امشبِ سیاه
امشب انگار یه دختر کوچولو 4 ساله ام، جلوی یه دوربین، توی یه اتاق خالی و تاریک. پشت دوربین کسایی به تماشای من نشستن. کت شلواری، چاق و بی ریخت. نشستن و با لذت مردن مامان من رو تماشا میکنن. پول دادن تا یه نفر مامانم رو جلوی من بکشه و از گریه های من و تکون دادن جسم بی جون مامانم، لذت میبرن. امشب همینقدر داغونم...
تا جنون من دگر فاصلهای نیست... بیا
سایهای مانده، ولی خاطرهای نیست... بیا
رفتی و بعد تو در آینهها گم شدهام
پشت این چهره دگر منظرهای نیست... بیا
هر که غیر از تو رسید، آمد و بیهیچ صدا
رفت؛ این کوچهنشینی، صلهای نیست... بیا
زندگی بعد تو تکرارِ پیِ تکرار است
شورِ تازه، سفر و قافلهای نیست... بیا
اینک امشب که به برگشتن تو نومیدم
با خدایم سخن و زمزمهای نیست... بیا...
یه غزل فی البداهه :)))
آقای ربات
پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴
23:49
درحال بارگذاری..