یلدا
من بلندای شب یلدا را
تا خود صبح شکیبا بودم
شب شوریده ی بی فردا را
با خیال تو به فردا کردم
چه شبی بود !
عجب زجری بود ! ...
غم آن شب
که شب یلدا بود..
روزمرگیها، تجربیات و غیرههای یک ربات قدیمی!
من بلندای شب یلدا را
تا خود صبح شکیبا بودم
شب شوریده ی بی فردا را
با خیال تو به فردا کردم
چه شبی بود !
عجب زجری بود ! ...
غم آن شب
که شب یلدا بود..
دوستم میگوید تو مثل دریایی
بزرگی ، با قدرتی ، پر از رازی ، کلی شخصیت درون تو غرق شده اند ، عجیبی ، بی انتهایی ، صبوری اما در همان حال خطرناکی
میگوید تو هیچوقت تمام نمیشوی .. همیشه یک راه برای برنده شدن داری ..
میگوید
میگوید و دستانم را زنجیر کرده ام زیر سرم و پشت به چمن های پارک خوابیده ام
خیس اند .. و البته سرد ..
میگوید و من خیس میشوم .. از تلاطم دریای درونم
میگوید . من گوش نمیکنم
خدایا امروز چقدر خوب شده .. دوستم پر حرف شده و من میتوانم کمتر حرف بزنم و بیشتر فکر کنم
بیشتر با خودم حرف بزنم .. با خدایم خلوت کنم .. آخ که چقدر این خدا را دوست دارم ..
این خدایی که این روز ها بیشتر از هر روزی خودش را نشان میدهد
از وقتی که گفتی من جزو بنده های مقرب خدام
گفتی اتاقم همیشه بوی خوب میدهد.. بدون هیچ گلی .. بدون هیچ عطی..همیشه سجاده اش معطر است.
گفتی گفتی گاهی آنقدر در مناجاتم غرق میشوم که هرکس نداند انگار خدا کنارم نشسته !
گفتی مرا عذاب ندهد !
چون علی .. خدایی دارد که عجیب مراقبش است ! عجیب هوایش را دارد .. عجیب رویم تعصب دارد .. مواظب خدایش باش !
گفتی گول این را نخورد که من با خدا قهرم ! گول این قهر الکی را نخورد .. گفتی شاید خیلی از خدا رو برگرداند ..
اما هیچوقت رابطه اش کامل قطع نمیشود..
گفتی بترس از روزی که آه بکشه ! چون بعید نمیدونم از رو همین آه خدا قیامت رو برپا کنه..
تو همش میگفتی و حواست نبود من میشنوم ..
حالا میبینم چطوری میخواد خودش رو پشیمان نشون بده ! ..
من هنوز در فکرم .. از دیشب ..
که چقدر میتوانی خدای من را بشناسی .. اما من خیلی وقت است با خدا آنطور که باید حرف نزدم ..
آنطوری که قبلا چیزی میخواستم و در طول رفتن به سجده ام برآورده میشد نخواستم ..
خدایا چقدر این روزها هستی .. و چقدر این بودن ها کافیست برای لحظه ایی آرام شدن .. لحظه ایی لبخند زدن ..
چقدر عجیب این روزها این آیه به گوشم میخورد : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟
و من چقدر عجیب تو را از یاد بردم ..
اما تو مرا از یاد نبردی .. هر طور که شده بود میخواستی تو را به یاد بیاورم ..
چقدر این روزها اشک هایی که میریزم پاک و با دلیل است ! ..
چقدر هوای این روزهایم پاک است...
ربات.
من شادم و سرمستم و میگویم فاش !
چشمان تو سه هاش سه ، سه هاش دو ، اُ هاش !
این استرس از عوارض دوری توست
یک لحظه بیا و سرترالینم باش !
این چشم تو یادآور کشف رازی!
جانا تو مگر "دیاز" یا "اُکساز" ی ؟!
اینگونه که کرده ایی تو مردم را گیج
ویران نکنی صنعت داروسازی !
:))
+سه هاش سه ، سه هاش دو ، اُ هاش (CH3CH2OH ) : اتانول ، الکل اتیلیک ، الکل میوه .. اتیل الکل!
+دیاز : دیازپام و اُکساز : اُکسازپام : داروهای مسکن قوی و درمان اختلالت اضطرابی !
ربات.
تا شروع میکنم به فکر کردن
انگار یک رگ مستقیما از مغزم به قلبم وصل است
و میزند
خون را به سرعت به دیواره قلبم میکوبد
و برای همین است بد بودن من
فکر ها
حبس شده اند
درون قلبم و مغزم
مضر شده ام .. خطرناک شده ام .
این روزها کمی حسود شده ام ! حسوده شده ام و این دلیل همه این تنهایی هاست
دلیل تمام این بی حوصلگی ها .. مصیبت ها
من به تو حسودی میکنم .. به زمینی که رویش قدم میگذاری حسادت میکنم
به دستی که تو را نوازش میکند حسادت میکنم .. من به لاک روی ناخن هایت حسادت میکنم
به کتاب های فلسفه ای که میخوانی حسادت میکنم ...
به لوازم آرایش ات .. که بی مصرف ترین و بی ربط ترین چیز ها در دنیایت هستند حسادت میکنم
چرا که تو بدون آنها هم زیباترین زیبای دنیایی
من به تو حسادت میکنم .. چون تو یک توی خوب داری .. اما من ... من نه ..
برای همین است بد بودن من ..
من برای اینکه بد بودم تنها نشده ام .. برای اینکه اینقدر تنها بوده ام بد شده ام ..
آخرین باری که گفتی دوستت دارم کی بود ؟
تو گفتی .. من هم خوشحال شدم .. از آن خوشحال بودن های مردانه ..
که به همه چیز قانع میشود .. حتی به کم بودن تو ولی پررنگ بودنت ...
به زور بازویش قانع میشود .. همانقدر که بتواند برای تو در یک مربا را باز کند کافیست
به فنی بودنش قانع میشود .. همانقدر که بتواند ماشین لباسشویی را تعمیر کند کافیست
به همه چیز قانع میشود .. شاد میشود .. میخندد .. زندگی را نفس میکشد ..
میدانی من همیشه چنین چیزی در دنیایم کم داشتم
این من نفرت انگیز .. این من چرک آلود .. یک غده سرطان .. یک منزوی تاریک .. یک شیطان
همیشه منتظر عکس العملت بودم .. اما تو بیشتر اوقات ساکت بودی .. سر کار خودت .. ساکت هستی ..
فارغ از همه این فشار های سال پشت کنکوری بودن
یکی از دلایل خوب پشت کنکور بودن من تو بودی .. خواستم به تو نزدیک شوم .. خواستم بیشتر داشته باشمت
این من نفرت انگیز دنبال یک بهانه برای خوب کردن خودش بود .. شاید بگویی چقدر به فکر خودم هستم اما نه ...
من همیشه به فکر خودم نیستم .. من همیشه به فکر تو ام .. مثل همین الان که دارم از تو مینویسم ..
کاش کسی بود از تو خبر می آورد .. کاش میشد ببینمت .. کاش می آمدم سر کوچه تان .. اهان نه .. کوچه ندارید ..
کاش میشد بیایم به آدرس نصف و نیمه ایی که گفتی و در سه ثانیه حفظ شدم و یک سنگ ریزه کوچک پرتاب کنم سمت پنجره اتاقت
تا شاید بیایی .. تا شاید ببینمت .. اما صبر کن .. اتاق تو که پنجره ندارد ... ههه :(
گوش هایم نمیشنود .. چشم هایم نمیبینند .. دهانم تکان نمیخورد .. صدایی از من بلند نمیشود
من ظرفیت پایینی دارم .. وقتی به تو فکر میکنم تمام اعضای بدنم فکر میکند .. چون ظرفیت فکر تو بالاست
خواستم آنطور که تو میبینی ببینم .. فهمیدنش سخت بود ..
ساکت بمانم.بی عکس العمل .. هوشمند .. اما هیچوقت نتوانستم ..
قلبم را گرفتم گفتم خفه شو .. اما هیچوقت خفه نشد .. هیچوقت خفه نشد ..
حرف هایم زیاد شده .. نیستی .. شاید به خاطر همین است که خط هایم را طولانی تر مینویسم !
این من نفرت انگیز .. آنقدر نفرت انگیز بوده که تو صلاح نمیدانی جواب سلامش را بدهی ! ...
من به قلبم قبل تو قول داده بودم هیچکس را درونش راه ندهم ..
اما حالا که قولم را شکستم و قلبم راضیست .. قول داده ام به قلبم تا قیامت در قلبم بمانی.
شده نصفه نیمه .. شده یک تصویر .. یک صدا .. یک حرف .. یک اسم...
ربات.\/\/
درست در لحظه شروع 21 روز خوب
یکی از بدترین اتفاق ها افتاد
و از بدترین حس و حال ها در من ایجاد شد
باید کارم را به پایان برسانم
حتی شده با این حالت ...
شده با این حالت ..
شنیدی تقدیر ؟
نمیتوانی مرا از حرکت نگه داری :(
نمیتوانی لعنتی :(
ربات
سایه ام
اسمم سایه است
کاری به دخترانه بودن اسم ندارم
اصلا چه معنی دارد
سایه مگر دختر است ؟ سایه مرد هم دختر است ؟؟
من سایه ام
بی صدا از پشتت حرکت میکنم
بزرگ میشوم
اندازه درختان رو به رویت شاخ و بال در می آورم
مرا نمیبینی
حس نمیکنی
لمس نمیتوانی بکنی
سایه ام
یک سایه خطرناک
که یک خنجر در جیب سمت راستش دارد
یک روحیه خشن
خشن تر از تو
همیشه با تو خواهم بود
در خواب . در بیداری . در خلسه
در قبرت
با تمام وجود مراقبت خواهم بود
نه مراقب سلامتی ات
مراقب کار هایی که میکنی
سلامتی تو هیچ ارزشی برای من ندارد
سایه ام
یک جور شبح
که از پشت
منتظر کشتن توست..
+حواست رو جمع کن
ربات.
دست هایم را ها میکنم
به هم میمالم
لعنتی چقدر هوا سرد و خشک است
سرم درد میکند
از دیشب خوب نخوابیدم
من اینجا
بیرون اتاق
بیرون خانه
بیرون حیاط
بیرون شهر
بیرون خیابان ها
آنطرف تر
کمی آن طرف تر را نگاه کن
یک پارک
کمی داخل پارک
داخل یک نیمکت
ولو شده ...
گیرم که باخته ام .. خب که چه ؟
کسی که حق ندارد مرا از صفحه بازی بیرون کند
کسی حق ندارد به من دست بزند
شوخی که نیست .. من شاه شطرنجم..
تخریب میکنم آنچیزی را که نمیتوانم باب میلم بسازم
آرزو طلب نمیکنم .. آرزو میسازم
عشق طلب نمیکنم .. عشق میسازم
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی
من همانی ام که تو فکرش را هم نمیتوانی بکنی
من نمیبازم
مهره میچینم
از نو
از نو
از دوباره
تا بالاخره پیروز میدان باشم
من
قهرمان شطرنجم.
ربات.
این روزها
با ابری بودنش
دلبری میکند ..
این روزها و شاید باید بگویم این 21 روز آینده همه چیز را فراموش میکنم ، برای خودم زندگی میکنم .. من زنده ام ؟ پس حق زندگی کردن دارم...
این 21 روز همه مرده ها را فراموش میکنم .. زنده هایی که باید بمیرند را نیز هم !
حداقل برای 21 روز هم که شده همه چیز را زنده میکنم .. احساسم . عشقم . علی هجده سال گذشته ام را .
این 21 روز همه چیز را درست و صحیح میسازم .مقام اجتماعی ام را .اعتبارم را . اعتماد دیگران را . علی هجده سال آینده ام را ..
گلایه نمیکنم .. بداخلاق نمیشوم .. بی حوصله نمیشوم .. تمام مهره های شطرنجم را میریزم توی جعبه اش و میگذارم در کشو آخر کنار تختم
جایی که برای 21 روز نبینمشان..
این روز ها خدا را هم حس میکنم .. هست .. کنارم .. نشسته و تماشایم میکند .. این 21 روز هم با خدا دعوا نمیکنم.
به مدت 21 روز به نرسیدن فکر نمیکنم .. حتی به رسیدن هم فکر نمیکنم .. برای من این در این 21 روز مقصد از همه چیز باارزش تر است
این 21 روز دوست دارم درس بخوانم . تست بزنم . غرق شوم در مطالب ژنتیک . شیمی را با عشق بخوانم .. این 21 روز میخواهم زندگی کنم
این 21 روز میخواهم مرد باشم .. پای قول و قرار هایم بایستم و حرف هایم را عملی کنم ..
میخواهم ته هر نماز از خدا تشکر کنم به خاطر شش ماه و پانزده روزی که به من وقت داده ..
این 21 روز در زندگی علی ... تکرار نخواهد شد ..
21 روز .. خدا به من مهلت زندگی کردن داده .. به معنای واقعی ..
به منی که هر روز مردن را تجربه کردم ..
قدر این روزها را خوب میدانم
نمیگذارم ثانیه ایی از دستم در برود
بی حاشیه . بازدهی صد . خلوص صد .. حرف های معلم شیمی ام یادم هست که میگفت هیچ چیزی صد در صد نیست
اما در عالم معنوی صد در صد هم داریم .. من این 21 روز آن آدمی میشوم که در حالت حداکثر میتوانم باشم ..
این 21 روز زندگی واقعی حق من است..
حقی که گرفته ام و به کسی نمیدهمش .. حتی خدا !
این 21 روز درست مثل یک ربات فعال میشوم.
+این روزها و امشب .. خوشحال و راضی از زندگی :)
ربات.
روزم را شروع میکنم
حتی اگر شروعش بکشد به ظهر
حتی اگر پاهایم سنگین بود قدم بر میدارم
حتی اگر قدم هایم لرزان باشد
هر قدم را با ضرب به زمین میکوبم
من کسی را جز خودم ندارم
حتی اگر مسیر یک مسیر آشنای لعنتی بود
از آن میگذرم
آدم های نصف و نیمه بلاتکلیف را
زیر پا میگذارم
حتی اگر پایم به سنگ خاطره ای گیر کند و بیوفتم
حتی اگر خاکی بشوم
دوباره بلند میشوم
گرد و خاک گذشته را از روی لباسم میتکانم
و ادامه میدهم
حتی اگر جای زخم هایم هم بسوزد
باز هم دندان روی جگر میگذارم
لبخند میزنم
من نیاز دارم حرکت کنم
کار کنم .. پیشرفت کنم
واقعیت زندگی
همین امروز من است...
همین..
ربات.
کاش که خوب شوی
مثل قبل
مهربان و دوست داشتنی
تو را میگویم
خودت میدانی .. خودت میدانی .. خودت میدانی
کاش باشی
کامل و تمام
کاش هنوز وقتی صدایت کنم جانم بگویی
کاش بتوانی کمی هم که شده دوستم داشته باشی
کاش
ای کاش یکی از این شب ها
یا بیایی
یا نبودنت
چنان آتشی در دلم بزند
که جهنم را در این دنیا بچشم
کاش که خوب شوی ...
کاش که روزی بیایی
و بمانی
کاش
به هوایت با هوایت در هوایت نفس بکشم
کاش...
چند هفته ایی میشود
مغزم تهی شده
از واژه ها
انگار شسته شده اند
و بیرون ریخته شده اند
چند هفته ایی میشود
نمیتوانم بنویسم
حتی شده الکی .. شده خیالی ...
نمیتوانم
حال من خراب است
این مغز خالی را نمیخواهم...
خالی از واژه
خالی از جمله
خالی از احساس
نمیخواهم....
ربات.
حبس شده
پوچ
از درون زنگ زده
از بیرون تهی
کمی افسرده
هوای دلم ابری
شوق دارم برای رسیدن به هدف
تند میروم
تند میرانم
جلوی هیچکسی خم نمیشوم
تعظیم نمیکنم
شاید به من بگویی شیطان رجیم
طرد شدم
دیشب خوابیدم
فرداشب بیدار شدم
دیدم همه آرزوهایم برباد رفته
ترسیدم
برگشتم
زیادتر تلاش کردم
پرت شدم از این دره زندگی
حالت تهوع پیدا کردم
حالم خراب است آری ...
حالم خیلی خراب است ..
حس میکنم دارم درون یک بشکه قیر ذوب میشوم
درون انبوهی از سیاهی ها
داغ است .. دارم میسوزم
گرمم شده
گرمم شده از خودم ..
به یک جایی از زندگی که برسی
متنفر میشوی
از ساده بودن خودت
از اینکه چقدر یک پسر احساساتی احمقانه به نظر میرسد
برمیگردی .. برمیگردی به خودت ولی افسوس که دیگر راهی نیست
میمانی در وسط راه
نه نای ادامه دادن داری
نه راه برگشتن
میمانی .. آنقدر میمانی تا وقتی که بمیری ..
کسی نیست نجاتت دهد
آرزو میکنی زمین دهان باز کند و تو زیر دریای سیاهی غرق شوی
یا غذای یک کوسه شوی
چه میدانم .. هر چیزی جز این ..
جر از این حالت احمقانه ..
شیطان بودن خودت را باور میکنی و از آن هم متنفر میشوی
میروی سراغ درس .. میگویی آینده ام را خودم با دستان خودم میسازم
رنگی باشد .. خوب باشد .. شاد باشم .. برای خودم شادی می آفرینم
اما افسوس که این ها هم از همان چهار کیلو حرفی است که سال قبل زدم
تنها میشوی .. کمی افسرده
به خودت شک میکنی .. تست آنلاین افسردگی را باز میکنی
در آخر نوشته شما افسرده حاد هستید .. لطفا خودتان را به یک روانشناس معرفی کنید
ههه..خیلی ممنون !
سعی میکنی دیدت را به زندگی عوض کنی ..
آری چند روزی خوب پیش میرود .. حس میکنی همه چیز تمام شده و تو دیگر توی سابق نیستی
اما افسوس .. به جز هر روز پیر شدنت .. هیچ تغییر دائمی در تو به وجود نمی آید
عوارض دارد ..
عوارض دارد این فکر ها .. این تنهایی ها .. این خستگی ها
خسته از همه چیز
خسته ام ..
زیاد..
زیاد..
زیاد..
ربات.
اشکالی ندارد ..
بگذار هیچکس هوایت را نداشته باشد
شانه هایت را بالا بینداز و با خود تکرار کن : فدای سرم !
فدای سرم اگر برایشان خوب خواستم و خوب مرا نمیخواستند !
فدای سرم که دنیایشان با دنیایم فرق داشت.
نفسی عمیق بکش
خودت را گول نزن !
تو تا همینجایش هم کسی را نداشتی اما توانستی ..
ادامه اش با تو .. دیگران را بیخیال .
باز هم روی پای خودت بایست
هر گاه باور کنی : "هیچ شانه ای امن تر از شانه های خودت نیست "
به آرامش میرسی
همه چیز به خودت بستگی دارد ..
خودت را
باور کن :)
به خودت بگو : من که قرار است پروانه شوم .. بگذار دنیا تا میخواهد پیله کند ..
بگذار زندگی هر چقدر زور دارد مشکل جلوی تو بیاندازد .. اما تو قهرمان پرش از مانع شو !
همین است .. گریه های روی سنگ قبرت برای تو ارزشی نخواهد داشت
تلاش کن خودت بهترین باشی .. کسی برای تو غصه نمیخورد وقتی درمانده و ملول باشی
تکیه نکن به حمایت های تظاهری .. به پشت گرم کردن های فیلمی ..
زندگی ات را بر پایه حرف نریز.
والسلام.
ربات اعظم :)
گفتی
منم پاکت کردم ..
بگذریم که معذرت خواهی هم بلد نیستی
ولی یه جورایی خواستی نشون بدی که ناراحت نباشم از دستت ..
گفتی
مطمئنم از حسودیت بود ..
میبخشمت..
ربات.
دلمان خوش است که مینویسیم و عده ایی میخوانند !
و عده ایی میگویند آه .. چه زیبا بود !
بعضی اشک میریزند و بعضی میخندند ..
دلمان خوش است به لذت های کوتاه .. به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند..
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند .. یا کسی عاشقمان شود ..
با شاخه گلی دل میبندیم ..
دلمان خوش میشود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی !
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود چقدر راحت لگد میزنیم و چه ساده میشکنیم
همه چیز را ...
ربات.
چمدانت را بستی
میخواهم نروی اما میگویند میروی
کنار در ایستادی
میخواهم نروی .. میخواهم تمام در های دنیا قفل باشد
میخواهم زمان بایستد .. برویم عقب تر
کمی .. زیاد نه .. هفت ماه .. برویم به 23 اردیبهشت
تا اخلاقم را عوض کنم .. طوری شوم که بودم و تو آنطور را دوست داری
چمدانت را بستی
میخواهی بروی
من نمیخواهم
تو شاید یادت رفته ولی
ولی
کسی تو را دوست دارد ...
ربات :(
ناتینگ کن خوشال می ... :(
جز تو :)
با این حرفایی که همش تو سرمه و میره بالا و میاد پایین..
:)
ربات.
قسمت سخت داستان آنجاست که میخوای بلند شوی و ادامه بدهی
به همه نشان بدهی که هنوز شاهی هست ..
میخوای بلند شوی تا به تو افتخار کنند
اما سختتر از این
آن است که تو را نمیخواهند
همه با تو غریبه شدند حتی خدا..
و میخواهند بروی
میخواهند بروی ..
میخواهند بروی ..
میخواهند ..
میخواه...
میخ...
م...
ربات.روزای گند سرد و زمستونی همراه با طعمی تلخ...
طعم خوبی نیست
طعم خواهش و التماس و شکسته شدن
اونم به خاطر هیچی
یکم فکر کن بهش لطفا
ارزشش رو نداره ؟
نداره واقعا ؟
هیچی ؟
طعم خوبی نیس
طعم رفتن و بعد از n سال فراموش شدن و یا حتی خسته شدن از انتظار
یکم فکر کن
میشه بیخیال این یکی شی ؟
میشه ؟
:(
+...............................................................
ربات.
وقتی دست به قلم شدم
وقتی تصمیم گرفتم از این مغز چروکیده واژه بیرون کنم
وقتی خواستم بنویسم .. از روزهایم .. از اتفاق هایی که بر من گذشت
هیچوقت نمیدانستم قرار است تنهاتر شوم
کسی به من نگفت ته این راه چیزی است بین جدایی از خودت و خدایت
کسی نبود مرا راهنمایی کند که مراقب باش .. حرف هایت را .. حرف های دلت را کسی نداند
وقتی وارد شدم
نوشتم
خیلی ها خوششان آمد
خیلی ها بدشان آمد ..
رفتم ..
دوباره برگشتم ..
خیلی ها مثل قبل نشدند ..
خیلی ها جدید آمدند ..
خیلی ها از نوشته های من تاثیر گرفتند
چند نفری سعی کردند مرا منصرف کنند از راهم
چند نفری هم مرا تشویق کردند
اما
اما هیچوقت
هیچوقت کسی را که آمد را فراموش نمیکنم ..
که آمد
و ما دوتا شدیم .. دو ربات . دو هم صحبت .
چشم هایم را میبندم .. بلکه از این خواب کهنه بیدار شوم
اما فقط چند قطره اشک از لا به لای پلکانم بیرون میچکد
حس لخته شدن خون قلبم و چروکیده شدنش ..
حس تردید در کشیدن کامل تیغ یا فرو کردنش داخل رگ
حس مزخرف یک سایه که همیشه پشتم حسش میکردم
مرا آزار میداد
باز که کردم
دیدم
ما جدا شدیم ...
و تو گفتی تمام شد و من تمام شدم.
[نقطه سر خط]
+فقط کاش میشد بفهمم برای چه چیزی.....
ربات.. برای ششم آذر ماه سال هزار و سیصد و نود و شش ...
''می بخشم''...
''کسانی'' را ک هر چ ''خواستند''...
با ''من''...
با ''دلم''...
با ''احساسم'' کردند...
و ''مرا'' در ''دوردست'' خودم ''تنها'' گذاردند...
و ''من'' ''امروز'' ب ''پایان'' خودم ''نزدیکم''...
''پروردگارا''...
ب ''من'' ''بیاموز''...
در این ''فرصت'' ''حیاتم'' ''آهی'' نکشم...
برای ''کسانی'' ک...
''دلم'' را...
''شکستند''...
ربات.
خب ...
من آدمکش نبودم
حالا بماند که قدیم ها دوست داشتم یه آدمکش حرفه ایی باشم .. چون از آدم بودن بدم میومد ..
دوست داشتم مثل غرب وحشی آدم بکشم ..
من آدمکش نبودم هاا .. اما یه لحظه چشمامو بستم
چشمامو بستم روی همه بدی هات
بخشیدمت
صدای ساز عود پیرمردی که کلاه دوره دار و لباس های رنگی داشت بیشتر شد
تو بار نشسته بودیم
نوشیدنیم رو سر کشیدم
هفت تیر رو در آوردم
و گلوله ایی کاشتم
روی سرت .. درست بالای گوشت
و از اون طرف در اومد
و خورد به ساز پیرمرد
و همه جا یهو ساکت شد
من آدمکش نبودم
من آدمکش شدم ..
یه آدمکش حرفه ایی ... تو مجبورم کردی :)
ربات.