تو میریختی اشک!
مترو هنوز نرسیده بود که اشکهای تو رسید. نگاهم به نگاهت دوخته شد و جوانه زدن اشک از گوشه چشمهای خوشگلت رو دیدم. هیولا گفت "پسر داره برات گریه میکنه! پس حتما دوسِت داره!" کله فرفریتو هل دادم سمت لبام و اشکاتو بوسیدم. شور بود! اشک واقعی بود! گفتم "دیوونه! چرا گریه میکنی آخه دم آخری؟" دستمو گرفتی و با انگشتام بازی کردی. مترو که رسید تکیه داده بودی به یه میله و من جلوت بودم. پشت سرت رو نمیدیدی، یه میله بود که نزدیک به سرت بود، من دستمو گذاشته بودم رو اون میله که سرت نخوره بهش. هی چشماتو میبستی و خسته بودی. شایدم پر از غم بودی. هی نگاه میکردی بهم! انگار تو دلت آشوب بود که باز داریم خداحافظی میکنیم و هزار کیلومتر از هم دور میشیم. گفتم "غصه نخوریا... باز میام. زیاد میام. یه روزی که خیلی نزدیکه همیشگی اینجام، پیش تو ام. خب؟" گفتی "خب..." البته نه... گفتی "اُب..." تو دلم هزار بار قربونت رفتم و بعد بغلت کردم و کله فرفریتو بوسیدم. تو اشک میریختی... نمیتونم باور کنم اونا دروغ بوده! تظاهر بوده! اصلا نمیتونم به خودم بقبولونم که اون لحظهها سطحی بوده و برات جدی نبوده. نمیتونم باور کنم... تو داشتی اشک میریختی...