اونجا که خندهها پودر میشن.
تقریبا 10-12 سال پیش که تمرین نویسندگی میکردم، سعی داشتم جملات رو برعکس کنم، خیلی فکر میکردم اینجور جملاتی پیدا کنم. یکیشون که خیلی به چشم اومد و موندنی شد برام همین بود. "اونجا که پودر ها خنده میشدن!" بماند اینکه پودر چیه و چرا باعث خنده میشه! همه میدونن! ولی من یه لول رفتم بالاتر و رسیدم به "اونجا که خندهها پودر شدن!" این حالت معکوس و تضاد اونجا که صبح تا عصر سعی میکنی سلامت روانت رو با جارو و خاک انداز جمع کنی و یه دیوار بسازی که از آدما در امان باشی یهویی یه خاطره یه فکر یه حرف یه قول یه صدای خنده یه لبخند یه برق چشم کافیه بیاد و بشه عین یه مشت و کوبیده بشه به خندهای که با باقی مونده گچهایی که دیوار ساختی، یه خنده ساختگی هم ساختی روی صورتت! میخوره بهش و پودر میشه همه چی... انگار که به خودت بیایی و ببینی تمام کارهایی که تا الان کردی هیچ بوده! که هنوز همون افسردهیِ اجاره نشینِ کوچه تیرگیها هستی. که من میمونم یهو حرف از تو میشه تو خانواده میگن از "آخرین تو" چه خبر؟ (البته که اسمتو میگن! اونا نمیدونن تو آخرین تو هستی!) و من میمونم چی بگم! چایی توی دهنم رو با مکث قورت میدم که وقت بیشتری برای سرهم کردن یه دروغ داشته باشم! البته دروغ که نه... میگم خوبی.. درس میخونی... دروغ نمیگم دیگه! خوبی! پیش من خوب نبودی! وگرنه که نمیرفتی. حالام رفتی و امیدوارم خوب باشی و اون پروفایل تیرهها از رو یه چی دیگه باشن.
حالا که برگشتم تو اتاق میبینم گردنم گرفته! انقد که یهویی رفتم تو خودم و بی حرکت موندم! میدونم خیلی تینیجر طور میخوام متن رو تموم کنم ولی "کاش تموم شم :))))"