دستفروش 2
امروز انقدر خسته بودم که اصلا حال و حوصله کلاس نداشتم ولی رفتم و بعد از تدریس کردنم، از کلینیک زدم بیرون. مثل همیشه یه راه رندوم رو در پیش گرفتم. توی جمعیت و هیاهو و شوق مردم برای خرید، صدای بوق ماشینها، شلوغی، داشتم قدم میزدم که یهو باز دیدمت... دوباره دیدمت... همونی که توی این نوشته ازش نوشتم... خودت بودی؟ خودت بودی... اون فرفریا... اون انگشتای باریک کشیده، اون با سلیقه و ذوق چیدن چیزایی که ساخته بود... دلم میخواست واستم ازش یه چیزی بخرم! مغزم نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته! اما قدمهام آهسته تر نمیشدن، با سرعت از کنارت رد شدم و چند بار خواستم به عقب برگردم و نگاه کنم که به جز یک بار مغزم همه رو رد کرد. اون یه بارم که برگشتم نگات کنم، توی جمعیت و شلوغی، تصویرت گم شد... خودت بودی؟ دروغ نگو! بعضی وقتا مغزم یه سناریو میچینه که تو کل این هفت سال بهم دروغ گفتی که توی یه شهر دیگهای و در واقع همینجا بودی، این دروغ ادامه دار شده و نتونستی دیگه درستش کنی و برای همین رفتی! خب... مغز همیشه دنبال راهیه که قلب بتونه زنده بمونه... ولی من واقعا دلم برات تنگ شده... و دیگه هیچ دکتر و تراپیستی نمونده که بتونه حرف زدنم درمورد تو رو تحمل کنه...