هیولا نوشت
میگفت من بیشتر از درد چاقویی که اون کرد تو شکمم، از این ناراحت بودم چرا چاقوش یه مارک اصل نیست! میگفت من بیشتر از اینکه خودم نتونستم زندگی کنم، از این ناراحت بودم که اون تونست زندگی بکنه! میگفت میدونی؟ یه جا یه چیز درست نبود! من دلم میخواست اونم ناراحت باشه! اونم از از دست دادن من ناراحت باشه! اما نبود! اما پاشده بود با خانوادهاش رفته بودن سفر! منو کشته بود و رفته بود تفریح... میگفت من بیشتر از گریههای خودم از خندههای اون حالم بد شد... جلو آینه نشسته بود و میگفت و میگفت و میگفت... این نوشته رو اون ننوشته! من نوشتم... هیولا! همونی که سیب دوست داره... خواستم بگم فکر میکنم اون حالش خیلی بده...
آقای ربات
دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..