وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

بغل کردن

خانوم دکتر چراغ رو خاموش کرد، یه نور زرد فقط باقی موند توی تاریکی. و گفت از این نور خوشت میاد نه؟ اونجا خیلی شبیه اتاق شاه سیاهه... از فرش و میز و پنجره ها گرفته تا قفسه کتاب، تا نور زردی که وسط تاریکیا میتابه روی صورت خانم دکتر. اگه بتونم جایی که قراره بمیرم رو انتخاب کنم، همونجاس! گفتم آره آرامش بخشه. هیولا گوشه اتاق ایستاده بود و آدامس میجویید، بانوی قرمز پوش داشت سعی میکرد بفهمه چه چیزایی در مورد من توی پرونده ام نوشته شده. خانم دکتر ما رو برده بود به یک روز قبل از اینکه هیولا منو بخوره. داشت گریه ام میگرفت که شاه سیاه گفت گریه نمیکنیا. این تنها چیزی بود که شاه سیاه توی 7 ساعت گذشته گفته بود. پس حتما چیز مهمی بوده. مثل 113 امین بار آخری که سعی کردم گریه مو بند بیارم، چشمامو محکم به هم فشار دادم و اشکایی که پشت پلکام جمع شده بود رو هل دادم داخل و بازم ریختم تو خودم. دست چپم کرخت شده بود نمیدونم از چی بود. یکم دیگه میگذشت فکر کنم حسش نمیکردم. امشب اگه خانوم دکتر از من امتحان نقاشی میگرفت و میگفت بغل کردن رو نقاشی کن. من صفر میشدم...

آقای ربات
شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
22:36
درحال بارگذاری..