دیشب خواب تو را دیدم، چه رویای پرشوری!
دیشب خواب دیدم که از سر کار برگشتم خونه، غذا پختی! بوش کل خونه رو برداشته. یه لباس سفید و یه شال قرمز پوشیدی. میای به استقبالم. بغلم میکنی و بهم میگی خسته نباشی. چایی میاری و میشینیم به صحبت و غیبت! از روزم برات میگم. تو لبخندهای معناداری میزنی که بهشون مشکوک میشم. یه جا از دهنم در میره! میگم "فلانی پدرسوخته..." که ابروهات میره بالا و میگی "عه! نگو جلو بچه زشته...!" میمونم یه لحظه و میگم، کدوم بچه؟! به لبخند معنادارت بیشتر مشکوک میشم! که یهو لبخندت تبدیل میشه به خنده و نیش من باز میشه! میگم "واقعا یعنی..؟!" بغلت میکنم و خندههای اون لحظهام انقد صداش زیاده که از خواب میپرم و خندههای توی خوابم میشه گریههای توی بیداریم. ساعت رو نگاه میکنم. 4 و 23 دقیقه صبح 29 تیر ماه... بطری آب رو سر میکشم و تلاش میکنم خودمو خفه کنم. سرم سنگینی میکنه، صورتمو فشار میدم به بالشت و تلاش میکنم خودمو خفه کنم. دکتر گفته اگه حالم بد باشه این دو روز رو "قرص پر" رو دوتاش کنم. میشه 10 تاش کنم؟ میشه دکتر؟... دو سال میگذره و من حالم قرار نیست خوب بشه.
به خوابم فکر میکنم. به چیزایی که میشد واقعی بشه. میشد. به تک تک فرفریات قسم که میشد و میتونستیم. ولی نفهمیدم چرا وسط راه نخواستی و جوری گذاشتی رفتی که انگار از اولش نبودی. انگار من از اولش خواب بودم... به خوابم فکر میکنم. به تو فکر میکنم. وسط غصه خوردنا، وسط سردردا دوباره خواب میرم...