وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

پسر گوشه گیر

روزها میگذرند

هر روز امیدوار ترم به فردا

فردایی به درازای یک سال

یک سالی که قرار است خیلی چیزها را تعیین کند

چیزهایی که همه زندگی من هستند

و زندگی که خلاصه شده در خوشبختی و خوشبخت کردن تو

روزها میگذرند و من هر روز گوشه گیر تر میشوم

هر روز افسرده تر میشوم

از درازای این فردای لعنتی ..

از بچگی دوست داشتم یک گوشه پیدا بکنم و جا خوش کنم و آنجا بنشینم

افسرده نبودم هااا

ترسو هم نبودم که بگویی از پشت سرم میترسیدم

اما دلم نمیخواست به آدم ها فرصت بدهم از پشت خنجر بزنند

این فلسفه یک رو بودن من بود ... هر کسی که بود و میخواست به من ضربه بزند به همین قلب لعنتی مشت میکوبید...

هر روز بیدار میشدم

کل جهان را میگشتم تا یک گوشه دنج برای خودم پیدا کنم

نمیدانستم جهان که گوشه ندارد .. آخر کره که گوشه ندارد ... و هر روز بیشتر میدویدم

بیشتر میدویدم تا کسی به پشت سر من نرسد ... تمام ترس من از بچگی همین بود

کسی به من نرسد ...

در هر چیزی .... شاگرد اول بودن ها .. خلاق بودن ها .. احساسی بودن ها .. هیچکس نباید به من میرسید

و من هر روز میدویدم تا نبودن گوشه در جهان را کمی تا حدودی جبران کنم

روزها میگذرند و من هنوز میدوم

هر روز پرسرعت تر .. هرروز با قدم های بلند تر

این روزها فهمیده ام

اگر بتوانم کفش هایم را در بیاورم و هندزفری ام را به گوش هایم بزنم و دراز بکشم .. وسط خیابان .. پارک .. خانه ..

آنوقت دیگر هراسی از پشت سرم ندارم ..

فهمیده ام باید بیخیال دنیا بود .. بیخیال دویدن ها .. چون فهمیده ام یک کره هیچوقت تمام نمیشود ...

دروغ میگفتند دنیا پایان دارد ...

دنیا آنطور که من میدانم هیچوقت پایانی ندارد .. یک کره نامحدود و بی پایان ..

روزها میگذرند

و من هرروز بیشتر فکر میکنم

بیشتر دراز میکشم

بیشتر فکر میکنم

بیشتر دنبال گوشه میگردم

بیشتر اشتباه میکنم

و هرروز بیشتر باتجربه تر میشوم

میفهمم زندگی فقط یک لحظه خنداندن کسی است ... فقط یک لحظه امیدوار کردن کسی است ...

زندگی فاصله نمیفهمد .. فهمیده ام زندگی نامحدود است ... هرچقدر هم به کسی نزدیک باشی همانقدر هم از او دور هستی

این روزها کمتر دست به قلم میشوم و از غم و غصه ها مینویسم

کمتر جوهر خودکارهایم را برای این مدل چیزها هدر میدهم

بیشتر مینویسم

از خوبی ها

از امید ها

از آرزوهایی که قشنگی شان به اندازه همین زندگی نامحدود است که اگر برسیم

اگر برای یک بار هم که شده به آنها برسیم و بتوان گفت ایندفعه نوبت ما شد

همه چیز تمام میشود ....

شاید آن روز بمیرم .. شاید وقتی به همه چیزم رسیدم از ظرفیت آن همه شادی بمیرم ... آخر این دل من خیلی وقت است شادی ندیده !

بی ظرفیت شده !

این روزها

زندگی من رنگ های قشنگ تری به خودش گرفته ... شاید یکی از دلیل هایش او باشد ..

شاید یکی از دلیل هایش این باشد که او شده تمام این دلیل ها

تمام این زندگی ها

امروز طبق همان روزهایی که دراز میکشیدم و بیخیال کل دنیا میشدم

زل زده بودم به آسمان

در لا به لای آسمان درختان قد کشیده ایی میدیدم که هنوز برگهای سبزی دارند ... هنوز برگ هایی بودند که با اینکه همه برگ های دیگر

ریخته شده بودند اما آنها هنوز ایستاده بودند .. سبز بودند ...

وسط پاییز و اینهمه سرسختی ؟!

امروز خیلی گرمم شد ... خسته شده بودم .. گرسنه بودم ... اما هنوز درازکشیدن را به هرکاری ترجیح میدادم...

خیلی گرمم شده بود ... نگاهی به تقویم کردم بیست و یکم آبان ماه ...

وسط پاییز و اینهمه گرما ؟؟؟

عجیب بود ...

خورشید عجیب خودنمایی میکرد ...

این روزها همه چیز عوض شده

باز هم شاید دلیلش تویی ...

شاید که نه .. قطعا تویی ... تنها اتفاق این روزهایم تو بودی

همه چیز عوض شده

دیگر دنبال یک گوشه نیستم برای نشستن و فکر کردن

دیگر به دنبال نوشتن از غم و غصه ها نیستم

دیگر نقاشی های نیم رخ و سیب های نصفه نمیکشم

دیگر شب ها دیرنمیخوابم و صبح ها دیر بیدار نمیشوم

این روزها

دلیلی دارم برای زندگی و زندگی کردن

دیگر از پشت سرم نمیترسم ... چون با سرعت نور حرکت میکنم .. کسی به من نمیرسد

دیگر فکرهایم پر نیست از پوچی و نشدن و نرسیدن ها

دیگر نمیخواهم آن پسرگوشه گیر و تکراری باشم .....

نمیخواهم ...

چون اینگونه زندگی کردن را ترجیح داده ام ....

این روزها

از نو برنامه نویسی شده ام !

ربات.

آقای ربات
یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶
14:19
درحال بارگذاری..