بستنی
"از اینجا یه راست میری یامی لند و یه بستنی با تمام تزئیناتش میخری و میخوری بعد میری خونه"
من، توی خیابون رو به روی یامی لند واستادم و دارم بهش نگاه میکنم در حالی که این حرف خانم دکتر هی تو سرم میپیچه. یهو صدام میزنه میگه چرا نمیری؟ برمیگردم ببینم یعنی داره نگام میکنه؟ نه امکان نداره از طبقه 300 ام منو ببینه که. پس صدای کی بود! هیولا از سمت چپ یهویی میاد و میگه خب بیا بریم! چی میخواد بشه؟ نگاه میکنم. نگاه میکنم. چند تا در داره! اصلا از کدوم در باید وارد شد؟ چقدر آدم توشه! چقدر آدم بیرونش واستاده. اگه اسم بستنیا رو ندونم چی؟ اگه اشتباه تلفظ کنم چی؟ اگه همه بخندن بهم چی؟ این پا و اون پا میکنم به هیولا میگم اصلا من دندونام حساسه چیز یخ نمیتونم بخورم. قیافه اش مثل وقتایی میشه که میدونه دارم دروغ میگم ولی میخواد باور کنه! میگه "اوو حالا قطب جنوب رو که نمیخوای بخوری! اینجا بستنیاش خوشمزس سردیش رو نمیفهمی" بغضِ ناشی از خندههام توی اتاق تراپی رو قورت میدم و اندازه لی لی ها و کلاغ پر ها میشمرم. گل سفیده رو میذارم توی کیفم یه جای امن. شمردنم که تموم میشه میگم نه... بیا بریم... دوباره به طبقه 300 ام نگاه میکنم... به آدما نگاه میکنم...
ماشین میگیرم و یه راننده میاد که رانندگیش پر خطره! خیلی خوشحال میشم! به خودمم ربط داره چرا خوشحال میشم. ولی میرسم خونه و برمیگردم توی اتاق تاریکم. لامپ اتاقمو خودم قطع کردم. میخوام توی تاریکی بشینم. توی تاریکی نمیشه فهمید اشکای رو گونه هات چند تاس، تاریکی خوبه... هیولا هم میاد یه گوشه میشینه یه سیب دستشه میکشه به گوشه پیراهنش و به حساب خودش تمیزش میکنه و شروع میکنه خرت و خرت خوردن... من مال این کارا نیستم خانم دکتر... من اگه ربات هم نباشم، من مُردم...