توجه: این داستان در چهار پلان نوشته شده، اگر حوصله داشتین ادامه مطلب رو بزنید و همشو بخونید!
[پلان اول؛ آزادی]
بعد از گذشت یک هفته که زندانی بود، درها باز شد تا علی از زندان شیب دار به سمت یک دره عمیق کشون کشون خودش رو برسونه به در و از زندان بیاد بیرون. جلوی در یه نامه بود که روش مهر خون خورده بود. خونِ خرگوش. توش نوشته بود "امیدوارم این درس رو خوب یاد گرفته باشی! امیدوارم از من کینه نداشته باشی چون سعی داشتم ازت در برابر یه فروپاشی روانی محافظت کنم. امضا. آقای خرگوش" علی گرسنه بود. یک هفته بود که هیچی نخورده بود. توی مسیر برگشت به قلعه هیولا اومد دنبالش و نصفِ دیگه مسیر رو به علی کمک کرد تا بتونه راه بره. توی مسیر هیچکس هیچی نمیگفت. که مثلا هیولا چرا نیومدی نجاتم بدی؟! چون همه میدونن اونایی که ماسک دارن مثل آقای گوزن و آقای خرگوش، زورشون از هیولا و شاه سیاه بیشتره! درسته صاحب چیزی نیستن اینجا توی جنگل تاریک، اما اختیاراتشون بیشتره... علی گفت"چقدر سرد شده اینجا!" بانوی قرمز پوش گفت "میگم برات لباس گرم بیارن، خودت خوبی؟"، آبی یه صبحونه کوچیک آورد برای علی. لا به لای ستونهای قد کشیده سیاه و سفیدِ قلعه، چشمِ علی افتاد به بانوی طلایی پوش که از دور نظاره گر بود. بانوی طلایی پوش رو کرد به شاه سیاه و گفت میخوام باهاش صحبت کنم. همین الان. شاه سیاه که انگار میل چندانی به ترتیب دادن این گفتگو نداشت، یکم گردنش رو ماساژ داد و یه نامه نوشت و یه قرار ترتیب داد با آقای خرگوش، بست به پای جغدِ مخصوصش و از پنجره پروازش داد به بیرون...
[پلان دوم؛ قرار]
علی به هیولا گفت "چیزی میشنوی؟!" هیولا که دوربین دوچشمی تو چشماش بود و با علی داشتن به اتاق سر بازِ بالای قلعه نگاه میکردن گفت "آره! همین الان یکی گفت: چیزی میشنوی؟!" و یه خنده کوچیکی بین علی و هیولا رخ داد! بانوی طلایی پوش و آقای خرگوش توی یکی از آخرین اتاقهای بالای قلعه که بلندترین درختهای بلوط هم به زور هم قدش میشدن، مشغول گفتگو بودن، شاید هم جنگ! نمیدونم...! هیچکس نمیدونست! اما هر از گاهی اگر گوشت رو میچسبوندی به لبهای باد، میتونستی یه چیزایی بشنوی. مثل عصبانیت بانوی طلایی پوش! حرفهایی از نداشتن حق! دفاع و حملههای پی در پی. هیولا یه سقلمه به علی زد و گفت "هی پسر! مشتتو بیار!" و یه مشت پسته ریخت تو دستای یخ زده علی! علی گفت "توی همه لحظات به فکر شکم هم هستیا" هیولا "گفت آره پس چی! تازه یه کادو هم برات دارم. به عنوان معذرت خواهی که نتونستم وقتی توی زندون بودی کاری برات بکنم!" و از توی جیبش یه عروسک کوچیک میکیموس درآورد! و گفت "مثل همونی که اولین بار تونستم با اون باهات ارتباط برقرار کنم! یادت میاد؟" علی که خوشحال شده بود گفت "مگه میشه یادم بره؟!" و هیولا رو بغل کرد...
[پلان سوم: محاکمه]
پشت یک میز شطرنج، با خونسردی یه لیوان آب برای خودش ریخت و در حال خوردنش بود که بانوی طلایی پوش داد زد سرش! گفت "به چه حقی علی رو زندانی کردی؟!" آقای خرگوش که یه قلپ آب پریده بود تو گلوش خودشو جمع کرد و گفت "شما اصلا کی هستین؟! فکر کردین که چون اسمتون شبیه بانوی قرمز پوشه باید به شما هم جواب پس بدم؟!" بانوی طلایی پوش یه پوزخند زد و گفت "خودِ شما کی هستی؟! اصلا میدونی علی یه وقتا اسم تو رو هم یادش نمیاد و اشتباهی اسمت رو میگه؟ اصلا انگار وجود نداری!" آقای خرگوش که یکم از این حرف اذیت شده بود گفت "به من گفتن شما روانشناسی! گفتن کارتون هم خیلی خوب و درجه یک هستش! اما اینو باید بدونید که قبل از شما قبل از هر کسی من بودم که مراقب بودم علی چه حرف هایی بزنه یا نزنه که کمتر اذیت بشه. که خودتون هم دیدین اون حرف رو زد و تقاصشم پس داد!" اینو که گفت بانوی طلایی پوش با پشت دست محکم زد به لیوانِ آقای خرگوش و لیوان کریستال بوهمیا پرت شد یه گوشه و شکست! "کی این محاکمه رو ترتیب داده؟! به چه حقی؟ برای حرفی که من زدم علی محاکمه شد؟! اینطوری مراقبشی؟ تا من اینجام کسی حق نداره علی رو زندانی کنه. کاری به بالارتبه بودنش هم ندارم. هر کسی میخواد باشه باشه. اگر بشنوم بازم علی محاکمه شده، از خونِ تو و همه ماسکپوشها نوشیدنی میسازم، توی مهمونی سروش میکنم و با تماشای اینکه کدوم کروکودیل بیشترتون رو میخورد جشن میگیرم!" آقای خرگوش که ترسیده بود و رنگش از خونههای سفید صفحه شطرنج هم سفید تر شده بود و با ترس و حالت مظلومیت گفت "این دستور در سطح اختیارات من نبود! من فقط اجراش کردم... من فقط میتونم به علی بگم چی نگه. شما میدونی بعد از اینکه علی اون حرف رو به شما زد توی زندان که بود چقدر از حرفایی که میخواست به آدما بزنه رو خط زد برای همیشه؟ چقدر دور خودش دیوار کشید تا از آدما دورتر بشه؟" بانوی طلایی پوش از لبه پنجره اتاق به پایین نگاه میکرد و علی رو دید که هیولا رو بغل کرده. "من اینجام تا از علی محافظت کنم. و دیگه نمیذارم نه تو نه هزار ماسکپوش بالا رتبه تر از تو برای علی حکم ببره یا براش تعیین تکلیف کنه. به رئیست بگو شما هنوز من رو نمیشناسید! سطح اختیارات من خیلی بالاتر از شماست! فراموش نکنید که میتونم تمام شما رو توی تاریکی برای همیشه زندانی کنم..."
[پلان چهارم: یک اتاقِ پر از آفتاب]
بانوی طلایی پوش با اون لحن گرم همیشگیش گفت "بهتری؟" علی گفت " آره... خوبم!" یه صدای پیانویی از اون دور دستها میومد! انگار هیولا در حال تمرین پیانو بود. "چشماتو ببند و بیا جلو" علی با چشمای بسته بدون اینکه تقلب کنه سه قدم برداشت به سمت جلو. "حالا باز کن" و یه ماشین قرمز دید توی دستای بانوی طلایی پوش! با ذوق گرفت! علی رفت به روزای کودکیش که عاشق 206 آلبالویی بود! بغلش کرد... علی بغل لازم بود! تمام سردی زندان از جونش در رفت و آفتابی که از پنجره و پرده رد شده بود نشسته بود به تن علی. علی چشماشو بست و تمام اون خوابی که دیده بود رو فراموش کرد.