یه هیولا در حال خوردن توعه
من همیشه گفتم درد مال کسیه که میخواد تغییر کنه. پس تا وقتی که درد حس میکنم یعنی هنوز زندم چون هنوز میخوام تغییر کنم. اگر از وضعیت فعلیم راضی بودم که دیگه مشکلی نبود! نه تراپی میرفتم، نه به تو فکر میکردم، نه درس میخوندم، نه کار میکردم. اگر همه این کارها رو میکنم پس یعنی شاه سیاه هنوز میتونه با اون یکی دستش که قطع نشده شمشیر بگیره درستش. پس توی فروپاشی های روانی، وقتایی که به اولین روزی که هیولا منو خورد فکر میکنم. بیا به جای "فقط فکر" یه کار . فقط یه کار دیگه هم انجام بدیم. باشه هیولا؟ هیولا میگه یه نوت جدید باز کن بنویس چی حالتو الان بهتر میکنه؟ در طول روز باید چیکارا میکردی که به این حالت نمیرسیدی؟ بنویس! خودتو سانسور نکن. خودتو توجیه نکن. وظایفت رو بنویس. بنویس. بنویس لعنتی. همونجا که شاه سیاه داره به حرفی که گفتم بهش فکر میکنه ("با یکی دستت که قطع نشده میتونی...") یه نوت جدید توی Obsidian باز میکنم و مینویسم. مورد اول، مورد دوم، مورد سوم، مورد چهارم،... دستامو میکشم عقب. بهشون فکر میکنم. بعضیا رو میشه توی نیم ساعت انجام داد، بعضیا رو میشه توی 15 دقیقه انجام داد! و تا آخر شب کلی 15 دقیقه و 30 دقیقه مونده. به هیولا نگاه میکنم. میگه پس منتظر چی هستی؟ قطع کن اون صدای قرائت رو و بشین پای همین کارا. ایناس که حالتو بهتر میکنه. نه سریال دیدن و نه بازی کردن.