هیولا عاشق رز آبی بود.
ساعت 36 دقیقه از چهارشنبه 23 آپریل گذشته. خودمو به بی اشتهایی زدم سر شام و حالا دزدکی رفتم نون و ماست آوردم پشت میز کامپیوتر میخورم. فرندز میبینم و تلخ ترین خنده ها رو روی صورتم رسم میکنم. اصلا چه معنی میده این وقت شب توی این شرایط من بشینم به این فکر کنم "چقدر از دست دادن من راحت بوده برات" ؟ چرا باید همش دنبال یه چیزی برای خورد کردن خودم داشته باشم یا پیدا کنم. اگه اینقدر که دنبال صفات بد توی خودمم، دنبال طلا بودم الان میلیاردر بودم. ولی چرا من این قدر برات قابل فراموش شدن بودم؟ هی میگردم هی میگردم ببینم کجا چی کم گذاشتم کاش به یه چیزی میرسیدم لااقل! حداقل سوالی بی جواب نمیموند. اما هر چی دارم میگردم تو "اولویت" بودی. تازه کاش الان بودی میدیدی! دیگه من اون منِ ساده نیستم! طرحدار شدم! از این طرحواره میریم سراغ بعدی، اونجا که شروع میکنم به سرزنش خودم بابت اتفاقات گذشته ای که همش میخوام ربط بدم به رفتن تو و بگم اینا کارمای اون کار ها و اون اتفاق ها بوده! یهو خودمو توی یه خیابون خلوت و تاریک میبینم. دستام یخ زده، کتابهای قلم چی رو زدم زیر بغلم و دارم از سالن مطالعه میرم به سمت خونه. سر راه یه شاخه گل رز رو میندازم توی جوب. نمیوفته زمین، هیولا برش میداره. هیولا عاشق رز آبیه. بهش میگم ولش کن بذار بره. نمیذاره. نفس پر از حرصمو میدم بیرون و از خیابون اصلی میزنم به یه کوچه فرعی، تا خونه سه تا کوچه دیگه مونده. بهش میگم گناهه! یهو برمیگردم پشت سیستم دستام شل شده توی تاریکی دنبال قمقمه آب میگردم گلوم رو هم مثل چشام تر کنم. لای آب یه آرامش پین شده هم میذارم، لقمه میکنم و میدم پایین. شب بخیر هیولا. برای من دیگه مهم نیست کِی منو میکشی...