تنگیِ دل همانا و...
امروز دلم برات خیلی تنگ شده. همیشه و هر روز بهت فکر میکنما، اما امروز یکم عجیبتر، یکم عمیقتر... انگار هزار فرسخ اونورتر تو هم داری بهم فکر میکنی! اما ماجرا فقط به دلتنگی ختم نمیشه. وقتی دلتنگی اینطوری عمیق میشه، ولو میشم کف اتاقم و تنگی دل همانا و کار نکردن همانا! زندگی نکردن همانا! فکر و خیال کردن همانا...! به این فکر میکنم چرا رفتی! اون حس ناکافی بودن میاد سراغم، به این که دوسم نداشتی! ولی وسط همه اینا یهو اون حرفت یادم میاد که گفتی "بعد تو دیگه فکرشم نمیتونم بکنم که کسی رو دوست داشته باشم!" همین آرومم میکنه. همین باعث میشه غلت بخورم یه ور و یکم آب و یه قرص از اون 70 میلیگرمیها بردارم و بخورم. کپسوله البته.. نمیدونم چی میشه توی گلوم به کپسول فشار میاد و باز میشه و تمام مولکولهاش تلخی میشن و هر چی آب میخورم پایین نمیره! با کلی سرفه و آب خوب میشم، دوباره میوفتم زمین و به تو فکر میکنم. به اون شبی که قهر بودیم و دیدی پروفایلم یه چیز غمگین گذاشتم، فکر کردی حالم بده پا شدی برام قرآن خوندی. خدایا چقدر تناقض توی سرمه. تو این همه کار کردی این همه رفتارهایی که باهام داشتی چیزی جز عشق توشون نبوده و بعد اینطوری کردی؟! این اونقدر ادامه پیدا میکنه که یهو میبینم سقف اتاق برداشته شده و یه "چرا" هزار تنی داره میوفته روم. جا خالی نمیدم... فرار نمیکنم... مثل همون روزی که ازم پرسیدی یه روز اگه داداشام تو رو ببین چطوری میخوای فرار کنی؟ گفتم من فرار نمیکنم! من همیشه مراقبت هستم و میخوام داداشات هم اینو بدونن. جا خالی نمیدم، مثل همون لحظهای که پریدی بغلم اصلا! یهو اصلا نفهمیدم چی شد! دیدم تنها چیزی که جلو میبینم فرفریاته! جا خالی نمیدم و اون چرای هزار تنی میوفته روم! خیلی خستهام یارِ من... زورم دیگه نمیرسه. به این همه فکر و خیال، به این همه دلتنگی، به این همه خستگی، به این همه کار، به این همه سوالهای بی جواب، به این همه "تو رو دوسِت نداشت" های تراپیستم. این روزا دیگه خسته شدم و زورم نمیرسه، میذارم منو بکشن. میذارم هر کدوم یه وزنه هزار تنی بشن و بیوفتن روم. من دلم برات تنگ شده. تاروت هم میگه اونم دلش برات تنگ شده! خخخ...