وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

شمشیر پادشاه

ما اهل جنگ نبودیم

دشمن هم اهمیت زیادی برای ما نداشت

جنگ هم ارزش جنگیدن نداشت

اما شرایط طوری ایجاد کرده بود که باید به لاشخور های دور و برمان گوشزد میکردیم

در کنار چه کسانی قدم میزنند

این جنگ

یک زنگ خطر بود

برای آنهایی که خودشان را به ندیدن و نشنیدن زده بودند

برای آنهایی که میخواستند با کشتن من

شمشیر من را به دست بگیرند

غافل از اینکه شمشیر من برایشان سنگین است !

دیر فهمیدند .. تقصیر من نبود

باید میفهمیدند سکوت من علامت بازنشسته شدن من نیست

سکوت من برای شنیدن صدا های بیشتر است .. برای شنیدن یاوه گویی های بیشتر ..

امضا.ربات

آقای ربات
سه شنبه سی ام آبان ۱۳۹۶
14:16
درحال بارگذاری..

پشت این رویاها

پشت این سایه ها

پشت این زندگی ها

پشت این سنگ ها

پشت این عشق شیرین لعنتی

پشت این لبخند های تلخ بی اثر

پشت این لرزیدن های دست هایم

پشت این درد قلبم

پشت این خط های مداد که با هر خطش که مینویسم مرا له میکند

نقد میکنم این زندگی را

نقد میکنم آب را .. باد را .. هوا را .. آتش را

آهای ، زیبایی گل به ریشه های سیاهش است

آهای ، کلاغ سیاه از همه آزادتر است

آهای ، شاه سیاه از همه قدرتش بیشتر است

آهای ، هوای ابری و سیاه از همه پر آب تر است

آهای ، این من سیاه از همه خسته تر است

من که مست الکلم از پرت و پلا پرم

من که دیگه بریدم و فقط منتظر معجزه ام

من که دنبال قافیه و شعر و شعار و این چیزها نیستم

اما تو بخوان و فکر کن

من پسر صلحم اما پدرم گفت بجنگ

پدرم گفت بجنگ و میدان را ترک کرد .. مجبورم کرد که بجنگم

من ماندم وسط این دشمن ها

من ماندم لای این بازی با شما

پشت هر لبخند تلخت من کج شدم اندازه اخمت

آخ که نمیدانی این قلبم چقدر تنهاست

آخ که نمیدانی این جهان چقدر رنگی است ... سیاه .. سفید .. خاکستری .. خاکستری مایل به سیاه .. خاکستری مایل به سفید ...

چقدر دلم سبک و خالیه و چقدر راه رفتن ها این روزها سنگین شده

چقدر دلم سرد است و ماندن در این آفتاب لعنتی مرا منجمد میکند

شدم یه شاعر از دست تو از دست تو و تو و تو ها

شدی یه شعر به دست من از دست من و من و من ها

پشت این همه سوز باد و این همه صدا های ناقوس گونه

پشت این همه فراموشی های ماهی گونه

پشت این همه خبر های بد و این همه حال دلگیرانه

پشت این همه شعر و شعار های قافیه گونه

پشت اون لاله زار آرزوهای محال و سراب گونه

پشت اون زار لاله ها و گریه های از ته دلانه

پشت شهر تقدیر .. پشت تحقیر و تقصیر و تردید

پشت دستای بی تصمیم

پشت رنگ های بی قدرت

پشت دعای فردایی تلخ

پشت پر پروازم

پشت این کوه ها

پشت این جنگ ها

خدا را پشت کدام ابر پیدا کنم ؟

پشت من .. پشت روحم .. پشت خالی دل و این سینه تاریکم

درخت های پاییز برگ گریه میکنند برای آمدن باران

باران نمی آید و فقط منم

منی که می آیم از پشت قبر آرزوها

از پشت ناکجا ها

منم تردد .. منم فوت .. منم تلخ به رنگ الکل

منم یه صورت با چند هزار چشم و گوش

منم یه آدم با پنج هزار شخصیت

منم یه فکر با صد هزار طرز فکر

منم یه قامت با چند هزار دست و پا

من هم کورم .. هم لالم .. هم کرم .. هم خیالم .. هم خوابم .. هم بیدارم

منم درد .. منم سرد .. منم مجنون شهر و منم مرگ

منم مرگ

منم مرگ....

ربات.

آقای ربات
دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۶
14:16
درحال بارگذاری..

سرمه خون

بند کفش هامو محکم میبندم و میزنم بیرون

هوا سرده

یه غروب به رنگ آبی نفتی به انتظارم نشسته

تا کل شعاع خورشید رو از این سر کوه ها تا اون طرف بیابون قدم بزنم

بینی ام رو میکشم بالا ... لعنتی باز سرما خوردم ... من و این همه سرماخوردگی ؟!

هندزفری هامو میزنم تو گوشام و دستام رو میکنم تو جیبم

خیلی وقت بود اینطوری با خودم خلوت نکرده بودم

صدای آهنگ رو بالا میبرم .. بالا .. تا آخرین حد .. تا شاید صدای اذان رو نشنوم

شاید یادم برای یک دقیقه هم که شده کل گناه هام یادم بره .. و بتونم یه لحظه عذاب نکشم فقط

میرم .. نمیدونم کجا

آهنگ داره پلی میشه .. نمیدونم چی میگه

من فقط میدونم الان چشمام کاسه خونه

صداشون تو گوشم میپیچه

علی رو که ولش کن .. اون هیچی نمیشه

علی ؟؟ نه بیخیال .. زیاد به باباش نرفته ..

علی اگه میتونست که همون سال اول جا نمیزد که ..

علی داره الکی تلاش میکنه

علی .. علی .. علی ..

برام مهمه این حرفا ؟؟؟ نه معلومه که مهم نیس ...

فقط من دلم گرفته .. دارم به سمت قبرستون قدم برمیدارم

دارم میرم سمت بابام

میرم به دنبال همه این مشکلات و اشتباه ها

میرم به سمت کسی که منو بی تکیه گاه کرد و اجازه داد هر کسی در موردم حرف بزنه

برام مهمه ؟؟ اینکه در موردم حرف بزنن ؟؟ نه .. تازه بعضی وقتا باهاشون همراه هم میشم !

اما حس بدیه نفهمی قدمی که برمیداری جلوت چاهه یا راه . .. .

زندگی واسم اینطوری ننوشت که با آموزش زندگی کنم

نتونم کم بیارم

سایه ام اشک میریزه من سرعتم بیشتر میشه

به هیجده سال زندگیم فکر میکنم که فقط شیش سالش خوب بود و از اون به بعد من فقط جنگیدم

با حرف ها با فکر ها با درد ها

قلبم تیر میکشه من تو خودم بیشتر مچاله میکنم

میرم اما نمیرسم

حتی صدامم بهش نمیرسه

که بهش بگم نامرد ... این رسمش بود ؟؟

میرم اما بهش نمیرسم .. خسته میشم رو اولین نیمکت سر راهم میشینم ..

سرده .. سرد مثل دل من .. دل سیاه من

حالا صدای اذان تو کل شهر پیچیده

آهنگمم تموم شده ..

حالا دیگه بغضم شکسته و اشک میریزم

اشک که نه

خون

دور چشمام رو با سرمه خون تزیین کردم ! قشنگ شده نه ؟؟؟

خوب نگاه کن ؟؟ بارون نمیاد .. اشک هم نیس .. خونه

میبینی ؟؟

حالا دیگه دلم داغه ...

یه سردرد داره کل سرم رو میگیره ..

دارو نمیخوام

دلم یه کویر میخواد

و یه قدم زدن همیشگی توش ..

دلم یه هوای خوب و روز آفتابی و یه گردش با خانواده نمیخوام .. من از اینا هیچی نمیخوام ... من روزای قشنگ و رنگی نمیخوام

شادی نمیخوام .. دل خوش نمیخوام .. من تیکه گاه نمیخوام .. محبت نمیخوام

فقط میخوام تو حال خودم باشم .. یه سال نه فقط هشت ماه ..

فقط واسه اینکه بهشون نشون بدم میشه .. فقط واسه اون چهار تا احمقی که گفتن نمیتونه

فقط هشت ماه زمان میخوام برای زندگی

الان دارم اینا رو مینویسم تو دفترم

دستام سرد شده و دیگه نمیتونم بنویسم

خدایا...با اینکه میدونم ازم متنفری .. اما صدات میکنم .. تو رو خدا به همین صدای اذانی که بابام اینو خیلی دوست داشت

ایندفعه نوبت من باشه :(

میشه ؟؟ خواهش میکنم ...

دیگه نمیشه .. .

دیگه نمیشه واقعا ...

ربات.

آقای ربات
یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶
14:16
درحال بارگذاری..

نمیفروشم!

چشمام رو میبندم .. حس میکنم الان سرجلسه کنکوره و دارم به سوال ها جواب میدم

سعی میکنم بفهمم چه حسی داره ؟ آیا من خوندم و حالت روحی خوبی دارم ؟ آیا میتونم از این دیوار بین خودم و آرزوهام بالا برم ؟

خیلی زود چهارساعت تموم میشه و تو راه برگشت به خونه ام

میرسم به خونه و با کلافگی تمام خودم رو پرت میکنم رو تخت خواب و چشمامو میبندم ..

حتما با خودم فکر میکنم کاش اون ماه هایی که میگفتم وقت زیاده شروع میکردم .. کاش یکم بیشتر خونده بودم .. یکم هاا ...

کاش عید رو از دست نداده بودم .. کاش بعد عید ناامید نمیشدم و حس میکردم که چقدر فرصت دیگه هست

چشمامو باز میکنم

یه دفعه همه اون حس های بد و روزای خراب تموم میشه

و من برای یه بار هم که شده کاش هام برآورده میشه !

حالا دقیقا همونقدر وقت دارم که میخوام .. همونقدر فرصت تا آینده ایی که جلوی من هستش رو عوض کنم

نمیذارم اون روز بیاد .. نمیذارم

به خنده های بعد رتبه کنکورم فکر میکنم .. به اینکه به چیزی که میخواستم میرسم و اینکه بقیه رو چقدر خوشحال کردم

به لبخندهای مامانم فکر میکنم و به اینکه چقدر ذوق میکنه و پز میکنه جای همه که بگه پسرم داروسازی قبول شده

به داییم فکر میکنم .. به اینکه وقتی قبول شم بگه وای خدا این تونست ... !

به اینکه تو فکر همه یه جایگاه بالاتری داشته باشم فکر میکنم ..

به اینکه از همه این روزهای عذاب آور خلاص میشم .. راه پیشرفت برام باز میشه و اینکه دیگه راه زندگی من صاف تر میشه از قبل

به اینا فکر میکنم

میدونی .... نمیفروشم ...

این لحظه های کوچیک رو نمیفروشم ..

به چهارساعت تلگرام و دو ساعت خواب بیشتر و یک ساعت بازی Candy Crush مسخره نمیفروشم ....

نگام یهو میوفته به کتابهام

چند تان ؟؟ ده تا ؟ بیست ها ؟ سی تا ؟ چهل تا ؟؟ از اینکه بیشتر نیستن دیگه ...

یعنی اینا منو شکست دادن ؟؟ چهار تا ورق ؟؟؟

به آینه اتاقم نگاه میکنم که من رو نشون میده .. به خودم نگاه میکنم .. خجالت نمیکشم ؟؟؟

به برنامه ام نگاه میکنم

نه ....

نه نمیفروشم .. اصلا ارزشش رو نداره که واسه این چیزا اون لبخند ها رو بفروشم...

آقای ربات
شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶
14:17
درحال بارگذاری..

به رنگ ارغوان

بیا با هم برویم

به یک جای دور .. نه .. خیلی دور نه ..

خیلی دور نیست

فقط دستت را به من بده و چشمانت را ببند

میخواهم برویم به یک جایی که ترسی نیست

ناآرامی نیست

بی خانمانی نیست

فقر نیست

زیاد دور نیست ..

میخواهم برویم جایی که برای هر جمعه یک دلگیری وجود نداشته باشد

جایی که شنبه با سه شنبه فرقی نداشته باشد

مزرعه های گندمش جان بدهد برای دویدن و پارک هایش جان بدهد برای شعر نوشتن و شعر خواندن

برویم جایی مثل قدیم ! روزهای بی دغدغه !

برویم یک شهر

به رنگ ارغوان

درست آن سوی کوه ها ...

ربات.

آقای ربات
جمعه بیست و ششم آبان ۱۳۹۶
14:17
درحال بارگذاری..

ایف

if you say run , i will ask how far
if you say jump , i will say how high
if you say swim , i will say how deep
if you say go away , i will say no way

:)

اگه بگی بدو من ازت میپرسم چقدر دور شم ؟
اگه بگی بپر من خواهم گفت چقدر بالا برم ؟
اگه بگی شنا کن من خواهم گفت چقدر برم تو عمق ؟
اگه بگی برو گمشو ...... من خواهم گفت راهی نیست !

:(

ربات.

آقای ربات
پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

من بد بودن رو دوست داشتم !

بچه بودم دوست داشتم پلیس بشم

اما نه از این پلیس هایی که توی راه درست و کلا کار های خوب میکنن هاا ... نه من دوست داشتم از این پلیس هایی بشم

که با بدی میجنگن اما بدی ها رو دوست دارن .. من دوست داشتم یه مرز بین خوبی و بدی باشم ..

بزرگتر که شدم دوست داشتم خلبان باشم .. نه از این خلبان هایی که تو کار های مسافربری و اینا باشن .. از اونایی که

وقتی سوار هواپیماشون میشن و حرکت میکنن به سمت شهر دشمن اون شهر خودش رو خراب شده ببینه !

کمی بزرگتر شدم دوست داشتم مهندس نرم افزار باشم .. نابغه کامپیوتر .. نه از اینایی که برنامه های مفید مینویسن .. از اونایی که

کامپیوتر ها رو خراب میکنن .. هک میکنن .. از اونایی که برنامه های مخرب مینویسن ..

حالا هم که دوست دارم دکتر باشم ! نه از دکتر هایی که مریضی شفا میدن ! بلکه دکتری که ویروس میسازه ! داروهای خطرناک میسازه !

این منم ... کسی که همیشه دوست داشت از اونا باشد ! از بد ها !

کسی که همیشه اسمش جزو بد ها بود ! با چند تا خط و ضبدر جلویش !

کسی که همیشه بدی ها را دوست داشت .. !

این هم حق انتخاب بود دیگر نه ؟؟؟

ربات.

آقای ربات
پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶
14:18
درحال بارگذاری..

دبیر شیمی

دلم تنگ شده واسه روزای مدرسه

واسه زنگ های شیمی

واسه خنده های بی دلیل من و دبیر شیمی

واسه اشتباه های محاسباتی تو مسئله های استوکیومتری

دلم تنگ شده ...

واسه رفیق خوبم .. همون دبیر شیمی ام ..

سنش زیاد بود هاا .. حداقل بیست سالی از من بزرگتر بود

اما توی دنیای شیمی انگار یک عدد تراز لایه الکترونیش از من بیشتر بود

دلم تنگ شده خب .. :(

ندیدمش ... از روز کنکور به بعد فقط یه بار تو خیابون دیدمش و حرف زدیم و گفتم چطوری شده اوضاع ..

من کل چهارسال دبیرستانم رو فقط به خاطر اون و زنگ های شیمی درس خوندم ..

من .. دلم گرفته

اندازه یک الکترون ناپایدار دلم میخواد برگردم همونجایی که بودم ..

اما حیف اون الکترونه میتونه برگرده ولی من نه .. من توی یه راه یک طرفه گیر کردم ...

اندازه همون الکترون هم دیگه آزادی ندارم ...

من دلم گرفته و درصد خلوص این دل گرفتگی نزدیک به صد شده .. حواسم هست هنوز .. هیچ چیزی صد در صد کامل نیست ..

درس هاتو خوب بلدم دبیر شیمی

اما کاش بودم و بودی و بازم از اثرات قرص ها و دارو ها حرف میزدیم

میزدیم و میخندیدیم

و باز همه مثل ***ها وامیستادن ما رو نگاه میکردن !!

به خنده های بی دلیلمون ...

پی نوشت : برای زنگ های شیرین شیمی و دبیر فوق العاده اش ..

پی نوشت 2 : برای *** هم بی رحمانه ترین کلمه ممکن توی ذهنتون رو ضبدر شش بکنید و اونجا بذارید !!!

ربات.

آقای ربات
پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶
14:18
درحال بارگذاری..

بخند...

بخند ... این جهان با خنده های توست که سرپاست هنوز :(

ربات.\/\/

آقای ربات
چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

چشامو میبندم...

چشامو میبندم ..

میخام اتاق سرد شه .. سرد و تاریک .. مثل زمستون

چشامو میندم میخوام همه جا سرد باشه .. دستام رو ها کنم و بهم بمالم و گرم شم

پلکام سنگین شه و به خواب برم

تو بیایی به خوابم

از دور .. بیایی .. بیایی و بیایی و نزدیک شی

نه ... نیا ....

نه نیا ...

میخوای چی رو ببینی ؟ کم آوردم ؟؟ آره کم آوردم

نمیتونم فراموشت کنم .. دوستم نداری دوستت دارم ...

میخوای چی رو ببینی ؟؟ اصرارم تو عشق رو ؟؟

آره بیا ببین ... فقط ..

فقط تو رو خدا ایندفعه رو باور کن دوستت دارم :(

چشامو میبندم

میخوام هیچی نباشه

فقط تو بیای تو ذهنم

باشه بابا ...

این یکی امتحانم بیست میشم .. قول میدم

فقط

بذار یک ربع چشمامو ببندم و

فقط تو باشی و من

قلب من این سردی هوا رو نمیخاد .. از این دنیا هیچی نمیخاد

جز تو

قلب من

مغز من

ذهن من

تو رو میخاد

حتی شده

تو رویا و خیال

برای چند ثانیه.

چشامو میبندم میخام برم دور .. دور از این دنیا ... نمیخام اینجا رو .. حتی شده برای چند ثانیه

برم یه جای سرد اما تو قلب سردت نباشم .. اینطوری بهتره نه ؟! تو هم راحت تری ...

یه جای سرد

بعدشم لباس سفید و

خونه دو متری که توش باشم تا همیشه :)

ربات.

آقای ربات
چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۶
14:18
درحال بارگذاری..

عشق

غمگینم

مثل همیشه

و عشق دلیل تمام این غمگینی هاست

همان عشقی که حتی دلیل تمام زنده بودن من است

پی نوشت : دیگه فک کنم خودش میدونه با کی ام ! نیازی به امضا نیس....

ربات.

آقای ربات
دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

وبلاگم همیشه سیاه بود (خداحافظیِ...)

وبلاگم همیشه سیاه بود

با نوشته های تلخ و شاید بعضی وقت ها گستاخانه..

بعضی وقت ها از باران مینوشتم

گاهی اوقات از مزخرف بودن هوای آفتابی

وبلاگم همیشه سیاه بود

نیازی نبودی کسی بیاید تا مرا بخنداند چون من تصمیم گرفته بودم سیاه باشم

و خنده آن چیزی باشد که خودم از آن به خنده تعبیر میکنم

نیازی نبود کسی بیاید و مرا نصیحت کند که پسر جان این کار بد است و آن کار خوب ..

من خودم تصمیم گرفته بودم بد باشم .. بدترین پسر دنیا

بعد از تمام کم لطفی هایی که دیدم

وبلاگم سیاه بود ... نیازی نبود و من هیچوقت نگفته بودم بیایید و نوشته های تلخ مرا بخوانید

آنهایی که همراه بودند مثل دوستانی خوب و ارزشمند در خاطرم خواهند ماند

و آنهایی که زخم زبان زدند هم هیچ ..

آنهایی که ناشناس بازی در آوردند و موفق شدند کمی فکر من را مشغول کنند هم هیچ..

اما آنهایی که قضاوت کردند را نمیبخشم ... :(

نمیبخشم...

وبلاگم سیاه بود .. نیازی نبود من خواننده ها را دعوت کنم به سیاهی .. من از سیاهی های خودم مینوشتم

چه اشکالی داشت .. میان این همه نویسنده خوب نما (خوب نما !!! ) من یکی میخواستم خودم باشم

همین خودِ منِ بد ...

هوومم....دارم خداحافظی میکنم

شاید بروم .. شاید بمانم .. اما در هر دو حالت دیگر هیچوقت مثل قبل نیستم :(

دارم خداحافظی میکنم

یک خداحافظی تلخ برای عزیزانم و یک خداحافظی شیرین برای بدخواه هایم :)

از این 487 روزی که بودم

خیلی چیزها به دست آوردم ... خیلی خوشحالم

خب ...

من دارم میروم

13 این زندگی کوفتی را دارم بدر میکنم :(

تمام.

نقطه.سر.خط

ربات.22 آبان ماه سال 1396

آقای ربات
دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۶
14:19
درحال بارگذاری..

قانون طبیعت

دیدی چطور شد؟

تو ماندی و من حال در راه قله ام

این قانون طبیعت بود

زدی...باید میخوردی....

این انتقام نبود

من هم خودخواه و مغرور نبودم

همه درد این ضربه از خود تو بود

وای وای...

:)

ربات.

آقای ربات
یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶
14:20
درحال بارگذاری..

پسر گوشه گیر

روزها میگذرند

هر روز امیدوار ترم به فردا

فردایی به درازای یک سال

یک سالی که قرار است خیلی چیزها را تعیین کند

چیزهایی که همه زندگی من هستند

و زندگی که خلاصه شده در خوشبختی و خوشبخت کردن تو

روزها میگذرند و من هر روز گوشه گیر تر میشوم

هر روز افسرده تر میشوم

از درازای این فردای لعنتی ..

از بچگی دوست داشتم یک گوشه پیدا بکنم و جا خوش کنم و آنجا بنشینم

افسرده نبودم هااا

ترسو هم نبودم که بگویی از پشت سرم میترسیدم

اما دلم نمیخواست به آدم ها فرصت بدهم از پشت خنجر بزنند

این فلسفه یک رو بودن من بود ... هر کسی که بود و میخواست به من ضربه بزند به همین قلب لعنتی مشت میکوبید...

هر روز بیدار میشدم

کل جهان را میگشتم تا یک گوشه دنج برای خودم پیدا کنم

نمیدانستم جهان که گوشه ندارد .. آخر کره که گوشه ندارد ... و هر روز بیشتر میدویدم

بیشتر میدویدم تا کسی به پشت سر من نرسد ... تمام ترس من از بچگی همین بود

کسی به من نرسد ...

در هر چیزی .... شاگرد اول بودن ها .. خلاق بودن ها .. احساسی بودن ها .. هیچکس نباید به من میرسید

و من هر روز میدویدم تا نبودن گوشه در جهان را کمی تا حدودی جبران کنم

روزها میگذرند و من هنوز میدوم

هر روز پرسرعت تر .. هرروز با قدم های بلند تر

این روزها فهمیده ام

اگر بتوانم کفش هایم را در بیاورم و هندزفری ام را به گوش هایم بزنم و دراز بکشم .. وسط خیابان .. پارک .. خانه ..

آنوقت دیگر هراسی از پشت سرم ندارم ..

فهمیده ام باید بیخیال دنیا بود .. بیخیال دویدن ها .. چون فهمیده ام یک کره هیچوقت تمام نمیشود ...

دروغ میگفتند دنیا پایان دارد ...

دنیا آنطور که من میدانم هیچوقت پایانی ندارد .. یک کره نامحدود و بی پایان ..

روزها میگذرند

و من هرروز بیشتر فکر میکنم

بیشتر دراز میکشم

بیشتر فکر میکنم

بیشتر دنبال گوشه میگردم

بیشتر اشتباه میکنم

و هرروز بیشتر باتجربه تر میشوم

میفهمم زندگی فقط یک لحظه خنداندن کسی است ... فقط یک لحظه امیدوار کردن کسی است ...

زندگی فاصله نمیفهمد .. فهمیده ام زندگی نامحدود است ... هرچقدر هم به کسی نزدیک باشی همانقدر هم از او دور هستی

این روزها کمتر دست به قلم میشوم و از غم و غصه ها مینویسم

کمتر جوهر خودکارهایم را برای این مدل چیزها هدر میدهم

بیشتر مینویسم

از خوبی ها

از امید ها

از آرزوهایی که قشنگی شان به اندازه همین زندگی نامحدود است که اگر برسیم

اگر برای یک بار هم که شده به آنها برسیم و بتوان گفت ایندفعه نوبت ما شد

همه چیز تمام میشود ....

شاید آن روز بمیرم .. شاید وقتی به همه چیزم رسیدم از ظرفیت آن همه شادی بمیرم ... آخر این دل من خیلی وقت است شادی ندیده !

بی ظرفیت شده !

این روزها

زندگی من رنگ های قشنگ تری به خودش گرفته ... شاید یکی از دلیل هایش او باشد ..

شاید یکی از دلیل هایش این باشد که او شده تمام این دلیل ها

تمام این زندگی ها

امروز طبق همان روزهایی که دراز میکشیدم و بیخیال کل دنیا میشدم

زل زده بودم به آسمان

در لا به لای آسمان درختان قد کشیده ایی میدیدم که هنوز برگهای سبزی دارند ... هنوز برگ هایی بودند که با اینکه همه برگ های دیگر

ریخته شده بودند اما آنها هنوز ایستاده بودند .. سبز بودند ...

وسط پاییز و اینهمه سرسختی ؟!

امروز خیلی گرمم شد ... خسته شده بودم .. گرسنه بودم ... اما هنوز درازکشیدن را به هرکاری ترجیح میدادم...

خیلی گرمم شده بود ... نگاهی به تقویم کردم بیست و یکم آبان ماه ...

وسط پاییز و اینهمه گرما ؟؟؟

عجیب بود ...

خورشید عجیب خودنمایی میکرد ...

این روزها همه چیز عوض شده

باز هم شاید دلیلش تویی ...

شاید که نه .. قطعا تویی ... تنها اتفاق این روزهایم تو بودی

همه چیز عوض شده

دیگر دنبال یک گوشه نیستم برای نشستن و فکر کردن

دیگر به دنبال نوشتن از غم و غصه ها نیستم

دیگر نقاشی های نیم رخ و سیب های نصفه نمیکشم

دیگر شب ها دیرنمیخوابم و صبح ها دیر بیدار نمیشوم

این روزها

دلیلی دارم برای زندگی و زندگی کردن

دیگر از پشت سرم نمیترسم ... چون با سرعت نور حرکت میکنم .. کسی به من نمیرسد

دیگر فکرهایم پر نیست از پوچی و نشدن و نرسیدن ها

دیگر نمیخواهم آن پسرگوشه گیر و تکراری باشم .....

نمیخواهم ...

چون اینگونه زندگی کردن را ترجیح داده ام ....

این روزها

از نو برنامه نویسی شده ام !

ربات.

آقای ربات
یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶
14:19
درحال بارگذاری..

تمام من

چشمانم پر شده از خستگی

سردرد دارم

نیم نگاهی به کتری روی گاز می‌اندازم...

به جوش آمده...و برای خودش سوت می‌زند

و نیست کسی که این وضعیت را بهم بزند

من بودم هاااا

اما تمام من شدی تو

حالا این جسم خسته. .. این آهن تکه فقط خواب میخواهد

بی حس و بی حرکت

تا ابد

ربات.

آقای ربات
شنبه بیستم آبان ۱۳۹۶
14:20
درحال بارگذاری..

دیوانه وار ...

من به کسی وابسته نیستم

همیشه هم مستقل زندگی کردم

تو خرج کردن ها و پول درآوردن هامم همیشه تنها بودم

همیشه تنها تصمیم گرفتم

تنها غصه خوردم

اما تو رو هم تنهایی دوست دارم

دیوانه وار

بی تکرار

همیشگی

عشق من رو منکر میشی

من بازم با اصرار دوستت دارم

آخه نمیشه ... نمیشه عاشق تو نشد

یه سوال:

میشه دلیل زندگی قشنگ من بشی ؟؟؟؟

ربات.\/\/

آقای ربات
جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۶
14:21
درحال بارگذاری..

یادمه

یادمه حتی به اونی که تو فکر میکردی عاشقشم گفته بودم که

چقدر دوستت دارم و چقدر عاشقتم .. هممم...... ♥

ربات.\/\/

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶
23:43
درحال بارگذاری..

به امید آن روز...

به امید آن روز،
که هیچگاه احساس شکست
ما را از ادامه دادن این زندگی باز نمیدارد
و ترس از نرسیدن
ما را دل سرد و بی حرکت نمی سازد
به امید آن روز
که آنقدر هم دل و هم راز بوده باشیم
تا پشیمان از گفته هایمان
در لاک تنهایی خود فرو نرویم..!
به امید آن روز
که نیمه شب، از چشمان کسی
غم خاطره سرازیر نمیشود
و به راحتی سرها را بر بالشت می گذاریم
به امید آن روز
که یک صبح،آسوده و به دور از هر آشوبی
به بیداری خواهیم گذراند
قبل از آنکه شمع عمرمان به خاموشی برسد

حاتمه ابراهیم زاده

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

چرا عاشقشی؟

+دوستش داری ؟

-آره زیاد ..

+چرا ؟ اون که خیلی بداخلاقه ..

-دقیقا واسه اینکه اینقدر با من مهربونه و با شما اونطوری .. عاشقشم :)

ربات.\/\/

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

عاشق پاییز

من همیشه عاشق پاییز بودم

عاشق حس اولین ها ..

از اولین روز به دنیا آمدنم بگیر

تا اولین حس عالی از ته دلی :)

من همیشه عاشق پاییز بودم

عاشق باران هایش

عاشق هوای سردش در زیر نور آفتاب .. !

عاشق حس سرماخوردگی ها ..

عاشق وقت آزاد بیشتر !

عاشق زود شب شدن هایش !

من همیشه عاشق پاییز بودم

حتی حالا که خسته ام :) خسته ام از این پاییز ها

این پاییز هایی که دیگر رنگارنگ نیس ..

دیگر خبری از باران ندارد ..

این پاییز هایی که با ما قهر کرده

حتی حالا که خسته ام

از پاییزی که رفته و همه اش زیر آوار خاکستر آهن دفن شده......

ربات.

آقای ربات
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶
14:21
درحال بارگذاری..

ته این قصه

ته این قصه هر چی هم که باشه

هر اتفاقی هم که بیوفته

چشمامو میبندم و میگم

وای ... یه داستان فوق العاده دارم برای تعریف کردن !

...

ربات.

آقای ربات
چهارشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

سهم

شب از هجوم خیالت

نمیبرد خوابم

حواس من همه اش

درگیر تو شده

درگیر خم ابروانت

سهم من از تو

چند عکس رنگیست

که در هیچکدامشان

در چشم های من نگاه نکردی

هووم....سهم من از این زندگی

فقط غروب هایش بود

فقط سقوط هایش بود

فقط برف های سخت و سردش بود

فقط زمین خوردن هایش بود

به من که رسید

خیلی چیز ها تمام شد

خیلی چیز ها تمام شد .. نقطه سر خط .... :(

ربات.\/\/

آقای ربات
سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۶
14:21
درحال بارگذاری..

مهم نیس

این روزا مهم نیس

با هر دردی که بگذره

با هر مشکلی که پیش بیاد

با مانعی که سر راهم باشه

اما از خدا یه چیزی میخوام

سال بعد

اونطوری باشه که میخوام

خدایا بشه !

ربات .

آقای ربات
دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۶
23:32
درحال بارگذاری..

دلیل من تویی...

یادت نرود ما به هم احتیاج داریم !

باور کن ..

برای رسیدن و فرار کردن ها

برای ساخته شدن و ثبت کردن ها

ما به هم احتیاج داریم ...

وگرنه من و تو چه کسی را دوست داشته باشیم !؟

یا مثلا با چه کسی حالمان خوب شود ؟!

من به تو فکر میکنم

به تو احتیاج دارم

وگرنه دیگر فکر هم نمیکنم ...

واقعیتش را بخواهی من به دلیل احتیاج دارم ...

دلیل من تویی :)

تو را نمیدانم ...

#به قلم صابر ابر

برای کسی که خیلی حواسش به من است !

ربات. \/\/

آقای ربات
دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۶
16:31
درحال بارگذاری..

تولد

چهاردهم آبان ماه سال 1377 در ساعت چهارده و چهارده دقیقه...من به دنیا آمدم

شروع یک طوفان . شروع یک جنگ بزرگ . یک چالش غیر قابل پیش بینی . یک سیاه خالص !

و امروز نونزدهمین کپی از آن روز است ! از آن روز بزرگ !

تولدم مبارک نیست چون من با به دنیا آمدنم به خیلی ها ضرر رساندم ... به خیلی ها بدی کردم .. خیلی ها را کشتم

تولدم مبارک نیست چون من به دنیا آمدم .. با حسرت بزرگ شدم . و نونزده بار بغض کردم

بغضی که سر انجامش هیچوقت اشک نبود ... یک حس گند و مزخرف :(

میدانی

دوست دارم چشم هایم را ببندم

19 شمعی که گذشت و من به اینجا رسیدم را فوت کنم

اولی برای به دنیا آمدنم

دومی برای بزرگ شدنم

سومی برای حسرت هایم

چهارمی برای سختی هایی که کشیدم

پنجمی برای استرس هایم

ششمی برای اشتباه هایم

هفتمی برای کار های احمقانه ام

هشتمی برای قدرندانستن هایم

نهمی برای حس نرسیدن ها

دهمی برای خنده های بی حس و الکی

یازدهمی برای زود باورکردن هایم

دوازدهمی برای زیادی خوب بودن ها و زیادی بد بودن ها

سیزدهمی برای اعصاب خرابم

چهاردهمی برای گریه کردن هایم

پانزدهمی برای فکر و خیال ها

شانزدهمی برای خواب و خواب و خواب

هفدهمی برای درد های لاعلاج

هجدهمی برای لرزش پاهایم

نونزدهمی هم برای آرزوهایی که هیچوقت برآورده نشد

و تمام کنم ... این نونزده سالی که گذشت را پرونده اش را ببندم و بگذارم کنار

دوست دارم کادوی تولدم یک تنهایی خالص باشد

یک صدای باران

یک حس رهایی از همه چیز

و شاید کمی اشک..

دیگر حس نوشتن نیست..

دیگر حس ادامه دادن نیست

دیگر بس است .. همین نونزده سال بس است !

دیگر خسته شدم .. مغزم دارد میترکد ....

...

...

...

پی نوشت : یکی به من بگه که چند سالم شد الان!؟!

ربات.

آقای ربات
یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶
14:22
درحال بارگذاری..

سیزدهم !

سر صبحه

میگن به دنیا اومدی دایی جان !

ورودت به این دنیایی که هم خودت میتونی خرابش کنی و زشت جلوه بدیش

و هم خودت میتونی اونقدر قشنگ درستش کنی و لذت ببری ازش

مبارک باشه.

کی گفته سیزدهم ها نحسه ؟؟؟

به قولش :

سیزدهم ماه

با یک گربه سیاه در آغوشت

به دیدنم بیا

میخواهم ثابت کنم

با تو فقط اتفاق های خوب است که می افتد !

بله .. اینم اینطوری خلاصه !

ربات.

آقای ربات
شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶
20:30
درحال بارگذاری..

آسون ترین راه

ابری شده ... هوا را میگویم ...

البته که هوای دل من همیشه ابری بود ... بود ...

بود دیگر نیست .. دیگر هیچ چیزی نیست ... جز چند عزیزی که برای همیشه در قلبم خواهند ماند

آخر مگر این قلب چه گناهی کرده که پای من بسوزد ...

این چشم ها مگر چه گناهی دارند که همیشه باید زیر سیل اشک ها غرق شوند ؟

به قول شاعر من حلقه میخواستم در دستت

اما تو حلقه را در گوشم کردی و خواستی ادای برده ها را در بیاورم برایت

نه جانم .. دیگر کافیست

انتظار برای تو مثل یک سراب است

دیگر بیخیال .. میدانی .. مگر یک آدم چه گناهی کرده که اینقدر باید به پای یکی بسوزت

بس است دیگر نه ؟؟؟

اگر میخواستی تا الان می آمدی ...

ابری شده ... هوا خیلی خوب و عاشقانه شده

دلم یک قدم زدن میخواهد ... زیر برگ های پاییزی پارک سر کوچه مان

و نفس کشیدنی به وسعت تمام هوای شهر

بخواهم تو را علمی بررسی کنم

اشتراک من و تو تهی بود ... احتمالمان به هم رسیدنمان صفر بود

من چشم پوشی کردم

حال هم چشم پوشی میکنم

از تو فاکتور میگیرم و دنیای وارونه و تاریکم را آنقدر زیبا جلوه میدهم

که حسرت بخوری ... که تنها آرزویت این باشد یک بار به تو اجازه برگشتن بدهم

اما دیگر کافیست جانم ... انتظار کافیست ...

من فکر میکردم بعد از آن همه خوبی هایی که در حقت کردم ... نه نه .. فکر نکنی به سرت منت میگذارم هاا ... نه اصلا

من این کارها را از ته قلبم برایت انجام دادم

اما فکر نمیکردم نمک بخوری و نمکدان بشکنی ..

حالا هم دیگر گذشته :)

تو قشنگ ترین بهانه را انتخاب کردی و رفتی

من هم آسان ترین راه را انتخاب میکنم و فراموشت میکنم

یک زندگی جدید

یک شیوه جدید

یک آینده جدید

من عوض خواهم شد ...

یعنی ... آخر تا کی این ربات کهنه باید همینطور با نرم افزار های قدیمی کار کند ؟

آپدیت خواهم شد .. و حتما بخش های بی مورد و بی فایده زندگی حالم پاک خواهد شد

و به جایش

شور و شوق و عشق واقعی می آورم ...

ذوق و علاقه و اعتماد به نفس می آورم.

میدانی دیگر خسته شدم ...

از اینکه اینقدر دنبال تو بدوم و زمین بخورم یا زمینم بزنی

همین .... باز هم از دستم در رفت و زیاد نوشتم !

یادگاری بماند برای هفته ایی که خیلی چیز ها را عوض میکنم :)

ربات.

آقای ربات
شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶
14:23
درحال بارگذاری..

تصویرسازی چند روز خوب

میخوام از روزایی بگم که اون روزا نوبت شادی من میرسه

یکیش روزیه که بعد از چهار ساعت کلنجار رفتن با تست ها از جلسه کنکور پا میشم و میام بیرون میگم بالاخره تموم شد و عالی تمومش کردم

اون روز قطعا اشک خواهم ریخت :)

یکیش روزیه که تو اینترنت دارم اینور اونور میرم دوستم بگه کارنامه ها اومده برم ببینم ... رتبه عالی :) اون دانشگاهی که میخوام ..

اون رشته ایی که میخوام رو میتونم قبول شم :) ... سرم رو بذارم رو صفحه کلید کامپیوتر و بگم ... شد ! .. واقعا شد !!

اون روز قطعا اشک خواهم ریخت :)

یکیش روزیه که جواب انتخاب رشته ها بیاد ... خدایا ... مثل اینکه واقعا نوبت شادی من شده .... داروسازی .. دانشگاه شیراز. !

اون روز قطعا اشک خواهم ریخت :)

یکیش روزیه که برم برای ثبت نام دانشگاه ! برم از مدرسه مون مدارکم رو بگیرم ... بگم که چی قبول شدم با افتخار بگم .. با صدای بلند و رسا

رو به رئیس مدرسه مون کنم و بگم دیدی شد ؟ دیدی علی خواست و شد ؟ دیدی حرف نبود ؟

رو به دبیر ریاضی مون کنم و بگم دیدی همون دانش آموز افتضاح ریاضی چه درصد خوبی تو ریاضی آورد ؟؟؟؟

مدارک و بگیرم و راهی دانشگاه بشم ...

اون روز قطعا اشک خواهم ریخت :)

و آخری هم روزیه که من به عنوان دانشجو برای اولین بار وارد دانشگاه بشم...به عنوان دانشجوی داروسازی ...

چشمامو ببندم و بگم .. بالاخره رسیدم .... بالاخره شد :)

اون روز قطعا اندازه همه گریه هام .. خواهم خندید :))

هممم......حتی نوشتن از این چیزا هم حال آدم رو خوب میکنه ! :)

ربات.

آقای ربات
شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶
14:22
درحال بارگذاری..

تو لعنتی بودی ....

کاش از اولش میفهمیدم

شروع حرف زدن با تو تهش مرگه

مرگ یک آرزو

مرگ یک زندگی خوب

مرگ یک آدم

کاش ..

اخه تو لعنتی خیلی وسوسه کننده هم بودی

زود خوب و راحت شدی

زود صمیمی شدی

زود قول دادی

اما همونقدر هم

زود رفتی

زود شکستی

زود زدی زیر همه چیز

تو لعنتی بودی .... من فقط ازت یه چیز یادم موند

تو یک لعنتی بودی ...

تو کاری کردی که دیگه نمیتونم خوب بخوابم .. با اشک میخوابم و با داد بیدار میشم و کابوس میبینم همش

تو کاری کردی که دیگه هیچوقت تمرکز ندارم سر درس ها

من هنوز تو بهت موندم ... هنوز موندم تو چطوری تونستی اینطوری کنی

تو ... تو لعنتی بودی ...

لعنتی نبودی هاا

لعنتی شدی .. برای همیشه لعنتی شدی

تو هیچوقت احساس پاک من رو نتونستی درک کنی

وقتی میگفتم دوستت دارم .. و میگفتی منم دوستت دارم

میدونستم تو دوستم نداری

اما

اما تو منو مجبور میکردی که باور کنم

اما .. باور کردنم وقتی فهمیدم دروغه

که تو رفتی

تو کاری کردی که دیگه حتی جمله بندی هامم درست نیست ...

اخه لعنتی ... تو چی میدونی .. تو چی میدونی از این حس و حالم .. .

تو چه میدونی که مسئولی

در برابر افسرده کردن من

در برابر عصبانی کردن من

تو .. تو لعنتی ...

لعنتی ...

لعنتی :(

ربات.

آقای ربات
سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۶
20:31
درحال بارگذاری..

هفته ایی که سال ها گذشت و تمام نشد ..

هوفف ...

به نام خدایی که همیشه در همین نزدیکی بود

همان خدایی که همیشه از او برای تو خوشبختی آرزو کردم

و برای خودم رسیدن به تو

اما انگار خدا همیشه دعای اولم را شنید

تو خوشبخت شدی و من در انتظار به رسیدن تو ماندم تا اینکه یک دیوار بزرگ بین من و تو کشیده شد

یک نفر دیگر ... بگذریم ..

فارغ از اینکه من از خدا نخواستم یک نفر دیگر تو را خوشبخت کند .. اما اتفاق افتاد دیگر ...

حتما باید قید میکردم که خدا ... .. هعیی ...

هفته پیش . همین موقع . ساعت هشت . یک سه شنبه سرد رقم خورد

دو آبان بود ..

لعنتی....نگاه کن .. هنوز اسمت رمز گوشی من مانده ...

امممم...خب بگذار شروع کنیم

میدانم هاا .. نباید بنویسم .. من این روزها از نوشتن منع شده ام به خاطر یک سری قضاوت نا به جا

میدانم حتی باید روی درس هایم تمرکز کنم و به موفقیت برسم .. به کسانی قول داده ام که برسم

اما میدانی .. کاش یک فرصتی وجود داشت

که برمیگشتیم عقب و من دوباره عاشقت میشدم دوباره همه همان قول ها را به من میدادی و بعد باز دو آبان که میشد میگذاشتی

و با نامردی تمام میرفتی :(

عیب نداشت ... حداقل دوباره همه لحظه های خوبمان تکرار میشد ...

کاش همه چیز از اول شروع میشد

این دفعه شدید تر دوستت داشتم

این دفعه بیشتر دروغ هایت را باور میکردم

این دفعه بیشتر به خوب بودن هایت پی میبردم

اصلا این امکان وجود نداشت که تو بروی .. من حساب همه چیز را کرده بودم

احتمال رفتن تو صفر بود :( ... بعد رفتنت فهمیدم که زندگی یک محاسبه ریاضی نیست

یا زندگی یک محاسبه ریاضی نبود .. یا من یک ریاضی دان خوب نبودم .. شاید در جایی اشتباهی کرده بودم

اما .. تو رفتی ... به بدترین شکل ممکن ... در بدترین حالت ممکن .. خودت میدانی چرا در بدترین حالت ممکن ..

یک هفته شد عزیزم

خخ میبینی ؟؟ هنوز عزیزم هستی ..

یک هفته شد ... یک هفته ایی که در بیداری خوابیدم و در خواب دوست داشتن هایم را شمردم

نکند کم دوستت داشتم ؟؟؟

به قول اطرافیانت

هر چه بنویسم .. هر چه بیشتر خودم را به تو نشان بدهم

هر چه بیشتر و بدتر دوستت داشته باشم

تو رفته ایی ... تو رفته ایی

پس نوشتن هم نمیتواند معجزه بکند

برای همین بی آرایه مینویسم

بدون هیچ آهنگی یا هیچ چیز احساسی

تو خودت پر احساس بودی .. همین که مینویسم تو ... تو ... تو ...

یک هفته گذشت ... هفته ایی که سال ها گذشت و تمام نشد ...

من پیر شدم ... پیر شدن که همیشه و حتما نباید به سفید شدن مو و ریش ها باشد ..

حتما که نباید در پیشانی ات چین و چروک بیوفتد که ...

من پیر شدم .. از غم نبودنت .. از جای خالی ات ... در مغزم

مثل یک تومور .. ناگهانی ظاهر شدی در مغزم

رشد کردی .. بزرگ شدی .. پررنگ شدی

و یک شب من را بیهوش کردند و تو را برداشتند

جای خالی ات درد دارد گلم .... درد دارد ... :(

یاد همسایه مان افتادم ... وقتی تومور مغزی اش را برداشته بودند چشم هایش نمیدید ..

میدید هاا .. زیاد نمیدید .. خوب نمیدید ..

انگار بعد از تومورش زندگی به او تحمیل شده بود

حال زندگی به من هم تحمیل شده .

آرزو دارم . هدف دارم . برنامه دارم .

اما به جرات میگویم ... تا یک معجزه رخ ندهد .. رسیدن به همه این ها غیرممکن است ...

آخر تو لعنتی نفهمیدی اگر بروی چه میشود ..

هیچکس نفهمید

همه گفتند از سرش میپرد اما

همه فهمیدند یک سری چیزهایی میشود ...

همه دوستان و همکلاسی هایم فهمیدند من یک جور دیگر شدم

مادرم فهمید من کم حرف تر شدم

و بیشتر فکر کردم

خواهرم صدای هق هقه هایم را در آن سه شنبه شب لعنتی شنید

به مادرم گفت

اما من باز هم گفتم نه .. نه چیزی نیست

نه من چیزی نشده ام

نه من مردم ... مرد که گریه نمیکند

اما تو که نفهمیدی چقدر در برابر از دست دادنت ضعیف شده بودم ...

تو که نفهمیدی .. گریه کردن یک مرد را ندیدی ...

راستی

تو همیشه برای انجام دادن کارهایت از من اجازه میگرفتی

همیشه میگفتی بروم موهایم را کوتاه کنم ؟

اجازه میگرفتی که بروی درس بخوانی ..

چرا این دفعه از من اجازه نگرفتی ؟؟؟ چرا اجازه نگرفتی تا من هیچوقت به تو اجازه ندهم ؟؟ چرا بی اجازه رفتی ؟؟؟

من که اجازه نداده بودم خب ... :(

میبینی ... همیشه در سرم مرور میشوی ... روانی شده ام .. با خودم حرف میزنم

امروز با دوستم در همان مدرسه متروکه بیرون شهر نشسته بودیم درس میخواندیم ..

یک لحظه که توجه کرد دید من اصلا درس نمیخوانم .. من همش دارم اسم تو را مینویسم و تو را نقاشی میکنم

یا

صدای داد زدن من را از کلاس شنید که مشت کوبیدم روی تخته .. تخته ایی که رویش اسم تو را نوشته بودم

اه .. لعنتی .. حالم دارد از خودم بهم میخورد ..

من حالم از خودم بهم میخورد .. به خاطر تو ...

به خاطر چرندیاتی که این روزها میبافم و مینویسم

من

مانده ام ...

در هفته ایی

که هیچوقت تمام نشد

فقط تکرار شد

و اسمت همیشه چرخید در مغزم

من

نتوانستم تو را خوشبخت کنم

زدم خودم را هم روانی کردم

یک احمق روانی

شرمنده عزیزم :(

خدا .. دعای من را جور دیگر اجابت کرد ..

من

خسته ام ...

طوری که وقتی خاطراتت مدام در سرم میپیچد و بالا و پایین میروند

حال ندارم بگویم خفه شید .. و من هم با آنها همراه میشوم

در تاریکی اتاق .. دور از چشم همه

من

مُرده ام ...

من ... یک احمق روانی ام :(

ربات - برای سه شنبه هفته قبل که بدترین اتفاق سال 96 افتاد .

آقای ربات
سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۶
20:30
درحال بارگذاری..