هوفف ...
به نام خدایی که همیشه در همین نزدیکی بود
همان خدایی که همیشه از او برای تو خوشبختی آرزو کردم
و برای خودم رسیدن به تو
اما انگار خدا همیشه دعای اولم را شنید
تو خوشبخت شدی و من در انتظار به رسیدن تو ماندم تا اینکه یک دیوار بزرگ بین من و تو کشیده شد
یک نفر دیگر ... بگذریم ..
فارغ از اینکه من از خدا نخواستم یک نفر دیگر تو را خوشبخت کند .. اما اتفاق افتاد دیگر ...
حتما باید قید میکردم که خدا ... .. هعیی ...
هفته پیش . همین موقع . ساعت هشت . یک سه شنبه سرد رقم خورد
دو آبان بود ..
لعنتی....نگاه کن .. هنوز اسمت رمز گوشی من مانده ...
امممم...خب بگذار شروع کنیم
میدانم هاا .. نباید بنویسم .. من این روزها از نوشتن منع شده ام به خاطر یک سری قضاوت نا به جا
میدانم حتی باید روی درس هایم تمرکز کنم و به موفقیت برسم .. به کسانی قول داده ام که برسم
اما میدانی .. کاش یک فرصتی وجود داشت
که برمیگشتیم عقب و من دوباره عاشقت میشدم دوباره همه همان قول ها را به من میدادی و بعد باز دو آبان که میشد میگذاشتی
و با نامردی تمام میرفتی :(
عیب نداشت ... حداقل دوباره همه لحظه های خوبمان تکرار میشد ...
کاش همه چیز از اول شروع میشد
این دفعه شدید تر دوستت داشتم
این دفعه بیشتر دروغ هایت را باور میکردم
این دفعه بیشتر به خوب بودن هایت پی میبردم
اصلا این امکان وجود نداشت که تو بروی .. من حساب همه چیز را کرده بودم
احتمال رفتن تو صفر بود :( ... بعد رفتنت فهمیدم که زندگی یک محاسبه ریاضی نیست
یا زندگی یک محاسبه ریاضی نبود .. یا من یک ریاضی دان خوب نبودم .. شاید در جایی اشتباهی کرده بودم
اما .. تو رفتی ... به بدترین شکل ممکن ... در بدترین حالت ممکن .. خودت میدانی چرا در بدترین حالت ممکن ..
یک هفته شد عزیزم
خخ میبینی ؟؟ هنوز عزیزم هستی ..
یک هفته شد ... یک هفته ایی که در بیداری خوابیدم و در خواب دوست داشتن هایم را شمردم
نکند کم دوستت داشتم ؟؟؟
به قول اطرافیانت
هر چه بنویسم .. هر چه بیشتر خودم را به تو نشان بدهم
هر چه بیشتر و بدتر دوستت داشته باشم
تو رفته ایی ... تو رفته ایی
پس نوشتن هم نمیتواند معجزه بکند
برای همین بی آرایه مینویسم
بدون هیچ آهنگی یا هیچ چیز احساسی
تو خودت پر احساس بودی .. همین که مینویسم تو ... تو ... تو ...
یک هفته گذشت ... هفته ایی که سال ها گذشت و تمام نشد ...
من پیر شدم ... پیر شدن که همیشه و حتما نباید به سفید شدن مو و ریش ها باشد ..
حتما که نباید در پیشانی ات چین و چروک بیوفتد که ...
من پیر شدم .. از غم نبودنت .. از جای خالی ات ... در مغزم
مثل یک تومور .. ناگهانی ظاهر شدی در مغزم
رشد کردی .. بزرگ شدی .. پررنگ شدی
و یک شب من را بیهوش کردند و تو را برداشتند
جای خالی ات درد دارد گلم .... درد دارد ... :(
یاد همسایه مان افتادم ... وقتی تومور مغزی اش را برداشته بودند چشم هایش نمیدید ..
میدید هاا .. زیاد نمیدید .. خوب نمیدید ..
انگار بعد از تومورش زندگی به او تحمیل شده بود
حال زندگی به من هم تحمیل شده .
آرزو دارم . هدف دارم . برنامه دارم .
اما به جرات میگویم ... تا یک معجزه رخ ندهد .. رسیدن به همه این ها غیرممکن است ...
آخر تو لعنتی نفهمیدی اگر بروی چه میشود ..
هیچکس نفهمید
همه گفتند از سرش میپرد اما
همه فهمیدند یک سری چیزهایی میشود ...
همه دوستان و همکلاسی هایم فهمیدند من یک جور دیگر شدم
مادرم فهمید من کم حرف تر شدم
و بیشتر فکر کردم
خواهرم صدای هق هقه هایم را در آن سه شنبه شب لعنتی شنید
به مادرم گفت
اما من باز هم گفتم نه .. نه چیزی نیست
نه من چیزی نشده ام
نه من مردم ... مرد که گریه نمیکند
اما تو که نفهمیدی چقدر در برابر از دست دادنت ضعیف شده بودم ...
تو که نفهمیدی .. گریه کردن یک مرد را ندیدی ...
راستی
تو همیشه برای انجام دادن کارهایت از من اجازه میگرفتی
همیشه میگفتی بروم موهایم را کوتاه کنم ؟
اجازه میگرفتی که بروی درس بخوانی ..
چرا این دفعه از من اجازه نگرفتی ؟؟؟ چرا اجازه نگرفتی تا من هیچوقت به تو اجازه ندهم ؟؟ چرا بی اجازه رفتی ؟؟؟
من که اجازه نداده بودم خب ... :(
میبینی ... همیشه در سرم مرور میشوی ... روانی شده ام .. با خودم حرف میزنم
امروز با دوستم در همان مدرسه متروکه بیرون شهر نشسته بودیم درس میخواندیم ..
یک لحظه که توجه کرد دید من اصلا درس نمیخوانم .. من همش دارم اسم تو را مینویسم و تو را نقاشی میکنم
یا
صدای داد زدن من را از کلاس شنید که مشت کوبیدم روی تخته .. تخته ایی که رویش اسم تو را نوشته بودم
اه .. لعنتی .. حالم دارد از خودم بهم میخورد ..
من حالم از خودم بهم میخورد .. به خاطر تو ...
به خاطر چرندیاتی که این روزها میبافم و مینویسم
من
مانده ام ...
در هفته ایی
که هیچوقت تمام نشد
فقط تکرار شد
و اسمت همیشه چرخید در مغزم
من
نتوانستم تو را خوشبخت کنم
زدم خودم را هم روانی کردم
یک احمق روانی
شرمنده عزیزم :(
خدا .. دعای من را جور دیگر اجابت کرد ..
من
خسته ام ...
طوری که وقتی خاطراتت مدام در سرم میپیچد و بالا و پایین میروند
حال ندارم بگویم خفه شید .. و من هم با آنها همراه میشوم
در تاریکی اتاق .. دور از چشم همه
من
مُرده ام ...
من ... یک احمق روانی ام :(
ربات - برای سه شنبه هفته قبل که بدترین اتفاق سال 96 افتاد .