این چند روز
از سوم مرداد که آخرین اینتر رو زدم و آخرین نوشته رو منتشر کردم تا الان، خیلی اتفاقا افتاده ولی خب چیز گفتنی نبوده برای همین نوشتنم نمیومد. نمیدونم... شاید این باشه شاید بنویسیش به پای بی حوصلگی. نتایج کنکور اومد، زبان خوندن رو شروع کردم، کلاس های جدید گرفتم، فرصت های شغلی جدیدی برام پیش اومده و چند تا پروژه جدید نوشتم. ولی انگار یه چیزی کمه. میدونی؟ مثلا وقتی که یوتوبم به درآمد رسید ولی اونقد خوشحال نبودم. مثلا وقتی که دانشگاه قبول شده بودم و به تو پیام دادم گفتم و یه تبریک خشک و خالی فقط گفتی و منم اون رشته رو نرفتم. مثلا وقتی که لپ تاپ خریده بودم ولی تو نبودی و میدونی؟ اون لحظات تو کم بودی. تو بودی میچسبید. تو نبودی یه سکوت عجیب فرا گرفت. مثل این چند روز. اتفاقای خوب و بد اومد و رفت و میاد و میره. به بد ها سر شدم و خوب ها بی تو حال نمیدن. انگار زندگیم رفته توی یه لوپ تکرار. مهم نیست چیکار کنم، مهم نیست کجا برم، مهم نیست چه برنامه ای داشته باشم. دیر یا زود بازم برمیگردم به همین نقطه تاریک بی تو بودن. هیچوقت هم هیچی عادی نمیشه. بر خلاف تو که خودتو شاید زدی به اون راه و انگار نه انگار ...