که چی!
قرصای خواب پنج روز آینده رو گم کرده بودم، برای همین رفتم تا دکتر برام دارو بنویسه. توی مطب داشتم کیفمو میگشتم که اون قرص رو پیدا کردم! دلم ولی برای دکتر تنگ شده بود آخه اون شبیهترین توعه که حرفامم گوش میکنه... از مطب که زدم بیرون دم اولین سطل زباله واستادم و تمام قرصایی که از درمانهای قبل مونده بود رو ریختم دور، 30-40 تا قرص نور، چند ورق قرص ول، 5-6 تا قرص آرامش پین شده و... که چی اینا رو نگه داشتم؟ که زیاد شن چیکارشون کنم؟ داروهای جدید رو گذاشتم توی کیفم و راه افتادم. توی مسیر آهنگای رندوم پلی میشد، یکی منصور، یکی قرائت عبدالباسط، یکی اندی، یکی علی یاسینی، انگار مغزم داشت خودشو به چالش میکشید که با هر کدوم یه رشته اتصالی به تو پیدا کنه. پس بهت خیلی فکر کرد! اصلا تو اومدی! خودت اومدی! من که قبول کرده بودم نداشتنت رو، من که گفته بودم اوکی نمیشه. من که قبول کرده بودم به توعه لعنتی دیگه رو نزنم! تو خودت برداشتی اومدی گفتی "الان میخوام بگم با تمام وجودم دوسِت دارم" من که قبول کرده بودم دوست داشتنی نیستم... که چی اومدی؟ میدونی چی از جهنم رفتن بدتره؟ اینکه یه مدت بری بهشت بعدش بری جهنم! که چی من الان با یه بوی عطر، یه نت موسیقی، یه صدای قطار، یه پشت بوم، یه صدای باد، یه بلندی، یه تاریکی یاد تو بیوفتم؟ اصلا که چی الان دارم اینجا مینویسم؟ که چی ته هر نوشته باید تو باشی؟ ...