د مثل دیروز
امروز هم نبودی. مثل دیروز، مثل پریروز، امروز هم ندیدمت. دروغ گفتم! مثل تمام 22 ماهی که بی تو سر شد و من تمام عکساتو جز به جز حفظم! آرامش این روزهامو مدیون تراپی رفتنام که انگار بالاخره داره جواب میده. خیلی عجیبه جای یه سری زخما چسب میزنی و یه جاهایی از زندگیت خوب میشه که فکرشو نمیکردی بهش ربط داشته باشن. کنکور هر روز و هر روز داره نزدیک تر میشه. خیلی نگرانش نیستم چون در طول روز دارم هر کاری از دستم بر میاد رو انجام میدم براش. کارهام دارن پیش میرن. درسته شاید همه چی با سرعت کمی داره پیش میره ولی از نظر من آدم وقتی باید نگران باشه که واقعا همه چی متوقف شده باشه. نگران نیستم. آشفته نیستم. خشمگین نیستم اما تا دلت بخواد دلتنگم. تا دلت بخواد غمگینم. و این از من بی حوصلهترین رو میسازه. اینکه اگر یه شب از خواب بیدار بشم و ببینم خونه آتیش گرفته، یکم به رنگ آتیش نگاه میکنم و دوباره پتو رو میکشم سرم و میخوابم. آدم همیشه که نباید واقعنی بمیره. وقتی دیگه ماهها از آخرین باری که لامپ اتاقت روشن باشه گذشته. وقتی موقع رد شدن از خیابون اینطرف و اونطرف رو نگاه نمیکنی. وقتی برای صبح ساعتی کوک نمیکنی یا برات مهم نیست فردا گوشیت چند درصد شارژ داشته باشه... آدم دیگه از همین روزا به بعد مردنش شروع میشه.