پسری که عاشق تهران بود
دقیقا نمیدونم از کِی بود که خودمو گم کردم. دیگه یادم نیومد چی خوشحالم میکنه. چی ناراحتم میکنه؟ دقیقا نمیدونم از کِی بود که حس کردم توی هوا معلقام. شبی بود که رفتی؟ آخرین روز دبیرستان؟ غروب جشن فارغ التحصیلی؟ شبی که بابا نبود؟ شبی که عمه جان نبود؟ از کِی بود که دنیا شروع کرد به آخرش رسیدن؟ من از کِی خودمو یادم رفت؟ اون پسری رو که عاشق تهران بود! اونی که تکلیفش مشخص بود. اونی که شب به شب خودشو با قرص خفه نمیکرد که صبح دوباره با بغض نفس بکشه؟ دقیقا از کِی بود که هیولای لعنتی اومد نشست رو چار چوب در زل زد بهم؟ اون شب که گیتارمو شکستم؟ اون روزی که حساب دیفرانسیل 9 شدم؟ یا عصری که توی مسابقات آزمایشگاهی باخته بودم؟ منِ لعنتی از کِی کل من شد تو، کل تو شد نبودن و کل جهان شد تیره؟ کِی بود که ارزش خودمو آوردم پایین؟ اصلا چرا این کار رو کردم؟ یادم میاد؟ نه... پس چرا دردش باهامه؟ چرا هر شب عین معتادا که دنبال هروئینن، من دنبال دلیلم برای حالِ بدِ تازه؟ کِی بود که خنده آدما شد یکی از دلایل حمله هراس توی من؟ که فکر کنم چقدر توی زندگی عقبم، که فکر کنم چقدر همه کاراشون درست پیش میره و من نه. که فکر کنم جغرافیا چقدر سخت بود من 3 بار تجدید شدم. که فکر کنم .... فردا آخرین دوز ولبان بهم تزریق میشه و از همین الان عوارض نبودنش شروع شده...