وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

دور ریختن نی

توی آخرین روز سال، یادم مونده که یه سری چیزا رو بذارم همینجا بمونه. به سال بعدی نره. مثلا نگه داشتن اشیای بی معنی که پر از خاطرات با معنی ان! یا مثلا پروژه‌های نصفه کاره که باید شیفت دلیت بشن. از پوشه عکس‌ها که نگم برات. فکر کنم یه 10-20 گیگی حذفیات داشته باشم! همه این کارا مونده برای همین یه امروز و من تا شب باید به ددلاین یه پروژه هم برسم! بعد اونوقت اومدم اینجا وبلاگ مینویسم! ولی خب تا یادم نرفته بگم که اگر خواستین این دور ریختن رو تو هم امتحان کنی، به فکر افکار دور ریختنی هم باش. خب؟

آقای ربات
چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۳
13:4
درحال بارگذاری..

کنار اومدن یعنی شکست رو قبول کردن

کنار اومدن یعنی شکست رو قبول کردن. من اون شوالیه توی ذهنم نمیشم که از همه چی شکست خورده و اومده یه جای دور از همه یه قلعه ساخته توش زندگی میکنه. بله با خود تو ام شاه سیاه. کنار اومدن یعنی مبارزه نکردن، من اون توانایی که دارم رو بلااستفاده نمیذارم بیام یه گوشه قلعه سیاه ساز بزنم و صبر کنم غروب بشه برم سنگ پرت کنم توی رودخونه! بله دقیقا با شمام جناب هیولا. من هر چقدرم که گذشته گندی داشته باشم نمیشینم توی وان حمام به این فکر کنم سفیدی وان چقدر توی کاشی‌های سبز رنگ حموم قشنگه! بعد تیغ بردارم رنگ قرمز هم بهشون اضافه کنم! من مثل تو هم نیستم رها. و بانوی قرمز پوش... من مثل تو هم آروم نمیتونم باشم. من میخوام بزنم تو دهن آدما. چه کسایی که من بهشون اجازه دادم منو بازی بدن، چه کسایی که خودشون به خودشون اجازه دادن منو بازی بدن. کنار اومدن یعنی شکست و قبول کردن و مرحله بعدش دیگه is done ! کاری برای انجام دادن نداری. من اینو هیچوقت قبول نمیکنم. مهم نیست تا همیشه طول بکشه. من دیگه تمام امیدمو، تمااااااااااامشو از دست دادم. همونقدر که تو الان حرفای ضد و نقیض منو نمیفهمی، منم رفتن تو رو نمیفهمم.

آقای ربات
سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳
18:0
درحال بارگذاری..

تراپی مجانی #1 - بازجویی از خود قبل از 1404

خب... سلام! در یک حرکت خیرخواهانه تصمیم گرفتم اطلاعاتی که از تراپی‌هایی که رفتم اینجا به اشتراک بذارم. پس! این تراپی‌های مجانی حرفای قلمبه سلمبه خودم نیست. منبع همشون دکتراهای روانشناسی داشتن و راستش خیلی هم کارشون خوب بوده! پس بریم اولیش. اینو راستش از یه توییت برداشتم ولی خب دیدم راست میگه! سوال هایی هستش که شما قبل از 1404 باید بپرسین و بتونید برای سال جدید، یه سال بهتر و پروداکتیوتر خودتون رو آماده کنید.

1. هدفی که خیلی دوست دارین بهش برسین چیه؟
چیزی که قلبتون برای رسیدن بهش تندتر میزنه! همونی که باید دنبالش برین! همونی که بهش فکر میکنید انگیزه میگیرین و میخواین براش بجنگید.

2. روی یادگیری چه مهارت‌هایی باید تمرکز کنید؟
همون مهارت‌هایی که شما رو از بقیه متمایز میکنه، باعث رشدتون میشه و مسیر رسیدن به هدفتون رو هموارتر میکنه.

3. ترس‌هایی که باید روشون پا بذارین، برای رسیدن به رشدتون چیه؟
همون ترسایی که شما رو عقب نگه داشتن، جاهایی که حس کردین به اندازه کافی خوب نیستین یا ممکنه شکست بخورید.

4. عادات خوبی که باید ایجاد کنید چیان؟
همیشه تغییرهای بزرگ از عادات روزانه کوچیک شروع میشن! اثر پروانه ای رو جدی بگیرین!

5. کدوم بخش از زندگیتون رو باید تقویت کنید؟
همه ما توی زندگیمون یه جاهایی داریم که توجه کافی بهشون نکردیم. شاید سلامت جسمی، شاید رشد فردی، یا حتی آرامش ذهنی! اینا رو پیدا کنید و ببینید کجا نیاز به تغییر یا تقویت داره.

اینا رو بنویسید توی یه کاغذ، جلوشون جوابتون رو بنویسید. صادقانه. عمیق بشین توی خودتون. یه امروز رو خلوت کنید باخودتون!

تا تراپی‌های مجانی بعدی خدانگهدار.

آقای ربات
دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳
23:17
درحال بارگذاری..

بعد از 8 سال وبلاگنویسی در بیان بلاگ

سلام! از روزی که من با پدیده‌ای به اسم وبلاگ آشنا شدم، میشه گفت همیشه و همه حال یه وبلاگ داشتم حالا چه بلاگفا چه بیان چه میهن بلاگ و... وبلاگ نویسی تبدیل به بخشی از زندگی من شده و با نوشتن آروم میشم. به قول یکی از دوستام که همیشه میگه انگار نوشتن آخرین و امن ترین سنگر توعه! نه اینکه از بلاگفا بدم بیاد...نه! ولی بیان بلاگ رو خیلی دوست داشتم. اما داره از هم میپاشه! یه روز یه بخشش باز نمیشه، یه روز بازدیدها صفره، یه روز اینطوری یه روز اونطوری... خلاصه شاید بعد از 8 سال وبلاگنویسی توی بیان بلاگ، بیام و اینجا بنویسم!

و به شدت امیدوارم دوستای خوبی اینجا پیدا کنم :)

آقای ربات
دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳
23:11
درحال بارگذاری..

نامساوی

از نظر من اکثرا یا حتی میشه گفت تمامی رنجش ها از نامساوی ها میاد. توی همه جا میتونی ببینی! یکی یه لباس شیک داره، اونی که نداره رنج میکشه! یکی پول داره یکی نداره رنج میکشه. چرا اینو میگم؟ چون هیچوقت ندیدم کسی بیاد از اون دید حرف بزنه. چون رفاه و آسایش جمع شده برای یک درصد جامعه اس که ما داریم رنج میکشیم. اگر همه چی مساوی بود درست میشد. حالا چرا من نصف شب اومدم فلسفه رو با اقتصاد قاطی کردم؟ چون میخوام بگم درسته من خیلی دوستت دارم ولی بخش زیادی از رنجی که من میکشم اینه که تو زیادی حالت خوب بود. احساس میکنم نامساوی ایم. میخوای بهم بگو کینه ای میخوای بگو نادون، هر چی میخوای بگو ولی من گاهی اوقات میگم اگر تو هم اندازه من حالت بد بود. تو هم اندازه من احساس خلا، پوچی، بی ارزشی، طرد شدگی، ول شدگی و... رو تجربه میکردی من انقد حالم بد نبود! میدونی؟ یعنی حال من هم از سمت رنج رفتن توعه هم از سمت اینکه تو هیچیت نشد... من بی رحم نیستم اما گاهی از تو یکم زندگی نکردن میخواستم. من بی معرفت نیستم اما خوشحال شدم شبی که توی بیوت نوشتی "خواستم مثل آسمان باشم" این نخواستنی که توی جمله ات مخفی بود به من حس آرامش داد. که ببین ببین، من اونقدرام بی ارزش نبودم. نبودنم یه فرقی داشته. ببین ببین اونم حالش بده! اگه کل دنیا خودکشی عمه شون رو از نزدیک دیده بودن، که بغلش کنن و ببینن مرد. من اینقد سلامت روانم بهم ریخته نبود! چون اونجا همه چی مساوی بود. نباید اینطوری بود که من کنکور قبول نشم، من هر چی بدوعم نتونم پس انداز کنم، من هر چی تلاش کنم تو بیشتر بری، من هر چی فکر دارم بریزم زمین که یه راه برای موندنت پیدا کنم، و تو تمام این کارا رو نکنی! این نامساوی بودن داره دیوونم میکنه!

آقای ربات
یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳
18:2
درحال بارگذاری..

این کاربر به آخرین مرحله نهنگ آبی رسید

میون شلوغی‌های خونه تکونی، چشمم افتاد به اون کاور مشکی. کاور مشکی گیتارمو میگم. آرزوی بچگیام! یادش بخیر چقدر پول جمع کردم و گرون شد و گرون شد و پول جمع کردن تا که بالاخره زورم به خریدنش رسید! شبی که رفتم از تیپاکس تحویل بگیرمش چقدر ذوق و شوق داشتم!.. رفتم سراغش و زیپشو تا نصفه باز کردم.. شکستگیشو دیدم. اونجا که اسمتو نوشته بودم. یادمه اون شب که رفتی چقدر محکم مشت کوبیدم بهش. و شکست، و سیم هاش رفت توی دلش انگار به یکی مشت بزنی شکمشو بگیره و مچاله بشه بیوفته زمین. شکستمش. چون هر آهنگی قرار بود بزنم، قرار بود تو بیای جلو چشمم، دستتو بذاری زیر چونه ات و گوش کنی! زیپشو بستم. تا الان نگهش داشته بودم. وقتش رسیده بود که خداحافظی کنم باهاش. ولی خداحافظی نکردم! همینطوری گذاشتمش دم در تا رفتگران شهرداری ببرن احتمالا بسوزوننش یا... نمیدانم.

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳
18:3
درحال بارگذاری..

هیولایی به اسم "خب که چی؟"

این روزا هر چی بیشتر سعی میکنم خود آگاه باشم. بیشتر حواسم به خودم و کاری که میکنم باشه انگار یه "خب که چی" بزرگ از پشت سر توی گوشم داد میزنه!

این اتفاق امروز افتاد بیام در موردش توی وبلاگ بنویسم. | خب که چی؟
اینجای سایتمو برم درستش کنم. | خب که چی؟
کنار ویولن کلاسیک شروع کنم ویولن ایرانی رو هم یاد بگیرم. | خب که چی؟
تراپی رو ادامه بدم. | خب که چی؟

و هزاران خب که چی هایی که این چند روزی که مشغول جمله چینی توی وبلاگ نبودم دور و بر منو گرفته بودن. راه رهایی از این هیولا رو میدونی؟ اگه یه روزی فهمیدمش حتما توی وبلاگم مینویسم که آدمایی که مثل من میشن استفاده کنن. راستش الان اومده بودم در مورد یه سری آدم هایی صحبت کنم که شعور توشون مثل الماس توی این دنیا کمیابه! اما، خب که چی؟ صفحه کلید 5 میلیونی خریدم که برای این آدما دکمه هاشو فشار بدم؟ هاه :)

آقای ربات
جمعه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۳
22:6
درحال بارگذاری..

ینک هفخ راک اب وتدوخ دیاب وت هک

معنی تیتر رو ولش کن حالا. میخواستم یه چیزی بگم. تا حالا رفتی بیرون یه نفس عمییییق بکشی؟ از اونا که نوک بینیت یخ میزنه؟ خیلی حس خوبیه نه؟ از این حس ها خیلی زیاد بوده. باور کن. من حالا میفهمم. حالا که میبینم خیلی از اون حس ها رو تجربه کردم ولی نمیفهمیدمشون و لذت نبردم! مثل خسته برگشتن از دانشگاه به خونه اونم 10 شب و توی ماشین خوابیدن! مثل عین دیوونه ها دنبال اتوبوسی که ازش جا موندم دویدن! مثل پیاده شدن توی ایستگاه اشتباهی و کشف کردن جاهایی که تا حالا ندیده بودم! مثل اینکه موقع خونه تکونی اون عطری که ازش کلی خاطره داری رو ته کشو پیدا کنی! یا مثلا یه کتابو باز میکنی لاش یه گل رز خشک شده اس و تو ذهنت یهو مییییره به زمان دبیرستان و نشاطی که اون موقع در جریان بود! چقدر حس قشنگی بود وقتی توی بارون میدویدم! میدویدم منظورم عین سوسولا نیست ها. در حد مرگ!...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳
22:8
درحال بارگذاری..

مفهوم زنده بودن

دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیب‌های خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومه‌اس! بعد فرار کرد رفت! انگار اونم تنهایی عصرها میرفت سالن والیبال، بازی میکرد! اینو بعدنا فهمیدم. وقتی که گفت بیا با هم بازی کنیم! توپی که من داشتم توپ فوتبال نبود! توپ والیبالم نبود! توپ بسکتبال بود! سنگین و زبر و خشن! چه میدونستم والیبال چیه! گفتم اوکی بیا بازی. شبش یادمه دستام از درد داشتن داد میزدن! ولی من... من یه حس عجیبی داشتم...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳
16:37
درحال بارگذاری..

رولت روسی

بچگیام یه هفت تیر اسباب بازی داشتم. سیاه، دسته اش طلایی، لوله اش بلند، خیلی قشنگ بود! کل بچه های محله بهش چشم داشتن! اون زمان نه اینترنتی چیزی داشتم برای باخبر شدن از دنیا نه هم سواد درست حسابی برای خوندن. ولی یه بازی ساخته بودم! از این ترقه تفنگی ها میخریدم. 6 تا از خونه هاشو خالی میکردم و یکی میموند. ترقه رو میذاشتم توی تفنگ و خشاب رو میچرخوندم. حالا نوبتی میذاشتیم رو سرمون و شلیک میکردیم. من، علیرضا، موسی الرضا، ابوالفضل. ترقه رو سر هر کی میترکید باید ده تا کارت یا ده تا تیله به هر نفر میداد! بعدنا فهمیدم این بازی قبلا اختراع شده بوده! و به شکل واقعی هم اجرا میشده! با تفنگ واقعی. بهش میگن "رولت روسی" وقتی رفتم بیشتر در موردش خوندم دیدم بازیکنای این بازی (البته واقعیش) بیشتر اختلالات ضد اجتماعی و بی عاطفگی دارند. نمیدونستیم که! بچه بودیم. بازی میکردیم و میخندیدیم. هر کی کارت و تیله بیشتری داشت یه گنگستر حساب میشد! کلی ثروت داشت! و من راستشو بخوای ثروت زیادی داشتم! چون سر اجرای این بازی چون با تفنگ من بود از هر کدوم 5 تا کارت یا تیله به عنوان ورودی میگرفتم. تازه ترقه تفنگی ها رو هم باید اونا میخریدن. امروز یاد اون روزا افتادم. روزایی که تفنگای الکی با خنده های واقعی قاطی میشدن. برعکس الان! تفنگای واقعی با خنده های الکی هر روز هر ساعت رو سرمونه. تفنگ رفتن تو، تفنگ کنکور، تفنگ کار، تفنگ مالی و... هر لحظه هم ممکنه وقتی ماشه کشیده شد، صدای خنده جمع قطع بشه و...

آقای ربات
شنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۳
16:40
درحال بارگذاری..

آخرین روز کاری لیتیوم

امشب مراسم داریم، مراسم اختتامیه. چون امروز اخرین روز کاری لیتیوم بود. دلم براش تنگ میشه؟ هر روز ظهر به ظهر و بعضی وقتا صبحا هم اضافه میشد با اون زمختی مور مور کننده اش وقتی از گلوم میرفت پایین! ایی.. نه اصلا دلم براش تنگ نمیشه! اومده بود فکرای خودکشی تو سرم رو از بین ببره! یه وقتا زورم به زورش چربید و دکتر دوبرابرش کرد! الانم به زور بازنشسته اش کردم. باشه اقا شما بردی! من دیگه فکر خودکشی نمیکنم! هر کاری بگی گوش میکنم فقط دیگه منو نخور! لیتیوم با ابهته. اون قرص زمخته، اون قرص ترسناکه، همونی که 5 تا ازش بخوری تمومه! همونی که اگه توی خونت بره بالا خطرناکه! (محکم میزنم به پشتش) با خنده میگم تو بری کی دیگه حال ما رو بد کنه با اینکه خودش میگه میخواد خوبش کنه؟ از لیوان تو دستش یه ذره میپره بیرون و با موهای جوگندمیش، با کت شلوار طوسی، کفشای براق مشکی، ساعت رولکس تو دستش و لبخند بی انتهاش میگه "هر وقت دلت برام تنگ شد، فکر خودکشی کن!" دستشو فشار میدم، لبخند صافشو با یه لبخند چروکیده جواب میدم و میگم "خداحافظ، لعنتی‌ترین قرص دنیا!"

آقای ربات
جمعه هفدهم اسفند ۱۴۰۳
22:8
درحال بارگذاری..

من خیلی خوشحالم که چشم دارم!

این پست رو دارم با گوشی می‌نویسم. نخواستم بمونه برای بعدا که یادم بره! امروز یکی از دانشجو‌هام بهم پیام داد و گفت من نابینا هستم و برنامه‌ای که کمک می‌کنه ویدیو ببینم، برنامه قفل کننده دوره شما رو پشتیبانی نمیکنه. من برای دستگاه‌های دیگه هم بهش لایسنس دادم که تست کنه ببینه توی اندروید مثلا یا وب هم همون طوریه یا نه... اما رفتم تو فکر! چقدر سخته! چطوری آخه؟! چطوری یکی بدون چشم برنامه‌نویسی میکنه؟ خجالت میکشم ازش بپرسم... ناراحتم براش ولی برای خودم خیلی خوشحالم که چشم دارم! که میتونم ببینم. کدهای شلخته‌مو ببینم. نور صفحه کلیدمو ببینم. تازه با این محدودیت‌ها اون آقاهه چقدرم انرژی و انگیزه داره! واقعا باید خجالت بکشم با این همه امکانات روزامو دارم پای سریال دیدن هدر میدم...

آقای ربات
پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳
22:9
درحال بارگذاری..

به نظرت قرصا چی میدونن؟

من وقتی بچه بودم خیلی مریض میشدم، حدودا هر هفته یک بار سرماخورده! دیگه مشتری همیشگی دکتر توی شهرمون بودم. اما نمیدونم چی شد از یه جا به بعد سیستم ایمنیم خیلی قوی شد یه جوری که الان 7-8 ساله مریض نشدم. یا اگر شدم نصف روز بوده! حتی موقعی که کرونا داشتم اصلا بیحال نبودم، میتونستم بقیه خانواده که کرونا داشتن رو ببرم دکتر و بیارم. خوب بودم... و به همین ترتیب من خیلی وقته دارو مصرف نکردم. البته به جز از وقتی که رفتی و منِ احمق پامو گذاشتم تو مطب دکتری که منو بست به قرص! الان من روزی 5 تا قرص میخورم و هر بار که قورت میدم میدونی چی میشنوم؟ صدای تو رو! اره... که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم!" چقدر این در طول روز تکرار میشه میپیچه تو هوای کل سرم.

اما یه سوال این روزا تو ذهنم جوونه زده. چرا قرصای افسردگی اینقدر تلخن؟ به نظرت قرصای افسردگی رو از عمد اینقدر تلخ میسازن؟ یا شاید پروسه ترمیم زخما اینقدر تلخه؟ نگاه میکنی به خودت ، به دستت مثلا یه روزی انگشتاش لای انگشتات بوده و حالا بین انگشتات پر زخمه. خب تلخه اینا رو ترمیم کنی که دیگه یادش نیوفتی! تلخه..! حتی بعضی وقتا من این زخما رو دوست دارم چون تنها راه اتصالم به توعه. به نظرت قرصا چی میدونن ازم؟ اونا توی کیفمن، روی صندلی کنار صندلی خودم. و امروز جبران نشدنی ترین اشتباه 1403 ام رو انجام دادم. اینکه تو رو ساختم. ریز به ریز با جزئیات، بهت فکر کردم، و خیال تو رو خلق کردم روی صندلی، نشستی، کنار من، کنار صندلی من. سرمو میچرخونم سمت چپ، نگات میکنم. فرفریات ریخته رو چشات! نمیدونم از زیبایی فرفریات بگذرم و جمشون کنم رو کله ات، یا از زیبایی چشات بگذرم و بذارم فرفریا همینطوری بمونن. دلم برات تنگ شده... همینجایی ها... اما دلم برات تنگ شده. این هفته هنوز جمعه نشده من دلم تنگه. دستتو دراز میکنی دست سردمو میگیری، ببین ببین، تو نمردی.. دستات چه گرمه توی سردی دستای من... تو نمردی من فقط مردم... ببین ببین... داره یه صداهایی از کیفم میاد، انگار قرصا دارن میخندن. 300 تا قرص دارن به خیالبافی های من میخندن. دیوونگیم نزدیکه! قرصا خیلی چیزا از من میدونن :)

آقای ربات
چهارشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۳
22:10
درحال بارگذاری..

قرص نور یادت نره!

دیدی از یکی خوشت میاد، سعی میکنی خودتو کاراتو شبیه اون کنی؟ مثلا اینکه مدل خندیدن من مثل تو شده بود؟ آره همون. این هفته که رفته بودم دکتر، دیدم رو شصت دست چپش یه چیزی انگار نوشته شده! گفتم دکتر اون تتوعه زدی؟ خندید! (خنده هاش خوشگله!) فرفریاش که منو یاد فرفریای تو میندازه رو داد یه طرف گفت نه من یه چیزایی یادم میره، اینجا مینویسم! و اون لبخندی که من رو لباش آوردم تا ته تایم ویزیتم رو لباش بود! من از دکترم خیلی خوشم میاد. برام قرص نور نوشته. میگه این قرص دلتو پر از نور میکنه. اما امشب یادم رفت زود بخورمش. باید مثل اون شم! اداشو در بیارم. پس خودکار آوردم رو شصت دستم نوشتم قرص نور یادت نره.

اما خب امشب رو یادم رفته بود بخورم. الان خوردم و باید تا قرص بعدی 2 ساعت فاصله بندازم. پس پفک آوردم فیلم ببینم تا دو ساعت بشه بعد آرامش پین شده رو قورت بدم و زود خوابم ببره...

آقای ربات
سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳
22:11
درحال بارگذاری..

و چه بی‌ذوق جهانی که مرا با تو ندید!

تو که نمی‌خونی، بقیه براشون مهم نیست، برای خودمم تکراری شده. اما من تو این ۶ سال که تنها رفیق و یارم بودی، اونقدر بهت مطمئن شده بودم... نمیدونی که... یه وقتا وسط تاریک ترین جنگ های زندگیم دور و برم رو که نگاه میکردم فقط تو بودی... و چقدرم کافی بود... عین تاکسی هایی که فقط یه مسافر دیگه بخوان حرکت میکنن، عین اون تیکه آخر پازل، عین اون شنبه که قراره باشگاه رفتن شروع بشه، عین اون اول ماه ها که قراره پول پس انداز کردن شروع بشه... تو همشون بودی ‌.. انگیزه برای شروع، شوق برای ادامه، لذت برای رسیدن، می‌دونی من از دار دنیا فقط یه تو رو خواستم ‌... داروسازی و پول و کار و اینا بهانه بود، اینا رو برا تو میخواستم، برا خوشبختی تو... نفهمیدی آخه....

من با تو، نبودن بابام یادم رفته بود، طرح ملی اینترنت یادم رفته بود، گریه کردن یادم رفته بود، لعنت بهش ما برای ناراحتی هامون هم یه اسم خنده دار (داریخماخ... یادته؟!) گذاشته بودیم!... نباید این کار رو میکردی... نباید منو قبل مردنم، میکشتی......

آقای ربات
سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳
22:10
درحال بارگذاری..

شانه‌ات را دیر آوردی...

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزل‌‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌‌های روشن و شعله‌‌ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

-حامد عسکری

آقای ربات
سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳
12:30
درحال بارگذاری..

راهنمای جامع فراموشی

دبیرستانی که بودم خیلی دلم میخواد المپیاد ریاضیات شرکت کنم. برای همین همش کتابهای ریاضیات میخوندم. کتابهای مختلف از جبر و انتگرال و اینا گرفته تا هندسه. یه کتابی داشتم که خیلی خوب بود. در مورد آمار و احتمال بود. پشت جلدش نوشته بود:

اگر میخوای چیزی رو هیچوقت فراموش نکنی / یاد بگیرش و بعد سعی کن فراموشش کنی!

من هیچوقت المپیاد شرکت نکردم... اما این جمله همیشه یادم موند. و الان که اینجا واستادم، اگه برگردم عقبو نگاه کنم میبینم هر وقت سعی کردم چیزی رو فراموش کنم بیشتر بولد شده بیشتر کل ذهنمو درگیر خودش کرده. اولیش تو! تو منو به بازی گرفتی، تحقیرم کردی، خیلی چیزا ازم مخفی کردی، نسبت به اذیت شدن من بی تفاوت بودی، تلاش هامو ندیدی، خب اینا چیزی نیست که آدم باهاش یه آدم دیگه رو یادش بمونه! تو کاره ای نبودی. من سعی کردم فراموشت کنم، نشد و بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر از چیزی که فکر میکردم رشد کردی تو مغزم. عین یه تومور!

نه اینکه بگم از این وضعیت ناراضی‌ام ها... نخیر... بنده هنوز گاوم. اگه یه کشاورز بودم و فکر تو هم گندم بود و قیمت گندم در کمترین حالت 10 سال اخیر بود، من هنوز داشتم به این فکر میکردم چند هکتار دیگه زمین بخرم و گندم بکارم :)

ولی واقعا فراموشی یعنی چی؟ خب بهش فکر کنی فراموشش نکردی، بهش فکر نکنی بیشتر توی یادت میمونه! پس؟ فراموشی یه توهمه؟ خودمون رو باید برای چند سالی که از عمر باقی مونده گول بزنیم؟ همیشه گول خورده باقی بمونیم؟ عین کرونا که اومد معده منو داغون کرد و هنوز که هنوزه دارم خودمو گول میزنم که خوب شدم! که یه ذره ترشی بخورم اشکالی نداره و معده ام هیچ طوریش نمیشه.

آقای ربات
دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۳
22:12
درحال بارگذاری..

هست یا نیست؟

نشستم تو اتاق انتظار روانپزشک، یه خانومه باکلاس و از این لاکچری‌ها، نشسته کنارم، تا الان دو بار از ته دلش گفته خدایا شکر...! نمی‌دونم.. منم چیزای زیادی برای شکر کردن دارما... اینطوری نیست که تو دلم الان بگم خب اره دیگه، دلش خوشه نفسش از جای گرم میاد بایدم خدا رو شکر کنه. نه اینطوری نیست. من ولی چرا هیچوقت نگفتم خدایا شکرت؟ همیشه گفتم هر چی به دست آوردم خودم باعثش بودم. فقط خودم، خودم، خودم. تراپی هم همینو میگه. میگه من حالتو خوب نکردم، تو خودت اومدی، خودت پیگیر بودی، خودت داری کار می‌کنی پول در میاری که پول تراپی بدی...ولی خب من و اون نیروی برتر خیلی وقتا با هم تو جنگیم. خیلی چیزا من میخواستم اگر می‌تونسته کمکی نکرده. خیلی چیزا اون می‌خواسته و تو قانوناش بوده من پا گذاشتم روش. ولی بی انصافیه اگر بگم بهش اعتقادی ندارم... اما اون خیلی وقته دیگه تو زندگی من نیست...

آقای ربات
شنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۳
22:12
درحال بارگذاری..

برنامه‌نویس بی لپ‌تاپ

زمانی که شروع کردم به خوندن کنکور، اتفاقاتی توی کشور افتاد، که به دنبالش اینترنت قطع میشد، جو فضای مجازی عوض شده بود، تا یه تبلیغ برنامه‌نویسی میکردی از صد جا بلاک میشدی کلی فحش میخوردی! و یه جورایی اصلا نمیشد کار کرد. درآمد من تقریبا صفر شد. خب چیکار میکردم؟ کتاب‌های کنکور گرون بود، پول مشاور از کجا بیاد؟ اصلا اونا رو ولش، خرج خونه از کجا درمیومد که ذهن آروم بشه و بشینه سر درس خوندن؟ غر نمیزنم ولی سخت بود دیگه... من بهت نگفتم ولی یه جا برای خریدن دو تا کتاب، لپ تاپمو فروختم! من! یه پسر عاشق کامپیوتر! یه برنامه‌نویس! فروختم لپ تاپمو کتاب‌ها رو خریدم میخوندم که به تو برسم. من بهت نگفتم... شاید همین اشتباه بود. نگفتم نگفتم الان بگم میشه منت رو سر فرفریت گذاشتن! حالا اینا رو ولش کن، امشب دکتر میگفت هنوز قبول نکردی که رفته؟ دکتر تو هم نمیدونی، نمیدونی من مواقعی که شب از دانشگاه میرفت خونه توی کوچه های تاریک، تماس رو بیشتر کش میدادم که خیالم راحت شه به سلامت رد شده از اون کوچه‌ها..! تو نمیدونی، اون نمیدونه، و هیچکدومتون نمیدونید حس ول شدگی وسط یه راهی که با صد خیال و آرزو و رویا تا نصفه ها یا شایدم بیشتر رفته بودیش یعنی چی. آره... آره برا تو که آسونه. امشب گفتم ترانکوپین چه تلخه! گفت اره؟ نمیدونستم! فقط مینویسی دیگه... بنویس دکتر. دو سه تا دیگه هم قرص اضافه کن بره.

آقای ربات
شنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۳
16:41
درحال بارگذاری..

تنهایی از درون آدم شروع میشه!

تقریبا همه به کسی که دورش خلوته و کسی رو نداره، دوستی رو نداره میگن تنها..! کسی که میاد خونه نمیتونه زنگ بزنه! باید با کلید در رو باز کنه! کسی که یه هفته اس سرما خورده و کسی حالشو نپرسیده. کسی که آخر این جاده کسی منتظرش نباشه. اما یه تنهایی مرتبه بالاتری هست که اولویت بالاتری داره، تنهایی توی درون آدم. اونجا که توی یه مهمونی شلوغ، یهو مغزت دکمه mute رو میزنه و به چیزی فکر میکنه که نباید. اونجا که توی اوج پول و رفاه و امکانات خوب و خانواده خوب، کاری رو میکنه که نباید. یا مثلا همین امشب من که توی اوج خوشحالی و کار کردن و کاردستی درست کردن برای خواهرزاده‌هام، یهو مامان گفت راستی از چیز چه خبر..؟ تو رو میگفت. یه ساختمون ده طبقه رو تصور کن. طبقه هم کف، یکی از ستون ها یهو میریزه، کل ساختمون میریزه روش. همونقدر ریختم... چی میگفتم بهش؟ به دروغ گفتم خوبه.. درس میخونه. میدونی؟ بعضی جای زخما مقدسه. نباید به کسی نشون بدی. حتی عزیزترینات... مامان من یک و نیم ساله ریختم... آوار شدم... اما نگفتم چون هنوز به سرپا شدن امید دارم. هنوز به یه پیام، یه تماس، یه ایمیل، یه لایک، یه ریکوئست از تو امید دارم. تقصیر خودته. خودت گفتی همیشه آدم باید امید داشته باشه.

آقای ربات
جمعه دهم اسفند ۱۴۰۳
22:13
درحال بارگذاری..

اون انتخاب نکرده بود لگد بخوره!

از اونجا که خاطره‌هام اینجا خواننده داره انگار! بذار یه خاطره از بچگیام تعریف کنم. بچه که بودم مثلا 4-5 ساله که بودم، مامانم میرفت از باغ مامان بزرگش آلو جمع میکرد، تبدیل به آلو خشک میکرد و میفروخت و پولش نصف نصف بود! اما راه باغ تا خونه خیلی دور بود خب، تازه راه هم نبود، همش باید از کوه و کمرها عبور میکردی! نزدیکی اون باغ مامان بزرگِ مامانم یه دوستی داشت که خب اجازه داده بود اونجا آلوها رو ببریم و ... اونجا از اون خونه‌ها بود که توش چند تا خونه‌اس و همه با هم زندگی میکنن. یه در قهوه‌ای قدیمی چوبی، وارد که میشدی یه جای تاریک...

ادامه مطلب ..
آقای ربات
پنجشنبه نهم اسفند ۱۴۰۳
16:41
درحال بارگذاری..

اسکریپت طلا

یه چند وقتی میشه محض تفریح و سرگرمی طلای دیجیتال میخرم، بعدش خیلی وقتا شده که به این فکر کنم اگر میشد فهمید کی بخری که کمترین قیمت باشه و نگه داری خیلی خوب میشه! هی سرمایه ات میره بالا تر! حالا به پس انداز خیلی اعتقادی ندارم با این تورم‌ها، ولی الکی الکی نمیدونم چی شد نشستم پشت سیستم و یه اسکریپت نوشتم. یه اسکریپت که 15 قیمت آخر طلا رو ذخیره میکنه، میانگین میگیره، با قیمت الان مقایسه میکنه و بهت میگه قیمت الان از میانگین 15 قیمت قبلی کمتره یا بیشتر، خب اگر کمتر باشه احتمال اینکه بخری بعد زیاد بشه خیلی بیشتر میشه دیگه! تا که همینطوری بخری و نگه داری به امید خدا..! توی نسخه دوم اسکریپتم، میزان طلایی که دارم رو به همراه خریدهایی که میزنم هم به برنامه دادم تا بدونم چقدر تا حالا خریدم و الان چقدر شده. بعد اگر بیشتر از داراییم، خرید کرده باشم آلارم میده که هوی چه خبره! داری مال و منالتو آتیش میزنی :))) حالا من که خیلی توی این بازارها نبودم و خیلی هم خوشم نمیاد باشم ولی یه چیز دیگه هم امروز از دنیای اقتصاد یاد گرفتم اینکه قیمت جهانی طلا رو با نرخ انس طلا و قیمت دلار اگر حساب کنی و با قیمت توی ایران مقایسه اش کنی میفهمی که این حباب چقدره، مثلا امروز یه بار حساب کردم قیمت جهانی طلا 6 میلیون و 500 بود، اون موقع توی ایران 6 میلیون و 700 بود، حدود 200 هزار تومان حباب وجود داشت. اگر این حباب زیاد باشه و قیمت جهانی کمتر از قیمت توی ایران باشه باید بترسی که این حباب امکان داره بترکه و سرمایه‌ات به باد بره. اینم حالا امروز که خیلی حال ندارم ولی فردا به اسکریپتم اضافه میکنم...

کلا دنیای جالبیه! دنیای اقتصاد رو میگم. باید حواست به همه چی باشه، اون سر دنیا یه زلزله میاد اینور قیمت فلان چیز میره بالا! اثباتی بر نظریه اثر پروانه‌ای..! حالا شاید در آینده‌ای دور یا حالا نزدیک اسکریپتم رو تبدیل کردم به یه پروژه ماشین لرنینگ که قیمت‌ها رو با تحلیل داده بررسی کنه و با پردازش زبان طبیعی، اخبار رو هم رصد کنه و اونایی که حس میکنه رو قیمت‌ها تاثیر میذارن رو چک کنه، و یه پیشبینی تقریبا دقیق ارائه بده که کمترین ریسک وجود داشته باشه.... اگر این پروژه رو انجام دادم میام مینویسم کلا همه چی از یه فکر کوچولو شروع شد که چقدر خوب میشد اگر میتونستم بفهمم کِی طلا بخرم که ارزون باشه!

آقای ربات
چهارشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۳
22:22
درحال بارگذاری..

آرامش در خواب

چند شبی هستش که یه خوابی میبینم. یه خواب که توش یه خانواده کاملا جدید دارم! چند تا برادر خواهریم، یه گاراژ داریم که پاتوقمونه، من یه کامپیوتر عجیب غریب دارم، یه داداشم ماشین رنگ میکنه، یه خواهرم نینجاس، کلا انگار توی یه دنیای سایبرپانک قرار داریم. و این خواب خیلی عجیبه که دنباله داره! پریشب یه خوابی بود که دیشب ادامه اش بود! شاید امشب ادامه دیشب باشه! توی اون خانواده، مشکل زیاد داریم! مثلا دیشب یکی از برادرامون توی دردسر افتاده بود، بعد همگی ریختیم سر باعث و بانیش و آخ نگم برات..! نگم برات که چه حس خوبیه تنها نبودن! نگم برات که چه حس خوبیه یه خون توی چند تا بدن کنار هم جریان داره! وقتی از خواب بیدار میشم دلم براشون تنگ میشه...

یه زمانی که فکر میکنم در موردش هم توی همین وبلاگ نوشتم، خیلی خیلی دلم میخواست چند تا رفیق داشته باشم. خیلی دلم میخواست رفیقام رفیقای واقعی باشن. نه که یکی از سر کسب تکلیف چند ماه یک بار پیام میده، یکی هر وقت کار داره پیام میده، یکی سین میکنه جواب نمیده! و بعد اسم خودشونم گذاشتن رفیق! اما الان یکی پیام میده، مستقیم میره رو مخم. دلم میخواد سریع مکالمه تموم بشه برم سر بازی تتریس! تازه فورتنایت هم گذاشتم امشب دانلود بشه! شب هم که میشه خدا خدا میکنم سریع آلارم قرص ترانکوپین برسه، بخورم، و یک ساعت بعد کاش دوباره خانواده جدیدم رو ببینم!

آقای ربات
سه شنبه هفتم اسفند ۱۴۰۳
22:13
درحال بارگذاری..

تو هیچوقت نفهمیدی

اولای آذر ماه سال قبل، به بهترین دوستت پیام دادم، گفتم میشه 5 ام یا 6 ام آذر بیاد پیش تو؟ که تنها نباشی؟ بهش پول دادم که برات کیک شکلاتی توت فرنگی هم بخره. همون که دوس داشتی... چون نمیخواستم توی سالگرد داداشت، خیلی ناراحت باشی، خیلی تنها باشی. گفت خب من به چه بهانه‌ای برم پیشش؟ سریع تقویم نگاه کردم گفتم اون روز بزرگداشت سعدی شیرازیه! برو بگو اومدم این روز رو باهات جشن بگیرم....

اینو تو نفهمیدی... هیچوقت نفهمیدی... نفهمیدی حتی وقتی با بی معرفتی تمام رفته بودی، من هنوز به هر طوری شده میخواستم غم تو دلت کمتر باشه. تو هیچوقت نفهمیدی من چقدر دوسِت داشتم! حیف واقعا..! اون همه کارایی که من کردم، اون همه چشمایی که تو بستی! اون اولای آشنایی یادمه گفته بودی "خوش‌به‌حال‌کسی‌که‌با‌تو‌باشه!" حیف که نفهمیدی همیشه من با تو بودم. حتی وقتایی که نبودی و نیستی.

حالا با هر قرصی که میخورم، یکی از این خاطره‌ها رو بالا میارم. بیشتر از خودم بدم میاد! میدونم میدونم دکتر! این یه خطای شناختیه مغزه! بله میدونم کامل درساتو حفظم. ولی میدونی چرا من از خودم خیلی بدم میاد؟ فکر کن توی یه کوچه شلوغ همه واستادن و تو داری در میزنی صدا میزنی بیا در رو باز کن لطفا، و باز نشه این در..! شب نشه این صبح! همه نگات کنن! نه بتونی بری داخل نه بتونی برگردی! ولش کن دارم چت و پرت میگم. فراموشش کن.

آقای ربات
دوشنبه ششم اسفند ۱۴۰۳
16:42
درحال بارگذاری..

سرما نمیخورم چون یه جهنم تومه!

امروز، تیشرت پوشیدم! و رفتم کلاس ویولن! دیدم استاد ویولنم دو تا کاپشن رو هم پوشیده! مامان و باباشم اومدن! اونام همینطور! بعد از کلاس و بعد از هم صحبتی با مامان و باباش که یه حس عجیبی بود! رفتم تراپی! توی مسیر همه با تعجب نگام میکنن! مگه چیه؟! سرما نمیخورم خب. توی من یه جهنمه. یه جهنم از آدمایی که بودن توی جهنم هم براشون لطفه! تراپی امشب خیلی خوب بود. خوشحالم که کنسلش کردم و بعدش دوباره گفتم میام! ولی...

ولی گفت اون قلعه سیاهو رنگ بزن! من نمیخوام. سیاه قشنگه. سیاه نباشه چی باشه؟ صورتی؟ اه از اون یه دونه دیوار که صورتی رنگ شده متنفرم! همونم باید سیاهش کنم. ولی راست میگه ها... همشون انگار یه بخشی از منن، شاه سیاه، هیولا، بانوی قرمز پوش، پیرزن و پیرمرد، رها، آبی، خانواده بریتانیایی ها، روح سفید آرزوها، هر کدوم از یه درد من ساخته شدن. تراپیست جدیده کارشو خیلی خوب بلده! تا الان تونسته رد زخمامو بزنه بره توشون!

این مخفیانه تراپی رفتنا آخرش یه روز لو میره! همش میگن چرا دیر کردی مگه کلاس ویولن نیم ساعت نیست؟! چرا 3 ساعته بیرونی! ای بابا ولم کنید بچه 6 ساله که نیستم! اصلا اره با دوس دخترم قرار گذاشتم! اره دیگه! قطعا یکی از فکراشون همینه. حالا بگذریم... ترانکوپین خوردم، به زودی خواب 3 هیچ از من میبره. اما تا اون وقت منم و چند تا فکر عجیب غریب. مامانِ استاد ویولنم، اینکه هیولا منه؟ یا من هیولا؟ یا تو کجایی؟ تو هم امشب رفتی تراپی یا بازم یه شب دیگه بی تقاص سر کردی؟

آقای ربات
یکشنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳
22:14
درحال بارگذاری..

شوالیه تبرزین خورده

از بچگیام هر چقدر تعریف کنم، این وبلاگ بیشتر تبدیل به دارک وب میشه! امروز یاد این افتادم که چقدر بچگیام، اذیت میشدم تا بقیه بخندن! مثلا یادمه یه بار تو مهمونی بهم گفتن واستا تا پسرخاله ات (که بچه بود) روت پنجول بکشه! که چی؟ که همه بخندن و قربون صدقه اون برن! نمیدونستن؟ نفهمیدن همون شب اعتماد به نفس من مرد؟ خب چرا؟ مامانم که اونجا بود! حالا بابام به جهنم. چرا جلوی این کارو نگرفت؟ یا مثلا اون روزی که نشسته بودم منچ بازی میکردم، توی خونه مادربزرگ، همون پسرخاله ام یهو از پشت اومد با یه تبر زد به پشتم. از یه بچه کلاس اولی چقدر انتظار محکم بودن داری؟ شوالیه هم تو بچگیاش بی دفاع بوده بعدا سپر پوشیده. پشتم یه زخم بزرگ درست شد، به اون هیچی نگفتن، من موندم و درد اون شب، من موندم و حس گند تنهایی، من موندم و اینکه چرا هیچکی از من دفاع نکرد؟ من موندم کلی سوال بی جواب دیگه. البته اره... دخترخاله ام شب پیشم موند ببینه حالم خوبه... تنها کسی که تو بچگیام داشتم و حواسش بهم بود..! آره قوی بودن خیلی خوبه، ولی قوی بودن برای من انتخابی نبود! زورکی بود. وقتی پشتمو خالی دیدم، وقتی دیدم پلی که تا وسطش اومدم ریخته و فقط میتونم جلو برم، وقتی قوی بودنو برای غذا دادن به حس انتقامم انتخاب کردم. زورکی بود. من زورکی آدم بدی شدم، زورکی آدم کینه‌ای شدم، چون ندیدم، محبت ندیدم، برای همینم سر مهربونی‌های تو این شوالیه گاردشو آورد پایین، خب ندیده بودم! انتظار نداشتم تو به اون کوچولویی، یه خنجر کوچولو هم داشته باشی که ترسی از استفاده کردنش نداشته باشی! متنفرم از این متن هایی که مینویسم. من متنفرم از این متن هایی که مینویسم، از این حس های گ*****ـه نصفه شب ها.

آقای ربات
یکشنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳
16:43
درحال بارگذاری..

زبان نیاز

گشاده مرا زبان نیاز
تو ای همه لطف مرا بنواز
بر آیینه دل نشسته غباری
خوش آنکه چو باران به من تو بباری
قسم به وفایی که من به تو دارم
قسم به صفایی که با همه داری
پناه منی تو پناه من آری
بیا و به خویشم تو وامگذار
راز من بشنو حال من بنگر
که دردی دارم سنگین سنگین سنگین
وا کند این بند چاره تو مگر
فرو مگذارم غمگین غمگین غمگین
راز پنهانی را تو میدانی
که هم پیدا هم نهانی
که در قدم تو سری نشود خاک
دهان که بی افتد از آن نظر پاک
مرا دل خسته ز غیر تو رسته
که بود و نمودم به هست تو بسته
مهل که بماند همیشه شکسته
گشاده ام اکنون لب و دل و دست
اگر تو نبخشی مراد من است

قدمعلی سرامی

آقای ربات
یکشنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳
13:52
درحال بارگذاری..

گور بابای تمام دفترهای سبز دنیا

نشستم اینور اتاق، اونور اتاق یه دفتر سبز داره به من چشمک میزنه. میدونم چی توشه. توش پر از حرفای تراپیستمه. توش پر از تمریناییه که تراپیستم گفته این هفته انجام بده. خب؟ داریم میرسیم به ته هفته که... بازم یه هفته الکی گذروندیم؟! دستام چرا میلرزه؟ نگاه میکنم به دستام، مچ دست راستم چرا قرمزه؟ چرا میسوزه؟ تو هم میشی؟ یه وقتایی اندازه من آشفته میشی؟ زانوهات شل کنه ندونی چیکار کنی، نه ناامیدی نه امیدوار، نه دلت میخواد بمیری نه دلت میخواد زندگی کنی، عجله داری و حرکتی نمیکنی! میشی یعنی؟ تو اینطوری میشی؟ یهو یه باد میاد دفتر سبز وا میشه میره تو صفحه 13.. از روی میز میوفته روی علوفه های سیاه. اتاق میشه یه جنگل تاریک. یه ور نوره یه ور تاریکی، من چرا رو به نور نشستم؟ پاشو بریم تو تاریکیمون. با کی دارم حرف میزنم؟ اونی که سوال کرد! کو؟ چرا پشت درختا قایم شده؟ بیا بیرون هیولا. مثل اینکه یاد رفته تو منو خوردی نه من تو رو! من باید بترسم که نمیترسم. وقتایی که آشفته میشدم بانوی قرمز پوش میومد برام لالایی میخوند بچگیام. یادته؟ تو میاوردیش اخه.. اخه فقط تو میتونی بین دنیای آدمیزادا و جنگل سیاه رفت و آمد کنی. تو میاوردیش... هیولا اون روزی که توی مدرسه دعوام شد، دستام خالی بود، یهویی چی شد توی دستم یه سنگ بود؟ تو گذاشتی توی دستم؟ واستا کجا میری.. منو تا اینجا آوردی خب من کدوم وری برم؟ بازم میره... هیولا این روزا کم حرف شده. منم این روزا بیشتر آشفته میشم. تو هم میشی یعنی؟ اصلا دفترم کجا رفت؟ اه.. ولش کن بابا. گور بابای تمام دفترهای سبز دنیا.

آقای ربات
چهارشنبه یکم اسفند ۱۴۰۳
22:15
درحال بارگذاری..

ها کن تنهاییاتو

حالا میفهمم. امروز که ۲۶ سال و چند ماهی عمر کردم. تازه میفهمم تنهایی یعنی چی. تنها توی مشکلات، تنها توی خوشحالیا، تنها توی ناهارای خوشمزه، تنها توی مواقعی که به این فکر می‌کنی اگه تنها نبودی این کار خیلی خوب و درست پیش می‌رفت! تنها توی دیدن سریالی که یه جا باباهه دستشو می‌ذاره رو شونه پسرش. یه تنهایی عمیق، یه تنهایی کثیف. انگار خنده تمام آدمایی که دوستشون داری توی سرت هستن ولی خودشون نه! انگار یادت میاد تنها کسی که دوستت داشت مرد! انگار که مثلا بری بپرسی فلانی، این عکس رو که تنها عکس بچگیمه و میگن تو گرفتی، تو گرفتی؟ تنهایی یعنی اینکه بگه نه! تنهایی یعنی اینکه همه از تو انتظار داشته باشن. اینکه همیشه اونی باشی که تو مشکلات هر وقت هر کی بهت نگاه کرد بهش لبخند یا چشمک بزنی که انگار "غمت نباشه ها..! من درستش میکنم" و هیشکی اینو برا تو نباشه. تنهایی یعنی پسر محبوب ۴ سال دبیرستان، الان هیچکس ازش خبر نداره. زمستون آخراشه. تحمل کن... ها کن تنهاییاتو. تموم که نه... نمیشه. اما اگه خواب دیشبم تعبیر بشه.... من میگم وقتی ۵۱ به ۱۷ بخش پذیره، تعبیر شدن خواب منم ممکنه! هوم؟

آقای ربات
چهارشنبه یکم اسفند ۱۴۰۳
22:15
درحال بارگذاری..