دستفروش
سازم به طرز عجیبی ترکید! و هر کار میکردم درست نمیشد. مجبور شدم ببرمش یکی از استادایی که هم ویولن کار میکنه هم تعمیر میکنه نگاهش کنه. آدم خوبیه! هیچی پول نگرفت! با اینکه میتونست هر رقمی میخواد بگه و منم موظف بودم که پرداخت کنم! اون آدمایی که واقعا به جمله "همه چی پول نیست" میرسن، به نظرم خیلی آدمای سطح بالایی ان. وقتی از اونجا زدم بیرون، تنها بند کیس ویولنم رو انداختم رو دوشم و هندزفری سفیدم رو زدم تو گوشام. یه باد عجیبی داشت میوزید و خوشحالم میکرد! من عاشق بادم. مخصوصا از اون باد های صدا دار. دیدی؟ شبیه زوزه گرگ. غریب، آروم، ترسناک... از میون مردم رد میشدم. چند وقتیه خیلی دلم نمیخواد بیام خونه! دلم میخواد لای مردم بچرخم، صداشون رو بشنوم. آدما رو نگاه کنم. نمیدونم 30 ثانیه صبر چیه که آدما نمیتونن پشت چراغ قرمز واستن تا سبز بشه بعد حرکت کنن! من که تکیه داده بودم به تیر چراغ برق، وقتی سبز شد، خودمو جمع کردم و از خیابون رد شدم. از دور دیدمت... یهویی گفتم؟ باید خیلی بیشتر از اینا فضا سازی میکردم یهو یواش یواش تو رو وارد قصه میکردم؟ خب مگه تو یهویی خبر میکنی که میای جلو چشمم؟ دیدمت.. چیکار کنم؟ برگردم؟! تند تر حرکت کنم؟! مغزم اجازه پردازش نمیداد. خودت بودی؟ لباسش مثل تو، ظریفی دستاش، فرفریاش، یه دستفروش کنار خیابون داشت پاپیون هاشو با سلیقه میچید. سرشو بالا نیاورد. بالا نیاوردی شاید! خودت بودی؟ راستشو بگو. چرا باید وسط شهر به این سیاهی یکی اینقدر تو باشه؟ توهم زدم؟ خواب بودم؟ نمیشد یه لحظه سرتو بالا بیاری که ببینم خودت نبودی؟ هزار تا سوال هزار تا ایده هزارتا سناریو اومد جلو چشمم و مغزم نمیدونست کدومو پردازش کنه. هی برمیگشتم عقب رو نگاه میکردم. خودت بودی؟ دخترک پاپیون فروش! چقدر دلم میخواست یکی باور کنه این توهم نبود! من واقعا دیدمت...