قسمت من
تو تاریکی مطلق نشستم. تقریبا مثل همیشه. به ویولنم توی تاریکی نگاه میکنم. امروز صبح تمیزش کردم، طرح هایی که روش کشیدم رو دوباره ترمیم کردم. آرشه هامو کلیفون زدم. ولی حوصله ندارم تمرین کنم الان. نگامو برمیگردونم سمت لپ تاپ، روشنه ولی نمیدونم چیکار کنم. اون کتاب که میخوندم نصفه نیمه پشت لپ تاپ ولو شده، اونم حوصله ندارم بخونمش. روبیک حل نشده روی میزم نگام میکنه. اونم حوصله ندارم حل کنمش. بسته چیپس نیمه باز روی میزه و اونم حوصله ندارم بخورمش. هزار تا کار و تسک توی تو دو لیست ها و نوشن دارم ولی نمیتونم انجامشون بدم. حالم بده.
اشکم دم مشکمه! فقط منتظرم مامان بخوابه. دارم به این فکر میکنم این واقعا قسمت من بوده؟ دیدی وقتی یه چیزی قسمتت باشه همه چی خیلی زود و یهویی اوکی میشه! میشه همونی که میخوای! امروز یکی از دوستای خیلی خوبم بهم پیام داد که بیشتر از هر کس دیگه ای توی این دنیا براش خوشحالم! که ترم پایینی من بود و الان شرکت داروسازی استخدام شده. خیلی خیلی خیلی خوشحالم براش. اما در کنارش یاد خودم افتادم که باز من از همه عقبم... باز هیولا اومد و این حرفا رو در گوشم زمزمه کرد. من توی دانشگاه و آزمایشگاه ها کسی بودم که بیشترین توانایی رو توی کار با دستگاه ها داشت، تست هاش دقیقترین بود. اما جا موندم. چرا؟ قسمتم این بود؟ که سر بخورم توی تاریکی؟ به اینجا نوشته میرسم و دوباره دستام از آرنج به پایین فلج میشه. نباید بنویسم اینا رو؟ چرا؟ چرا نه؟ بذار تکلیف کنم اینو که من باختم. من باختم. من باختم... چند سال از زندگیمو قمار کردم برای آدمی که منو توی تاریک ترین لحظه زندگیم گذاشت و رفت. که طوری شد که من دو ساله فارغ التحصیل شدم نرفتم حتی مدرکمو بگیرم!
به هر دینی بخوای حساب کنی من همیشه سعی کردم آدم خوبی باشم. آزار نرسونم و حق کسی رو نخورم. پس چرا این همه تاریکی سهم من شد؟ اینجای نوشته، موزیک گریز از محمد نوری پخش میشه...
"در من غم بیهودگی ها میزند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی میکشد پیوسته فریاد
در تو گریزی میگشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گل مهرت نمیرست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت"
من مردم و باختم...