مزرعه گندم.
صدای خرت و خرت غذا خوردن آتوسا، سکوتِ اتاق رو شکسته. هوا چه خوبه! از اون هواها که دلت میخواد یه نفس عمیق، از اون خیلی عمیقها بکشی و نوک بینیت یخ بزنه! هیولا یه سیب برداشته، من یه نارنگی و اومدیم نشستیم تو اتاق. به هیولا میگم نه... فکر نکنم دیگه بخوام برگرده. هیولا میگه مطمئنی؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده معذرت خواهی کنه؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و بگه هر چی تو میگی؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و بگه تا همیشه میمونه؟ میگم آره. میگه حتی اگر برگرده و تا همیشه بمونه و برای رسیدن به هدفهاتون اونم کمک بکنه؟ میگم واااای هیولا. آره آره آره. دیگه نمیخوام برگرده. ولم کن دیگه. هیولا همینطوری که یه گاز میزنه به سیب میگه دروغ میگی! هر وقت دروغ میگی زود کلافه میشی. 27 ساله پیشتم! 21 ساله همو میشناسیم! حالا ولش کن. دستهها رو وصل کن برای منم اینترمیلان بردار... چه شب عجیبیه امشب! انگار هر آن ممکنه ملخها حمله کنن به مزرعه گندم!