آتوسا
امروز با صدای بارون بیدار شدم! یه حس خوبِ عجیبِ دمِ صبحی داشتم! چشمامو بستم و به صدای بارون گوش کردم. به هیولا گفتم میدونی میخوام امروز چیکار کنم؟ هیولا گفت چیکار؟ گفتم میفهمی! هیولا که کنجکاو شده بود، موقع مسواک زدن هی میپرسید و میخواست از زیر زبونم حرف بکشه! اما نگفتم. لباس پوشیدم و هندزفری مشکیایی که جدید خریدم رو گذاشتم گوشم و یه موزیک 20 ساعته از یوتوب موزیک پلی کردم. ولی صدای ماشین، صدای برف پاک کنش، صدای بارون، صدای رادیو یه حس خیلی خوبِ بهتری داشت! برای همین هندزفریا رو جمع کردم. راننده گفت کجا واستم دقیقا؟ گفتم مهم نیست هر جای خیابون اوکی بود پیاده میشم. انتخاب رو دادم دست سرنوشت! هر جا که واستاد، همونجا رفتم داخل یه مغازه پرنده فروشی. و دیدم چه جالب! دقیقا اومدم جایی که به شکل تخصصی عروس هلندی پرورش میده و همهی لوازم و اسباببازیاشم داره! و جالبتر از همه اینکه از اون مدلی که من میخواستم فقط یه جوجه بود! خریدمش! همون جوجه کوچولوی عروس هلندیِ لوتینو رو. با یه قفس بزرگ و یه تاب رنگی رنگی، با غذاهاش، با یه هودی! هیولا که خیلی تعجب کرده بود و فقط نگاه میکرد! به خوشحالیم نگاه میکرد! به ذوقم نگاه میکرد...
حالا از عصر تا الان یه بند حواسم به آتوسا هست! باهاش بازی میکنم، بهش میخندم، مراقبشم، دمای اتاق رو هی چک میکنم... اینکه توی این اتاق یه موجود زنده دیگه به جز من و هیولا هست حالا حالم رو بهتر کرده. قراره با هم دوستای خیلی خوبی بشیم! تراپیستم یه بار بهم گفته بود چی حالتو خوب میکنه؟ هیچی یادم نمیومد. یه مه غلیظ افسردگی کل زندگیمو در بر گرفته بود. حالا که اون مه داره تموم میشه، تازه داره یادم میاد چقدر عاشق پرندهها بودم! چقدر عاشق ویولن زدنم! چقدر عاشق کدنویسی ام. در نهایت، میخوام شروع کنم به بخشیدن خودم. خودمو میبخشم، برای اینکه روی تو زیادی حساب باز کرده بودم...