وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

جلو (ترت) رو نگاه کن.

وقتی میخوای دوچرخه سواری رو یاد بگیری، معمولا یکی از اولین نکته‌هایی که بهت گفته میشه اینه که به جلوت، به پاهات نگاه نکن. به جلوترت نگاه کن. من تقریبا همیشه‌ی خدا اینطوری زندگی کردم. یادمه وقتایی که توی مدرسه زنگ آخر تایم اضافه میومد و همه میزدن و میرقصیدن، من داشتم برای امتحان فردا میخوندم. یا همیشه توی کلاس مشق‌های مدرسه‌مو مینوشتم که توی خونه بتونم کارهای دیگه بکنم. همیشه جلوترم رو نگاه میکردم حتی وقتایی که دوچرخه نداشتم! یه بار توی همه شلوغیا که با معلم میگفتن و میخندیدن یهو معلم گفت خب بچه‌ها بذارین یه چیزی بهتون بگم. من جای شما باشم مثل "اسمم رو گفت" میشم. و به من اشاره کرد که کتاب هدیه‌های آسمان (کتاب درسی بود) دستم بود و داشتم برای امتحان فردا میخوندم. بعضیا تشویقم کردن، بعضیا حسادت کردن، بعضیا بدشون اومد تو دلشون گفتن اه اه نگاه چه بچه مثبته! اما من از اینکه یکی داشت درس خوندن من رو میدید خوشحال بودم. وقتی مشقامو مینوشتم تنها دلخوشیم این بود که دو و نیم ثانیه لبخند از معلمم بگیرم!... امروز وقتی از خواب بیدار شدم، یه سنگینی عجیبی روی دلم حس میکردم. یه غم، یه بغض عجیب که هر آن ممکن بود بترکه (اما نذاشتم بترکه). به خودم نگاه کردم گفتم چته؟! واقعا چته باز امروز؟ تصمیمت رو که گرفتی، تدریس‌هاتم که روز به روز داره محبوب تر میشه، روز به روز داری برنامه‌نویس بهتری میشی، معروف‌تر میشی، همه حسرت میخورن حداقل ارتباطی باهات داشته باشن. درآمدت هم که خوب شده و موجودی حسابتم که اوکیه. تمرینات ویولنتم که داره خوب پیش میره. اهمال کاریتم که درمان کردی. پس چته واقعا؟ و یاد اون روزا که مشق‌هامو مینوشتم افتادم. یه دلیلی داشت. ناخودآگاه توی ذهنم wish you were here از پینک فلوید پلی شد و فهمیدم چمه... فهمیدم چقدر دلم میخواد تو الان اینجا باشی برات تعریف کنم کلاس حضوری دیروز چطوری گذشت، برات ویولن بزنم بگم ببین چقدر پیشرفت کردم، کادو بگیرم برات بیارم سورپرایزت کنم، کیک شکلاتی که خیلی دوست داشتی بخرم، بهت بگم چقدر این روزا آدمایی که میان، دکترا مهندسا منو میبینن تحسینم میکنن. میگن چقدر استعداد داری! ایول! من اصلا برام مهم نیستا، ولی دلم میخواد به تو بگم تو خوشحال بشی. انگار دیگه کسی نیست مشقامو ببینه و جملاتی که ته مشقام به انگلیسی با خط تحریری مینوشتم رو نگاه کنه و لبخند بزنه. نیستی دیگه... نیستی که تو رو خوشحال کنم. که از خوشحالی تو اونوقت منم خوشحال بشم. بدون این، تمام این مشقا، فقط خستگیشون میمونه رو تنم. خستگیا هم میشن بغض، میشن سنگینی قلبم، میشن سردرد، میشن آشفتگی. برو بابا... تو که نباشی گور بابای این همه استعداد اصلا.

آقای ربات
یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴
23:25
درحال بارگذاری..