ا ز ت
حسابش از دستم در رفته برای بار چندمه دچار فروپاشیروانی میشم. این وقتا هر فکری رو که فکرشو بکنی میاد سراغم، از اینکه تو نیستی تا اینکه بابا نیست. این لحظه ها انگار غم تمام آدمهای دنیا ریخته میشه تو قلب من و من باید برای تمام آدمای دنیا و غصههاشون، غصه بخورم. از مامانم و اینکه چیا کشید بگیر تا ... کل بدنم یخ میزنه، قرص نور هم دیگه نمیتونه توی دلم نوری روشن کنه. زندگی به تند ترین حالتش پیش میره و من انگار موندم. من انگار موندم و هر چی بیشتر میمونم انگار داره دیر میشه. داره خیلی دیر میشه و شاید خیلی دیر شده و من نمیخوام قبولش کنم. بالاخره تو هر چیزی که میشد ازم گرفتی ولی امید رو نمیتونی ازم بگیری. خبر بد اینه که با همین حال فردا رو باید تحمل کنم و برم سیزده بدر! توی این لحظههاس که حس میکنم حال من کم اهمیت ترین چیز دنیاس. توی لحظههایی که ا ز ت (احساسِ زیادِ تنهایی) گلومو گرفته و داره فشار میده. نه اون کم میاره ول کنه بره. نه من میتونم کم بیارم و دست از تقلا برای زنده موندن بکشم.