وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

مجبور شدم.

من اولین دوچرخه‌مو حدودا 17-18 سالگیم داشتم! با کلی بدبختی و کار کردن هم خریدم! وقتی خریدمش اصلا بلد نبودم برونمش! برام سخت بود که رکاب کامل بزنم! نیم رکاب میزدم و بعد با اون یکی پام برمیگردوندمش و دوباره نیم رکاب و... یه روز یادمه با همون وضع دوچرخه روندن پسرخاله‌مو هم سوار زین کردمش که بریم دوچرخه سواری! پسرخاله‌ام از من 10 سالی کوچیکتره برای همین میتونستم دوچرخه رو کنترل کنم و برونم! اما نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته...

خیابونا رو یکی پس از دیگری طی کردیم! رسیدیم به ته شهر، یه مدرسه بود که متروکه بود و برای همین توش پر از سگ ولگرد بود، وقتی میگم پر یعنی مثلا 20-30 تا سگ! من که نمیدونستم اون روز درِ اون مدرسه بازه! از رو به روی مدرسه که رد شدیم، همه سگ‌ها شروع کردن به دوییدن دنبال ما...! ما یعنی دوچرخه قرمز رنگِ من، پسرخاله 7-8 ساله‌ام روی زین و منی که هنوز بلد نبودم درست برونم! چقدر ترسیده بودیم! آخه یه دونه، دو تا اشکال نداره ولی نزدیک 30 تا سگ وحشی پشتِ سر ما بودن! اصلا به عقب نگاه نمیکردم چون میدونستم تعادل ندارم میخورم زمین! نیم رکاب نیم رکاب میزدم و فرار میکردیم! من از یه لحظه‌ای که دیدم یه سگ سفید به ما نزدیک شده، مجبور شدم، مجبور شدم تمام رکاب بزنم و اون لحظه بود که یاد گرفتم چطوری رکاب رو کامل بزنم! اونجایی که مجبور شدم. وقتی دیدم عه تونستم تمام رکاب بزنم! دوباره تکرارش کردم، دوباره شد! و این سرعتمو زیاد کرد و از سگ‌ها دور شدیم... این خاطره از دوچرخه یاد گرفتن همیشه توی ذهنم بود...

امروز یاد اون روز افتادم و با روزهای الان مقایسه کردم. من بیخیالِ تو نشدم... مجبور شدم زندگی رو ادامه بدم... مجبورم. اگه واستم، پشت سرم 30-40 تا هیولای گرسنه منتظرن تا منو بخورن. من مجبورم فعلا همینطوری ادامه بدم... فعلا...

آقای ربات
شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴
1:4
درحال بارگذاری..