگاری مینویسه. ستاره میکشه. عدد مینویسه. چوب خط میکشه. و من از صبحه دارم با اومدن و رفتن این حمله‌ها سر میکنم. امروز روز عجیبیه. یعنی بود. البته هنوز خیلی مونده تا خوردن آرامش پین شده. بعدش، بعد از یک ساعت که قرص اثر کرد، به خواب میرم. به امید اینکه غصه ها هم بخوابن...

آقای ربات
دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴
22:41
درحال بارگذاری..

نامعلوم الحال!

حالم خوب نیست! تا حالا شده حالتون خوب نباشه و ندونید چرا؟ من هر وقت حالم خوب نیست میشینم مینویسم. مینویسم حالم خوب نیست چون این مشکل هست، حالم خوب نیست چون پولم کمه، حالم خوب نیست چون فلان اتفاق نیوفتاده، حالم خوب نیست چون فلان حس رو دارم. اما الان که شروع کردم به نوشتن میبینم هیچ چیزی نیست. این خیلی بده! انگار درد داری ولی نمیدونی کجاته! انگار توی یه جنگل تاریک گیر افتادی و یکی دنبالته ولی نمیدونی کدوم سمتی فرار کنی! این نامعلوم الحال بودنی از هر حال بدی‌ای بدتره! انگار وسط یه کلاس شلوغ ام که معلم هنوز نیومده و همه دارن سر و صدا میکنن. انگار4 سالمه و توی یه بازار شلوغ مامانم رو گم کردم! انگار توی یه چاله قایم شدم و تانک دشمن داره بهم نزدیکتر میشه. انگار از یه دره پرت شدم پایین و نمیدونم نگران افتادن روی کاکتوسا باشم یا نگران خودِ سقوط کردن...!

آقای ربات
دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴
13:54
درحال بارگذاری..

به وقت سوگواری این هفته

نصف قمقه رو با کمک یه قرص آرامش پین شده قورت میدم. از حالا تا یک ساعت دیگه وقت دارم که برای تو، برای خودمِ کنارِ تو سوگواری کنم. تجویز تراپیستمه. هفته‌ای یک ساعت گریه و زار زدن برای تو! دعای موقع سحری رو پخش میکنم. خیلی غمگینم میکنه. یاد اون روزا میوفتم که با تو بیدار میشدم برای سحری خوردن و روزه گرفتن! بعدشم تا صبحش درس میخوندیم برای کنکور و بعد میخوابیدیم تا عصر، دوباره عصر بیدار میشدیم و درس میخوندیم تا سحری بعدی. ویس‌هاش هنوز هست که چطوری این برنامه رو برام توضیح میدادی! قرار بود دکتر شیم..! از اون روزا سالهاست که میگذره، دیگه برای سحری بیدار نمیشم... هر جا صدای دعای سحری میاد، از درون آوار میشم. غمگینم میکنه. عمیقا غمگینم میکنه. هیچکس نمیدونه وقتی این دعا رو پخش میکنم در حال تجربه یکی از بدترین حالاتمم. اما چه میشه کرد... اینجا که میرسم هیولا از دستشویی برمیگرده دستاش خیس داره میکشه به شلوارش میگه "حسابی گریه هاتو بکن ها، خانم دکتر گفته در طول هفته دیگه گریه ممنوعه!" بهش میگم "فکر نمیکردم از تو تراس گوش واستی حرفای خانم دکتر رو گوش کنی!" میگه "اووو حالا من و تو نداریم که! یه جوری میگه گوش واستادی انگار جرم مرتکب شدم!" ولش میکنم. سرمو برمیگردونم به سمت مانیتور و میخوام این نوشته رو تموم کنم. ولی نمیدونم چطوری. اه چقدر من نویسنده بدی‌ام..! اها راستی بذار بگم این روزاها که تو نیستی و نمیای، مغز من داره به این فکر میکنه شاید اصلا من تو رو دوست نداشتم! من اونی که کنار تو بودم رو دوست داشتم! من دلم برای اون تنگ شده! خواستم اینو هشدار بدم بهت... حالا تو هی نیا...

آقای ربات
یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴
1:6
درحال بارگذاری..

دست راستم را بیشتر از قبل دوست میدارم.

خر ذوق ترین آدم دنیا وارد ساختمانی که کلینیک روانشناسی توش هست وارد شدم، چرا؟ چون برقا رفته بود! همه نالان، من خوشحاال! چون عاشق تاریکی‌ام. خانم دکتر هم اینو میدونه، میگفت خب خوبه! برای تو که مشکلی نداریم! گفتم آرهه، اصلا چه بهتر که نیست! چون برق باشه و چراغا خاموش بشه، بالاخره نور از یه جایی میزنه بیرون! از لای در، نور چراغای کولر یا... اما اگر کلا نباشه، یه آرامشی هست که توی هیچ نوری پیدا نیست! هیولا که مثل همیشه رفت تو تراس نشست یه سیب درآورد کشید به گوشه پیراهنش و شروع کرد به خوردن! خانم دکتر هم پیله کرده بود به من که خودتو بغل کن! آقا من بغل کردن بلد نیستم! حداقل بغل کردن خودمو بلد نیستم! هیولا هم هی نیشخند میزد، یه چشم غره به هیولا اومدم که یعنی زهرمار! نیشتو ببند! خلاصه خودمو به یه روشی بغل کردم و چشمامو بستم. خانوم دکتر رو حس کردم که اومده بالای سرم! فکر کنم داشت بهم میخندید! به مدل بغل کردن خودم. ولی چقدر همه چی خوب بود. درمان، تاریکی، دوست داشتنِ بیشترِ خودم، تاریکی، تاریکی... بعد از درمان، تا رسیدم همکف، برقا اومد! فکر کنم اینم یا کار شاه سیاه بوده یا هیولا..! موقع اسنپ گرفتن، اومدم دماغمو بخارونم، که دیدم دستم بویِ خوبِ تازگیِ اتاق تراپی رو میده.

آها راستی... من امشب دست راستم را بیشتر از قبل دوست میدارم.

آقای ربات
شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴
21:40
درحال بارگذاری..

خیلی ساده، خیلی زیبا

احتمالا شنیده باشی که "از وقتی اولین نفر به دوستام پیام ندادم، آدم تنهایی شدم!" منم همینطوری شدم... از وقتی که خواستم به خودم احترام بذارم، تقریبا تمام دوستامو از دست دادم! خانم دکتر داروسازه، که مثلا ادعاش میشد 5-6 سال با من دوسته، که کلی توی پایان نامه‌اش برای بیوانفورماتیک و برنامه‌نویسی بهش کمک کردم. توی شرایط سخت پیشش بودم. به خاطر جنگ ایران و اسرائیل قهر کرد رفت!!! دیگه هم هیچوقت بهش پیام ندادم. البته حرفامو زدم و دیگه پیام ندادم، اونم رفت! واقعا رفت... همکلاسیم که کلی بهش کار دادم که کار بکنه و درآمد داشته باشه، توی شرایط سخت روحی اگر بود، باهاش حرف زدم بهش روحیه دادم، هیچوقت نگفت مرسی! اون یکی همکلاسیم توی درس‌ها همش بهش کمک کردم، همیشه هواشو داشتم، وقتی نیاز به کمک داشتم اصلا به روی خودش نیاورد! رفیق 10 ساله‌ام، هر جا بهم کار آزمایشگاهی پیشنهاد میدادن میگفتم من باید دوستمم باشه، تنها اگر بخواین نمیام، در این حد حواسم بهش بود. چی شد؟! هیچی طلبکارتر از همیشه رفت! همگروهی آزمایشگاهیم، توی چه روزای سختی میرفتم کاراشو کمک میکردم که بتونه تموم کنه که قبول بشه که بتونه فارغ التحصیل بشه، یه بار نگفت مرسی که حواست به این چیزا هست! همکار کامپیوتریم، همه کاری کردم براش! بهش گفتم یه کارایی انجام بده که الان از اون راه ها میلیونی درآمد داره، یه بار حتی درآمدش رفت بالای 300 میلیون، یه بار نیومد بگه آقا مرسی تو اصرار میکردی توی یوتوب فعالیت کنم و این درآمد حاصل اصرار کردنایه تو هستش! براش اگر کار میکردم یه بار نکرد بگه خب یکم حقوقت رو ببریم بالاتر حالا که این همه با پیشنهادهای تو درامدم بالاتر رفت! نات کوین هامو بهش فروختم فرداش سه برابر شد! اگر بهم پس میداد میتونستم ویولن بهتری بخرم! فکر نمیکنم انتظار زیادی باشه از دوستی که نزدیکترین دوست محسوب میشه!

و حتی تو... همه کار برات کردم! توی 7-8 سالی که میشناختمت فکر و ذکر همیشگیم بودی، هر چی خواستی شد، هر چی نخواستی قطع شد، تهش چی؟ آخرش برداشتی گفتی "من اونقدرام دوستت نداشتم!"، گفتی "من مسئول قرص خوردنات نیستم!". این بود جوابم؟ نه... این رفتارها، این حرف‌ها، جواب کارهای من نبود. اما خیلی ساده، گفتین و خیلی زیبا، رفتین! عالی...

آقای ربات
شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴
0:53
درحال بارگذاری..

آزاد ولی در چارچوب

من از زمانی که کامپیوتر نداشتم، وبلاگ داشتم! یعنی تقریبا 20 سال پیش! درسته! چند تا وبلاگ عوض کردم، چون تو کارم جدی نبودم، اما خب از یه جا به بعد سعی کردم فقط روی یه وبلاگ کار کنم، و همینطور روی مهارت نویسندگی کار کردم. اینا رو دارم میگم که بدونی نمیام بنویسم "من عاشق فلانی شدم" به جاش مینویسم "پروانه هیچوقت نمیدونه چقدر زیباس، تا که به یک آینه برسه و امروز من اون آینه رو پیدا کردم" یا مثلا "امروز گیر کردم به یه تیکه آسفالت کنده شده و خوردم زمین و تا حالا اینقدر پارگی شلوارم رو دوست نداشتم!" دوست ندارم چیزی بنویسم که همه بفهمن! دوست دارم چیزی بنویسم که اونایی که کنجکاون بشینن فکر کنن در موردش. و اگر کسی نفهمه؟! من شخصا ذوق میکنم! چون تونستم بنویسم و خودمو خالی کنم و کسی هم نفهمه! مثلا یه جا در مورد آزاد نوشتم، هیچکس نفهمید اینکه میگم آزاد سفیده، قد بلنده، با شخصیته، در مورد یه نفر واقعی بود! اما، اما تویی که میگی هیچی تقصیر تو نیست، کاری کردی قبل از اینکه بخوام برم بیرون، سه بار تو دلم بگم "من از آدما متنفرم"، "من فقط دارم میرم کارم رو انجام بدم و برگردم"، که هی هیولا تو مسیر بهم سقلمه بزنه که "هوی! حواست به اون چیزایی که تو خونه گفتی باشه" و من بیشتر از اینکه دندونام سیم ارتودنسی داره و حواسم باشه چیز سفت گاز نزنم، حواسم به اون دو جمله‌ایه که توی خونه با خودم تکرار کردم. یه بار دو بار هم نه! سه بار!

آقای ربات
پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴
20:54
درحال بارگذاری..

سیستم مدیریت طلا (آپدیت 21 شهریور)

آخرای سال قبل بود که اسکریپت طلا رو نوشتم، یه چیز کاملا فان و شخصی که بتونم حدودی بفهمم طلا بخرم یا نخرم؟ یا دارم ضرر میکنم؟ یا چقدر سود کردم؟ حالا میخوام از فردا شروع کنم نسخه گرافیکی این اسکریپت رو بنویسم، که دیتاهای بیشتری توی دیتابیس ذخیره بشه (نه فایل های متنی)، نمودار بکشه، دقیقتر و اصولی تر کار کنه و پیشنهاد بده که طلا بخرم یا نخرم! مثل همیشه از پایتون استفاده میکنم و NiceGUI، وقتی تموم شد همینجا لینکش رو میذارم کسی خواست استفاده کنه... اما این روزا شدیدا به یه حواس پرتی نیاز دارم که کمتر از خودم بدم بیاد... برای همین کدنویسی یکی از سنگرهای من هستش...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴
23:38
درحال بارگذاری..

سومین تولدت که نیستی

حق ندارم از تو بگم، از تو بخونم یا از تو غصه بخورم، این چیزا رو باید بذارم برای وقت خودش. تراپیستم گفته... آخه خب تقصیر تو چیه که وسط هفته به دنیا اومدی؟ این شد سومین تولدی که نیستی... نمیتونم بهت پیام بدم... نمیتونم بهت تبریک بگم. چون یا سرد جواب میدی و حسمو خراب میکنی، یا معمولی جواب میدی و حسمو خراب میکنی، یا حرف رو میبری به اینکه کنکور چطور بود و... که باز بهم حس ناکافی بودن بدی. دکترم امروز راست میگفت، میگفت پیام نده بهش. هر چی تا الان زور زدی خودتو درست کردی، باز خراب میشی باز فروپاشیده روانی میشی... چی بگم... چی کار کنم؟ تو بگو... تو که دو و نیم ساله هیچی نمیگی... فقط هی میای میگی همه چی تموم شدس برای من! برو انرژی تو بذار رو یکی دیگه! همه‌اش همینو میگی دیگه... کاش جا اینا یه بار میگفتی چته واقعا! کاش جا اینا یه بار میگفتی من چم بود که رفتی! کاش بی جواب نمیذاشتی این همه سوال رو... فقط بعد از 130 جلسه تراپی رفتن دارم کم کم میفهمم من لایق رفتار بهتری بودم از جانب تو.

به هر حال... تولدت مبارک :)

آقای ربات
سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴
1:32
درحال بارگذاری..

گاهی فقط یک لبخند کافیست!

دیشب متوجه کم شدن قرص‌هام شدم! چون توی تاریکی خیلی گشتم تا یه قرص دیگه پیدا کنم... برای همین برای امروز وقت گرفتم. عصر که حاضر میشدم برم دکتر خیلی حالم خوب نبود! چیزیم نبودها... یکم بیحال و بی حوصله بودم! (هیولا میگه خب این که حال همیشگیته!) خلاصه جلوی آسانسور منتظر بودم که بیاد بزنم طبقه پنجم برم پیش خانم دکتر، یهو یه دختری پر انرژی، در حال بستنی خوردن و با دوستش حرف زدن، از پشتم ظاهر شدن و اومد دو سه بار دیگه دکمه آسانسور رو زد! من همونطوری که غُد واستاده بودم خیلی نگاهشون نکردم ولی دختره واقعا پرانرژی بود! یکم یه وری شدم که پشتم بهش نباشه، مشکی پوش بود! با فریم عینک‌های شبیه من. دوستش رفت طبقه پایین و در همون حین آسانسور رسید پایین. موقع داخل شدن یکی دو بار 5 روز زدم ولی دیدم غیرفعاله! 4 رو زدم تا یک طبقه مونده رو خودم برم بالا و رفتم داخل. یهو دختره گفت عه! چرا 5 غیر فعاله؟! من نگاه کردم گفتم نمیدونم... اون دختره یه بار دیگه زد و 5 روشن شد! نگاهم کرد و لبخند زد! لبخندش هم مثل خودش پرانرژی بود چون منم به لبخند زدن وا داشت! برای خودش هم 2 رو زد. آدمای دیگه هم اومدن داخل و آسانسور حرکت کرد، به 2 که رسید، برگشت و بهم گفت خداحافظ! و رفت. لبخندش و اون 5 که برای من زد موند! حالا منم توی مطب نشسته بودم و لبخند به لب داشتم! شاید همون باعث شد حرف زدنم توی اتاق خانم دکتر فرق کنه! خانم دکتر هم از حرف زدنم خوشحالتر شد و اونم لبخند میزد با اینکه سرما خورده بود و صداش بدجوری گرفته بود! به هیولا میگم کاش اونم میومد طبقه 5..! هیولا میگه اونوقت اون 5 که زده بود برا تو نمیشد! میزنم رو شونه اش و از رو صندلی میوفته پایین و پا میشه توی تاریکی دنبال سیبش میگرده. هیولا عاشق سیبه، منم الان عاشق نوشتن! پس دوست داشتم بیام و بنویسم گاهی فقط یک لبخند کافیست...

آقای ربات
دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴
21:17
درحال بارگذاری..

گریه برنامه‌ریزی شده

به تجویز تراپیستم، قرار شده در هفته یک ساعت گریه و سوگواری برای تو داشته باشم! بشینم عکساتو نگاه کنم، چت‌ها رو زیر و رو کنم، زل بزنم به اسکرین‌شات‌ها، آهنگای غمگین گوش کنم، خلاصه خودمو خالی کنم! ولی دیگه در طول هفته به تو فکر نکنم، اگر فکرم افتاد سمت تو باید توی یه دفترچه بنویسم، حس و حالمو بنویسم و بعد سر اون یک ساعت بهش بپردازم. این یک ساعت رو گذاشتم برای شبی که تایم تراپی دارم، چون اونجاها معمولا حالم بده! چون از یه اتاق امن، برمیگردم به اتاق تاریک خودم... و ساعتش رو گذاشتم برای 12 تا 1، چون 12 که قرص آرامش پین شده رو میخورم فقط یک ساعت وقت دارم! یک ساعت بعدش قرص اثر میکنه و خوابم میبره... این قرص خیلی دقیق هستش... سر ساعت بیهوشت میکنه! مهم نیست پشت کامپیوتر باشی، یا در حال خوردن بیسکویت باشی یا ساز دستت باشه؛ یک ساعت بعد از خوردنش، خواب از من سه هیچ میبره... دیشب بعد از اینکه آرامش پین شده رو با اشتها خوردم، رفتم سراغ عکسات... یه چیزی منو خیلی اذیت کرد! اونجا که بهت اون کالیمبا رو هدیه داده بودم، ازت عکس گرفتم، تو چشمات یه ذوقی هست... یه ذوقی که نمیشه وصفش کرد! آدم کیف میکنه از نگاه کردن بهش... بعد یادم افتاد که خودمم یک هفته قبل از اینکه بخوام بیام پیشت، چقدر کار کردم تا اون کالیمبا رو برات بخرم... گرون بود! گرون ترین مدل کالیمبا بود... و فکر کنم هنوزم از گرون ترینا و بهتریناس... اما برام مهم نبود، شب و روز کار کردم، برنامه‌نویسی کردم تا خریدمش و هزار بار قبل اینکه سوار قطار بشم و بیام پیشت، چک کردم که ببینم برداشتمش یا نه... و وقتی بهت دادم و ذوق کردی و اون عکس رو ازت گرفتم تو دلم گفتم آخ... ببین چه ذوقی میکنه! اون همه بیداری و کار کردن و پول جمع کردن ارزششو داشت! دیشب زل زده بودم به همون عکس، یه چیزی اذیتم کرد... چرا؟! من به جهنم، این ذوق کردنه رو چرا از خودت گرفتی؟ د آخه لامصب چی میخواستی؟! همه چی بین ما خوب بود، هر چی میخواستی همون میشد... چرا؟ بگذریم! الان وقتش نیست... یک ساعت در هفته رو دیشب مصرف کردم! بمونه برای هفته بعدی...

دیشب همه‌ چی روشن، سر ساعت بیهوش شدم و افتادم، صبح کف اتاق خودمو پیدا کردم، ساعت رو نگاه کردم 7:14 دقیقه صبح بود، از خوابِ تو بیدار شدم... خواب میدیدم که برگشتی...

آقای ربات
دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴
0:25
درحال بارگذاری..

داد میکشید

امشب طوفانی که توی سرم بود، با طوفانی که بیرون سرم بود رقابت میکردن. توی اتاق تاریکِ تراپی نشسته بودم با چشمای بسته، هیولا داد میکشید، مامان داد میکشید، بابا داد میکشید، دکتر داد میکشید، اون پشت رختخواب‌ها یه پسر کوچولویی هم بود که داشت نقاشی شیطان رو میکشید. صدای اذان میومد، یه ظهر تابستونیِ کثافت. صدای خش و خش مدادِ مشکی که انگار کاغذ ارث باباشو خورده رو بین داد کشیدنا میشنوم. چشمام بسته‌اس، تراپیستم از من میخواد صحنه‌ای رو تصور کنم که اصلا وجود خارجی نداره. نمیتونم، از این نمیتونمه اخم میکنم، دکتر میفهمه. نمیتونم. هیولا داد میکشه، مامان داد میکشه، تراپیستم داد میکشه، بابا داد میکشه، اون ظهر تابستونی یهو سیاه و طوفانی میشه، باد از لای شیشه‌های پنجره داد میکشه زوزه میکشه، تراپیستم همونجا منو میبره توی یه دشت سبز، میخندیم، دستامون رو به خورشید نشون میدیم که ببینه هیچ سلاحی نداریم، میخندیم، اندازه همه داد کشیدنا میخندیم، میگه حالا چشماتو باز کن. من گریه کردم ولی چشمای تراپیستم اشک‌آلوده! هیولا دستاش خونیه فکر کنم یکی رو کشته...کیو؟ اون پسر کوچولو رو؟ مامان؟ بابا؟ دایی؟ کیو؟!

آقای ربات
یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴
0:17
درحال بارگذاری..

آمد اما

ترانه‌ی «آمد اما» که با صدای ماندگار استاد بنان و پیانوی جواد معروفی در برنامه گلهای رنگارنگ شماره ۲۲۴ (اواخر دهه ۴۰) اجرا شد، یکی از عاشقانه‌ترین قطعات موسیقی ماست.
اما پشت سرودن این غزل، روایتی تلخ از زندگی شاعرش، مرحوم ابوالحسن ورزی نهفته است. گفته می‌شود سال‌ها پیش همسرش او را ترک کرده و با هنرمندی دیگر ازدواج کرده بود. این جدایی روح لطیف ورزی را سخت آزرده کرد. بعدها با فشار دوستان، همسر سابقش دوباره به زندگی او برگشت؛ اما دیگر آن عشق و گرما باقی نمانده بود.
ورزی این سرخوردگی و غم بازگشت بی‌ثمر را در قالب غزل جاودانه‌ای بیان کرد؛ جایی که از «سردی نگاه»، «بوسه بی‌گرما» و «حضور دیگری» سخن می‌گوید.
به همین خاطر است که وقتی این شعر را می‌خوانیم، درد پنهان شاعر را حس می‌کنیم؛ دردی که حتی بازگشت، مرهمی بر آن نبود.

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود
چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه سیما نبود
لب همان لب بود، اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی‌پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی، هم‌نشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او، غوغای دل، خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را، ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم، پیدا نبود
بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش ماند
آخِر آن تنها امیدِ جانِ من تنها نبود
جز من و او، دیگری هم بود، اما ای دریغ
آگه از حال دلم ز آن درد جان‌فرسا نبود
ای نداده خوشه‌‌ای ز آن خرمن زیبایی‌ام!
تا نبودی در کنارم، زندگی زیبا نبود

-ابوالحسن ورزی

آقای ربات
سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
20:31
درحال بارگذاری..

تراپیستِ شاهِ سیاه

تمام قد جلوی درِ اتاق تراپی حاضر شد و صدام کرد برم داخل. تمام مشکی پوشیده بود! باعث شد لبخند بیاد رو صورتم! وارد شدم و دوباره اتاق رو تاریک کرد. همون ترکیب رنگی که دوست دارم. تاریکی و نور آباژور نارنجی رنگ. با اون کتابخونه و میز بزرگ دقیقا عین اتاق شاه سیاه هستش... "تراپیستِ شاه سیاه بایدم مشکی بپوشه! چقدرم بهش میاد!" هیولا اینو گفت و رفت توی تراس نشست! خانم دکتر پست‌های قبلی وبلاگ رو خونده بود! در موردشون حرف زد. در مورد اضطراب اجتماعی... بهم گفت خوبی؟ هیولا گفت نگی خوب نیستیا... اما خانم دکتر زرنگه میفهمه این چیزا رو... گفت میخوام امشب با ترست رو به رو بشی! میخوایم بریم بستنی بخوریم و ببینیم چه اتفاق بدی قراره بیوفته! پاشو... هر چی اصرار کرد، نتونستم موافقت کنم. خیلی برام سخت بود. گفتم خانم دکتر امشب به اندازه کافی حالم بد هست! اصلا این کار هم خیلی خوب! خیلی هم خوش میگذره ولی بعدش باید به خاطر این خوش گذشتن توی اتاقم شب کلی گریه کنم! به اندازه کافی امشب دلیل برای گریه دارم. کیفشو گذاشت رو میز و اومد نشست گفت چی شده؟ حرف زدیم، حرف زدیم و حرف زدیم... این حرف زدن ها توی این اتاق توی دنیا، تنها جاییه که احساس امنیت میکنم. بیرون این اتاق جنگه، طوفانه، شبه، باد میاد، پر از هیولاس، تاریکه. برای همینه موقع خداحافظی با بغض میگم شبتون بخیر خانم دکتر.

آقای ربات
یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴
0:45
درحال بارگذاری..

مجبور شدم.

من اولین دوچرخه‌مو حدودا 17-18 سالگیم داشتم! با کلی بدبختی و کار کردن هم خریدم! وقتی خریدمش اصلا بلد نبودم برونمش! برام سخت بود که رکاب کامل بزنم! نیم رکاب میزدم و بعد با اون یکی پام برمیگردوندمش و دوباره نیم رکاب و... یه روز یادمه با همون وضع دوچرخه روندن پسرخاله‌مو هم سوار زین کردمش که بریم دوچرخه سواری! پسرخاله‌ام از من 10 سالی کوچیکتره برای همین میتونستم دوچرخه رو کنترل کنم و برونم! اما نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته...

خیابونا رو یکی پس از دیگری طی کردیم! رسیدیم به ته شهر، یه مدرسه بود که متروکه بود و برای همین توش پر از سگ ولگرد بود، وقتی میگم پر یعنی مثلا 20-30 تا سگ! من که نمیدونستم اون روز درِ اون مدرسه بازه! از رو به روی مدرسه که رد شدیم، همه سگ‌ها شروع کردن به دوییدن دنبال ما...! ما یعنی دوچرخه قرمز رنگِ من، پسرخاله 7-8 ساله‌ام روی زین و منی که هنوز بلد نبودم درست برونم! چقدر ترسیده بودیم! آخه یه دونه، دو تا اشکال نداره ولی نزدیک 30 تا سگ وحشی پشتِ سر ما بودن! اصلا به عقب نگاه نمیکردم چون میدونستم تعادل ندارم میخورم زمین! نیم رکاب نیم رکاب میزدم و فرار میکردیم! من از یه لحظه‌ای که دیدم یه سگ سفید به ما نزدیک شده، مجبور شدم، مجبور شدم تمام رکاب بزنم و اون لحظه بود که یاد گرفتم چطوری رکاب رو کامل بزنم! اونجایی که مجبور شدم. وقتی دیدم عه تونستم تمام رکاب بزنم! دوباره تکرارش کردم، دوباره شد! و این سرعتمو زیاد کرد و از سگ‌ها دور شدیم... این خاطره از دوچرخه یاد گرفتن همیشه توی ذهنم بود...

امروز یاد اون روز افتادم و با روزهای الان مقایسه کردم. من بیخیالِ تو نشدم... مجبور شدم زندگی رو ادامه بدم... مجبورم. اگه واستم، پشت سرم 30-40 تا هیولای گرسنه منتظرن تا منو بخورن. من مجبورم فعلا همینطوری ادامه بدم... فعلا...

آقای ربات
شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴
1:4
درحال بارگذاری..

هودی سفیده

امشب هیچکس خونه نبود جز من و چند تا هیولا. مامانم رفته پیش آبجیم چون تنهاس شوهرش برای کار رفته شهر دیگه... منم رفتم یکم اتاق رو مرتب کنم که خوردم به یه سری خاطرات! چشمم خورد به هودی سفیده‌ای که توی کیفم پشت میز قایمش کردم... اینو نگفتم بهت. وقتی که رفتی یه لکه افتاد روی هودی سفیدی که ست خریده بودی یکی برا تو یکی برا من. هر کار کردم لکه‌اش نرفت.. نرفت که نرفت... کاش تو لکه هودی سفیده بودی! هیچوقت نمیرفتی! اعتماد کردم به یکی از این سایت‌های بیتوتیه و تبیان و اینا توشون گفته بود که اگر پودر بچه رو با مایع سفید کننده قاطی کنی بزنی بهش، لکه میره... رفتم پودر بچه گرفتم آوردم با سفیدکننده قاطی کردم و زدم به لکه. یه لکه زرد رنگ وسط هودی سفید. گذاشتمش توی آفتاب! نگو اون سفید کننده اینو نازکش کرده. آبجیم دیده بود برداشته بود بشوره که تمیز بشه و بوی سفید کننده بره که پاره شده بود... موقعی که اینو بهم گفت، گفتش بندازمش دور؟ گفتم نه نه... بده خودم اوکیه. دستت درد نکنه! شبش کلی گریه کردم توی تاریکی! موقعی که اینو خریده بودی پوشیده بودی و ازش عکس گرفته بودی! خیلی اون عکسو اون شب نگاه کردم. نگاه کردم و هی میگفتم کاش بودی. کاش بودی این هودی لکه دار نمیشد، کاش بودی لکه شو پاک میکردیم. من چه میدونم آخه سفید کننده رو چقدر باید رو لباس نگه داشت که ضعیفش نکنه... امشب دوباره دیدمش و تمام خاطرات از جلو چشمام یهو رد شد. آخ که کاش بودی ...

آقای ربات
چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴
0:35
درحال بارگذاری..

10 تا تست

یکی از شبایی که غرق استرس کنکور ارشد بودم، بیشتر نگرانیم به خاطر این بود که نکنه تو رو از دست بدم. تو هم هی دلداریم میدادی و میگفتی که کنکور چیزی نیست که زورش به ما برسه و ما رو از هم جدا کنه. اما من بازم پا شدم و چراغ مطالعه رو روشن کردم و ده تا تست دیگه هم زدم. یادمه اون شب چی گفتی. گفتی یادم میمونه که این ساعت از شب، توی اوج خستگیت بازم پاشدی ده تا تست زدی که منو به تو نزدیکتر کنه... گفتی یادت میمونه... هنوزم یادت هست یعنی؟ یعنی پیش اومده تو هم عین من یه شبایی مثل امشب دلت از دلتنگی بخواد بترکه؟ من که دلم به ترکیدن دل تو رضا نیست عزیزُم... ولی کاشکی بودی الان...

آقای ربات
سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴
1:9
درحال بارگذاری..

دفتر خاطراتِ یک مسافر اسنپ

از خیلی وقت‌ها پیش که اسنپ‌های عجیبی سوار شدم، این ایده توی ذهنم بود که یه حالت کتاب یا دفترخاطرات درست بکنم و اون اسنپ‌های عجیب غریب رو در قالب داستان توشون بنویسم. اول میخواستم کتاب فیزیکی کنم! بعدش گفتم توی وبلاگ یه بخش جدید اضافه کنم. ولی خب در نهایت تبدیل شد به یه کتاب تلگرامی:

https://t.me/mosafere_snapp

اگر دلتون خواست بخونید. کامل نشده! چون همین امشب تازه شروع کردمش. به زودی تمام خاطرات رو توش مینویسم.

آقای ربات
دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴
0:1
درحال بارگذاری..

من صفر نیستم.

امروز همه چی خوب بود! تا اینکه مغزم تونست با موفقیت یه چیزی برای ناراحتی پیدا بکنه! ناراحتی که نه حالا... یکم رفتن توی خود! اینکه چرا هیچکس هیچوقت بابت کارایی که کردم تشکر نکرده! چرا کسی نمیگه مرسی تو روز و شب کار میکنی، این همه کلاس و دانشجو و اینا برمیداری که خرج خونه رو بدی! دستت درد نکنه! خسته نباشی... یا مثلا چرا هیچکس وقتی ناراحتم نمیخواد بدونه، نمیخواد عمیق بشه توش تا بتونه بفهمه واقعا چمه؟ چون من واقعا این کار رو برای بقیه انجام میدم. برای دوستام. مثلا چند شب پیش یکی از دوستام ناراحت بود. اولِ مکالمه‌مون اینطوری شروع شد که فهمید من ناراحتم اونم ناراحته. اون چیزی نگفت ولی من کلی باهاش حرف زدم و براش موزیک فرستادم حالش بهتر بشه بعد یهو جرقه زد به سرم که چرا این نپرسید من چمه؟ و خیلی راحت از لیست دوستام پاکش کردم و دیگه قرار نیست بهش پیام بدم. آخرین پیام‌هامون شد دلداری دادن من به اون... یا مثلا چرا هیچکس ازم نپرسید کنکور چطور بود؟ امروز رفتی کلاس ویولن، کلاست چطور بود؟ داری پیشرفت میکنی؟ چیا یاد گرفتی؟ چرا هیچکس نپرسید دانشگاه چی خوندم؟ چرا هیچکس نپرسید کامپیوتر جدیدی که خریدم ازش راضی ام؟ خوشحالم؟ چرا هیچکس نپرسید چرا ساکتم؟ چرا ناراحتم؟ چرا تو خودمم؟ یعنی من به حساب نمیام؟ فقط صفره که به حساب نمیاد. من صفرم؟ من لایق صفر بودن نیستم... مثلا خودِ تو! اصلا در نظر نگرفتی که چقدر داغون میشم و رفتی! در نظر نگرفتی وقتی داشتی وارد رابطه میشدی مشخص و صاف بهم بگی فلانی من دنبال رابطه جدی نیستم! و با رفاقت 6 ساله ای که از تو دارم میدونم وفاداری و جدی هستی توی رابطه! چرا اینو نگفتی؟ انقد نزدیک‌ترین آدما به من، من رو صفر حساب کردن که از همشون دور شدم. نه زنگی ازشون جواب میدم، نه پیامی، همشون آنفالو شدن، در عوضش چند تا کاراکتر توی ذهنم ساختم که همیشه بهم توجه میکنن...

توی کلینیک نشستم و تراپیستم و پسرش هم اونجان، مکالمه‌هاشون رو ناخودآگاه گوش میکنم...

تراپیست: "من امشب میرم" پسرش: "عه؟ به سلامتی..."
تراپیست: "تراپی امروزت چطور بود؟" پسرش: "خوب بود"
تراپیست: "ازش راضی هستی؟" پسرش: "آره اوکیه"
تراپیست: "کلاس امروزت با (منو میگه) چطور بود؟ به موقع رسیدی؟" پسرش: "یکم دیر کردم! یکی از لباسامو هم سوزوندم!"
تراپیست: "عه! کدوم؟" پسرش: "حالا میای میبینی"
تراپیستم شروع میکنه به اسم بردن تمام لباس‌ها.. "اون که من دوست دارم؟" "اون که خودت دوست داری؟" "اون که هیچوقت نمیپوشی؟ راستی چرا نمیپوشیش؟ خیلی خوشگله که...." پسرش هم بی حوصله جواب میده "وای مامان میای میبینی دیگه..." اونجا تو دلم میگم ای پسر! قدرشو بدون لعنتی!

آقای ربات
شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴
23:54
درحال بارگذاری..