گفت ازت میخوام که پا شی؛ پا شدم.
من عاشق اتاق زیر شیروونیام. نیمههای شب بود که هیولا اومد دم در اتاقم گفت بانوی قرمز پوش گفته بری ببینیش. کتاب درخشش استفن کینگ رو گذاشتم کنار آباژور و از تختم اومدم بیرون. هیولا رفته بود. منم 32 طبقه پلههای قلعه سیاه رو رفتم بالا. شب طوفانی بود. باد میومد. رعد و برق میزد. صدای زوزه کشان باد بودم وقتی با صدای لق بودن پنجرهها قاطی میشد بهم حس آرامش میداد! من عاشق اتاق زیر شیروونیام. همینطوری که داشتم به اتاق بانوی قرمز پوش نزدیک و نزدیک تر میشدم؛ صدای زمزمه بانوی قرمز پوش به گوش میرسید که "شب بود بیابان بود زمستان بود..." فریدون فرخزاد رو میخوند. بانوی قرمز پوش عادت داره موقع مرتب کردن کتابخونه و اتاقش بخونه! صدای خوبی هم داره! منو که دید گفت"بیا داخل چرا اونجا واستادی؟" یه سلام روی هوا گفتم و گفتم "هیولا گفتش که باهام کار دارین" گفت "آره، بشین" نشستم روی صندلی پیانو و اونم نشست لبه تختش که دور تا دور تور سفید رنگ بود و توی اتاق تاریک میدرخشید! تو چشمام نگاه کرد، جدی شد ولی لبخندش رو از دست نداد. گفت "بهانه آوردن دیگه بسه. ازت میخوام که پا شی. از فردا هر کاری که میخواستی انجام بدی ولی نمیشد رو از یه زاویه دیگه نگاه میکنی و سعی میکنی هر روز یه قدم بهش نزدیک تر بشی. فهمیدی؟ ازت میخوام که پاشی." وقتی ابهام و گم شدگی رو توی صورتم دید گفت "اگه کاری که بهت گفتم رو بکنی، میگم اتاق زیر شیروونی رو بدن بهت." من عاشق اتاق زیر شیروونیام. بانوی قرمز پوش هم اینو میدونه.