گریههای ترسناک
انگار هر چی 1403 گریهام نیومد، توی 1404 داره تلافی میشه. الان که دارم این متن رو مینویسم، 20 دقیقهای میگذره از اینکه عکس جدیدی که گذاشتی رو دیدم و اونایی که بهم نزدیکترن میدونن هر موقع حالم افتضاااااااااح به تمام معنا باشه، قرائتهای عبدالباسط رو میذارم و اشکامه که اون وقت میریزه روی صفحه کلید... ما هر دومون یه اندازه توی این رابطه دلتنگی کشیدیم سختی کشیدیم. من جنگیدم، من عمل کردم. و با این حال انگار تمام بار غم و غصههای رفتن تو، افتاده رو دوش من. بدتر از همه اینکه من اینو نمیتونم قبول کنم. نمیتونم حتی کلمهاش رو بنویسم. که... این موقعها ترس به جونم میوفته که نکنه دیگه برنگردی...
الان حالت چطوره؟ خوبی؟ توی عکست به نظر خوب میای... تو احتمالا نپرسی ولی من که آوارم عزیزم... چرا؟ نمیدونم... بخشی از درآمد من همیشه به خیریههای مختلف واریز شده و میشه، به مادرم احترام میذارم، همیشه دلم خواسته دل همه رو شاد کنم، تو رو از همه بیشتر تلاش کردم شاد باشی، همه کار کردم، حالا چرا؟ چرا سهم من اینه؟ که یه جوری پشت سیستم گریه کنم که کسی نفهمه. که سرم گیج میره نمیتونم یه دقیقه بذارم رو میز که همه نگن چی شده... چرا من دارم گریه میکنم؟ انگار یه چیزی بیشتر از دلتنگیه، انگار یه تیکه بزرگی از من نیست، همیشه میگفتی قلب تو، خونه منه، حالا یه کارتن خواب شدم زیر بارونای بهاری، همیشه میگفتم قلب من خونه توعه و حالا خیلی وقتی رفتی مسافرت و این خونه داره خراب میشه. خونه بدون ساکنینش خیلی زود خراب میشه. مثل خونه ما توی روستا که بعد چند سال که دیگه اونجا زندگی نمیکردیم، با خاک یکسان شد. یه شب. یهویی... همه صداشو شنیده بودن همسایه ها ولی ما کیلومترها دور بودیم از اونجا... نکنه منم یه شب بریزم و تویی که کیلومترها حالا از من دوری هیچ نفهمی که با خودت بگی:
فلانی که خیلی واقعی دوستم داشت، کو؟ چی شد؟ خوبه حالش؟
بله... خوبم عزیزُم...