راضی
به دستور دکترِ روانپزشکم، یه شب آرامش پین شده رو نخوردم، خوابم کلا بهم ریخت! یه شب نصفه خوردم، هنوزم بهم خورده بود، دیشب کامل خوردم و دوباره خوابم اوکی شد. پذیرفتمش..! راضی شدم که این قرص رو من باید بخورم! به روزام نگاه میکنم. خیلی چیزا رو پذیرفتم و راضی شدم. مثلا من به همین که تو فقط توی خاطرم باشی راضی شدم. به اینکه هیچ دوستی ندارم. به اینکه گریه بازم قراره برگرده و قلعه سیاه بیوفته تو سیل! به اینکه هر چی لامپ روشن کنم نورش به جایی که باید نمیرسه و اونجا برای همیشه تاریک مونده! پذیرفتم. خط هایی که نوشتم رو میشمردم، یک دو سه چهار... هیولا چرا من همیشه به اینجا میرسم تصمیم میگیرم کلا پاک کنم و هیچی ننویسم؟ حس میکنم چرت و پرت نوشتم. چی بگم؟ دلم پره آخه. باید بنویسم. باید خودمو خالی کنم تا بتونم شب تا دیر وقت درس بدم و برنامهنویسی کنم. باید این سنگینی که رو قلبم حس میکنم رو کمی سبکتر کنم. من خوبم. من خوبم و راضی. پذیرفتم این وضعیت رو. البته این به این معنی نیست که فردا تلاش نکنم که بهتر از امروزم باشم...