قایم باشک.
سر و صدای بچههای توی کوچه حواسم رو پرت میکنه. چشمامو میبندم و پلکامو کش میارم. دستامو از روی صفحه کلید برمیدارم و مشت میکنم و باز میکنم. خسته شدم... اما سعی میکنم دوباره تمرکز کنم و برگردم سر کارم. سر و صدای بچههای تو کوچه خیلی بلنده! دارن قایم باشک بازی میکنن و میخندن! میخوام تمرکز کنم و برگردم سر کارم ولی یهو یه خاطره هجوم میاره به مغزم. وقتی که پنج سالم بود...
ساعت 10 و نیم یه صبح تابستونیه. توی خونه مامان بزرگ با بقیه بچهها داریم قایم باشک بازی میکنیم. اولش منو بازی نمیدادن. چون ماماناشون گفته بودن که با من بازی نکنن. چون من بابای خوبی ندارم. اما به خاطر دخترخالهام که منو خیلی دوست داشت منو بازی دادن. دخترخالهام اون زمان خیلی هوامو داشت. بگذریم... من توی قایم باشک خیلی حرفهایام. همیشه خوب قایم میشم. آروم و بی صدا راه میرم. همه میگن بزرگ بشی ژیمناستیک کار میشی! چون به هر حالتی تا میشم و همه جا، جا میشم! همچنین خوب میتونم آدمایی که قایم شدن رو پیدا کنم. پس اولین نوبت که من باید چشم میذاشتم، سریع یکی رو پیدا کردم. بعدش همه یه جا جمع شدن و با هم پچ پچ میکردن. دخترخالهام توی اون جمع نبود. اما فکر کنم فهمیدم چه خبره. اونی که پیدا کرده بودمش رفت چشم گذاشت و همه قایم شدیم. من رفتم بهترین جا قایم شدم! لای تشک و پتوهای مامان بزرگ! کسی نمیتونست فکرشم بکنه که من تونسته باشم برم اون بالا! با خودم میگفتم وقتی پیدام کنن یه سریا تعجب میکنن و یه سریا تشویقم میکنن که چطوری تونستم بیام این بالا! اما این داخل گرمه! تابستون هم که خودش گرمه! دارم عرق میکنم! فکر کنم 10 دقیقه شده یا شایدم 10 سال، کسی پیدا نکرده. اصلا سر و صداشون نمیاد. یواشکی چشممو از لای پتوها میدوزم به بیرون که ببینم چه خبره! هیچکس رو نمیبینم. میام بیرون و توی خونه هیچکس نیست، توی حیاط هم همینطور. میرم توی خیابون و میبینم که همه نشستن توی یه سایه زیر درختها و دارن بستنی میخورن! نقشهشون جواب داده! از دور منو میبینن و میخندن بهم. انگار میخواستن منو جا بذارن و خودشون برن بستنی بخورن. من همیشه بیشتر از سنم میدونم. میدونم ماماناشون بهشون گفته با من بازی نکنن چون من بچهیِ یه معتادم. لبخند میزنم بهشون و یکم با بغض منم میخندم! از دور نگاهشون میکنم. سرم رو برمیگردونم سمت خونه که برم داخل، دخترخالهام رو میبینم که دو تا بستنی دستشه. یکی رو میده بهم یکی دیگه رو خودش باز میکنه و میگه بریم تو بخوریم اینجا آفتابه! اون تابستون گذشت و آخر اون خاطره باعث نشد حسم به پدرم عوض بشه. پاییز اون سال، روز تولد پنج سالگیم توی دلم آرزویی کردم که برای روز تولد شیش سالگیم برآورده شد. وقتی که مامانم از خواب بیدار شد، من بیدار شدم، آبجیم بیدار شد ولی پدرم نه :)))))