فردا که بیدار شدی
فردا که بیدار شدی، احتمالا از من خبری نیست. شاید زود خبردار شوی، شاید یک هفته بعد وقتی که کار داشتی خبردار شوی. اما مطمئن باش فردا که بیدار شدی از من خبری نیست. از این من. این خنده ها، این دوست داشتن ها، این صداهای بلند سکوتِ دردناکی که شب ها هیچکس از آن با خبر نبود! میخواهم بروم، به جایی که هیچکس نیست. هیچ صدایی به جز صدای باد و باران نیست. شاید ویولنم را هم با خود ببرم. فردا که بیدار شدی، تمام شده. محبتهایی که آدمها به اشتباه خواندنش. حرفهایی که هیچکس نفهمید. نوشتههایی که هیچکس نخواند. سایه بلندی از روی شهر برداشته میشود. دوباره بهار باز میگردد و هیچکس صدای رعد و برقهای زمستان را به خاطر نخواهد آورد. فردا که بیدار شدی من شاید لای شکوفههای درخت آلو باشم. شاید خاک نم خورده از باران دیشب باشم. شاید فردا که بیدار شدی مرا میان صدای آب جاری ببینی، بخوانی... فردا که بیدار شدی، اولین بار که آسمان را دیدی، آسمانهای بقیه روزها را نیز بی من خواهی دید. میبینی؟ هیچ فرقی ندارد. هنوز همان آبی. شرط میبندم که شب، باز ستاره قطبی به تو چشمک خواهد زد، ماه همان ماه خواهد بود و ابرهای پشت و روی ماه نیز همان ابرها هستند. فقط دیگر پشت دیوارهای آجری، هیولاها کمین نکردهاند. جعبه شطرنج مهرهها را کنار هم جمع کرده، داخل کشو سوم، از بالا. فردا که بیدار شدی دوش بگیر، صبحانه بخور، لباسهایت را بپوش، عطر بزن، و در مسیر کارت، اولین کودکی که دیدی را لبخند بزن. شاید آن کودک من بودم. شاید دوباره متولد شدم، دوباره دیدمت. شاید همه چیز مزه اولین را بدهد اما مطمئنم من، تو را یادم میماند. پس... فردا که بیدار شدی اگر پنجشنبه 29 ام بود، یا 20 مهر بود! یا 6 آذر، یا 19 خرداد، احساس تنهایی نکن. به بغض اجازه نده زیر چشمان تو را داغ و قرمز کند. اما اگر نشد یادت باشد زمانی که همه خواب بودند، من اشکهای تو را بوسیدم. فردا که بیدار شدی جای من را کنارت در اتوبوس، در رستوران، در کافه باکارا، در ون تجریش به درکه، خالی کن. چون فردا که بیدار بشوی، آخرین اولین روزیست که من، دیگر من نیستم.