روزهای صفر و یکی
این روزا تقریبا تمام حاشیه رفتن ها و تمام حواس پرتی ها رو به حدقال رسوندم اما بازم به کارهای روزانه ام نمیرسم. و وسط تمام اینا یه پروژه هم قبول کردم! اصلا چرا؟ برای چی؟ چرا باید یه اضطراب و مشغله فکری دیگه به این روزا اضافه کنم؟ شاید هنوزم دارم از درد به درد فرار میکنم... آرمان گرشاسپی میخونه "برگرد.. به دلتنگی اگر باقی عمرت گذرت چه...؟" انگار هنوز دردهای این روزام به اندازه ای نرسیده که دلتنگی تو رو مماس با فروپاشی روانیم نبینم. انگار دشوار بودن این پروژه اونقدر هم دشوار نیست که اگر بود تو رو به کل فراموش میکردم میگفتم من چرا اینقدر برنامه نویس بدی ام؟ دلیل اصلی حال بد من میدونی چیه؟ اینکه قبلا میگفتم خب درس میخونم. که چی؟ برای این که چی یه جواب قشنگ داشتم. درس میخونم، میخوام کنکور قبول بشم، میخوام برنامه نویس خوبی باشم، میخوام یوتوب معروف بشم، میخوام بهترین معلم برنامه نویسی باشم. که چی؟ که خنده رو روی لب های تو ببینم. اما از وقتی که دیگه نبودن رو شروع کردی، من هم گم شدگی و رها شدگی و پوچ شدگی رو شروع کردم. دیگه برای هیولای "که چی؟" جوابی ندارم. ندارم و اونم نمیره از این اتاق بیرون. همیشه باهامه. انگار نیاز دارم یه هفته هیچ کاری نکنم. به یه مرتب سازی پرونده ها نیاز دارم. یه مرتب سازی. انگار نیاز دارم دوباره برنامه نویسی کنم این روزهای صفر و یکی رو...