مامور مخفی
بین 6 تا 12 سال که بودم خیلی دوست داشتم مامور مخفی باشم! از اونا که تو فیلمها هست یه نفره کل یه ارتش رو حریفن! هک بلدن، کلی سلاح دارن، ورزشکارن. اتفاقا با تنها همبازی اون زمانا یعنی دخترخالهام مامور مخفی بودن رو بازی میکردیم. بازی اینطوری بود که از صبح تا ظهر باید جوری حرکت میکردیم که کسی ما رو نمیدید. این شاید برای دخترخاله ام بازی بود. اما برای من نه. چون من دوست داشتم هر کاری بکنم تا دیده بشم. چون صبح تا شب تو سری میخوردم که فلان بچه رو ببین اونطوری. از اون یاد بگیر. از فلانی یاد بگیر. مثل اون باش. مثل این باش. بی عرضه. کم رو. پاستوریزه. و چیزهای دیگه که حتی قابل نوشتن نیست! منم یادمه عین چی تلاش میکردم تا حتی شده یک لحظه به منم یکی بگه آفرین! توی سن کم ربات ساختم! با هیچی... 12 سال پشت سر هم شاگرد اول شدم. مسابقات مختلف اول شدم. شدم دانش آموز منتخب استان. برنامه نویس شدم، یکی از بهترین معلم های برنامه نویسی شدم. هکر شدم. یوتوبر شدم. معروف شدم. کیک بوکس کار کردم. اما اون خلا توی بچگیام انگار هیچوقت پر نشد. هیچوقت هیچکس نبود بگه آفرین! من بهت افتخار میکنم! وقتی به مامانم میگفتم این کار رو کردم این جایزه رو گرفتم میگفت عه؟ خب اوکی. من تمام تلاشم رو کردم تا توی تمام حوزه هایی که بچگیام بهم گفتن بی عرضه، بدرخشم. اما انگار به چشم هیچکس نیومد. یه جورایی اون پسر بچه کوچولویی که مامور مخفی شده بود و توی کمد قایم شده بود، تا همیشه توی همون کمد قایم شد و هیچکس هم متوجه نبودنش نشد. مگه توی سختیا..! خیلی به نظرم زشته تنها جایی که "جان" ته اسمت میاد وقتی باشه که به کارشون میایی. اینا رو اینجا نوشتم تا بدونید اگر اون جنگل سیاه و اون خانواده خیالی که برای خودم ساختم رو به شماها ترجیح دادم. برای چی بوده...